ترجمه داستان «زیبای خفته» نویسنده «چارلز پرالت»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

چاپ تاریخ انتشار:

esmaeile poorkazem

در زمان‌های پیش از این پادشاه و ملکه‌ای زندگی می‌کردند، که هیچ فرزندی نداشتند. آن‌ها سال‌های زیادی را در انتظار داشتن فرزند سپری نمودند، تا اینکه سرانجام فرزند دختری نصیب آنان گردید. تولّد فرزند دختر خوشحالی بسیار زیادی را نصیب پادشاه و ملکه نمود و آنها را از زندگی راضی و خشنود ساخت.

مدتی گذشت تا اینکه نوبت به نامگذاری پرنسس کوچک فرا رسید لذا پادشاه مهمانی بزرگی تدارک دید. پادشاه برای برپائی جشن باشکوه از همۀ بزرگان و اشراف کشور دعوت نمود امّا یادش رفت که از ساحره‌ای که به عنوان مادر خواندۀ بچّه محسوب می‌شد، دعوت به عمل آورد.

در قلمرو حکمروائی این پادشاه سیزده ساحره از قدیم الایام زندگی می‌کردند ولیکن پادشاه برای جشن نامگذاری فقط دوازده بشقاب مطلا برای مدعوین ویژه تدارک دیده بود و بدین ترتیب یکی از سیزده ساحره را از لیست دعوت شدگان به مهمانی بزرگ حذف نمود.

دوازده ساحره‌ای که به مهمانی نامگذاری پرنسس دعوت شده بودند، به موقع در آن مراسم حاضر شدند و بنابر سنّت رایج آن زمان بهترین هدایائی که در توان داشتند، به پرنسس کوچک تقدیم نمودند:

ساحرۀ اوّلی به او زیبائی و جمال هدیه داد.

ساحرۀ دوّمی عقل و معرفت را هدیه داد.

ساحرۀ سوّمی شانس و اقبال به او بخشید.

ساحرۀ چهارم مهربانی و عطوفت عرضه نمود.

سایرساحره ها هر کدام به نوبت پیشکش‌های خودشان را به پرنسس کوچک تقدیم کردند امّا درست زمانیکه آخرین ساحره جلو رفت تا هدیه‌اش را ارائه نماید، موجودی عجیب و ترسناک با خشونت تمام به درب سالن مراسم ضربه زد ولی قبل از آنکه کسی بتواند درب سالن را برای شخص ناشناس و این مهمان ناخوانده بگشاید، درب سالن با صدای گوشخراشی باز شد و سیزدهمین ساحره با حالتی عصبانی و خشمناک از اینکه چرا به مهمانی دربار دعوت نشده است، وارد آنجا گردید.

وقتی که ساحرۀ سیزدهم تمامی هدایائی که دوازده ساحرۀ دیگر به پرنسس کوچک تقدیم کرده بودند، مشاهده نمود، بلافاصله

به نحو دیوانه واری شروع به خندیدن نمود. او آنگاه فریاد زد: ای پرنسس زیبای من، هدایائی که دریافت داشته‌اید از جمله:

زیبائی و جمال، عفت و پاکدامنی، سلامتی و تندرستی جملگی بسیار خوب و عالی هستند امّا شما باید عواقب تحقیری که پدر پادشاه شما بر من روا داشته‌اند، متحمل گردید. او سپس صورت خود را به سمت پادشاه و ملکه که به شدت وحشت کرده بودند، چرخاند و با صدای بلند گفت: زمانیکه پرنسس به سن پانزده سالگی برسند آنگاه سوزن یک چرخ خیاطی در انگشت ایشان فرو می‌رود و باعث ایجاد خراشی می‌شود که به مرگ وی منتهی خواهد شد. ساحرۀ سیزدهم پس از بیان این جملات با همان وضعی که آمده بود، آنجا را ترک کرد.

پادشاه و ملکه بسیار مغموم و ناامید گردیدند و درباریان و ندیمه‌ها مبهوت و وحشت زده درباره این سرنوشت شوم با یکدیگر به گفتگو پرداختند.

این زمان پرنسس کوچک به نحو رقّت آمیزی شروع به گریستن کرد زیرا از طرز رفتار و حرکات اطرافیان دریافته بود که چه سرنوشت مصیبت باری در انتظار وی می‌باشد.

در همین هنگام ساحرۀ دوازدهم قدم به پیش گذاشت و گفت: شماها نباید بترسید. من هنوز هدیه‌ام را به پرنسس کوچک نداده‌ام. من البته قدرت آن را ندارم که سحر و جادوی نهاده شده را باطل سازم امّا می‌توانم شدت فاجعه را اندکی کاهش بدهم. پرنسس البته در پانزدهمین سالگرد تولدش در اثر فرو رفتن سوزن چرخ خیاطی دچار خراشیدگی انگشت خواهند شد امّا در اثر آن نخواهند مُرد و به جای آن برای مدت یکصد سال به خوابی عمیق فرو خواهند رفت.

ملکه با حالتی گریان گفت: افسوس و دریغا. این موضوع چگونه می‌تواند موجب تسلّی خاطر و دلداری ما گردد؟ یکصد سال آنقدر زیاد است که همگی ما قبل از آن خواهیم مُرد و فرزند دلبندم پس از آنکه پدر و مادرش را از دست داد، خودش هم خواهد مُرد. ساحرۀ دوازدهم گفت: من می‌توانم این مشکل را بنحوی حل نمایم بطوریکه هرگاه پرنسس در زمان موعود به خواب عمیق بروند، شما را هم به همان حالت دچار سازم، تا پس از گذشت یکصد سال هم زمان از خواب برخیزید.

پادشاه توجهی به اینگونه حرف‌ها و نویدها نداشت. او همچنان امیدوار بود که دخترش را از دچار شدن به چنان سرنوشت دهشتناک و دردآوری برهاند. پس دستور داد تا تمامی چرخ‌های خیاطی موجود در کشورش را بسوزانند و یا بنحوی معدوم سازند. او قانونی وضع کرد که هیچکس اجازۀ استفاده از چرخ‌های خیاطی را از آن لحظه به بعد تا زمان رفع بلا از پرنسس را ندارد.

با همه این اوصاف، تمامی چاره اندیشی ها و مراقبت‌ها بی فائده نشان دادند. پرنسس در پانزدهمین سال تولد برای لحظاتی از نظارت مراقبین و خدمتکارانش دور ماند و در عرصۀ وسیع قصر سلطنتی به گشت و گذار پرداخت.

پرنسس سرانجام وارد برجی در انتهای قصر شد. او پیش از آن هیچگاه آنجا را ندیده بود. پرنسس از آنچه در آن اطراف می‌گذشت به شدت کنجکاو شد لذا از پله‌های متعدد برج بالا رفت.

پرنسس در این هنگام شنید که از یکی از اتاق‌های فوقانی برج صدای همهمه غریبی به گوش می‌رسد. پرنسس به فهمیدن ماجرا بسیار علاقمند گردید و بر آن شد تا از چگونگی منبع صدا مطلع گردد. او درب اتاق مورد نظر را با فشار دادن باز کرد و قدم به داخل آن گذاشت. در آنجا پیرزنی نشسته بود که کمرش در اثر کهولت سن خمیده شده بود. پیرزن با وسیله عجیب چرخ مانندی به کار مشغول بود. حس کنجکاوی و دانستن موضوع تمام وجود پرنسس را فرا گرفته بود و لحظه‌ای او را آرام نمی‌گذاشت.

پرنسس جلو رفت و از پیرزن پرسید: این وسیله عجیب و مضحک چیست؟

پیرزن در پاسخ گفت: پرنسس، این یک نوع چرخ خیاطی است. من شکل ظاهری آن را به خاطر اینکه تحت تأثیر افسون ساحرۀ بدذات واقع نشود، تغییر داده‌ام.

پرنسس گفت: یک دستگاه چرخ خیاطی! این دیگر چه نوع دستگاهی است؟ من هرگز چنین دستگاهی را در تمام عمرم ندیده‌ام و درباره‌اش چیزی نشنیده‌ام.

پرنسس لحظاتی به تماشای دستگاه چرخ خیاطی ایستاد سپس گفت: کار کردن با آن بنظرم آسان می‌آید. آیا ممکن است اندکی با آن مشغول بشوم؟

پیرزن یا همان ساحرۀ بدذات گفت: بله، مطمئناً، بانوی مهربان.

پرنسس آنگاه در کنار دستگاه چرخ خیاطی نشست و شروع به چرخاندن دستۀ آن نمود امّا دیری نپائید که ناخودآگاه دستش را در مسیر حرکت سوزن خیاطی قرار داد و نوک تیز سوزن آنچنانکه جادو مقدّر کرده بود، در انگشتش فرو رفت.

پرنسس بلافاصله بر روی تختی که در آنجا قرار داشت، نشست و ملحفه‌ای ابریشمی بر روی خودش انداخت و سریعاً به خواب رفت. در یک لحظه سکوتی عمیق بر سراسر ساکنین قصر حاکم گردید آنچنانکه پادشاه در وسط جلسۀ مشورتی همراه با سایر درباریان به خواب رفتند و ملکه با تمامی بانوان دربار در سالن بار عام بی هوش گردیدند.

پس آنگاه اسب‌ها در داخل اصطبل، کبوتران بر بالای بام‌ها، مگس‌ها بر روی دیوارها و حتی آتش شعله ور در داخل آتشدان به حالت خواب و رکود فرو رفتند.

گوشت هائی که در آشپزخانه در حال پختن بر روی اجاق بودند، از جلز و ولز افتادند. آشپز که قصد داشت تا سیلی محکمی به گوش پسرک پادوی آشپزخانه بنوازد، در همان حالیکه دستش را بالا برده بود، به خواب رفت و با صدای بلند شروع به خروپُف کردن نمود.

پیشخدمت که در حال تهیّه و مزه کردن نوشیدنی‌های دربار بود درحالیکه کوزه‌اش را به لبانش نزدیک کرده بود، به همان حالت به خواب رفت.

دیواری بلند از خارها و بوته‌های خشبی بر گرداگرد قصر رشد یافتند و ورود به آن را برای هر فردی نفوذ ناپذیر ساختند.

سال‌های زیادی بدین منوال سپری شدند. مردان و زنان کهنسال آن دیار همگی به مرور زمان درگذشتند. سال‌ها بعد فرزندان آنها نیز به سنین بالا رسیدند و پس از مدتی به جهان باقی شتافتند. سپس فرزندان فرزندان آنها رشد کردند، بالغ شدند و فوت کردند ولیکن ماجرای پرنسس خفته به عنوان یک افسانه از نسلی به نسل دیگر دهان به دهان بازگو می‌شد.

ابری ضخیم و اسرار آمیز به علاوۀ پشته‌ای نفوذناپذیر از بوته‌های خاردار در تمامی این مدت بر اطراف و بالای قصر استقرار یافته بودند و از آن محافظت می‌نمودند.

بسیاری از پرنس‌های شجاع و دلاور بارها و بارها کوشیدند تا راهی از میان پشته‌های خار جادوئی به اندرون قصر بگشایند و از ماجرای خواب اسرار آمیز پرنسس زیبا پس از سال‌ها مطلع شوند. آن‌ها به هر وسیله و طریقی دست می‌یازیدند امّا خارها در هر دفعه و هر وهله از پیشروی و حتی بازگشت آنها جلوگیری می‌کردند و دلاوران جوان بنحو اسرار آمیزی در میان بیشۀ انبوه به هلاکت می‌رسیدند.

سال‌های بسیاری گذشتند تا اینکه شاهزاده‌ای جوان به آن کشور آمد. او داستان پرنسس و پشته‌های خار اسرار آمیز را شنیده بود. شاهزاده به فکر افتاد تا بکوشد و راهی به درون قصر بیابد و پرنسس را از خواب جادوئی برهاند. مردم محلی شاهزاده را از سرنوشت شوم و دردآور پرنس‌های پیشین مطلع ساختند و بدین ترتیب سعی داشتند تا او را از تصمیم دشواری که اتخاذ کرده بود، بازدارند امّا شاهزاده تصمیمش را گرفته بود و هیچ توجهی به هشدارهای آنان نداشت.

شاهزاده ابراز می‌داشت: من نهایت توانائی فکری و ذهنی خود را بکار خواهم گرفت تا ماجرای پرنسس زیبائی که به خواب جادوئی رفته است و ماجرای آن به صورت افسانه از نسلی به نسل دیگر نقل می‌گردد، برملا سازم. من عاقبت راهی از میان حصار بوته‌های خاردار به درون قصر پادشاه می‌یابم و زیباروی خفته را از خواب گران بیدار خواهم کرد و یا در راه هدفم خواهم مُرد.

این هنگام در حقیقت آخرین روزی بود، که به یکصد سال افسون ساحرۀ سیزدهم باقی مانده بود. زمانیکه شاهزاده به بیشه زار اطراف قصر نزدیک شد، تلاش کرد تا راهی برای خویش از میان خیل متراکم بوته‌های خاردار باز نماید. او بزودی دریافت که حصارها و دیوارهای اطراف قصر به سادگی در برابر تلاش‌های وی تسلیم می‌گردند. خارها در برابر تلاش‌های بی وقفه شاهزادۀ جوان به بوته‌های رُز تبدیل می‌شدند و باز شدن غنچه‌های آنها باعث پراکنده شدن عطری مسحور کننده و دل انگیز در محیط اطراف قصر می‌گردید.

گل‌های پامچال در جلو پاهای شاهزاده می‌شکفتند و مسیر وی را مستقیماً به سمت دروازۀ ورودی قصر مشخص می‌ساختند.

پرندگان ناگهان سکوت را شکستند و به آوازخوانی پرداختند و بدین طریق به شاهزاده فهماندند که جادوی یکصد ساله به پایان رسیده است و اینک مصادف با زمانی است که پرنسس زیبا از خواب طولانی برپا خیزد.

شاهزاده جوان به قصر پادشاه رسید و وارد آن شد. او از میان اتاق‌های شورای دربار عبور کرد. وی پادشاه و مشاوران حکومتی را در آنجا در حالتی یافت که جملگی هنوز در خواب عمیق فرو رفته بودند.

شاهزادۀ جوان آنگاه از اتاقی که ملکه و بانوان درباز هنوز هم در خواب مانده بودند، گذر کرد. او متعاقباً تمامی سالن‌های قصر را یکی پس از دیگری زیر پا گذاشت آنگاه پله‌های برج را تک به تک طی کرد و خود را به اتاق بالای برج رسانید، جائیکه پرنسس از یکصد سال پیش در آنجا بر روی یک تخت چوبی آرمیده بود.

شاهزاده برای لحظاتی بر درگاه اتاق توقف نمود و مات و متحیّر به سیمای زیبا و دوست داشتنی پرنسس نگریست. او سپس ناخودآگاه در کنار تخت پرنسس زانو زد و او را همچنان که در خواب بود، از صمیم قلب بوسید و در اثر آن طلسم جادوئی شکسته شد.

پادشاه و ملکه از خواب بیدار شدند و درباریان نیز متعاقباً از خواب اسرارآمیز خلاصی یافتند.

اسب‌ها از درون اصطبل به شیهه زدن پرداختند و یال‌های بلند و زیبای خودشان را مرتباً تکان می‌دادند.

کبوترهای روی بام بغبغو آغاز کردند و مگس‌ها از روی دیوارها به پرواز کردن ادامه دادند.

شعله‌های آتش از درون آتشدان به نورافشانی و گرمابخشی پرداختند. گوشت‌های داخل دیگ‌های آشپزخانه مجدداً شروع به جلز و ولز نمودند و ذراتی از آنها به اطراف می‌پاشیدند.

آشپز در ادامه کاری که یکصد سال پیش می‌خواست انجام بدهد، سیلی محکمی به گوش پسرک پادوی آشپزخانه نواخت، تا بعد از آن از شیطنت در حین کار بپرهیزد.

بزودی همه چیز و همه کس به حالت معمولی برگشتند، انگار که هیچ واقعه‌ای به وقوع نپیوسته بود.

پرنسس در اتاقک فوقانی برج چشم‌هایش را گشود و با چهرۀ مبهوت شاهزادۀ جوان بر بالای سرش مواجه گردید، کسی که جرأت کرده و زندگی خود را برای خاطر او به خطر انداخته بود.

اینکه پرنسس و شاهزاده در اولین ملاقات چگونه با همدیگر برخورد کردند و چه چیزهائی به همدیگر گفتند، تاکنون کسی از آن با خبر نشده است زیرا هیچ کس در آنجا نبود، تا چیزی ببیند یا بشنود امّا هر چه بود، نتیجه‌اش بسیار رضایت بخش و شایان توجّه بود زیرا آن دو خیلی زود با همدیگر ازدواج کردند و سال‌های سال در کنار همدیگر با شادی و خوشبختی به زندگی پرداختند. ■

 

 

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک   
telegram.me/chookasosiation
سایت آموزشی داستان نویسی و ویراستاری، تولید محتوا، داستان نویسی نوجوان و فیلمنامه نویسی، خانه داستان چوک
www.khanehdastan.ir
کارگاه های داستان خوانی و کارگاه داستان در خانه داستان چوک
www.khanehdastan.ir/fiction-academy/free-meetings
دانلود ماهنامه‌هاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک
www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش صوتی داستان چوک
www.chouk.ir/ava-va-nama.html 
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان
www.chouk.ir/honarmandan.html
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک         
instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html
گزارش جلسات ادبي- تفريحي كانون فرهنگي چوك
www.chouk.ir/download-mahnameh/7-jadidtarin-akhbar/12607-2016-02-18-11-32-59.html
کارگروه ویرایش ادبی چوک
www.khanehdastan.ir/literary-editing-team
صفحه ویژه مهدی رضایی، نویسنده، محقق و مدرس دوره ادبیات داستانی
www.chouk.ir/safhe-vijeh-azae/50-mehdirezayi.html
گزارش همایش روز جهانی داستان و تقدیر از استاد ر. اعتمادی
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/15501-2019-02-14-22-43-17.html 
گزارش و عكس‌های همايش«روزجهانی داستان » و تقدیر از «جمال ميرصادقی»
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/1115-2012-01-07-06-26-37.html
گزارش همایش «روزجهانی داستان» و تقدیر از «قباد آذرآیین»
www.chouk.ir/download-mahnameh/7-jadidtarin-akhbar/12607-2016-02-18-11-32-59.html
گزارش و عکس‌های همایش «روز جهانی داستان» و مراسم تقدیر از «فریبا وفی»
www.chouk.ir/download-mahnameh/7-jadidtarin-akhbar/13838-fariba-vafi.html
گزارش همایش «روز جهانی داستان کوتاه» با تقدیر از «ژیلا تقی‌زاده»
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/14848-2018-02-12-08-31-27.html
گزارش همایش «روز جهانی ترجمه» و مراسم تقدیر از «مریوان حلبچه‌ای»
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/14501-translate-day.html
گزارش همایش «روز جهانی ترجمه» و تقدیر از «محمد جوادی»
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/15320-2018-10-12-15-57-07.html

ترجمه داستان «زیبای خفته» نویسنده «چارلز پرالت»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»