امروز روزی خوب برای «آنیتا» است. نگاهی به صورتش در آئینه میاندازد و با خودش میگوید: «میتوانم هنرپیشهای مشهور بشوم، میدانم که میتوانم.» نامهای را از کیفدستیاش بیرون میآورد و مجدداً شروع به خواندنش میکند: «دوشیزه روسیلی عزیز، لطفاً ساعت 10صبح سهشنبه به استودیو فیلمبرداری تشریف بیاورید تا آقای «استین» با شما مصاحبه کنند.»
در این لحظه تلفن زنگ زد و او گوشی را برداشت و گفت: «اوه «دان»، شمائید؟»
امروز برای «دان» هم روز بزرگی محسوب میشود زیرا او صاحب ماشین جدیدی شده است. ماشین جدیدش قرمز، بسیار شیک و سریع است. دان فکر میکند که آنیتا مردانی را که ماشینهای سریع و زیبا دارند، خواهد پسندید و حالا او میتواند به خودش امیدوار باشد. دان دستگاهی تلفن بیسیم در ماشین جدیدش دارد پس شمارۀ آنیتا را میگیرد و با او صحبت میکند: «سلام «آنیتا»، مایلی با ماشین جدیدم دوری در شهر بزنیم؟»
آنیتا پاسخ مثبت میدهد و در ادامه میافزاید: «دان، ممکن است مرا تا استودیو فیلمبرداری برسانی؟»
دان قبول میکند و اتومبیل را بهطرف خانۀ آنیتا هدایت میکند. دان با دیدن آنیتا میگوید: «آنیتا، امروز خوب به سر و وضعت رسیدهای و لباس بسیار زیبایی پوشیدهای!؟»
آنیتا تشکر میکند و میگوید: «حالا برویم، من با آقای استین ساعت 10صبح قرار ملاقات دارم.»
دان وارد اتوبان میشود و با سرعت بهطرف استودیو حرکت میکند. دان از تعریف آنیتا که گفت «دستبهفرمانت بسیار خوب است» کلی به خودش بالید. دان کاملاً مجذوب صحبت با آنیتا شده بود بطوریکه علامت ایست پایان اتوبان را اصلاً ندید. آنها به انتهای اتوبان رسیده بودند که دان گفت: «جاده کجاست؟ حالا کجا هستیم؟»
تعداد زیادی کامیون در حال کار بودند امّا ماشین شخصی در آن حوالی دیده نمیشد.
آنیتا گفت: «بهتر است دنبال آن کامیون بزرگ برویم.» دان دنبال کامیون حرکت کرد. کامیون ناگهان بهسمت راست پیچید امّا آنها همچنان مستقیم ادامه دادند.
آنیتا گفت: «کجا هستیم؟»
دان پاسخ داد: «فکر میکنم مشکلی پیش آمده باشد، بهتر است چشمانت را لحظهای ببندی و به جایی نگاه نکنی. ماشین بالا و بالاتر رفت.»
دان همچنان اصرار کرد: «آنیتا فعلاً چشمهایت را باز نکن.»
ماشین کمکم پائینتر آمد تا اینکه دان گفت: «حالا میتوانی چشمهایت را باز کنی، ببین دوباره در مسیر جاده قرار داریم.» ماشین را به جلو هدایت کرد. جاده حالا بسیار وسیع و طولانی بهنظر میرسید و خطی از چراغهای روشن در هر طرفش دیده میشدند.
دان گفت: «ببین، فعلاً تنها ماشینی هستیم که در جاده دیده میشود، پس بیا تا با سرعت بیشتری برانیم.»
آنیتا به حرف دان خندید و چیزی نگفت. ناگهان آنیتا صدایی را پشت سرشان شنید و گفت: «این دیگه چیه؟» ناگهان خنده بر لبهایش خشکید و ادامه داد: «اوه نه! اون هواپیماست! هواپیما توی جاده چکار میکند؟»
دان جوابی نداشت و تنها بر سرعتش افزود و سعی کرد جلوتر از هواپیما براند و نگذارد به آنها برسد.
آنیتا به گریه افتاد و گفت: «دان چکار میکنی؟ بهتر است ماشین را نگه داری تا پیاده بشوم.»
دان همچنان ادامه میداد. گفت: «اوضاع خوبه و فعلاً سالم هستیم. فراموش نکن که باید بهموقع به محل ملاقاتت برویم و باید ساعت ده آنجا باشیم.»
آنیتا وعدۀ ملاقات با آقای استین را بهیاد آورد و نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: «حق با توست. اصلاً دلم نمیخواهد دیر به آنجا برسم. بهتر است سریعتر برویم.»
دان بهسرعت علائم مسیر خروج از فرودگاه را دنبال کرد. صف درازی از اتومبیلها در جادۀ منتهی به فرودگاه در حال حرکت بودند و این موضوع امکان سرعت بیشتر را از دان گرفته بود. او از آنیتا پرسید: «تا استودیو چقدر راه مانده است؟»
آنیتا جواب داد: «حدود دو کیلو متر.»
دان گفت: «این جاده بسیار شلوغ است، بهتر است از جاده فرعی برویم.» دان فرمان اتومبیل را به راست چرخاند و آنها وارد جادۀ باریکی شدند. حالا میتوانست دوباره با سرعت بیشتری حرکت بکند امّا ناگهان جاده به انتها رسید. دان نتوانست بهموقع توقف کند پس ماشین را بهطرف درختان و زمین پوشیده از علف راند. اتومبیل به رودخانهای کوچک رسید. پل کمعرضی فقط برای عبور عابرین پیاده روی رودخانه احداث شده بود.
دان نگاهی به پل انداخت و گفت: «حالا تماشا کن.»
آنیتا فهمید که دان چه کار خطرناکی را میخواهد انجام بدهد. فریاد زد: «نه دان، ماشین رو نگهدار، من شنا بلد نیستم.» آنیتا قصد داشت درب ماشین را باز کند و خود را به بیرون پرتاب کند. در این لحظه دان ماشین را روی پل هدایت کرد. صورت آنیتا از ترس سفید شده بود و اصلاً یارای صحبتکردن نداشت. چشمهایش را از ترس بسته بود.
دان اتومبیل را به سلامت از پل عبور داد و توقف کرد و گفت: «خب، دیدی؟ کار سختی نبود، مگه نه؟»
مردی که ظاهر متشخصی داشت، از دور آنها را میدید امّا آنها متوجّه او نشدند. دان مجدداً ماشین را سمت جادۀ اصلی هدایت کرد. حالا بخش اعظم ترافیک را پشت سر گذاشته بودند. آنیتا گفت: «نگاه کن، تقریباً به استودیو رسیدهایم. اوه دان، واقعاً رانندۀ ماهری هستی.»
اتومبیل آنها جلو درب ورودی استودیو توقف کرد. نگهبان از آنها پرسید: «با چه کسی قرار ملاقات دارید؟ برای ورود حتماً باید دعوتنامه داشته باشید.»
آنیتا گفت: «نامهای از آقای استین دریافت کردهام امّا در خانه جا گذاشتهام.»
دان با عصبانیّت به نگهبان گفت: «رئیس شما آقای استین رأس ساعت ده با نامزدم قرار ملاقات دارند، پس بهتر است دروازه را برای ما باز کنی.»
نگهبان پاسخ داد: «متأسفم آقا، اجازۀ چنین کاری ندارم.»
دان ناگهان پنجه پایش را روی پدال گاز فشرد و چرخهای ماشین با صدای گوشخراشی بهحرکت درآمدند.
نگهبان فریاد زد: «هی! نمیتوانید.» امّا اتومبیل از دروازه گذشته بود و نگهبان را پشت سر خود میدیدند. ماشین جلوی ساختمان استودیو توقف کرد و آنیتا درب اتومبیل را باز کرد و پیاده شد.
دان گفت: «آنیتا سریعتر برو، مطمئنم در مصاحبه قبول میشوی و شغل دلخواهت را بهدست میآوری.» آنیتا با سرعت وارد ساختمان شد.
لحظاتی بعد، اتومبیل سیاهی وارد محوطۀ استودیو شد و مرد درشتاندامی با سیگاری بر لب از ماشین پیاده شد و به دان گفت: «آیا از سیرک یا جایی مثل آن میآیی؟ دیدم که از بزرگراه خارج شدی، جلوی هواپیمایی در باند فرودگاه رانندگی کردی، از روی پلی باریک گذشتی و حالا هم از دروازۀ ساختمان استودیو بدون اجازه و با سرعت وارد شدی. شما کی هستید؟»
دان گفت: «دان هستم و مهارت در رانندگی را دوست دارم. شما کی هستید؟»
مرد گفت: «آقای استین، رئیس این استودیو فیلمبرداری هستم.»
آقای استین ادامه داد: «آیا دنبال شغل نمیگردید؟»
دان پرسید: «چهجور شغلی؟»
آقای استین گفت: «به رانندهای ماهر برای فیلم جدیدم نیازمندم. کار بسیار مشکلی است. آیا میتوانی اتومبیل را روی بام یک ساختمان برانی؟»
دان گفت: «برایم کار دشواری نیست.»
آقای استین ادامه داد: «آیا قادری اتومبیل را داخل رودخانه بیندازی؟»
دان گفت: «البته.»
آقای استین گفت: «بسیار خوب.»
در این لحظه متوجۀ آنیتا شد و گفت: «آیا دوشیزه روسیلی هستید؟ فکر میکنم قد شما اندکی کوتاه است. برای بازی در فیلم دنبال دختری قدبلند میگردم، بسیار متأسفم.»
دان گفت: «یک لحظه صبر کنید. اگر میخواهید برایتان کار کنم باید دوشیزه روسیلی را هم استخدام کنید.» دان این را گفت و بهطرف ماشینش راه افتاد.
آقای استین بلافاصله آنها را صدا زد و مجدداً نگاهی به آنیتا انداخت و به آنیتا گفت: «آیا مایلید بهعنوان منشی در دفترم مشغول به کار شوید؟»
آنیتا پاسخ مثبت داد.
آقای استین گفت: «هر دو میتوانید از دوشنبه کارتان را در این استودیو آغاز نمائید و موفق باشید.» ■
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک |
telegram.me/chookasosiation |
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک |
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html |
دانلود فصلنامه پژوهشی شعر چوک |
www.chouk.ir/downlod-faslnameh.html |
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک |
www.chouk.ir/download-mahnameh.html |
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک |
www.chouk.ir/ava-va-nama.html |
سایت آموزشی داستان نویسی و ویراستاری خانه داستان چوک |
www.khanehdastan.ir |
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك |
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html |
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان |
www.chouk.ir/honarmandan.html |
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک |
instagram.com/kanonefarhangiechook |
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر |
www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html |