روی کاغذی نوشت: بالاخره یک روزکسی پیدا میشود که قصهٔ مرا بنویسد، آن روز دیر یا زود میرسد و مهم نیست من باشم یا نباشم. شاید کسی بنویسد من که بودم و اعتقاداتم چه بود و چه بر سر من آمد و خواهد آمد. میدانم آن روز دیر نیست، اما خیلی زود هم نخواهد بود ...
وقتی نشست، گویی بار سنگینی را زمین گذاشته است. خودش را ولو کرد توی ایوان خانهٔ خالی و ساکت. حتا گنجشکهای پر جنب و جوشِ بهاری هم جیک نمیزدند و همه جا غرق سکوت بود. به کف دستهای چروک خوردهاش خیره شد که خسته بودند و بیرمق. خسته از نان نیاورده و کارِ نکرده. بوی خاک توی دماغش وول میزد.
روی ایوانِ خالی و خشک دراز کشید و به آسمان بی ابر زُل زد. نمیخواست به چیزی فکر کند یا حتا چیزی توی ذهنش وول بخورد. این سکوت را دوست داشت گر چه بوی تنهایی میداد اما، میخواست آن را توی رگهایش سرازیر کند و مست شود. این سکوت، مثل لیـــلا، تلخ بود.
همسرش را هنوز دوست داشت. مثل قهوهٔ تلخی که مزهٔ آن در خاطر میماند، یاد لیلا توی ذهناش بود. شیرینی هیچ چیز نمیتوانست از تلخی لیلا کم کند، حتا تولد فرزانه و فرید. نمیدانست چرا، اما، هنوز طعم تلخ بوسههای همسرش را دوست داشت و فراموش نکرده بود.
صدای نواختنِ نی میآمد. صدا چنان نرم و دلنشین بود که تارهای وجودش را به لرزه انداخت. صدا گویی آرام آرام سُر میخورد توی کوچههای نزدیک. ته دلش لرزشی را احساس کرد، مثل اولین روزی که لیلا را دید. دست بُرد توی جیب و یک نخ سیگار بیرون آورد. سیگار را گوشهٔ لبش گذاشت و بدون آن که روشن کند، پُک زد.
خیلی وقت بود به خاطر عوارضِ شیمیایی دیگر سیگار نمیکشید. حوصلهٔ سُرفههای پیاپی وخراشِ سینه را نداشت، حالا اما همه چیز فرق میکرد. دیگر در این خانهٔ بزرگ و بیروح پدری، نه از لیلا وغُر زدنهایش خبری بود و نه از ابرو درهم کشیدن فرزانه. فرید هم لابد حالا برای خودش مردی شده است. این خانهٔ بزرگ و درندشت بدون وجود آنها انگار هیچ نداشت. توی حیـاط بزرگ و پُر از گل، بوی همه چیز به مشام میرسید جز زندگی.
کبریت را روشن کرد. دکتر احمدی گفته بود آقا مسعود، سیگار برات مثل سم میمونه تا میتونی ازش دوری کن، اما حالا دیگر فرقی نمیکرد. در شعلهٔ نارنجی کبریت سایهٔ لرزان خاطرههایش را دید. کرخت شد و گذاشت تا آرام در فضای مهآلود محو شود.
***
صدای قرائت قرآن میآمد. افرادی با لباسسیاه روی برگهای زرد پاییزی این طرف و آن طرف میرفتند. دنبال چهرهٔ آشنایی بود که راز این همه شتاب را بداند. لیلا توی این رفتن و آمدنهای پرشتاب کجا بود؟ صدای کوبش قلبش را میشنید که هر لحظه، بیشتر میشد. صدای لیلا آمد:
ده تا بسته خرما، دو کیلو نقل، دو سه تا شیشه گلاب خوب، راستی آقا فرید لیوان یک بار مصرف هم یادت نره.
جوانی که لباس سیاه به تن داشت گفت: چیزایی که فرمودید نوشتم مادر جان، یادم نمیره.
لیلا از پشت درختی بیرون آمد و جواب داد: چه میدونـم گفتم شاید فراموش کنی، فــــرید جان راستی آرد و شکر هم برای حلوا نوشتی یا نه؟ اعلامیه هم یادت باشه.
پس این جوان مشکیپوش فرید بود، پسرش که حالا بزرگ شده بود و رشید! فرید ته ریش تازه جیک زدهاش را خاراند و گفت: مادر جان اعلامیه نه و اطلاعیه، در ضمن، همه رو دادم خدمت فرزانه خانم.
لیلا لبخند تلخی زد و گفت: توی این هیرو ویر لازم نیست غلط املایی از من بگیری اما، دقت کن اسم همهٔ فامیل باشه مبادا کسی از قلم بیفته.
فرید داد زد: فرزانه خانم! اون اعلامیهها رو بیار خدمت حاج خانم تا غلطگیری کنن.
لیلا پشت شانه فرید کوبید و گفت: یواشتر هم میشد صدا بزنی آقا پسر.
فرزانه به آنها نزدیک شد. توی لباس سیاه، لاغر و تکیده شده بود. تَهِ چشمهایش سرخ بود عین نوک دماغش که کلفت شده بود و سرخ. با بیحالی کاغذی را به لیلا داد.
پس اینها خانوادهاش بودند، لیلا و فرزانه و فرید. چقدر دلش تنگ شده بود برای دیدن آنها. جلو رفت ودست بردتوی موهای فرزانه اما حالا با اینکه نزدیک آنها بود، باز انگار نبود، چون او را نمیدیدند! یادش آمد که به خاطر ازدواج فرزانه با آن جوانک، هنوزکینه به دل دارد. از همان روز اول از تیپ عجیب و غریب پسرک خوشش نیامده بود. حرفهای او هم چیزی جز تمسخر اعتقادات مسعود نبود. گویا نسل نو قصد داشت به هر طریقی که ممکن است از گذشته ببرد. اگر لیلا وساطت نمیکرد حتا نعش فرزانه را هم روی دوش پسرک نمیگذاشت.
لیلا اطلاعیه را خواند و گفت: دیدی بیخودی حرص نمیخورم، بخون، اصلاً اسم فامیل زنت نیست.
فرید با لبخندی دستی توی موهایش کشید و گفت: حالا که راستی راستی زن و شوهر نشدیم، فقط یک ماهه که عقد کردیم.
چهرهٔ لیلا از حرص، تیره و تار شد. این حالت را خوب به خاطر داشت، حالا لیلا از لای دندان شروع به غر زدن میکند و هیچ چیز هم آتش خشم او را فرو نمینشاند جز عقبنشینی کامل طرف مقابل. لیلا از لای دندان غرید: باید تعهد داشته باشی، فرقی نمیکنه، اونا حالا جزئی از فامیل ما هستن، عین بابات همه چیز و همه کس رو فدای خواستههای شخصی یا به قول ایشون، اعتقادات خودت نکن.
فرزانه با ناراحتی به مادرش نگاه کرد وگفت: مادر شما که باز نبش قبر کردید، فکر نمیکنی الآن دیگه وقت این حرفا نیست، داریم خودمون رو برای مجلس ختم آماده میکنیم، درسته؟
فرید کاغذ را از دست مادرش قاپید و گفت: الآن خودم همه رو دست نویس میکنم، راضی شدین؟ ما خودمون چند سال بود که بابا رو ول کرده بودیم، اگه قراره اسمی از قلم بیفته فامیلی ماست نه دیگرون.
لیلا بُراق شد و خواست حرفی بزند اما هر کدام از بچهها به سمتی گریخته بودند و هیچکس در تیررس نبود. لیلا زیر لب گفت: ولی همین چیزهای به ظاهرکوچک و بیاهمیت، یک روزی توی زندگی به عقده تبدیل میشن و یک روزی هم سر باز میکنن.
فرید با نامهای که در دستش بود برگشت و داد زد:
فرزانه! فرزانه! بیا این نامه برای تو اومده اما، ننوشته از کجاست!؟
فرزانه با عجله دوید و نامه را قاپ زد. پشت پاکت درجای گیرنده، آدرس خانه و نام فرزانه دیده میشد. همه با تعجب به هم نگاه کردند. فرزانه نامه را باز کرد و چند دقیقه بعد انگار رگهایش را کشیده باشند شروع به شیون وزاری کرد. لیلا به طرف او رفت و نامه را به تندی گرفت وخواند. توی نامه نوشته بود:
بالاخره یک روزکسی پیدا میشود که قصهٔ مرا بنویسد، آن روز دیر یا زود میرسد و مهم نیست که من باشم یا نباشم ...