یک هفته قبل از کریسمس بود. البته تعجب نکنید. این داستان درمورد بابانوئل نیست. جریانی کهمیخواهم برایتان تعریف کنم درمورد من، هارپو، چیکو و زیپو هست. این جریان برمیگردد به روزهای داغ و پرتب و تاب نمایشهای موزیکال همراه با رقص و آواز در یکی از آن شهرهای دارای معادن زغال سنگ در ایلینویز شهری که اگر کسی در خیابانهای آن بدون کلاه چراغ دار «هد لمپ» ویژه معدن چیان دیده میشد، دیگران با تعجب و کنجاوی خاصی نگاهش میکردند.
سالن تئاترشهر همچون دیگر تالارهای موزیکال استاندارد نبود. متأسفانه درحدود پانصد نفربیشتر گنجایش نداشت. اتاق رختکن اش رطوبت داشت. انبار و محوطهٔ پشت صحنه هم کم نور بود.
یک بخاری بسیار کوچک و لوله کشی آب بسیارابتدایی و معمولی، کل امکانات آن جا بود. نمایش ما یک نمایش کمدی موزیکال بود که برداشتی موبه مو از یک متن غیر موزیکال بود. تنها تفاوت آن با نسخهٔ اصلیاش، بهای بلیتهایش بود. البته تفاوتهای دیگری هم داشت. کمپانی ما به غیراز ما چهارنفر، متشکل از چهارمرد و هشت دختردیگرهم بود. دستمزد کل کمپانی نهصد دلار درهفته بود. یعنی به عبارتی، ما برای سه روز چهارصد و پنجاه دلار دریافت میکردیم.
پنج شنبه صبح زود برای تمرین ارکستربه راه افتادم. ازآن جایی که از بین بچهها من تنها کسی بودم که هشتمین نت رو بلد نبودم، هیچ وقت بفهمیدم که چرا مرا مأمورانجام این کار میکنند. اما خب بعداً به این نتیجه رسیدم که دلیل این انتخاب این بود که من تنها برادرماکس بودم که سحرخیزبودم و نمیتوانستم تا لنگ ظهر بخوابم!
آن روز صبح، وقتی که داشتم به سمت در ورودی صحنه میرفتم، سر و ظاهر بسیار آراستهای داشتم. روی سنجاق کراواتم نگینی شبیه الماس بود، یک عصا هم دردستم گرفتم و بهترین سیگار پنجاه سنتی موجود در بازار را هم گوشه لبم گذاشته بودم. همین طور که داشتم به طرف صندوق پستیام میرفتم که ببینم آیا از بلومینگتن خبری رسیده و آن بانوی سرخ مو برای دیدن من میآید یا نه، مردی تنومند راهم را
سد کرد. فریاد زد: هی تو! اون تابلو رو مگه نمیبینی؟ نوشته سیگار کشیدن ممنوع. به خاطر این کارت پنج دلار جریمه میشی.
در حالی که خاکسترسیگارم را روی زمین پیش پایش میریختم، خشک و سرد گفتم: میشه بپرسم جناب عالی کی باشین؟
تقریباً! نعره زد: من کیام؟ من جک ئیل مدیر و صاحب و همه کارهٔ این تئاتر هستم. ما این جا قوانین سفت و سختی داریم و روی اون تابلو هم یکی از قوانین ما نوشته شده به چه درشتی!
پرسیدم: کدوم تابلو؟
با عصبانیت در حالی که به تابلوی استعمال دخانیات ممنوعی که در پرتترین و تاریکترین قسمت سالن قرار داشت اشاره میکرد، نهیب زد: کدوم تابلو؟ این چیه پس؟
پیشنهاد دادم: بهتر نبود این تابلو رو داخل صندوقچه می ذاشتید؟ این طوری مطمئن میشدید که دیگه هیچ کس اونو نمی بینه!
اصلاً از شوخی من خوشش نیامد.
_ جدی می گی نمکدون! بابت این خوشمزه گیت پنج دلار دیگه جریمهات اضافه می شه.
سیگار گران قیمتم را با اکراه داخل سطل زباله انداختم. از کنار ولز گذشتم و رفتم سرجلسه تمرین ارکستر.
آن روزها در واقع دوران قبل از تشکیل اتحادیههای هنرمندان بود، زمانی که مدیران تئاتر به نوعی پادشاهی میکردند و جریمههای آنها همانند احکام و تصمیمات دادگاههای عالی قابلیت اجرایی داشت. بسیاری ازمدیران درآمدشان ازاین جریمهها بیش ازآن چیزی بود که از گیشهٔ بلیت فروشی عایدشان میشد. درحین تمرین مدام به ولز و آن جریمهٔ ده دلاری لعنتی فکر میکردم. حتی بعد ازاین که تمرین تمام شد هم چنان فکرم مشغول بود. وقتی به هتل برگشتم بچهها را بیدارکردم. جریان را تعریف کردم. آنها بسیار عصبانی شدند. هرچند فکرمی کنم عصبانیت آنها بیش از آن که بابت جریمه ده دلاری من باشد، بابت این بود که اگر این جریانات پیش نمیآمد الان هم چنان در خواب ناز بودند. ما یک جلسه داخلی برگزار کردیم، تصمیم گرفتیم تا زمانی که ولز جریمه را باطل نکند روی صحنه نرویم. قراربود پرده نمایش رأس ساعت 2:30 دقیقه بالا برود. ساعت 2 همگی ما دراتاق در زیر زمین بودیم. لباس هامان را پوشیدیم، گریم هامان را کردیم. همگی حاضرشدیم، شخصی را دنبال ولز فرستادیم.
وقتی ما چهار نفر کنار هم بودیم از او هیچ واهمهای نداشتیم. همگی جوان بودیم سرشاراز آتش وانرژی، وانگهی هرکدام از ما یک چماق هم دردست داشتیم.
لحظاتی بعد ولز ظاهرشد. چیکو که ارشدترین ما بود نقش سخنگو را برعهده گرفت. گلویش را صاف کرد، آب دهانش را قورت داد، گفت: آقای ولز، تا وقتی که جریمه ده دلاری را باطل نکنید ما روی صحنه نمی ریم.
ولز خیلی عصبانی شد. ظاهراً مخالفت با قوانینش امرعادی نبود: گوش کنید بچهها، این سالن تئاتر قوانین خاص خودشو داره و من اون ها رو وضع کردم، یکی از این قوانین ممنوعیت کشیدن سیگار و استعمال دخانیاته. من برادرشما گروچو رو در حین سیگار کشیدن دیدم جریمهاش کردم. این قانون این جاست، همه باید بهش احترام بذارن.
چیکو به سوی بچهها برگشت و به همه گفت: بسیار خب بچهها، لباساتونو دربیارید و گریم هاتونوام پاک کنید. ما امروز نمایشی نمیکنیم.
تا آن لحظه ارکستر مجبور شده بود چهار بار آهنگ پیش نمایش را بنوازد و این جا بود که صدای تماشاچیان هم درآمد، شروع به داد و فریاد کردند که چرا پردهٔ نمایش بالا نمیرود و تئاتر شروع نمیشود.
ولز بسیار خشمگین شده بود. او عضوی ازاین شهر بود و نمیتوانست این جریان را تحمل کند. او خوب میدانست که دراین شرایط به ما محتاج است در واقع او در مشت مابود.
با ناله و فغان گفت: یک دقیقه بایستید پسرها. شما نمیتوانید این طور با من رفتار کنید. این جمعیت اومدن که نمایش ببینن.
ما جواب دادیم: ما هم اومدیم که بازی کنیم. اما تا زمانی که این جریمه پابرجا باشه ادامه نمیدیم. حالا این شمایید که باید تصمیم خودتونو را بگیرید.
البته داشتیم بلوف میزدیم. به شدت به دستمزد این نمایش احتیاج داشتیم. هارپو_ که همیشه نقش پرده داری را برعهده داشت_ سکوتش را شکست، گفت: یک پیشنهاد میدم. ما ده دلار میدیم و شما هم ده دلار بدید. پولها رو رو هم میذاریم و کل بیست دلار رو داخل صندوق کریسمس سپاه رستگاری میریزیم.
ولز گفت: شما آگه دل تون میخواد می تونین کل حقوق تونو رو هم بریزین داخل صندوق کریسمس سپاه رستگاری، اما من حاضر نیستم یک سنت هم بابت این مسخره بازیای خیریه پول بدم.
از پشت پرده صدای اعتراض تماشاچیان بلندتر و بلندتر میشد. از اعتراض گذشته بود حالا به تهدید رسیده بود. چیکو با تمسخر و طعنه پرسید: صدا رو که میشنوی؟ به صندوق کریسمس پول می دی یا دوست داری این تماشاچیای عصبانی پوستتو قلفتی بکنن؟
آگه کارد به ولز میزدی خونش در نمیآمد. چنان با عصبانیت به ما نگاه میکرد که حتم دارم اگر میتوانست گردن تک تکمان را میشکست. بالآخره بچهٔ آدم شکست مفتضحانهاش را پذیرفت، تسلیم خواسته ما شد و نمایش اجرا شد.
شنبه شب به قصد اجرای برنامه بعدیمان داشتیم آن جا را ترک میکردیم. در ضمن آخرین نمایشمان هم تمام شده بود و حدود چهل دقیقه فرصت داشتیم لباس بپوشیم، وسائل را ببندیم، صحنه را جمع کنیم و به انبارایستگاه راه آهن برویم چمدانها مان را چک کنیم. در همین گیرودار بودیم که دونفر از آدمهای ولز آمدند و چهار کیف برزنتی بزرگ را جلوی ما انداختند.
پرسیدیم: اینا دیگه چیه؟
یکی از آنها با تمسخر گفت: حقوق تونه. در ضمن آقای ولز هم سلام رسوندن و گفتن چون اسکنا سا شون تموم شده حقوق تونو رو با پول خرد جور کرده.
بله ولز این جوری از ما انتقام گرفت.
داخل هر کیف چندین دلار به صورت سکههای ده سنتی بود. از طرفی زمان چندانی نداشتیم تا به قطار برسیم. بنابراین یکی از کیسهها را به سرعت شمردیم و سه کیسه دیگه را با مقیاس این کیسه سنجیدیم. فقط امیدوار بودیم که ولز کیسهها را با واشر فلزی پر نکرده باشد.
بالآخره به قطار رسیدیم. درحالی که قطار ایستگاه را ترک میکرد، هارپو پانتومیست گروه، با صدای بلند و با تمام قدرت_ بلندتراز صدای تلق و تلوق چرخهای قطار_ فریاد زد:
خدا حافظ آقای ولز، امیدوارم اون سالن تئاتر نکبتت تو آتیش بسوزه.
ما فکر میکردیم که این تنها یک نفرین ساده بود، اما صبح روز بعد خبردارشدیم که شب گذشته تئاتر جک ولز دچار آتش سوزی و تبدیل به خاکستر شده است. از آن به بعد بود که دیگر اجازه ندادیم هارپو حتی یک کلمه هم حرف بزند. همان بهتر که پانتومیست باقی میماند. چون حرف زدن او خیلی خطرناک بود.
بررسی داستان
1- ژانر داستان: واقع گرای اجتماعی
چند نفر میخواهند در شهری نه چندان پیشرفته و مدرن نمایشی اجرا کنند در سالن تئاتر آن شهر، از امکانات ابتدایی برخوردار است.
مثال: سالن تئاترشهرهم چون دیگر تالارهای موزیکال استاندارد نبود. متأسفانه درحدود پانصد نفربیشتر گنجایش نداشت. اتاق رختکن اش رطوبت داشت. انبار و محوطهٔ پشت صحنه هم کم نور بود. یک بخاری بسیار کوچک و لوله کشی آب بسیارابتدایی و معمولی، کل امکانات آن جا بود. نمایش ما یک نمایش کمدی موزیکال بود که برداشتی موبه مو از یک متن غیر موزیکال بود.
2- عدم آزادی فردی:
راوی با استفاده از نشانهها عدم آزادی فردی را درجوامع نه چندان مدرن نشان میدهد.
«تابلو، سیگار، عدم سیگارکشیدن، ریختن خاکه سیگار، قوانین سفت و سخت، جریمه ده دلاری، استفاده ابزاری از قدرت...»
مثال:آن روز صبح، وقتی که داشتم به سمت در ورودی صحنه میرفتم، سر و ظاهر بسیار آراستهای داشتم. روی سنجاق کراواتم نگینی شبیه الماس بود، یک عصا هم دردستم گرفتم و بهترین سیگار پنجاه سنتی موجود در بازار را هم گوشه لبم گذاشته بودم.همین طور که داشتم به طرف صندوق پستیام میرفتم که ببینم آیا از بلومینگتن خبری رسیده و آن بانوی سرخ مو برای دیدن من میآید یا نه، مردی تنومند راهم را سد کرد.
فریاد زد: هی تو! اون تابلو رو مگه نمیبینی؟ نوشته سیگار کشیدن ممنوع. به خاطر این کارت پنج دلار جریمه می شی.
در حالی که خاکسترسیگارم را روی زمین پیش پایش میریختم، خشک و سرد گفتم: میشه بپرسم جناب عالی کی باشین؟
تقریبا! نعره زد: من کی ام؟ من جک ئیل مدیر و صاحب و همه کارهٔ این تئاترهستم.
3- استفاده از آیرونی: که در حوزه هنر و فلسفه است.
آیرونی چیست؟ ناهم خوانی و عدم تناسب آن چه که انتظارش را داریم با آن چه رخ میدهد.
ویژگی آیرونی" تضاد در واقعیت و رؤیا" است.
مثال: دونفر از آدمهای ولز آمدند و چهار کیف برزنتی بزرگ را جلوی ما انداختند.
پرسیدیم: اینا دیگه چیه؟
یکی از آنها با تمسخر گفت: حقوق تونه. در ضمن آقای ولز هم سلام رسوندن و گفتن چون اسکنا سا شون تموم شده حقوق تونو رو با پول خرد جور کرده.
بله ولز این جوری از ما انتقام گرفت.
داخل هر کیف چندین دلار به صورت سکههای ده سنتی بود. از طرفی زمان چندانی نداشتیم تا به قطار برسیم. بنابراین یکی از کیسهها را به سرعت شمردیم و سه کیسه دیگه را با مقیاس این کیسه سنجیدیم. فقط امیدوار بودیم که ولز کیسهها را با واشر فلزی پر نکرده باشد.
4- پارادوکس، یکی دیگر از ویژگیهای آیرونی است.
هارپو پانتومیست است بنابراین حرف نمیزند، اما اگرحرف بزند اتفاق همان گونه می افتد که او
میگوید. "حرف زدن / حرف نزدن" پارادوکسی ایجاد کرده است. مانند: سیاه و سفید
مثال: بالآخره به قطار رسیدیم. درحالی که قطار ایستگاه را ترک میکرد، هارپو پانتومیست گروه، با صدای بلند و با تمام قدرت_ بلندتراز صدای تلق و تلوق چرخهای قطار_ فریاد زد:
_ خدا حافظ آقای ولز، امیدوارم اون سالن تئاتر نکبتت تو آتیش بسوزه.
ما فکرمی کردیم که این تنها یک نفرین ساده بود، اما صبح روز بعد خبردارشدیم که شب گذشته تئاتر جک ولز دچار آتش سوزی و تبدیل به خاکستر شده است. از آن به بعد بود که دیگر اجازه ندادیم هارپو حتی یک کلمه هم حرف بزند. همان بهتر که پانتومیست باقی میماند. چون حرف زدن او خیلی خطرناک بود.
5- تکنیک آیرونی + انتقاد از جوامع نه چندان پیشرفته = گروتسک
مثال: آن روزها در واقع دوران قبل از تشکیل اتحادیههای هنرمندان بود، زمانی که مدیران تئاتر به نوعی پادشاهی میکردند و جریمههای آنها همانند احکام و تصمیمات دادگاههای عالی قابلیت اجرایی داشت. بسیاری ازمدیران درآمدشان ازاین جریمهها بیش ازآن چیزی بود که از گیشهٔ بلیت فروشی عایدشان میشد. درحین تمرین مدام به ولز و آن جریمهٔ ده دلاری لعنتی فکر میکردم. حتی بعد ازاین که تمرین تمام شد هم چنان فکرم مشغول بود. وقتی به هتل برگشتم بچهها را بیدارکردم. جریان را تعریف کردم. آنها بسیار عصبانی شدند. هرچند فکرمی کنم عصبانیت آنها بیش از آن که بابت جریمه ده دلاری من باشد، بابت این بود که اگر این جریانات پیش نمیآمد الان هم چنان در خواب ناز بودند.
ما یک جلسه داخلی برگزار کردیم، تصمیم گرفتیم تا زمانی که ولز جریمه را باطل نکند روی صحنه نرویم. قراربود پرده نمایش رأس ساعت 2:30 دقیقه بالا برود. ساعت 2 همگی ما دراتاق در زیر زمین بودیم. لباس هامان را پوشیدیم، گریم هامان را کردیم. همگی حاضرشدیم، شخصی را دنبال ولز فرستادیم. وقتی ما چهار نفر کنار هم بودیم از اوهیچ واهمهای نداشتیم. همگی جوان بودیم سرشاراز آتش وانرژی، وانگهی هرکدام از ما یک چماق هم دردست داشتیم. لحظاتی بعد ولز ظاهرشد. چیکو که ارشدترین ما بود نقش سخنگو را برعهده گرفت. گلویش را صاف کرد، آب دهانش را قورت داد، گفت:آقای ولز، تا وقتی که جریمه ده دلاری را باطل نکنید ما روی صحنه نمی ریم.ولز خیلی عصبانی شد. ظاهراً مخالفت با قوانینش امرعادی نبود: گوش کنید بچهها، این سالن تئاتر قوانین خاص خودشو داره و من اون ها رو وضع کردم، یکی از
این قوانین ممنوعیت کشیدن سیگار و استعمال دخانیاته. من برادرشما گروچو رو در حین سیگار کشیدن دیدم جریمهاش کردم. این قانون این جاست، همه باید بهش احترام بذارن.
چیکو به سوی بچهها برگشت و به همه گفت: بسیار خب بچهها، لباساتونو دربیارید و گریم هاتونوام پاک کنید. ما امروز نمایشی نمیکنیم.
تا آن لحظه ارکستر مجبور شده بود چهار بار آهنگ پیش نمایش را بنوازد و این جا بود که صدای تماشاچیان هم درآمد، شروع به داد و فریاد کردند که چرا پردهٔ نمایش بالا نمیرود و تئاتر شروع نمیشود.
ولز بسیار خشمگین شده بود. او عضوی ازاین شهر بود و نمیتوانست این جریان را تحمل کند. او خوب میدانست که دراین شرایط به ما محتاج است در واقع او در مشت مابود.
با ناله و فغان گفت: یک دقیقه بایستید پسرها. شما نمیتوانید این طور با من رفتار کنید. این جمعیت اومدن که نمایش ببینن.
ما جواب دادیم: ما هم اومدیم که بازی کنیم. اما تا زمانی که این جریمه پابرجا باشه ادامه نمی دیم. حالا این شمایید که باید تصمیم خودتونو را بگیرید.
البته داشتیم بلوف میزدیم. به شدت به دستمزد این نمایش احتیاج داشتیم.■
با سلام دوست عزيز. شما از این پس از طریق این ایمیل از فعالیت های فرهنگی و هنری و جلسات و همایش های کانون فرهنگی چوک مطلع خواهید شد. اين گروه مهمترين خبرهاي ادبي را براي شما ارسال مي كند و فعاليت و تبليغ غير ادبي ندارد و نهايتا در هفته يك ايميل دريافت خواهيد كرد. درضمن شما نيز مي توانيد خبر فعاليت هاي ادبي خود را براي اين كانون به آدرس ارسال فرماييد تا در خبرگزاري كانون فرهنگي چوك منتشر شود. باتشكر از همراهي شما
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك
www.chouk.ir/download-mahnameh.html
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک
https://telegram.me/chookasosiation
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
http://instagram.com/kanonefarhangiechook
دانلود نمایشهای رادیویی داستان چوک
دانلود فرم ثبت نام آکادمی داستان نویسی چوک
www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه چوک
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
دانلود فصلنامههای پژوهشی شعر چوک