چند شب با بادبادک باز
بخش اول، شب اول
مردی فنجانی جادویی پیدا کرد که اگر در آن اشک میریخت، اشک تبدیل به مروارید میشد. اما مرد خوشحال بود. غمی در زندگیاش نبود که برایش اشک بریزد. پس به دنبال راههایی گشت تا بتواند اشک بریزد. همانطور که مرواریدها روی هم تلنبار میشد طمع مرد بیشتر شد. در پایان داستان مرد بر روی کوهی از مروارید نشسته بود. خنجر در یک دست و همسر مردهاش را در دست دیگر داشت و اشک میریخت.
امیر این داستان را برای پدرش خواند. دوست پدرش در آن زمان همراه پدرش بود. دوست پدر داستان را از امیر گرفت و بعد از مدتی یادداشتی به دست امیر داد. نوشت: امیر جان، این طنز است، نویسندگان بسیاری هستند که بسیار مینویسند اما بعد از سالها تازه بدین معنا دست مییابند. اما تو یک شبه و در داستان اولت بدان دست یافتی.
دوست پدر امیر را مورد تشویق قرار داد تا روزی آن پسر بچه نه برای جمع کوچک خانوادهاش بلکه برای تمام جهان داستان بنویسد.
توی پرانتز، دوست پدر مثل انجمنهای ادبی ایران توی ذوق امیر نزد و با ایرادهای من درآوردی کاری نکرد که امیر دیگر ننویسد. او را مورد تشویق قرار داد تا بیشتر و بیشتر بنویسد و روزی نویسندهای جهانی شود.
امیر داستان را برای دوست بیسوادش حسن خواند. حسن اول برای امیر دست زد. گفت که امیر روزی نویسندهای بزرگ میشود. اما در پایان گفت امیر، حال چرا مرد باید زنش را برای اشک ریختن بکشد؟ آیا نمیتوانست برای اشک ریختن پیاز پوست بگیرد؟!
و امیر به ژرفای معنای طنز از سخن حسن بی سواد دست یافت. من همیشه از خودم میپرسیدم که آیا خالد حسینی، به زبان فارسی و یا دیگر زبانهای بومی افغانستان مینویسد، یا زبان انگلیسی؟ یک روز مصاحبهای از او دیدم که انگلیسی حرف میزد. روان و سلیس گویی که زبان مادریاش است. گویی که سالهاست در غرب زندگی میکند. گویا آمریکا. و تمام آثارش مترجم دارند و به فارسی برگردانده شدهاند.
همیشه گفتهام که هر چقدر زبانی که نویسنده در آن مینویسد جهانیتر باشد امکان جهانی شدنش هم بیشتر است. نمونهٔ بارزش جومپا لاهیری که گویا مثل خالد حسینی ساکن آمریکاست و بیشتر از هر نویسندهٔ هندیای جهانی شده.
من وقتی اینها را مینوشتم نرفتم و راجع به اینها تحقیق کنم که آیا حرفهایم درست است یا غلط. نیمه شب بود و داشتم نسخهٔ صوتی بادبادک باز را گوش میکردم. رمان مرا تحت تأثیر قرار داد. بنابراین همان نیمه شب بلند شدم و چراغها را روشن کردم و لب تابم را مثل چراغها و شروع کردم به نوشتن این یادداشت.
اینکه چقدر فرهنگ افغانیای که از ورای داستان منعکس میشود به فرهنگ ما نزدیک است. شخصیت داستان در مدرسه شعر حافظ و مولوی میخواند و پدرش برای نگاه کردن فوتبال یا دیدن فیلمهای آمریکایی به ایران میآید. و پسر بچهٔ شخصیت داستان از خودش میپرسد که آیا جان وین ایرانی است یا نه؟ و یک روز جنگ میشود و دنیای زیبای افغانها به یک آن به شبی تاریک بدل میگردد.
در حین گوش کردن از خودم میپرسیدم که آیا اینها خاطره هستند یا داستان؟! یک داستان میبایست از عنصر تخیل و خیال بهره ببرد. داستان حقیقت نیست بلکه یک دروغ است. دروغی که با ترفند نویسنده از هر حقیقتی حقیقیتر میشود. آیا خالد حسینی واقعیت جامعهٔ افغان را در آمریکای متمدن تلمز میکند؟ و یا داستانی تخیلی مینویسد؟
و در پایان به خودم گفتم، چه اهمیتی دارد؟! هر چه که هست این مرد... خارق العاده مینویسد.
بخش دوم، شب دوم
در شبهای بعد همینطور که رمان را گوش میکنی یادداشتها ادامه مییابند. درست مثل شهرزاد، مادر تمام قصه گوهای عالم دختر گوینده که نامش را هم نمیدانم داستان را در قسمتی برایت تمام میکند و تا شب بعد زنده میماند تا ادامهٔ قصه را باز برایت بخواند.
زاویه دید داستان، اول شخص. نثر خالد حسینی روان و سلیس است. بی پیرایه. او حقیقت تلخ را دو دستی توی دهن مخاطب میگذارد. در لفافه سخن نمیگوید. لقمه را از پشت گردن در دهان مخاطب نمیگذارد. در این کار او پیرو فرهنگ ادبی غرب است. گویا سالها زندگی در این مکتب ادبی راه درست را به او نشان داده. به عکس شخصیت رمان که بارها از تأثیر فرهنگ ایران در بین افاغنه سخن میگوید در لفافه گویی و پیچیدگی سخن ادبیات ایران به رمان او رسوخ نکرده.
امیر و حسن دو دوست هستند. امیر از پشتونهاست و حسن از هزارهها. این طور که از میان کلمات به مخاطب غیر افغان منتقل میشود در میان افغانها پشتونها از مرتبهٔ اجتماعی بالاتری برخوردارند. در واقع حسن فرزند نوکر خانوادهٔ امیر است. به نظرم قبلاً در جایی خوانده بودم که هزارهها از اخلاف مغولها هستند. هزار خانوادهٔ مغول که بعد از حملهٔ چنگیز در افغانستان ساکن شدند و به همین خاطر هزاره نام گرفتند. مذهب پشتونها سنی و هزارهها شیعه هستند و به همین خاطر به نسبت پشتونها نزدیکی فرهنگی بیشتری با ایران دارند.
امیر و حسن هر دو بی مادر و از یک دایه شیر خوردهاند. این در فرهنگ افغان باعث ایجاد نوعی پیوند برادری میشود. در مسابقهٔ بادبادک بازی امیر برنده میشود و نخ آخرین بادبادک را میبرد. حالا بادبادک آبی بازنده مثل غنیمت جنگی به امیر تعلق دارد. غنیمتی بس ارزشمند. امیر حسن را به دنبال بادبادک رها شده در باد میفرستد. حسن گم میشود. وقتی امیر او را مییابد در محاصرهٔ سه پسرِ شَر قرار دارد. سر دستهٔ پسرها، آصف، از حسن میخواهد که بادبادک را به او تسلیم کند. اما حسنِ وفادار با اینکه در موقعیت بسیار بدی قرار دارد از تسلیم بادبادک سر باز می زند. سه پسر بر سر حسن میریزند و به او تجاوز میکنند. و امیر تنها میایستد و نگاه میکند. آصف در جملهٔ معنا داری متذکر میشود که آیا هزارهٔ بدبخت، امیر هم چنین فداکاریای برای تو میکند؟ داستان در آن زمان شکل نمیگیرد که سه پسر به حسن تجاوز میکنند؛ آنجا داستانِ واقعی شکل میگیرد که امیر تنها میایستد و نگاه میکند.
این تفاوت ظریف داستان مدرن با یک قصهٔ قدیمیست. امیر، قهرمان اول شخص داستان که داستان از زبان او روایت میشود، نمیپرد و مثل یک اسپایدر من سه پسر را بزند و دوست صمیمی خود را نجات دهد. تنها دستش را گاز میگیرد، میایستد و نگاه میکند. خرد شدن بهترین دوستش را. در صحنهای دیگر صحنهٔ قربانی شدن گوسفند به دست قصاب و نگاهِ رد و بدل شده میان امیر، گوسفند و قصاب و بعد بریده شدن شاهرگ گوسفند به زیبای با قلم شیوای نویسنده به تصویر کشیده میشود. هر کدام از این صحنهها واقعاً خواننده را تکان میدهد.
چنان تکان میدهد که من یکی تا صبح خواب به چشمم نرفت. عقل حکم میکرد که حالا که بی خواب شدهام ادامهٔ داستان را ادامه دهم تا زودتر تمام شود و به دنبال اثر بعدی بروم اما... نمیدانم چرا نمیتوانستم.
بخش سوم، شب سوم
رابطهٔ امیر و حسن، امیر و پدرش، آصف و نوچههای زیر دستش که نام یکیشان کمال است با ظرافتِ قلم نویسنده به تصویر کشیده میشود.
امیر و حسن دیگر آن دو دوست سابق، دو برادر که مدام از جملهٔ جانم به فدایت در مقابل هم استفاده میکنند نیستند. هر کدام سعی میکنند جوری گذشته را برگردانند اما نمیشود. سرانجام حسن و پدرش میروند. پدرِ امیر که خود با علی، پدر حسن بزرگ شده سعی میکند آنها را نگه دارد اما نمیشود. آنها هزارهاند. خود پدر امیر بیشتر دوست دارد که امیر با آصفِ پشتون دوستی کند. در جشن تولد امیر، حسن مجبور میشود جلوی آصف نوشیدنی بگیرد.
با رفتنِ حسن فصل بعدی رمان سالها بعد را روایت میکند. حالا امیر دوران کودکی و نوجوانی را پشت سر گذشته. جوان است اما طعم جوانی را نمیچشد. با پدرش در حال فرار از کابل، شهر رؤیاهایش است که به اشغال روسها درآمده. رفقا همه جا هستند. هر کس سخنی خلاف آنها بگوید مرگ یا زندان در انتظارش است. کمال و پدرش همسفرِ آنها هستند. کمالی که مثل امیر و حسن مادرش را در جنگ از دست داده و حالا همراه پدر میگریزد. مثل حسن که در فصل قبل همراه پدرش گریخت و مثل امیرِ بی مادر که حالا میگریزد. گویی در دنیای خالد حسینی تمام افغانها بی مادرانی هستند که همراه پدر میگریزند.
در راه فرار سرباز روسها برای اجازهٔ عبور ناموس افغانها را طلب میکند. راست توی اتوبوس پر افغان جلوی همه تنها به شرط زن جوانی اجازهٔ عبور میدهد. هیچ کس جرأت مخالفت ندارد. حتی شوهر زن. و تنها پدر امیر است که جلوی روس میایستد. پدر، قهرمان بی مانندی که به وضوح شخصیتش در تقابل با پسر قرار میگیرد. پدر در مقابل روسِ مسلح که اسلحه را به سمتش گرفته از ناموس غریبهای دفاع میکند و امیر در دفاع از بهترین دوستِ وفادارش هیچ کاری نمیکند. امیر چشمانش را میبندد و صدای شلیک گلوله را میشنود. گلولهای که میبایست سینهٔ پدر را سوراخ کند. اما این گلولهٔ افسر روس است که چون فرشتهٔ نجاتی سر میرسد و شماتت کنان سربازِ زیردستش را جمع و جور میکند.
در ادامه کمال میمیرد. پدر کمال که همه چیزش را از دست داده اسلحه در دهان میگذارد و او هم میمیرد. نویسنده تصویری به مخاطب منتقل میکند از پدر امیر که از زندگی اشرافیاش تنها دو چمدان بر جا مانده و پسری که به هیچ عنوان مایهٔ افتخار نیست. اینها را هر کسی نمیتواند بنویسد. نویسندهای که اینها را مینویسد قطعاً شخصاً این دردها و رنجها را تجربه کرده. و شیوا آنها را به مخاطب منتقل میکند.
بخش چهارم، شب چهارم
حالا امیر و پدرش ساکن آمریکا هستند. پدر پیر و بیمار است. حالا امیر است که باید مواظب او باشد. طرفدار حزب جمهوری خواه است. روحیاتی که در فصلهای اول کتاب از او میبینیم هم با عقاید جمهوری خواه ها جورتر در میآید. وقتی پدر راجع به جیمی کارتر صحبت میکند آدم یاد باراک اوباما و صحبتهایش راجع به رونالد ریگان مخاطب را بیاد دونالد ترامپ میاندازد. امیر عاشق میشود. این فصلها جذابیت و درونگرایی ژرف فصلهای اول را ندارد. خسته کننده و کسل کننده کلمات و جملات پیش میروند. رخوت به پاراگرافها رسوخ کردهاند و پهنای فصلها را میشمارند. یادداشت این بخش کمی کوتاهتر است. به مانند رمان که حجم فصلهای مختلفش با هم همخوانی ندارند.
بخش پنجم، شب پنجم
امیر ازدواج میکند. دختری بنام ثریا. دختر یکی از ژنرالهای افغان. ژنرال طاهری. یک فراری دیگر. بازماندگان نظام قدیمی که همه فراری شدهاند به سرزمین جدید. پدر امیر هم از همینهاست. به مانند ایران که در گذرِ تاریخ اشرافیت گذشته رفت و دیگران جاشان را گرفتند، گویی دو ملت چنان در گذر تاریخ به هم وابستهاند که جداییشان با مرزهای انگلیسی غیر ممکن باشد. رسم و رسوم زندگی افغانها و رسوم ازدواجشان به زیبایی به خواننده منتقل میشود. پدر امیر میمیرد. زیباست اما... فصلهای اول کتاب همچنان چیز دیگریست. نویسنده هر فصل و بخش را با جملهای معنادار و به موقع تمام میکند.
_ ثریا.
_ بله.
_ دلم برایش تنگ میشود.
بخش ششم، شب ششم
شهرزاد همچنان برایت سخن میگوید. برایت قصه میبافد. تا جان خود را از مرگ برهاند.
وقتی نویسنده از ژنرال طاهری برایت میگوید آدم یاد ایرانیهای آمریکا می افتد. اشرافیتی که همه چیزش را از دست داده. شاید حتی غرورش. کلاً طعم تلخ مهاجرین وطن از دست داده از ورای ضمیرناخودآگاه نویسنده حس میشود.
میگویند داستان بر بستری از واقعیت حرکت میکند اما در نهایت واقعیت محض نیست بلکه از عنصر تخیل بهره برده. این تفاوتِ ظریف داستان با خاطره و زندگی نامهٔ خود نوشت است. سؤال اصلی اینجاست که در این رمان چه درصدی به حقیقت و چه درصدی به تخیل اختصاص داده شده؟ حس من این است که عنصر تخیل بسیار کمرنگ میباشد.
وقتی امیر اولین رمانش را به ناشر میدهد به راحتی چاپ میشود. امیر مشهور میشود. ناشر او را به چندین سفر برای معرفی کتاب میفرستد. واقعاً که خوش به حالش. این چیزها برای مشهورترین و بهترین نویسندگان ایران هم مثل رؤیای کاخ هزار و یک شب میماند. آن هم با اولین رمان! چه خوب که خالد حسینی در غرب و به زبان انگلیسی مینویسد.
بخش هفتم، شب هفتم
زندگی امیر، شخصیت اول شخص داستان در آمریکا در حال گذر است. خسته کننده است. خدا خدا میکنم این فصلها زودتر تمام شوند. خدا خدا میکنم ای کاش خالد حسینی شخصیتش را دوباره برگرداند به افغانستان. امیر و ثریا بچه دار نمیشوند. خُب آقای نویسنده یه بچه بهشون بده زودترم بَرِشون گردون افغانستان.
آقای نویسنده: فرزند خوانده بهشان میدهم. بعدم، فضول، الحق که تحصیل کردهٔ مکتب انجمنهای ادبی ایرانی! به تو چه که من چی مینویسم؟! تو برو اون چیزی که می خوای بنویس.
بخش هشتم، شب هشتم
میدانید، اصلیترین چیزی که یک داستان را داستان میکند چیست؟ چه چیز داستان را از زندگی حقیقی جدا میکند و تَراوشی دِگَر بدان میبخشد. قطعاً وقتی اجداد ما در غارها برای فرزندان خود قصه میگفتند یک مار عادی را تصویر نمیکردند. بلکه یک اژدها و افعی غول پیکر میساختند. آن چیز که هر روز در زندگی عادی میبینیم چگونه میتواند ما را میخکوب پردهٔ سینما کند! نمونهٔ واضحش همین داستانهای هزار و یک شب. قطعاً این داستانها نقالی زندگی عادی مردم بغداد و آن زمانه نیستند. بلکه شرح حال وقایع عجیب الخلقه اند. و همین عجایب است که بعد از گذر قرنها و رفتن و آمدن نسلهای بیشمار از فرزندان آدم هنوز این قصهها را سر پا نگاه داشته، به شکلی که همان تأثیر هزاران سال پیش را هنوز هم بر انسان مدرن قرن بیست و یک میگذارد. فصلهای میانی رمان بادبادک باز شرح حال زندگی عادی یک خانوادهٔ مهاجر در آمریکاست که واقعاً فاقد تعلیق لازم برای ادامه دادن داستان میباشد و چه بسا اگر قدرت فصلهای اولیه نباشد خواننده رمان را نیمه کاره رها کند تا اینکه... نویسنده سرانجام تصمیم میگیرد شخصیتش را دوباره به افغانستان برگرداند. رحیم خان، دوست پدر و راهنمای نویسندگی زمان کودکی امیر پیش قدم این کار میشود. و حسن... حسن هم دوباره باز میگردد. او هم ازدواج کرده. بچه دار میشود. مادرش بعد از سالها فرار برمی گردد. میمیرد. زمان، زمانِ حکومت طالبان است. و گویی هزارههای شیعه قربانی تعصب سنی در کل کتابند. گویی در تمام کتاب آصف نمایندهٔ پشتونهای سنیست که به حسن، نمایندهٔ هزارههای شیعه میتازد.
بخش نهم، شب نهم
این طور که از محتوای قصه میتوان حدس زد این است که قرار است حسن کشته و امیر که بچه دار نمیشود سرپرست فرزند او سهراب شود. مگر اینکه نویسنده با چرخش قلمی که تخصص نویسندگان آمریکاییست کار دیگری کند و سرنوشت دیگری برای شخصیتش رقم زند.
حدسم درست از آب در میآید. حسن و همسرش به دست طالبان کشته میشوند اما... نویسنده چرخش قلم خود را نشان میدهد. رحیم آقا برای امیر فاش میکند که علی بچه دار نمیشده است. پس... حسن فرزند کیست؟ شاید... شاید فرزند کسی باشد که از آبروی خود میترسیده. از اینکه عمل غیر شرعیاش باعث بی آبروییاش شود. شاید... حسن برادر امیر باشد.
بخش دهم، شب دهم
تمام رؤیاهای کودکی امیر فرو میریزند. پدرِ قهرمان، پدرِ بزرگ، پدرِ قوی، پدر شرافتمند، کسی که افسانهاش در نبرد با خرسها سر زبانها بود، قهرمان تمام زندگی امیر حالا چون خود او ترسویی بیش نبود. امیر بیاد پندهایی می افتد که پدر در دوران کودکی به فرزندش میداده. بزرگترین گناه دزدیست و دیگر گناهها همه مشتقات این گناه کبیرهاند. وقتی به کسی دروغ می گویی حق دانستن حقیقت را از او دزدیدهای. پدر حق دانستن حقیقت را از امیر و حسن دزدیده بود.
امیر تصمیم میگیرد به افغانستان بازگردد و فرزند حسن را بیابد. تعلیقها، گیرایی، جملات زیبای پر مغز، همه به داستان باز میگردند.
امیر به کابل باز میگردد. شهری که دیگر آن شهر رؤیاهای کودکی امیر نیست. شهری که در زیر چکمهٔ طالبان ویران شده. شهری که همهٔ مردمش بیمار و فقیرند. شهری که دیگر حتی بادبادکی در آن به فروش نمیرسد.
هنر نویسنده در آن است که مثلاً جملهای که در فصل دو بین پدر و پسر در قالب یک گفتگوی سرسری کودکانه بیان شده در فصل بیست کاربرد واقعی خود را نشان میدهد و عمق مطلب را میرساند. معلوم است که خالد حسینی این رمان را سرسری ننگاشته و روی آن مدتها کار کرده است.
سهراب پسر حسن در یتیمخانه است. یعنی باید آنجا باشد. امیر به همراه دوست معرفی شده از جانب رحیم خان، فرید، به آنجا میرود. اما سهراب آنجا نیست! مسئول یتیمخانه او را فروخته است. به یک افسر طالبان. فرید به روی زمان، مسئول یتیمخانه میپرد. او را به شدت می زند اما زمان جملات پر مغز دیگری تحویل فرید میدهد. یعنی من در پاکستان یا ایران فامیل ندارم؟! یعنی من نمیتوانم مثل دیگران این بچهها را وِل کنم و بگریزم؟! زمان یک بچه را میفروشد تا ده بچه را نجات دهد. پول کثیفِ فروش یک بچه را میگیرد تا با آن شکم ده بچهٔ دیگر را سیر کند. بچههایی که در شب سرد زمستان دو به دو زیر یک پتو میخوابند و اگر کسی از زیر پتو بیرون بیفتد... میمیرد.
امیر به دنبال افسر طالبان میرود. افسری که از کشتن به نام دین به طرز جنون آمیزی لذت میبرد. طرز سخن و نحوه بیان کلماتِ افسر آدم را یاد شخصیتی در گذشتهٔ داستان میاندازد. آصف. این هم از دیگر نکات هنر نویسنده است. ساختن لحن مخصوص برای هر شخصیت. یعنی ممکن است این افسر که مثل گذشته دو نوچه دارد همان آصف باشد؟ حدسم درست از آب درمی آید. واقعاً هم بعید بود که نویسنده یک چنین شخصیت جالبی را به راحتی رها کند. آصفی که هیچ گاه چهرهها را فراموش نمیکند. آصفی که خرده حساب شخصیای مربوط به سالها پیش با امیر دارد. و امیر برای به دست آوردن پسر حسن میبایست این بها را بپردازد. بهایی بس سنگین.
آصف به دو نگهبانش دستور میدهد که دم در کشیک بکشند. میگوید که تنها یکی از آن دو نفر از اتاق زنده بیرون میآید. یا او و یا امیر. و اگر امیر زنده بیرون آمد حق دارد که برود. آصف به روی امیر میپرد در حالی که سهراب به نظاره ایستاده است. با پنجه بکسش امیر را در هم میشکند. و امیر تنها میخندد. میخندد. انگار که از دردی عظیم رهایی یافته. دردی که تمام طول زندگیاش با او بوده. درد ترس از مواجهه با واقعیت. و سهراب به مانند پدر با قلاب سنگ خود امیر را نجات میدهد. کارِ ناتمامِ چندین سال پیش پدر را تمام میکند. و آصف گوش بُر به آصف یک چشم تبدیل میشود. این کاریست که نویسنده در تمام طول رمان انجام میدهد. کاری را در فصول اول شروع و در فصول آخر تمام میکند. و فصول میانی تنها نقش میانجی و پیوست را بر عهده دارند گویی آمریکا راهیست که افغانستانِ گذشته و حال را به هم مربوط میکند. قلاب سنگ، پنجه بکس، چشمان سرمه کشیده، نشانههایی که در تمام کتاب تکرار میشوند.
در نهایت آصف که یک چشمش را از دست داده میگذارد امیر و سهراب بروند در حالی که به راحتی میتوانسته هر دو را بکشد. این اوج شخصیت سازی خالد حسینی است.
بخش یازدهم، شب یازدهم
خیلی دهم میخواهد بدانم نویسنده برای داستانش پایانی خوش در نظر میگیرد یا پایانی تراژیک. به زودی این را میفهمم. چیز زیادی باقی نمانده. هر چند حجم این فصلهای آخر به نسبت بعضی فصلهای دیگر واقعاًٌ زیاد است.
امیر را به بیمارستان میبرند، تعمیر میکنند. وقتی دختر گوینده نامهٔ رحیم خان به امیر در بیمارستان را برایمان میخواند گویی بغض و اشک گلویش را فشرده. گویی به شکلی تحت تأثیر داستان قرار گرفته که هنگام خواندنِ این بخش اشک از گونههایش جاریست. گویی... گویی این رمان سلیس، ساده، بی هیچ فرم و زبان ادبی ویژهای چنان هر انسان دردکشیده و عاشق ادبیانی را تکان میدهد که واقعاً نمیتوان نگریست و به حال قهرمانهایی که بعضی اوقات حرکتشان بیش از حد تصنعی و هندی میآید گریه نکرد. گویی...
نویسنده بار دیگر با قصد خودکشی سهراب خواننده را غافلگیر میکند. امیر در بیمارستان برای نجات جان سهراب در پیشگاه خداوند زانو می زند. در این رمان از یک سو امیر را میبینیم که برای نجات جان کودکی بعد از مدتها سعی میکند نماز را بیاد آوَرَد و نمازی دست و پا شکسته میخواند و از سوی دیگر آصف را میبینیم که به نام دین دست به شنیعترین اعمال می زند. امیر در مییابد که خدا واقعاً وجود دارد. او خدا را نه در مسجد سفید بلکه در چشم دردمندانی که در بیمارستان به دنبال نجات جان عزیزان خود هستند مییابد.
امیر در بیمارستان برای سهراب شاهنامه میخرد. برایش توضیح میدهد که پدرش عاشق این قهرمان شاهنامه بوده است و نام فرزندش را هم به همین خاطر سهراب گذاشته است. چیزی که به وضوح از ورای این رمان منعکس میشود عمق نفوذ فرهنگ ایرانی در میان افاغنه است. ما در این رمان چندین بار میبینیم که شخصیتها به پاکستان رفت و آمد میکنند و حتی چند بخش رمان در شهرهای پاکستان میگذرد اما هرگز در جایی نمیشنویم که مثلاً یک شخصیت شعر پاکستانی بخواند. این طور که مشخص است حتی در میان افغانهایی که به زبانهای غیر فارسی سخن می گویند نفوذ فرهنگ و زبان فارسی تا عمق ضمیرناخودآگاه ادامه یافته.
امیر سهراب را برمی دارد و برمی گردد به آمریکا. حتی برای یک خانوادهٔ سطح بالا و کاملاً متمدن غربی افغان هم پذیرش یک کودک هزاره با معضلاتی روبروست. آدم یاد فصلهای میانی رمان می افتد که پدر امیر بهش تذکر میدهد که نگاه نکن این خانوادهٔ عروس آمدهاند آمریکا و متمدن شدهاند؛ هنوز هم تا مغز استخوان پشتون هستند.
نویسنده پایان داستانش را با حملات یازدهم سپتامبر و بعد حملهٔ آمریکا و سقوط طالبان پیوند داده. نویسنده اینها را به مانند وقایع نگاری تند و تند برای خواننده روایت میکند. در پایان باز نویسنده رمانش را به بادبادک و صحنهٔ بادبادک بازی امیر با پسر حسن پیوند داده، گویی ریسمان بادبادک چون ریسمانی حلقهها و فصلهای رمان را به هم پیوند میدهد.
اکنون شب آخر است. رمان پایان مییابد. شهرزاد قصه گو لب از سخن گفتن فرو میبندد.
خالدحسینیزاده۴مارسسال۱۹۶۵درکابل،نویسندهافغان-آمریکاییاست. عمده شهرت وی بابت نگارش دو رمانبادبادکبازوهزار خورشید تاباناست. نام آخرین رمان او،و کوهستان به طنین آمد؛ میباشد که به فارسی نیز ترجمه شده است. حسینی ساکن ایالات متحده است و آثار خود را بهزبان انگلیسیمینویسد.
پدرش به عنوان دیپلمات در وزارت امور خارجه افغانستان اشتغال میورزید، و مادرش آموزگار زبان فارسی دری و تاریخ در یکی از دبیرستانهای بزرگ کابل بود.
در سال ۱۳۵۵ خورشیدی (۱۹۷۶ میلادی)، زمانی که پدر خالد حسینی از جانب وزارت امور خارجه افغانستان به فرانسه اعزام شد، او همراه با خانواده به پاریس رفت. به دنبال کودتای خونین کمونیستی در افغانستان و تهاجم ارتش سرخ شوروی به این کشور، پدر خالد حسینی، در سال ۱۹۸۰ میلادی از سفارت افغانستان برکنار شد. بنابراین، خانواده حسینی به ایالات متحده آمریکا پناهنده سیاسی شدند و در سن خوزه (البته تلفظ درست آن به انگلیسی سن هوزه است)، سومین
شهر بزرگ ایالت کالیفرنیا، اقامت گزیدند.
حسینی در سال ۱۹۸۴ میلادی، از دبیرستان فارغ التحصیل شد و سپس در دانشگاه "سانتا کلارا" ثبت نام کرد. او در سال ۱۹۸۸ میلادی، مدرک لیسانس خود را در رشتهٔ زیست شناسی از آنجا به دست آورد. سال بعد، وارد دانشگاه پزشکی شهر سن دیگو در کالیفرنیاشد، جایی که او، در سال ۱۹۹۳ میلادی، از آنجا مدرک پزشکی گرفت. بین سالهای ۱۹۹۶ و ۲۰۰۴ میلادی، دورهٔ کارآموزی خود را در رشته پزشکی داخلی در بیمارستاندر شهر لس آنجلس به پایان رسانید.
خالد حسینی، در ماه مارس ۲۰۰۱ میلادی، زمانی که هنوز دورهٔ کارآموزی را میگذراند، شروع به نوشتن اولین رمان خود، با عنوان "بادبادک باز" (کاغذپران باز)، کرد. این رمان که در سال ۲۰۰۳ میلادی منتشر شد، رکورد یکی از پرفروشترین کتابهای جهان را از آن خود کرد چنان که سومین اثر پرفروش همان سال شناخته شد و در ۴۸ کشور جهان به چاپ رسید.
دومین اثر نامدار خالد حسینی هزار خورشید تابان است. خالد حسینی عنوان هزار خورشید تابان را از شعری از صائب تبریزی برای کتاب خود برگزیده است.
حساب مه جبینان لب بامش
که میداند دو صد خورشید رو افتاده در هر پای دیوارش.
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك
www.chouk.ir/download-mahnameh.html
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک
https://telegram.me/chookasosiation
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
http://instagram.com/kanonefarhangiechook
دانلود نمایشهای رادیویی داستان چوک
دانلود فرم ثبت نام آکادمی داستان نویسی چوک
www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه چوک
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
دانلود فصلنامههای پژوهشی شعر چوک