«چه آشوبی، چه آشوبی! باید افکارم را منظم کنم. از زمانی که آنان زبانم را بریدهاند، زبان دیگری، نمیدانم. پیوسته در جمجمهام میگردد، چیزی حرف می زند. یا کسی، که ناگهان سکوت میکند و سپس همه ازسرگرفته میشود، وای بسا چیزها میشنوم که خود نمیگویم، چه آشوبی، و اگر دهان بگشایم گویی صدای ریگهایی است که روی هم میغلتند. زبان میگوید: نظم، نظم. و در همان حال، سخنهای دیگری میگوید، بله من همیشه آرزمند نظم بودهام. دست کم یک چیزمسلم است: من انتظار کشیشی را میکشم که قراراست بیاید و جانشین من شود. این جا کنارجاده نشستهام. در فاصلهٔ یک ساعته تا شهر تقاصه، در حفرهٔ صخرههای فروریخته پنهان شدهام و برتفنگ کهنهام پشت دادهام.
آفتاب روی صحرا طلوع میکند، هوا هنوز بسیار سرد است، تا لحظهای دیگر بسیار گرم خواهد شد، این سرزمین دیوانه میکند و من از آن همه سالیان دراز که دیگر حسابشان از دستم به در رفته است... نه، بازهم کوششی! آن کشیش مبلّغ قرار است که امروز صبح وارد شود، یا امشب. شنیدهام که همراه یک بلد میآید، ممکن است که هردو سوار بریک شتر باشند. من منتظر خوهم ماند. من منتظرمو سرما، تنها سرماست که مرا میلرزاند. صبرکن، ای غلام خاک برسر! من سالهاست که صبر کردهام.
آن زمان که وطنم بودم، در آن فلات بلند ماسیف سانترال، با پدر زمختم، و مادروحشی ام، و شراب، و هر روز آبگوشت پیه خوک، و به خصوص شراب، شراب ترشیده و سرد. و زمستان دراز.
و شوخیهای بارد، و برفهای بادروبه، و سرخسهای مشمئزکننده. آه! من میخواستم از آن جا بگریزم. یکباره همهٔ آنها را ترک گویم و زندگی را آغاز کنم، در آفتاب، با آب زلال. من گفتههای کشیشمان را باور داشتم، که با من از مدرسهٔ طلاب سخن میگفت، و هر روز به من میپرداخت، در آن سرزمین پروتستان – که هر وقت میخواست از دهکده عبور کند از پناه دیوارها میرفت – فرصت بسیار داشت. با من از آیندهام سخن میگفت و از آفتاب، ومی گفت که مذهب کاتولیک آفتاب است، و به من خواندن میآموخت، و زبان لاتین را وارد کلهٔ سخت من میکرد: «این پسر باهوش است، اما کله شق»، و کلهٔ من به قدری سخت بود که در همهٔ عمرم، با همهٔ زمین خوردنهایم، هیچ وقت بینیام خون نیفتاد؛ پدر الاغم میگفت: «کله خر است». در مدرسهٔ طلاب همه افتخار میکردند، یک
جانباز برخاسته از سرزمین پروتستان در حکم یک پیروزی بود، آمدن مرا چون برآمدن اوسترلیتزپذیره شدند. و راستی که چه آفتاب بی رنگی، به سبب آشامیدن الکل، آنها همه شراب ترش میآشامند و دندانهای همهٔ بچهها را کرم خورده است، خخ خخ، کشتن پدر، این است کاری که باید کرد، اما خطر این نیست که مبلّغ مذهبی شود، چون که خود از مدتها پیش مرده است، شراب ترش انجام شکمش را سوراخ کرده است، آن وقت فقط باید کشیش مبلّغ را کشت.
من خرده حسابی دارم که باید با او تسویه کنم و با استادانش، با استادان خودم که مرافریب دادند، با اروپای خاک برسر، همه مرا فریب دادند. تبلیغ مذهبی، ورد زبانشان همین بود، نزد وحشیان رفتن و به آنها گفتن: «این است خداوند گار من، او را بنگرید، او نه می زند و نه میکشد، به آهنگی نرم فرمان میدهد، سوی دیگر چهرهاش را پیش میآورد تا بر آن سیلی زنند، او بزرگترین خداوندان است، او را بگزینید، ببینید که چگونه مرا نیکرتر ساخته است، مرا بیازارید تا خود معاینه ببینید.» بله، من باور کردم، خخ خخ، و خودم را نیکوتر میدیدم، درشت و فربه شده بودم، تقریباً زیبا بودم. میخواستم آزار ببینم و دشنام بشنوم. هنگامی که با صفهای سیاه به هم فشرده در تابستان زیرآفتاب شهر گرنوبل راه میرفتیم و به دخترانی برمی خوردیم که رختهای نازک کوتاه پوشیده بودند من چشم از آنها بر نمیگرداندم. من آنها را تحقیرمی کردم، منتظر بودم که آزارم دهند و آنها گاه گاه میخندیدند.
آن وقت با خود میاندیشیدم: «کاش بر گونهٔ من سیلی زنند و برچهرهٔ من آب دهان افکنند.» اما خندهٔ ان ها حقیقتاً در حکم هامن بود، خندهای برآمده از نیش و دندان که تن مرا میشکافت، آزار و شکنجه در مقایسه چه شیرین بود! و چون خودم را به باد انتقاد میگرفتم مقتدای روحانیام نمیفهمد، میگفت: «نه، این طور نیست. ئر نهاد شما خوبی هست!» خوبی! در نهاد من شراب ترش بود، همین و بس، و چه بهتر که چنین بود، زیرا اگربد نباشد چگونه میتواند نیکوتر بشود، و رد آن چه به من
میآموختند این نکته را نیک فهمیده بودم، حتی جز این چیزی نفهمیده بودم، تنها همین یک فکر درکله ام بود، ومن، آن کله شق باهوش، تا انتها میرفتم، به پیشباز کفّارهها میرفتم، از میزان غذای روزانهام میکاستم، خلاصه میخواستم که من هم سرمشق باشم، تا مرا ببینند و با دیدن من آن چه مرا نیکوتر ساخته بود بستایند، از خلال وجود من به خداوندگار من درود بفرستید.
آفتاب وحشی! بالا میآید، چهرهٔ صحرا دگرگون میشود، دیگر آن رنگ گلهای پنجه مریم کوهستانی را ندارد، آه ای کوهستان وطن من، و برف، برف لطیف سبک خیز، نه، این رنگ زرد خاکستری است، همان لحظهٔ بی رونق پیش از درخشندگی و خیرگی است، هیچ، هنوز هیچ خبری نیست، دربرابرمن تا خط افق، آن جا که فلات دردایره ای از رنگهای هنوز لطیف و شفاف محومی شود، هیچ نیست. پشت سرم جاده تا روی تپهٔ ماسه که تقاصه را از دیدهٔ من پوشانده است بالا میرود.
آه ای تقاصه، ای شهری که نام فولادینت، از سالیان پیش، بر درون سرمن میکوبد! نخستین کسی که با من از تو سخن گفت کشیش پیر نیمه کوری بود که در دیر ما دورهٔ بازنشستگی را میگذراند، اما چرا نخستین کس، تنها کس، و این شهر نمک، این دیوارهای سفید تفته از آفتاب سوزان نبود که در حدیث او مرا مجذوب کرد، نه، بلکه سنگدلی مردمان وحشیاش بود، و حدیث شهری که به روی همهٔ بیگانگان یک کس از میان همهٔ کسانی که کوشیده بودند تا وارد آن شوند، تا آن جا که آن پیرمرد میدانست، تنها یک تن توانسته بود مشاهدات خود را شرح دهد. آنان براو تازیانه دیده و سپس برزخم هایش و در دهانش نمک پاشیده و به صحرا انداخته بودندش واوبه چادرنشینانی برخورده بود که از قضای روزگار مهربان و دلسوز بودند، بختش بلند بوده است و عمرش به دنیا، و من، از آن پس، همواره دربازهٔ ماجرای او میاندیشیدم و دربارهٔ آتش نمک و آتش آسمان، و دربارهٔ خانهٔ بت اعظم و غلامانش. آیا وحشیتر و مُهیّج تر و محّرک تر از این، چیزی بافت میشد؟ بله.
ابلاغ من، مأموریت من، رسالت من آن جا بود، و من میبایست بروم و خداوندگارم را به آنان نشان دهم.
در مدرسهٔ طلاب برای من سخنها راندند تا مرا از این کار بازدارند: باید تعلیمات خاص ببینم و بدانم کیستم، و هنوز باید مرا بیازمایند، تا بعداً ببینند و برسند و تصمیم بگیرند! وای، وای از این همه انتظار، همیشه انتظار! نه، نه! در مورد تعلیمات خاص و آزمونهای تازه، حال که آنها میخواستند من حرفی نداشتم، چون که این تعلیم و آزمون را میبایست در الجزایر ببینم و آن جا به مقصدم نزدیکترمی شدم، اما درمورد بقیه، کله سمجم را تکان میدادم همان یک کلام را تکرارمی کردم که من باید به وحشیترین وحشیان بپیوندم و با زندگی آنان بزیم و تا کنج خانهٔ آنان و تا کنج خانهٔ بت اعظم، با حضور خودم و با سرمشق وجودم خودم، به آنان نشان دهم که حقیقت خداوندگار من قویترین حقایق است. مرا دشنام و آزار خواهند داد، این مسلم است، اما دشنام و آزار مرا نمی ترساند، زیرا که برای اثبات وجود حق لازم است، و من با شیوهٔ سلوک و تحمّلم چون آفتابی مقتدراین وحشیان را رام میکنم و به انقیاد میآورم. مقتدر، بله، کلمهای که همواره ورد زبان من بود. من آرزوی قدرت مطلق داشتم، همان که وا میدارد تا زانو برزمین زنند، همان ئکه خصم را مجبور به اطاعت میکند و سپس مجبور به ایمان، و هرچه خصم کورتر و بی رحمتر و به خود استوارتر و در اعتقاد خود راسختر، انقیاد و اقرارش به سطوت و سلطنت کسی که موجب شکست و تسلیمش شده است گویاتر و رساتر.
ارشاد مردمان ساده دل و سرگشته حال منتهای آرزوی حقیرکشیشان ما بود، و من آن کشیشان را تحقیر میکردم که آن همه توانایی داشتند واین همه کم دل بودند، آنها ایمان نداشتند و من داشتم. من میخواستم خودم را به خود دژخیمان بنمایم و آنان را به زانو درآورم و وادارشان کنم که بگویند: «خداوندا، این است فتح و ظفرتو.» و تنها با قدرت کلام برافواج شریران و بدکاران حکم برانم. آه! من برصحت استدلال خود یقین داشتم، در موارد دیگر آن را رها نمیکنم، نیروی من این است. بله، نیروی شخص من، که باعث جلب ترحم همهٔ آنها میشد!
آفتاب باز هم بالاتر آمده است. پیشانیام به سوختن افتاده است. گرداگد من سنگها با صدای خفه ترک میخوردند، تنها لولهٔ تفنگم خنک است، خنک مانند چمنها، مانند بارانهای شامگاه درآن روزگاران قدیم که آبگوشت روی اجاق نرم نرم میجوشید و آنها – پدر و مادرم- منتظر من بودند و گاهی به من لبخند میزدند و شاید من دوستشان میداشتم. اما تمام شد، گذشت، اکنون پردهای ازحرارت آرام آرام از سطح جاده بلند میشود، بیا ای مبلّغ مسکین، من چشم به راه تو دارم، اکنون می دانم که پیام تو را چگونه باید پاسخ داد، استادان جدید من، اربابانم، این درس را به من آموختهاند، و من می دانم که حق با آنان است، باید کارعشق ومحبت را یکسره کرد. هنگامیکه درالجزیره ازمدرسهٔ طلاب گریختم اینان را، این وحشیان را، به گونهای دیگر تصورمی کردم، از رؤیاهای من تنها یک چیز حقیقت داشت، که اینان خبیث و شریرند. من صندوق بیت المال را ربوده و خرقه را از دهن به درآورده و جبال اطلس و فلاتهای مرتفع و بیابان را پیموده بودم. رانندهٔ خط سرتاسرس صحرای کبیر مرا مسخره میکرد: «به آن جا نرو.» او همان را میگفت، آنها را چه میشد که همه یک زبان ئهمین را میگفتند،
و امواج ماسه فرسنگ درفرسنگ، دیوانه وار وعنان گسیخته، که به فرمان باد پیش میآمدند و پس میرفتند، و دوباره کوه و کوه و کوه، همه مضّرس و سیاه. با ستیخ های بُرّنده چون تیغ، وسپس محتاج بلدی شدم تا به روی دریای ریگهای قهوهای روان شوم، ریگهای بی پایان، نعره زنان از گرما، سوزنده با هزار آیینهٔ خیز، و به این محل برسم، در مرز میان سرزمین سیاهان و خاک سفیدان، جایی که شهر نمک قد برافراشته است. و پولی که بلد از من دزدید و من ساده لوح، همیشه ساده لوح، آن را به او نشان داده بودم. با این وصف مرا پس از آن که زد به این جاده رساند، درست درهمین جا: «سگ نجس، این همان جاده است که میخواستی، من شرف دارم، زیر قولم نمیزنم، برو، برو آن جا تا نشانت بدهند.» و آنان نشانم دادند، اوه بله، آنان ماند آفتاباند که جز در شب هرگز از زدن نمیآساید، با درخشش و غرور، که در این دم محکم برتن من می زند، سخت محکم، با ضربهٔ نیزههای سوزان که ناگهان از زمین برآمدهاند، و من درپناهم، بله در پناه، زیر صخرهٔ بزرگ، پیش از آن که همه چیز درهم رود و تیره شود.
سایه در این جا مهربان است. چگونه میتوان در شهر نمک، در حفرهٔ این طاس لبریز ازگرمای سفید زندگی کرد؟ روی هریک از دیوارهای راست برآمدهٔ با تبر تراشیدهٔ خام رندیدهٔ این شهر، شکافهای ردّ تبر پر از فلسهای تیزی است که چشم از درخشش آنها خیره میشود و ماسههای زرد رنگ پراکنده آنها را اندکی زرد میکند و جز در لطیفههایی که دیوارهای راست برآمده را و ایوانهای هموار را باد میروبد هر چیز که هست، در زیر آسمانی که تا مغز پوستهٔ آبیاش تراشیده شده است، با سفیدی آذرخشین میدرخشد. دراین روزها که حریق ساکن و پایداردرطی ساعات متمادی برپهنهٔ ایوانهای سفید جز جزمی کرد و خاک را میترکاند من کور میشدم و ایوانهای سفید گویی همه به هم میپیوستند، انگار روزی زا روزگاران گذشته آنان همه با هم بر کوهی از نمک تاخته و نخست آن را کوبیده و هموارکرده و سپس، در میان همان تختهٔ نمک، کوچهها را و اندرون خانهها را و پنجرهها را کنده بودند و یا آن که انگار – بله، این دستتر است- انگار جهنم سفید و سوزان خود را به مدد لولهٔ آب جوشان در دل تودهٔ نمک بریده بودند تا نشان دهند که آنان میتوانند در جایی منزل کنند که کس هرگز نمیتواند، در فاصلهٔ سی روزه با زندگی آدمیان، در آن حفرهٔ میان بیابان، آن جا که گرمای نیم روزهرگونه پیوند و تماس موجودات را با یکد یگر میگسلد و میان ایشان نردهای از شعلههای ناپیدا و بلورهای جوشان میکشد، آن جا که، بی حّد فاصل، سرما و شب یک یک آنان را درصدف نمکی خود منجمد میکند، آن ساکنان شبانهٔ کوه خشک یخ را، آن اسکیموهای سیاه را که در کلبههای مکعبی برفین خود به لرزه درآمدهاند. بله سیاه، زیرا که آنان جامههای بلند سیاه برتن دارند و نمک که تا مرزناخن های شان پیشروی کرده است، همان نمکی که درخواب قطبی شبها به تلخی نشخوارمی کنند، همان نمکی که با چشمه میآشامند، با آب تنها چشمهای که از حفرهٔ یک شکاف درخشان میجوشد، گاهی روی جامههای تیرهٔ آنان آثاری میگذارد نظیر ردّ پای حلزون پس از باران.
باران، خداوندا، تنها یک باران حقیقی، طولانی، سنگین، بارانی از آسمان تو! فقط آن گاه این شهرهول، که اندک اندک ساییده میشود، آهسته و بی دفاع نشست خواهد کرد و سراسر ذوب خواهد شد و به صورت سیلابی لزج در خواهد آمد و ساکنان سَبُعِ خونخواره اش را با خود به عمق ماسهها خواهد برد. خداوندا! تنها یک باران! آه چه می گویم، چه خداوندی؟ خداوند من آناناند! آناناند که برخانه های سترونشان و برغلامان سیاهشان حکم می رانند، همان غلامانی که دراعماق معادن زجرکش میشوند و استخراج یک تخته نمک در خطهٔ جنوب معادل تباهی جان یک تن است، و آنان خاموش میگذرند، پوشیده به جامهای عزا، درسفیدی معدنی کوچهها، و شباهنگام که سراسرشهر به صورت شبحی شیری رنگ در میآید سر خم میکنند و وارد سیاهی خانهها میشوند که دیوارهای نمیکشان با نور ضعیفی درتاریکی شب میدرخشد. و آنان میخوابند، میزنند، می گویند که آنان قوم واحدند و خدای آنان خدای راستین است باید فرمان بُرد. خداوند من آناناند، آنان رحم نمیشناسند همچون خدایان میخواهند تنها بروند، تنها بیایند، تنها حکم برانند، زیرا تنها آناناند که شهامت ساختن این شهرسرد سوزان را در نمک و ماسه داشتهاند. و من... چون گرما غلبه میکند چه آشوبی در من به پا میشود، من عرق میریزم. ولی آنان هرگز، اکنون سایه نیز میگدازد، ومن آفتاب را روی سنگ بالای سرم حس میکنم که میکوبد، مانند چکشی برهمهٔ سنگها میکوبد، و این نوای موسیقی است، نوای پهناورموسیقی نیمروزی، اهتزاز هوا و سنگ در صدها فرسنگ.
خخ، و من صدای سکوت را میشنوم هم چنان که رد زمانی دور. بله، همان سکوتی است که سالها پیش، چون نگهبانان مرا نزد آنان بردند از من استقبال کرد، زیرآفتاب، در وسط میدان، از آن جا که دیوارهای متحدالمرکزاندک اندک به سوی سرپوش آسمان بالا میرود، آسمان آبی سخت که برلبه های طاس تکیه دارد. من آن جا بودم، در گودی این سپرسپید زانو زده، و چشمهایم براثر شمشیرهای نمک و آتش که ازهمهٔ دیوارها برآمده بود سوراخ شده، و رنگم از خستگی پریده بود، و گوشم از ضربهای که بلد برمن زده به خون افتاده. و آنان، بلند و سیاه، به منم ینگریستند بی آن که سخنی بگویند. روز به نیمه رسیده بود. در زیر ضربات آفتاب فولادین، آسمان چون صفحهٔ تفتهای با طنینهای کشدار صدا میکرد، ومن این همان صدای سکوت بود، و آنان به من مینگریستند، و زمان میگذشت به لحظه سختتر نفس میزدم، و عاقبت به گریه افتادم، و ناگهان آنان خاموش به من پشت کردند و همه با هم به سویی رفتند. زانو زده بودم و فقط درمیان نعلینهای سرخ و سیاه، پاهای درخشان از نمک آنان را میدیدم که دامن دراز خرقههای تیره فامشان را بلند میکردند، نعلینهایی با نوکهایی اندک برآمده و با پاشنههایی آهسته بر زمین کوبان. و چون میدان خلوت شد مرا به درون خانهٔ بت اعظم کشاندند.
در گوشهای خزیدم همچنان که امروز درپناه این صخره با آتش بالای سرم که در ستبری سنگ میخلد، و چندین روز سیاهی خانهٔ بت اعظم ماندم، که از دیگر خانهها اندکی بلندتراست و گرد آنرا حصاری از نمک گرفته است، اما بی روزنه و آکنده از تاریکی براق. چندین روز تمام، و آنان هر روز کاسهای آب شور به من میدادند با مشتی دانه که پیش من میپاشیدند، همان گونه که پیش ماکیان، و من آن را از زمین بر میچیدم. روزها دربسته بود و با این حال تاریکی اندکی کاهش مییافت، گویی که آفتاب قهارازلای تودههای نمک به درون رخنه میکرد. چراغی نبود، اما چون کنارهٔ دیوارها را میگرفتم و کورمال میرفتم دستم به تاجهایی از نخل خشکیده میسایید که دیوارها را زینت میداد و در کنج اتاق به در کوچکی میرسیدم، خام تراشیده، و با نوک انگشتهایم کلونان را حس میکردم. چندین روز، مدتها بعد، من نمیتوانستم روزها و ساعتها را بشمارم اما ده دوازده بار برایم دانه ریخته بودند و من سوراخی برای فضولاتم کنده بودم که بیهوده میکوشیدم تا روی آن را بپوشانم و بوی عفن لانهٔ جانوران همواره در هوا پراکنده بود، بله مدتها بعد، دو لنگهٔ در به تمامی گشوده شد و آنان به درون آمدند.
یکی از آنان به سوی من آمد که در کنجی خزیرده بودم. روی گونهام آتش نمک را حس میکردم و بوی غبارآلودهٔ شاخههای خشکیدهٔ نخل را استنشاق میکردم و او را میدیدم که پیش میآمد. د رچند قدمی من ایستاد و ساکت به من خیره شد، اشارهای کرد و من برخاستم، با چشمهای فلزیاش که در چهرهٔ سیاه اسب وارش سرد میدرخشید خیره به من مینگریست، سپس دستش را لند کرد و، هم چنان سخت و سرد، لب زیرین مرا گرفت و آهسته پیچاند تا این که گوشت مرا کند و، بی آن که از فشار انگشتهایش بکاهد، مرا به گرد خودم چرخاند و پس پس تا میان اتاق برد و لبم را کشید تا من به زانو درآمدم، آن جا، سرگشته. با دهانی خونین، سپس از من رو گرداند و به سوی دیگران رفت که در کنار دیوار صف بسته بودند. آنان به من مینگریستند که چگونه در سوزندگی تحمل ناپذیر روشنایی روز که بیسایه از در بزرگ تمام گشوده به درون میریخت مینالیدم، و از میان این روشنایی ناگهان جادوگر سر برکشید با موهایی لیفی شکل و بالاتنهای پوشیده از جوش مروارید و پاهایی برهنه در زیر دامنی از بوریا و بر چهره نقابی از نی و سیم آهن که در آن دو سوراخ مربعی به جای چشم تعبیه شده بود. به دنبال او مطربان و زنان پیش آمدند، با پیراهنهای بلند رنگارنگ که هیچ نقطهای ازتنشان را نشان نمیداد و مجسم نمیکرد. دربرابردری که در کنج اتاق بود رقصیدند، اما با رقصی خام و ناهنجار و حتی ناموزون، فقط تنشان را میجنباندند، همین، و عاقبت جادوگر در کوچک پشت سرمرا گشود، اربابان تکان نمیخوردند و هم چنان به من مینگریستند، من سر برگرداندم و بت اعظم را دیدم با سر دوگانهٔ تبروار و بینی آهنینش که چون ماری چنبره زده بود.
مرا به مقابل او، به پایین پای مجسمه بردند، آب سیاهی به من نوشاندند تلخ، تلخ، و همان دم سرم سوختن گرفت و من میخندیدم، و این بود آزار و دشنام، این بود هتک حرمت، از من هتک حرمت شده است. رختهایم را کندند، سر و تنم را تراشیدند، پوستم را به روغن آغشتند، چهرهام را با طنابهایی که درآب نمک خیس خورده بود کوبیدند، و من میخندیدم و رو بر میتافتم، اما هربار دو زن گوشهایم را میگرفتند و چهرهام را به ضربههای جادوگر عرضه میکردند، و از جادوگر فقط چشمهای مربعی را میدیدم، و هم چنان میخندیدم و غرقه به خون بودم. آنان دست نگه داشتند، هیچ کس سخن نمیگفت، جر من، واز همان وقت در سرم این آشوب به پا شد، سپس مرا از زمین بلند کردند و واداشتند تا نگاهم را به جانب بت اعظم بالا برم، و من دیگر نمیخندیدم. میدانستم که از ان پس وقف او شدم تا او را خد مت بگزارم و پرستش کنم، نه، من دیگر نمیخندیدم، ترس و درد خنده را درگلویم، خفه کرده بود. و آن جا، در آن خانهٔ سفید، میان آن دیوارها که آفتاب بی امان آنها را از بیرون میسوزاند، با چهرایی کشیده و حافظهای از کار افتاده، بله، من کوشیدم تا بربت نماز بگزارم، جز او هیچ کس نبود و حتی چهرهٔ کریهش کمتر از مابقی جهان کریه بود. آن گاه قوزکهایم را به طنایی بستند که پاهایم را فقط در طول یک قدم آزاد میگذاشت، و آنها باز هم رقصیدند، ولی این بار در برابر بت، و اربابان یک یک بیرون رفتند.
پشت سرآنان در بسته شد و ساز و نوا از نو درگرفت. جادوگر از پوست درختان آتشی افروخت و برگرد آن پایکوبی کرد. اندام بلندش در گوشه و کنار دیوارهای سفید میشکست و بر رویههای مسطح میتپید و اتاق را از سایههای رقصنده میانباشت. مستطیلی در گوشهای رسم کرد و زنان مرا به میان آن کشاندند، من دستهای خشک و نرمشان را روی تنم حس میکردم، و آنها پیالهای آب و مشتی دانه پیش من نهادند و بت را به من نمودند و من دریافتم که باید نگاهم را خیره بر او بدوزم. آنگاه جادوگر آنها را یک یک به نزدیک آتش خواند و چند تن از آنها را زد که نالیدند و سپس رفتند و دربرابربت اعظم خداوند من به خاک افتادند سجده کردند، و در این مدت جادوگر همچنان میرقصید و آن زنان را یک یک از اتاق بیرون کرد تا یکی بیش نماند، سخت جوان، که در کنار مطربان به خود خزیده بود و هنوز کتک نخورده بود. جادوگر بافهای از زلف او را گرفت و دم به دم سختتر به دور مچ خود پیچاند، اندام زن واپس آمد، با چشمهایی از حدقه درآمده، تا جایی که عاقبت به پشت افتاد. جادوگر او را رها کرد و فریادی برکشید، و مطربان رو به دیوار کردند، و در این مدت، در پشت نقاب چشم مربعی، فریاد جادوگر تا حدّ محال اوج گرفت، و زن چون آزار گرفتگان روی زمین به خود پیچید و میغلتید و عاقبت بر چهار دست و پا خزید، و سرش زیر یازوهای به هم پیوستهاش پنهان بود، و او هم به فریاد آمد، اما فریادی خفه، و درهمین حال بود که جادوگر، هم چنان به سوی بت نگران و نعره زنان با او جمع شد، به چالاکی و شارت، بی آن که چهرهٔ زن که اینک زیر چین هی سنگین دامن بلندش فرو رفته بود دیده شود. و من، از فرط تنهایی، سراسیمه فریاد کشیدم، بله، من هم از وحشت به سوی بت نعره زدم تا آن گاه که لگدی برسرم خورد و مرا بر سینهٔ دیوار کوفت، و من نمک را گاز گرفتم، هم چنان که امروز این صخره را با دهان بی زبانم می گرم و انتظار کسی را میکشم که باید او را بکشم.
اکنون آفتاب اندکی از نیمهٔ آسمان گذشته است. از لای شکافهای صخره، سوراخی را میبینم که خورشید درفلزتفتهٔ آسمان کنده است، دهانی چون دهان من فشاننده، که بی وقفه برفراز بیابان بی رنگ شطهایی از شعله و شراره قی میکند. برجادهٔ پیش رویم هیچ نیست، و نه ذرهای غبار در افق، و پشت سرم لابد آنان در جستجوی مناند، نه، هنوز نه، فقط هنگام عصر، پس از آن که در سراسر روز خانهٔ بیت اعظم را میروفتم و ارمغانهای تازهای پیشکش او میکردم، در را میگشودند و من میتوانستم اندکی بیرون آیم، و درشامگاهٔ مراسم مذهبی آغاز میشد که، در ضمن آن، گاهی مرا میزدند و گاهی هم نمیزدند اما در همه حال خدمت بیت اعظم را میگزاردم که تصویرش در یاد من_ و اکنون در امید من_ چون نقش برحجر حک شده است. هرگز هیچ خدایی این چنین مرا مسخره و بردهٔ خود نکرده بود، همهٔ زندگیام روز و شب وقف او بود، و درد و عدم درد_ که همان راحت من است_ وابسته به او بود و حتی هوسم، بله هستم، این را اقرار میکنم، از بس که تقریباً همه روز شاهد آن عمل شنیع بودم، آن عمل غیرشخصی که گویی مربوط به اجرا کنند گانش نبود، و من فقط صدایش را میشنیدم ولی آنرا نمیدیدم، زیرا من هم میبایست رو به دیوار کنم و الا کتک میخوردم. لیکن با چهرهای چسبیده بر نمک و با سری آکنده از سایههایی حیوان گونه که بر دیوار میلولید، فریاد طولانی را میشنیدم، گلویم میخشکید و هوسی سوزان، ولی بدون میل به جنس مشخص، شقیقهها و شکمم را می فشرد. بر این منوال، روزها از پس روزها میآمد و میگذشت من به زحمت میتوانستم آنها را از یک دیگر تمیز بدهم که روزها در گرمای سوزنده و تشعشع موذیانهٔ دیوارهای نمک آب میشدند و زمان اکنون طبطبهٔ موجهای یک نواختی بود که روی هم میغلتید و در آن گاه گاه، در فواصل معین، فریادهایی از درد یا از جماع میترکید، روزی طولانی و بی زمان که، در طی آن، بت اعظم حکومت میکرد، هم چنان که اکنون این آفتاب سفّاک بر فراز خانهٔ سنگیام، و این زمان مانند آن زمان من از فرط بدبختی و هوس میگریم، وامیدی موذی بر دلم نیش می زند، من میخواهم خیانت کنم، من لولهٔ تفنگم را و، در درون آن، روحش را میلیسم، بله روحش را، تنها تفنگها روح دارند، آه بله، آنروز که زبانم را بریدند من آموختم که چگونه روح فنا ناپذیرنفرت را بپرستم!
چه آشوبی، چه غیظی، خخ خخ، مست از گرما و خشم به خاک افتادهام و روی تفنگم دراز کشیده. کیست این جا که نفس نفس می زند؟ من نمیتوانم این گرما را که تمامی ندارد تحمل کنم، و این انتظار را، باید که او را بکشم. به پرندهای و نه برگ علفی، فقط سنگ و سنگ، و هوسی بایر، و سکوت، و فریادهای آنان، و درمن این زبان که سخن میگوید و، از زمانی که زبانم را بریدهاند، رنج طولانی و یک نواخت و خالی، و حتی محروم از آب شب، شبی که آرزویش را داشتم، هنگامی که با بت اعظم در کنام نمکیام محبوس بودم، فقط شب، با ستارگان خنکش و با چشمههای تاریکش، میتوانست مرا نجات دهد، مرا از چنگ خدایان شریر آدمیان به درآورد، اما هم چنان محبوس بودم و از تماشای آن محروم. اکر این کشیش مبلّغ بازهم دیرکند، لااقل میتوانم شب را ببینم که از صحرا میروید و آسمان را فرامی گیرد، مانند تاکی سرد و زرین، که از بلندترین قلهٔ تاریک آسمان آویزان خواهد شد و من خواهم توانست که با فراغ خاطر از آن بیاشامم و این سوراخ سیاه و خشکیده را، که دیگرهیچ ماهیچهٔ زنده و نرم و رامی آن را خنک نمیکند، تر کنم و آن روز را از یاد ببرم که چگونه زبانم را دیوانگی برباد داد.
چه روز گرمی بود، گرم، که نمک آب میشد، یا دست کم گمان من این بود، و تف هوا چشمهایم را میرندید و جادوگر بینقاب از درآمد. زنی ناآشنا، تقریباً برهنه زیر ژندهای خاکستری، همراه او بود. خالکوبی چهرهاش نقابی چون نقاب بت اعظم برصورتش میزد و قیافهاش بیان هیچ حالی نمیکرد مگر حیرتی بد شکل و بت وار، تنها تن باریک و هموارش زنده بود که چون جادوگر در دخمه را گشود بپای مجسمهٔ خدا فروافتاد. سپس جادوگربی آنکه به من نگاهی کند بیرون رفت، گرما نیرومی گرفت، من تکان نمیخوردم، بت اعظم از بالای این جسم فرو افتاده که بی حرکت بود اما عضلاتش آرام و ریز تکان میخورد به من مینگریست چون من نزدیکتر رفتم چهرهٔ مجسمه وار زن تغییر حالت نداد. فقط چشمهایش که خیره به من مینگریست گشاده شد، پنجههای پایم به کف پای او خورد، آن گاه گرما نعره کشید و زن که هم چنان با چشمهای از هم دریده بی هیچ سخنی به من مینگریست اندک اندک به پشت افتاد آهسته آهسته ساقهایش را به روی شکم برد و سپس آنها را بالا آورد و زانوهایش آرام آرم از هم گشود. اما همان دم... خخ- جادوگر مرا میپایید_ آنان همه به درون آمدندو مرا از آغوش زن بیرون کشیدند و آلت گناهم را هولناک کوبیدند. گناه! چه گناهی، من میخندم گناه چیست، ثواب چیست، مرا بر سینهٔ دیوار چسباندند، دستی فولادین فکهایم را فشرد، دستی دیگر هم دهانم را گشود و زبانم را کشید تا به خون افتاد، آیا من بودم که با آن فریاد حیوانی چنان نعره میکشیدم، نوازشی برنده خنک، آری عاقبت خنک، از روی زبانم گذشت. چون به هوش آمدم درمیان تاریکی شب تنها بودم، چسبیده بردیوار، غرقه درخون ماسیده، دهان بندی ازعلف خشکیده با بوی عجیبی دهانم را میانباشت که دیگر خون از آن نمیچکید اما از جنبنده خالی بود درخلاء آن فقط شکنجه آوری می زیست. خواستم برخیزم، اما پس افتادم، شاد، نومیدانه شاد شدم که عاقبت میمیرم، مرگ نیز خنک است و سایهاش پناهگاه هیچ خدایی نیست.
من نمردم. نفرتی نورس یک رزو پا به پای من از جا برخاست به سوی در کنج اتاق رفت، آن را گشود و پشت سرمن بست. من از متعلقاتم نفرت داشتم، بت اعظم آن جا بود و من از کنج سوراخی که در آن ایستاده بودم کاری کردم بالاتر از آن که نماز بگزارم: من به او ایمان آوردم هر ایمانی را که تا آن زمان داشتم نفی کردم. سلام او. قوّت، قدرت بود، او را میشد از میان برداشت اما نمیشد به ایمان واداشت، اوبا چشمهای تهی زنگ زدهاش از فراز سرم مینگریست. سلام! اوارباب بود، تنها او خدا بود و صفت چون و چرا ناپذیرش شرارت بود، ارباب نیک وجود ندارد. برای نخستین بار، از فرط دیدن آزار شنیدن دشنام، با تنی سراسرنعره زنان از دردی یگانه، خودم را تسلیم کردم فرمان بدخواهانه اش را تأیید کردم دروجود او عنصر شّرجهان را پرستیدم. اسیر ملکوت او شدم، همان شهر سترون، تراشیده درکوه نمک، مجزّا از طبیعت، محروم از گلهای کم دوام و کمیاب بیابان، مهجور از آن تصادفها یا مهربانیها ابری راه گم کرده بارانی خشمگین، مستعجل که حتی آفتاب یا ماسه نیزفیض آنرا چشیده _ واقبت شهرنظم، با زاویههای قایمش، با اتاقهای مربعیاش، با مردمان خشک و خشنش، من آزادانه به تابعیت آن درآمدم، من رعیت نفرت زده و شکنجه دیدهای از رعایای آن شدم افسانهٔ دورو درازی که به من آموخته بودند طرد کردم. مرا فریب داده بودند، حقیقت مربعی سنگین و فشرده است، زیروبم نمیپذیرد، نیکی خواب و خیال است، طرحی است که تحقّقش همیشه به آینده موکول میشود و همواره با تلاشی توان فرسا باید به دنبالش دوید، حّدی است که هرگز به آن نتوان رسید، حکومت آن محال است. تنها بدی که میتواند تا حد و نهایت خود پیش رود و جابرانه حکومت کند، اوست که باید به خدمتش کمربست تا سلطنت مسلمش برزمین مسلط شود. سپس ببینیم که چه شود. «سپس» یعنی چه، فقط بدی حاضر و همیشگی است.
مرگ بر اروپا، برخرد، برشرف، برصلیب! بله، میبایست که من به کیش اربابانم بگروم، بله بله من غلام حلقه به گوش بودم، اما منهم شریربشوم با وجود پاهای بهم بستهام و دهان بیزبانم دیگرغلام نیستم. آه! این گرما دیوانهام میکند، صحرا زیر روشنایی قّهارازهمه سو فریاد میکشد، و او، آن یکی، آن خدای نیکی و مهربانی که تنها شنیدن نامش مرا از خود بی خود میکند، من او را طرد میکنم زیرا اکنون میشناسمش. او خواب میدید و میخواست دروغ به گوید، زبان اش را بریدند تا کلامش مردم را نفریبد، تن او را میخ آجین کردند، حتی سرش را، سرمسکین بی نوایش را، هم چون سرمن اکنون، چه آشوبی، وه که چه خستهام، و زمین نلرزید، مطمئنم که نلرزید، زیرا آن که کشته بودند از پاکان و راستان نبود، من او را باورندارم، پاکان و راستان وجود ندادر، فقط اربابان ناپاک و شریروجود دارند که حقیقت قاهر را برروی زمین مستقرو مسلط میکنند. آری، تنها بت اعظم است که قدرت دارد، او خدای یگانهٔ این جهان است، اصول دین او، تنها دستور او نفرت است، سرچشمهٔ حیات است، آب خنک است، خنک مانند عرق نعناع که دهان را سرد و شکم را میسوزاند.
آن گاه من تغییرحالت دادم و آنان این نکته را دریافتند، همین که به آنان برمی خوردم دستشان را میبوسیدم، من از متعلقان آنان بودم، هرگز از ستودنشان خسته نیم شدم، به آنان اعتماد داشتم، امیدوار بودم که هم کیشان مرا ناقص کنند چنان که مرا ناقص کرده بودند. و چون خبریافتم که کشیش مبلّغ
میآید دانستم که چه باید بکنم. آن روز مانند روزهای دیگر بود، همان روز کورکننده، از سالین باز، هم چنان ادامه داشت! نزدیک غروب، ناگهان یکی از پاسداران پدیدار شد که بربالای طاس میدوید و چند لحظه بعد مرا به خانهٔ بت اعظم کشاندند و در را به رویم بستند. یکی از آنان مرا برزمین افکند و در تاریکی به همان حال نگه داشت، با تهدید شمشیرش که به شکل صلیب بود، و سکوت دیرزمانی تا آن آگاه که صدایی ناآشنا شهر را که معمولاً آرام بود انباشت و نجوای سخنهایی شنیده شد که مدتی به درازا کشید تا من آن را بازشناختم، زیرا که به زبان من سخن میگفتند، اما به مجردی که صدای آنها برخاست لبهٔ تیغ به روی چشمهایم پایین آمد و نگهبان، خاموش و خیره، به من مینگریست.
آن گاه صدای گفت و گوی دو تن نزدیک شد که هنوز هم آن را میشنوم، یکی میپرسید که چرا براین خانه نگهبان گماشته ایند و آیا، جناب سروان، نباید این در را شکست.
و دیگری با صدای قاطع میگفت: نه، و پس ازلحظه ای ادامه داد که موافقت نامهای منعقد شده است و شهر یک پادگان بیست نفری را میپذیرد به شرط آن که در بیرون حصار اردو بزنند و آداب و سنن را محترم بشمارند.
سربازخندید که چون شکست خوردهاند ناچار از درمسالمت درآمدهاند، اما افسرچیزی نمیدانست و به هرحال آنان بریا نخستین بارقبول کرده بودند که کسی را بریا پرستاری کودکان بپذیرند و این کس همان قاضی عسکرخواهد بود و پس از آن به حساب این سرزمین خواهند رسید. دیگری گفت که اگر سربازان این جا نبودند آنان فلان جای قاضی عسگررا میبریدند. افسرجواب داد: نه بابا! و حتی قرار است که حضرت بفور، قاضی عسکر، پیش از رسیدن پادگان بیاید، دو روز دیگر چیزی نمیشنیدم، بی حرکت زیرتیغ برزمین چسبیده بودم، و احساس درد میکردم، چرخی از سوزن و خنجردر من میچرخید. آنان دیوانه بودند، دیوانه بودند که میگذاشتند تا دست غریبه به شهرشان برسد، به قدرت شکست ناپذیرشان، و به خدای راستی نشان، وآن دیگری را، همان کسی را که میخواست بیاید، زبان نخواهند برید و او نیکویی بی شرمانه اش را به تماشا خواهد گذاشت بی آن که کفّارهای به پرداز، بی ان که متحمل آزار واهانت شود، و حکومت شر به تعویق خواهد افتاد، باز مردم شک خوهند کرد و بازوقت شان را به هدر خواهند داد تا خیرمحال را آرزو کنند و نیروی خود را به جای آن که در راه استقرار تنها سلطنت ممکن به کار اندازد صرف تلاشهای بی ثمرخواهند کرد، و به تیغی که تهدیدم م یکرد مینگریستم، ای قدرتی که به تنهایی برزمین حکومت میکنی! ای قدرت بی چون! و شهر اندک اندک از صداها تهی میشد و سرانجام در را گشودند و من افسرده و دل مرده تنها ماندم، با بت اعظم، و درپیشگاه او سوگند خوردم که ایمان جدیدم را واربابان حقیقیام را و خدای جبّارم را نجات دهم، و بهم کیشان سابقم خیانت کنم، هرچه باداباد.
خخ، گرما اندکی فرو مینشیند، دیگر سنگ نمیلرزد. میتوانم از سوراخم بیرون روم و صحرا را تناشا کنم که چگونه به تدریج رنگهای زرد و قهوهای و قفایی به خود میگیرد.
دیشب آن قدر صبرکردم تا آنان خوابیدند، گیرهای لای قفل در گذاشته بودم، با همان گامهای همیشگی که براثرطناب بسته به پاهایم شمره شمرده است بیرون آمدم، کوچهها را شناختم، میدانستم که تفنگ کهنهام را از کجا بردارم و کدام دروازه نگهبان ندارد، و در ساعتی که شب به گرد مشتی ستاره رنگ میبازد در حالی که صحرا اندکی تیرهتر میشود، به این جا رسیدم. و اکنون گویی روزها متمادی است که من هم چنان در گوشهٔ این صخره کزکردهام، زودتر، زودتر، کاش که زودتر بیاید! تا یک لحظهٔ دیگر آنان به جستجوی من برمی خیزند و از همه سو برجاده ها میدوند. نخواهند دانست که من برای خاطرآنان، و برای این که خدمتشان را بهتربگزارم از شهر بیرون رفتهام، پاهایم ضعف میرود، من از فرط گرسنگی و نفرت مستم. هی هی، آن جا، خخ خخ، از انتهای جاده دوشتر پیش میآیند و دم به دم درشتترمی شوند. یورغه میروند، از هم اکنون برپشت آنها بالاتنههای کوتاهی نمایان است، با هنجار چالاک و خواب آلودهٔ همیشگیشان میشتابند. سرانجام رسیدند، هان!
زودباش، تفنگ را بردار، من آن را به شتاب آماده میکنم. ای بت اعظم، ای پروردگار من که درآن جایی، قدرت و شوکت تو برقرار باد، آزار و دشنام مردمان بیرون از حّد شمارباد، حکومت بی امان نفرت برجهانی پراز دوزخیان پایدارباد، بدکار و شریر تا ابد صاحب اختیارمطلق باد، برخلق بشارت باد ملکوت تو را که درآن جبّاران سیاه درشهری از نمک و فولاد بی رحمانه مردان را به بند میکشند و زنان را میسپوزند! و اکنون خخ خخ، آتش کن بررحم، آتش کن برعجز و براحسانش، آتش کن برهرچه که استقرارشر را به تعویق اندازد، دو نوبت آتش کن و اکنون آن دو را ببین که سرنگون میشوند، میافتند، و شتران شتابان راه افق درپیش میگیرند و درآن جا فوارهای از پرندگان سیاه به سوی آسمان لامتغیربالا میجهد. من میخندم، میخندم، و این مرد در خرقهٔ منفورش به خود میپیچد، سرش را اندکی بلند میکند، و مرا میبیند، مرا، ارباب به زنجیربستهٔ مقتدرش را، چرا به من لبخند می زند، من این لبخند را خرد میکنم! از کوبیدن قنداق تفنگ برچهرهٔ نیکویی چه صدای خوشی برمی خیزد! امروز، سرانجام امروزهمه چیزبه تحقق پیوست و همه جا در صحرا، تا شعاع فرسنگها، شغالان باد را که نیست میبویند، سپس به راه می افتند، با قدم دو ریز صبورانهای به راه می افتند، و به سوی ضیافت مردار میآیند که منتظرقدوم آنهاست. پیروزی! دستم را به سوی آسمان که به رقت آمده است بلند میکنم، سایهای کبود در آن سوی افق نموداراست، آه ای شبهای اروپا، وطنم، کودکیام، چراباید که من در عین پیروزی بگریم؟
مبلّغ تکان خورد، نه، صدا از جای دیگر است، ازسوی مقابل، ازآن جا آناناند که میآیند، که چون دستهای از پرندگان سیاه میشتابند، اربابانماند، که برمن تازند، مرا میگیرند، آخ آخ، بله، بزنید، میترسند که شکم شهرشان دریده شود و فریاد مردمش به آسمان رود، ازسربازان انتقام مجو که من باعث شدهام تا برسرشهرمقدس هجوم بیاورند_ آخر، کاردیگری نمیشد کرد_ میهراسند.
اکنون از خود دفاع کنید، بزنید، اول مرا بزنید، حقیقت با شماست! آه این خداوندان من، اینان سپس سربازان را شکست میدهند، کلام خدای نیکی محبت او را مغلوب میکنند، صحراها را درمی نوردند، برشکمم بزنید، بله، برچشم هایم بزنید، و نمکشان را برقاره میپراکنند، هرچه رستنی هست، هرچه جوانی هست میخشکد، و انبوه مردمان لال باپاهای به زنجیربسته درکنارمن، دربیابان جهان، زیرآفتاب بی رحم ایمان راستین، راه میپیمایند، من دیگر تنها نیستم. آخ هربدی که در حق من میکنند، هرخشم که برمن میگیرند نیکی است و روی این زین اسب جنگی که اکنون مرا برآن مینشانند تا شقّه کنند، آخ رحم کنید، من میخندم، من این ضربه را دوست دارم که مرا برزمین میدوزد و مصلوب میکند.
صحراچه خاموش اشت! هم اکنون شب شده است من تنها و تشنهام. بازهم باید صبرکرد، شهر کجاست، این صداها چیست که از دورمی آید، شادی سربازاناند که شهررا فتح کردهاند، نه نباید چنین شود، حتی اگرسربازان فاتح شده باشند چنان که باید شریرنیستند، نخواهند توانست حکومت کنند، بازهم خواهند گفت که باید نیکوترشد، و بازهم چنان هزاران هزارانسان میان خوبی، بدی سرگردان، حیران و نگران خواهند ماند، ای بت اعظم چرا مرا به خود وانهادی؟ همه چیزبه پایان رسید، من تشنهام، تنم میسوزد، شب تاریکتری چشمهایم را پرمی کند.
این خواب، این خواب طولانی، دارم بیدارمی شوم، اما نه، دارم میمیرم، سپیده میدمد، نخستین پرتو روز برای دیگرزندگان است، و برای من آفتاب بی رحم و مگس. کیست که سخن میگوید، هیچ کس، آسمان گشوده نمیشود، نه. نه، خدا دربیابان سخن نمیگوید، پس این صدا از کجاست که میگوید: «اگر رضا دهی که برای نفرت و قدرت بمیری، ما را که خواهد بخشود؟» آیا زبان دیگری در من هست یا هم چنان همان کس که نمیخواهد بمیرد در پای من افتاده است و پیاپی میگوید: «همّتی کن، همت»؟ آه! مباداکه بازفریب خورده باشم! آه ای مردم سابقاً برادر، ای یگانه ملجأ، ای تنهایی، مرا رها نکنید، مرا به خود واننهید! هان این است، این است، تو کیستی، ای مرد از هم شکافته، با دهان خونین، هان تویی، ای جادوگر، سربازان مغلوبت کردهاند، نمک در آنجا میسوزد، تویی ارباب محبوب من! این چهرهٔ نفرت را ترک کن، اکنون اکنوم نیکوباش، ما اشتباه کردهایم، از نو آغاز میکنیم و شهرشفقت را دوباره میسازیم. میخواهم به وطنم برگردم. بله، مرا یاری کن، چنین است، دستت را درازکن دردست من بگذار...»
_______________________
بررسی داستان
1- جهان داستان چیست؟
جهان داستان برپایهٔ اگزیستانسیالیسم «هستی گرایی، خود گوهری» است که در حوزهٔ فلسفی است. براساس باوراگزیستانسیالیسم زندگی بی معناست مگرکه شخص به آن معنا دهد، یعنی خود را در زندگی مییابد آن گاه تصمیم میگیرد به آن معنا و یا ماهیت دهد، همان طورکه سارترمی گوید: «محکومیم به آزادی، یعنی انتخابی نداریم جزاین که انتخاب کنیم.» برخی کامو را پوچ گرا میپندارند، فرق این دو درچیست؟ پوچ گرایی: زندگی هیچ هدف ومعنایی ندارد. اگزیستانسیالیسم: انسان باید خود معنا وهدف زندگیاش را به سازد.
مثال: «چه آشوبی، چه آشوبی! باید افکارم را منظم کنم. از زمانی که آنان زبانم را بریدهاند، زبان دیگری، نمیدانم. پیوسته در جمجمهام میگردد، چیزی حرف می زند. یا کسی، که ناگهان سکوت میکند و سپس همه ازسرگرفته میشود، وای بسا چیزها میشنوم که خود نمیگویم، چه آشوبی، و اگر دهان بگشایم گویی صدای ریگهایی است که روی هم میغلتند. زبان میگوید: نظم، نظم. و در همان حال، سخنهای دیگری میگوید، بله من همیشه آرزمند نظم بودهام. دست کم یک چیزمسلم است: من انتظار کشیشی را میکشم که قراراست بیاید و جانشین من شود. این جا کنارجاده نشستهام. در فاصلهٔ یک ساعته تا شهر تقاصه، در حفرهٔ صخرههای فروریخته پنهان شدهام و برتفنگ کهنهام پشت دادهام. آفتاب روی صحرا طلوع میکند، هوا هنوز بسیار سرد است، تا لحظهای دیگر بسیار گرم خواهد شد، این سرزمین دیوانه میکند و من از آن همه سالیان دراز که دیگر حسابشان از دستم به در رفته است... نه، بازهم کوششی! آن کشیش مبلّغ قرار است که امروز صبح وارد شود، یا امشب.
2- الف) چرا راوی سخن میگوید؟
الف) از طریق سخن گفتن مخاطب را با مفاهیمی چون: تابوشکنی رابطههای مقدس دینی، هنجارشکنی که یکی ازکارکردهای نویسنده است آگاه میسازد.
مثال:من خرده حسابی دارم که باید با او تسویه کنم و با استادانش، با استادان خودم که مرافریب دادند، با اروپای خاک برسر، همه مرا فریب دادند. تبلیغ مذهبی، ورد زبانشان همین بود، نزد وحشیان رفتن و به آنها گفتن: «این است خداوند گار من، او را بنگرید، او نه می زند و نه میکشد، به آهنگی نرم فرمان میدهد، سوی دیگر چهرهاش را پیش میآورد تا بر آن سیلی زنند، او بزرگترین خداوندان است، او را بگزینید، ببینید که چگونه مرا نیکرتر ساخته است، مرا بیازارید تا خود معاینه ببینید.» بله، من باور کردم، خخ خخ، و خودم را نیکوتر میدیدم، درشت و فربه شده بودم، تقریباً زیبا بودم. میخواستم آزار ببینم و دشنام بشنوم. هنگامی که با صفهای سیاه به هم فشرده در تابستان زیرآفتاب شهر گرنوبل راه میرفتیم و به دخترانی برمی خوردیم که رختهای نازک کوتاه پوشیده بودند من چشم از آنها بر نمیگرداندم. من آنها را تحقیرمی کردم، منتظر بودم که آزارم دهند و آنها گاه گاه میخندیدند. آن وقت با خود میاندیشیدم: «کاش بر گونهٔ من سیلی زنند و برچهرهٔ من آب دهان افکنند.» اما خندهٔ ان ها حقیقتاً در حکم هامن بود، خندهای برآمده از نیش و دندان که تن مرا میشکافت، آزار و شکنجه در مقایسه چه شیرین بود! و چون خودم را به باد انتقاد میگرفتم مقتدای روحانیام نمیفهمد، میگفت: «نه، این طور نیست. ئر نهاد شما خوبی هست!» خوبی! در نهاد من شراب ترش بود، همین و بس، و چه بهتر که چنین بود، زیرا اگربد نباشد چگونه میتواند نیکوتر بشود، و رد آن چه به من میآموختند این نکته را نیک فهمیده بودم، حتی جز این چیزی نفهمیده بودم، تنها همین یک فکر درکله ام بود، ومن، آن کله شق باهوش، تا انتها میرفتم، به پیشباز کفّارهها میرفتم، از میزان غذای روزانهام میکاستم، خلاصه میخواستم که من هم سرمشق باشم، تا مرا ببینند و با دیدن من آن چه مرا نیکوتر ساخته بود بستایند، از خلال وجود من به خداوندگار من درود بفرستید.
ب) انگیزهٔ روایت چیست؟
زندگی به خودی خود معنایی ندارد باید انسان به آن معنا و مفهوم بدهد. اما نه ازطریق اصول و قواعدی که نظامهای از پیش تعریف شده آن را وضع کردند، وبدون تفکرانسان ها ازآن پیروی کردند. زندگی چیزی شبیه بازتولید گذشتگان نیست، بلکه باید هرچه به مرور زمان جلوترمی رویم به آن معنا و مفهوم جدیدی ببخشیم.
مثال:در مدرسهٔ طلاب برای من سخنها راندند تا مرا از این کار بازدارند: باید تعلیمات خاص ببینم و بدانم کیستم، و هنوز باید مرا بیازمایند، تا بعداً ببینند و برسند و تصمیم بگیرند! وای، وای از این همه انتظار، همیشه انتظار! نه، نه! در مورد تعلیمات خاص و آزمونهای تازه، حال که آنها میخواستند من حرفی نداشتم، چون که این تعلیم و آزمون را میبایست در الجزایر ببینم و آن جا به مقصدم نزدیکترمی شدم، اما درمورد بقیه، کله سمجم را تکان میدادم همان یک کلام را تکرارمی کردم که من باید به وحشیترین وحشیان بپیوندم و با زندگی آنان بزیم و تا کنج خانهٔ آنان و تا کنج خانهٔ بت اعظم، با حضور خودم و با سرمشق وجودم خودم، به آنان نشان دهم که حقیقت خداوندگار من قویترین حقایق است.
2- داستان ازنظرزبان شناختی چگونه است؟
دیدگاه نویسنده جهان شناختی است: بیان گر نظام اعتقادی و ارزش گزارنده ایی است که راوی ازطریق آن به جهان مینگرد، آن را درک میکند. به بیان دیگر جهان شناختی: مجموعه ایی از ارزشها یا نظامی اعتقادی است که زبان متن آن را انتقال میدهد. دراین متن تنها یک جهان شناختی غالب وجودارد "تک صدایی" نویسنده از زبان خود سخن میگوید.
مثال:«چه آشوبی، چه آشوبی! باید افکارم را منظم کنم. از زمانی که آنان زبانم را بریدهاند، زبان دیگری، نمیدانم. پیوسته در جمجمهام میگردد، چیزی حرف می زند. یا کسی، که ناگهان سکوت میکند و سپس همه ازسرگرفته میشود، وای بسا چیزها میشنوم که خود نمیگویم، چه آشوبی، و اگر دهان بگشایم گویی صدای ریگهایی است که روی هم میغلتند. زبان میگوید: نظم، نظم. و در همان حال، سخنهای دیگری میگوید، بله من همیشه آرزمند نظم بودهام. دست کم یک چیزمسلم است: من انتظار کشیشی را میکشم که قراراست بیاید و جانشین من شود. این جا کنارجاده نشستهام. در فاصلهٔ یک ساعته تا شهر تقاصه، در حفرهٔ صخرههای فروریخته پنهان شدهام و برتفنگ کهنهام پشت دادهام. آفتاب روی صحرا طلوع میکند، هوا هنوز بسیار سرد است، تا لحظهای دیگر بسیار گرم خواهد شد، این سرزمین دیوانه میکند و من از آن همه سالیان دراز که دیگر حسابشان از دستم به در رفته است... نه، بازهم کوششی! آن کشیش مبلّغ قرار است که امروز صبح وارد شود، یا امشب. شنیدهام که همراه یک بلد میآید، ممکن است که هردو سوار بریک شتر باشند. من منتظر خوهم ماند. من منتظرمو سرما، تنها سرماست که مرا میلرزاند.
4- داستان از نظرساختاری چگونه است؟
با وجود موضوع ساده، ساختاری بسیارپیچیده و مشکلی دارد.
الف) از پوچی و ناامیدی آغاز، به عصیان دربرابر رابطهٔ مقدس دینی ختم میشود.
مثال ابتدای داستان: «چه آشوبی، چه آشوبی! باید افکارم را منظم کنم. از زمانی که آنان زبانم را بریدهاند، زبان دیگری، نمیدانم. پیوسته در جمجمهام میگردد، چیزی حرف می زند. یا کسی، که ناگهان سکوت میکند و سپس همه ازسرگرفته میشود، وای بسا چیزها میشنوم که خود نمیگویم، چه آشوبی، و اگر دهان بگشایم گویی صدای ریگهایی است که روی هم میغلتند. زبان میگوید: نظم، نظم. و در همان حال، سخنهای دیگری میگوید، بله من همیشه آرزمند نظم بودهام. دست کم یک چیزمسلم است: من انتظار کشیشی را میکشم که قراراست بیاید و جانشین من شود. این جا کنارجاده نشستهام. در فاصلهٔ یک ساعته تا شهر تقاصه، در حفرهٔ صخرههای فروریخته پنهان شدهام و برتفنگ کهنهام پشت دادهام. آفتاب روی صحرا طلوع میکند، هوا هنوز بسیار سرد است، تا لحظهای دیگر بسیار گرم خواهد شد، این سرزمین دیوانه میکند و من از آن همه سالیان دراز که دیگر حسابشان از دستم به در رفته است... نه، بازهم کوششی! آن کشیش مبلّغ قرار است که امروز صبح وارد شود، یا امشب. شنیدهام که همراه یک بلد میآید، ممکن است که هردو سوار بریک شتر باشند. من منتظر خوهم ماند. من منتظرمو سرما، تنها سرماست که مرا میلرزاند. صبرکن، ای غلام خاک برسر! من سالهاست که صبر کردهام.
آن زمان که وطنم بودم، در آن فلات بلند ماسیف سانترال، با پدر زمختم، و مادروحشیام، و شراب، و هر روز آبگوشت پیه خوک، و به خصوص شراب، شراب ترشیده و سرد. و زمستان دراز.
و شوخیهای بارد، و برفهای بادروبه، و سرخسهای مشمئزکننده. آه! من میخواستم از آن جا بگریزم. یکباره همهٔ آنها را ترک گویم و زندگی را آغاز کنم، در آفتاب، با آب زلال. من گفتههای کشیشمان را باور داشتم، که با من از مدرسهٔ طلاب سخن میگفت، و هر روز به من میپرداخت، در آن سرزمین پروتستان – که هر وقت میخواست از دهکده عبور کند از پناه دیوارها میرفت – فرصت بسیار داشت. با من از آیندهام سخن میگفت و از آفتاب، ومی گفت که مذهب کاتولیک آفتاب است، و به من خواندن میآموخت، و زبان لاتین را وارد کلهٔ سخت من میکرد: «این پسر باهوش است، اما کله شق»، و کلهٔ من به قدری سخت بود که در همهٔ عمرم، با همهٔ زمین خوردنهایم، هیچ وقت بینیام خون نیفتاد... الی آخر
مثال انتهای داستان: مبلّغ تکان خورد، نه، صدا از جای دیگر است، ازسوی مقابل، ازآن جا آناناند که میآیند، که چون دستهای از پرندگان سیاه میشتابند، اربابانماند، که برمن تازند، مرا میگیرند، آخ آخ، بله، بزنید، میترسند که شکم شهرشان دریده شود و فریاد مردمش به آسمان رود، ازسربازان انتقام مجو که من باعث شدهام تا برسرشهرمقدس هجوم بیاورند_ آخر، کاردیگری نمیشد کرد_ میهراسند.
اکنون از خود دفاع کنید، بزنید، اول مرا بزنید، حقیقت با شماست! آه این خداوندان من، اینان سپس سربازان را شکست میدهند، کلام خدای نیکی محبت او را مغلوب میکنند، صحراها را درمی نوردند، برشکمم بزنید، بله، برچشم هایم بزنید، و نمکشان را برقاره میپراکنند، هرچه رستنی هست، هرچه جوانی هست میخشکد، و انبوه مردمان لال باپاهای به زنجیربسته درکنارمن، دربیابان جهان، زیرآفتاب بی رحم ایمان راستین، راه میپیمایند، من دیگر تنها نیستم. آخ هربدی که در حق من میکنند، هرخشم که برمن میگیرند نیکی است و روی این زین اسب جنگی که اکنون مرا برآن مینشانند تا شقّه کنند، آخ رحم کنید، من میخندم، من این ضربه را دوست دارم که مرا برزمین میدوزد و مصلوب میکند.
ب) از فردیت به جمع میرسد"از جزء به کل"نباید درچرخهٔ پوچی گرفتارشد بلکه باید ازهرمانع برای رسیدن به آزادی که حق حیات بشراست ایستادگی کرد.
مثال: آن گاه من تغییرحالت دادم و آنان این نکته را دریافتند، همین که بهآنان برمیخوردم دستشان را میبوسیدم، من از متعلقان آنان بودم، هرگز از ستودنشان خسته نیم شدم، به آنان اعتماد داشتم، امیدوار بودم که هم کیشان مرا ناقص کنند چنان که مرا ناقص کرده بودند. و چون خبریافتم که کشیش مبلّغ میآید دانستم که چه باید بکنم. آن روز مانند روزهای دیگر بود، همان روز کورکننده، از سالین باز، هم چنان ادامه داشت! نزدیک غروب، ناگهان یکی از پاسداران پدیدار شد که بربالای طاس میدوید و چند لحظه بعد مرا به خانهٔ بت اعظم کشاندند و در را به رویم بستند. یکی از آنان مرا برزمین افکند و در تاریکی به همان حال نگه داشت، با تهدید شمشیرش که به شکل صلیب بود، و سکوت دیرزمانی تا آن آگاه که صدایی ناآشنا شهر را که معمولاً آرام بود انباشت و نجوای سخنهایی شنیده شد که مدتی به درازا کشید تا من آن را بازشناختم، زیرا که به زبان من سخن میگفتند، اما به مجردی که صدای آنها برخاست لبهٔ تیغ به روی چشمهایم پایین آمد و نگهبان، خاموش و خیره، به من مینگریست.
آن گاه صدای گفت و گوی دو تن نزدیک شد که هنوز هم آن را میشنوم، یکی میپرسید که چرا براین خانه نگهبان گماشته ایند و آیا، جناب سروان، نباید این در را شکست.
و دیگری با صدای قاطع میگفت: نه، و پس ازلحظه ای ادامه داد که موافقت نامهای منعقد شده است و شهر یک پادگان بیست نفری را میپذیرد به شرط آن که در بیرون حصار اردو بزنند و آداب و سنن را محترم بشمارند.
ج) راوی را هرچیزی دچار وحشت نمیکند، او معتقد نیست که دنیا به طرف نابودی شتاب میکند، ویا تمدنها به زوال رفتهاند، بلکه او به ممکن بودن تجدید حیات معتقد است.
مثال: زودباش، تفنگ را بردار، من آن را به شتاب آماده میکنم. ای بت اعظم، ای پروردگار من که درآن جایی، قدرت و شوکت تو برقرار باد، آزار و دشنام مردمان بیرون از حّد شمارباد، حکومت بی امان نفرت برجهانی پراز دوزخیان پایدارباد، بدکار و شریر تا ابد صاحب اختیارمطلق باد، برخلق بشارت باد ملکوت تو را که درآن جبّاران سیاه درشهری از نمک و فولاد بی رحمانه مردان را به بند میکشند و زنان را میسپوزند! و اکنون خخ خخ، آتش کن بررحم، آتش کن برعجز و براحسانش، آتش کن برهرچه که استقرارشر را به تعویق اندازد، دو نوبت آتش کن و اکنون آن دو را ببین که سرنگون میشوند، می افتند، و شتران شتابان راه افق درپیش میگیرند و درآن جا فوارهای از پرندگان سیاه به سوی آسمان لامتغیربالا میجهد. من میخندم، میخندم، و این مرد در خرقهٔ منفورش به خود میپیچد، سرش را اندکی بلند میکند، و مرا میبیند، مرا، ارباب به زنجیربستهٔ مقتدرش را، چرا به من لبخند می زند، من این لبخند را خرد میکنم! از کوبیدن قنداق تفنگ برچهرهٔ نیکویی چه صدای خوشی برمی خیزد! امروز، سرانجام امروزهمه چیزبه تحقق پیوست و همه جا در صحرا، تا شعاع فرسنگها، شغالان باد را که نیست میبویند، سپس به راه می افتند، با قدم دو ریز صبورانهای به راه می افتند، و به سوی ضیافت مردار میآیند که منتظرقدوم آنهاست. پیروزی! دستم را به سوی آسمان که به رقت آمده است بلند میکنم، سایهای کبود در آن سوی افق نموداراست، آه ای شبهای اروپا، وطنم، کودکیام، چراباید که من در عین پیروزی بگریم؟
5- دیدگاه ایدئولوژی راوی چیست؟
هرآن چه هنر را ویران میکند، تقویت کننده ایدئولوژیهایی است که بد بختی بشر را موجب میشوند، چرا که درهنرهیچ بدی وجود ندارد.
مثال: این خواب، این خواب طولانی، دارم بیدارمی شوم، اما نه، دارم میمیرم، سپیده میدمد، نخستین پرتو روز برای دیگرزندگان است، و برای من آفتاب بی رحم و مگس. کیست که سخن میگوید، هیچ کس، آسمان گشوده نمیشود، نه. نه، خدا دربیابان سخن نمیگوید، پس این صدا از کجاست که میگوید: «اگر رضا دهی که برای نفرت و قدرت بمیری، ما را که خواهد بخشود؟» آیا زبان دیگری در من هست یا هم چنان همان کس که نمیخواهد بمیرد در پای من افتاده است و پیاپی میگوید: «همّتی کن، همت»؟ آه! مباداکه بازفریب خورده باشم! آه ای مردم سابقاً برادر، ای یگانه ملجأ، ای تنهایی، مرا رها نکنید، مرا به خود واننهید! هان این است، این است، تو کیستی، ای مرد از هم شکافته، با دهان خونین، هان تویی، ای جادوگر، سربازان مغلوبت کردهاند، نمک در آنجا میسوزد، تویی ارباب محبوب من! این چهرهٔ نفرت را ترک کن، اکنون اکنوم نیکوباش، ما اشتباه کردهایم، ازنوآغاز میکنیم شهرشفقت را دوباره میسازیم.
6- "بشر"درجهان د استان راوی چگونه دیده میشود؟
راوی هیچ تحقیری از بشردردل ندارد، بلکه معتقد است، میتوان سرافرازبود، درکانون آثاراو خورشیدی است؛ شکست ناپذیردرنتیجه تفکرات تیره و پوچ گرایی را نقض میکند.
مثال: سرباز خندید که چون شکست خوردهاند ناچار از درمسالمت درآمدهاند، اما افسرچیزی نمیدانست و به هرحال آنان بریا نخستین بارقبول کرده بودند که کسی را بریا پرستاری کودکان بپذیرند و این کس همان قاضی عسکرخواهد بود و پس از آن به حساب این سرزمین خواهند رسید. دیگری گفت که اگر سربازان این جا نبودند آنان فلان جای قاضی عسگررا میبریدند. افسرجواب داد: نه بابا! و حتی قرار است که حضرت بفور، قاضی عسکر، پیش از رسیدن پادگان بیاید، دو روز دیگر چیزی نمیشنیدم، بی حرکت زیرتیغ برزمین چسبیده بودم، و احساس درد میکردم، چرخی از سوزن و خنجردر من میچرخید. آنان دیوانه بودند، دیوانه بودند که میگذاشتند تا دست غریبه به شهرشان برسد، به قدرت شکست ناپذیرشان، و به خدای راستی نشان، وآن دیگری را، همان کسی را که میخواست بیاید، زبان نخواهند برید و او نیکویی بی شرمانه اش را به تماشا خواهد گذاشت بی آن که کفّارهای به پرداز، بی ان که متحمل آزار و اهانت شود، و حکومتشر به تعویق خواهد افتاد، باز مردم شک خوهند کرد و بازوقت شان را به هدر خواهند داد تا خیرمحال را آرزو کنند و نیروی خود را به جای آن که در راه استقرار تنها سلطنت ممکن به کار اندازد صرف تلاشهای بی ثمرخواهند کرد، و به تیغی که تهدیدم م یکرد مینگریستم، ای قدرتی که به تنهایی برزمین حکومت میکنی! ای قدرت بی چون! و شهر اندک اندک از صداها تهی میشد و سرانجام در را گشودند و من افسرده و دل مرده تنها ماندم، با بت اعظم، و درپیشگاه او سوگند خوردم که ایمان جدیدم را واربابان حقیقیام را و خدای جبّارم را نجات دهم، و بهم کیشان سابقم خیانت کنم، هرچه باداباد.
7- راوی در دو جهان حضوردارد، «مسیحیت، باستان» به کدام نزدیکتر است؟
الف) به جهان باستان.
مثال: پشت سرآنان در بسته شد و ساز و نوا از نو درگرفت. جادوگر از پوست درختان آتشی افروخت و برگرد آن پایکوبی کرد. اندام بلندش در گوشه و کنار دیوارهای سفید میشکست و بر رویههای مسطح میتپید و اتاق را از سایههای رقصنده میانباشت. مستطیلی در گوشهای رسم کرد و زنان مرا به میان آن کشاندند، من دستهای خشک و نرمشان را روی تنم حس میکردم، و آنها پیالهای آب و مشتی دانه پیش من نهادند و بت را به من نمودند و من دریافتم که باید نگاهم را خیره بر او بدوزم. آنگاه جادوگر آنها را یک یک به نزدیک آتش خواند و چند تن از آنها را زد که نالیدند و سپس رفتند و دربرابربت اعظم خداوند من به خاک افتادند سجده کردند، و در این مدت جادوگر همچنان میرقصید و آن زنان را یک یک از اتاق بیرون کرد تا یکی بیش نماند، سخت جوان، که در کنار مطربان به خود خزیده بود و هنوز کتک نخورده بود. جادوگر بافهای از زلف او را گرفت و دم به دم سختتر به دور مچ خود پیچاند، اندام زن واپس آمد، با چشمهایی از حدقه درآمده، تا جایی که عاقبت به پشت افتاد. جادوگر او را رها کرد و فریادی برکشید، و مطربان رو به دیوار کردند، و در این مدت، در پشت نقاب چشم مربعی، فریاد جادوگر تا حدّ محال اوج گرفت، و زن چون آزار گرفتگان روی زمین به خود پیچید و میغلتید و عاقبت بر چهار دست و پا خزید، و سرش زیر یازوهای به هم پیوستهاش پنهان بود، و او هم به فریاد آمد، اما فریادی خفه، و درهمین حال بود که جادوگر، هم چنان به سوی بت نگران و نعره زنان با او جمع شد، به چالاکی و شارت، بی آن که چهرهٔ زن که اینک زیر چین هی سنگین دامن بلندش فرو رفته بود دیده شود. و من، از فرط تنهایی، سراسیمه فریاد کشیدم، بله، من هم از وحشت به سوی بت نعره زدم تا آن گاه که لگدی برسرم خورد و مرا بر سینهٔ دیوار کوفت، و من نمک را گاز گرفتم.
ب) برای شنیدن صدای غیبی به معبد میرود.
مثال: مرا به مقابل او، به پایین پای مجسمه بردند، آب سیاهی به من نوشاندند تلخ، تلخ، و همان دم سرم سوختن گرفت و من میخندیدم، و این بود آزار و دشنام، این بود هتک حرمت، از من هتک حرمت شده است. رختهایم را کندند، سر و تنم را تراشیدند، پوستم را به روغن آغشتند، چهرهام را با طنابهایی که درآب نمک خیس خورده بود کوبیدند، و من میخندیدم و رو بر میتافتم، اما هربار دو زن گوشهایم را میگرفتند و چهرهام را به ضربههای جادوگر عرضه میکردند، و از جادوگر فقط چشمهای مربعی را میدیدم، و هم چنان میخندیدم و غرقه به خون بودم. آنان دست نگه داشتند، هیچ کس سخن نمیگفت، جر من، واز همان وقت در سرم این آشوب به پا شد، سپس مرا از زمین بلند کردند و واداشتند تا نگاهم را به جانب بت اعظم بالا برم، و من دیگر نمیخندیدم. میدانستم که از ان پس وقف او شدم تا او را خد مت بگزارم و پرستش کنم، نه، من دیگر نمیخندیدم، ترس و درد خنده را درگلویم، خفه کرده بود. و آن جا، در آن خانهٔ سفید، میان آن دیوارها که آفتاب بی امان آنها را از بیرون میسوزاند، با چهرایی کشیده و حافظهای از کار افتاده، بله، من کوشیدم تا بربت نماز بگزارم، جز او هیچ کس نبود و حتی چهرهٔ کریهش کمتر از مابقی جهان کریه بود. آن گاه قوزکهایم را به طنایی بستند که پاهایم را فقط در طول یک قدم آزاد میگذاشت، و آنها باز هم رقصیدند، ولی این بار در برابر بت، و اربابان یک یک بیرون رفتند.
8- راوی، میخواهد بشریک بار دیگر در مورد آموزههای دینی که توسط مبلغان دیکته شده فکرکند. قدرت چیست؟ ایمان چیست؟ خشم چیست؟ دروغ چیست؟... بشرباید خود به این پرسشها پاسخ دهد و معنا ومفهوم ببخشد نه آن چرا که مبلغان دینی به واسطهٔ دیدگاههای بسته ایدئولوژی که بعضاً نظرات شخصی خود را دخیل کردهاند، به بشرالقاء کنند.
مثال: اما همان دم... خخ- جادوگر مرا میپایید_ آنان همه به درون آمدند و مرا از آغوش زن بیرون کشیدند آلت گناهم را هولناک کوبیدند. گناه! چه گناهی، من میخندم گناه چیست، ثواب چیست، مرا بر سینهٔ دیوار چسباندند، دستی فولادین فکهایم را فشرد، دستی دیگر هم دهانم را گشود و زبانم را کشید تا به خون افتاد، آیا من بودم که با آن فریاد حیوانی چنان نعره میکشیدم، نوازشی برنده خنک، آری عاقبت خنک، از روی زبانم گذشت. چون به هوش آمدم درمیان تاریکی شب تنها بودم، چسبیده بردیوار، غرقه درخون ماسیده، دهان بندی ازعلف خشکیده با بوی عجیبی دهانم را میانباشت که دیگر خون از آن نمیچکید اما از جنبنده خالی بود درخلاء آن فقط شکنجه آوری می زیست. خواستم برخیزم، اما پس افتادم، شاد، نومیدانه شاد شدم که عاقبت میمیرم، مرگ نیز خنک است و سایهاش پناهگاه هیچ خدایی نیست.
من نمردم. نفرتی نورس یک رزو پا به پای من از جا برخاست به سوی در کنج اتاق رفت، آن را گشود و پشت سرمن بست. من از متعلقاتم نفرت داشتم، بت اعظم آن جا بود و من از کنج سوراخی که در آن ایستاده بودم کاری کردم بالاتر از آن که نماز بگزارم: من به او ایمان آوردم هر ایمانی را که تا آن زمان داشتم نفی کردم. سلام او. قوّت، قدرت بود، او را میشد از میان برداشت اما نمیشد به ایمان واداشت، اوبا چشمهای تهی زنگ زدهاش از فراز سرم مینگریست. سلام! اوارباب بود، تنها او خدا بود و صفت چون و چرا ناپذیرش شرارت بود، ارباب نیک وجود ندارد. برای نخستین بار، از فرط دیدن آزار شنیدن دشنام، با تنی سراسرنعره زنان از دردی یگانه، خودم را تسلیم کردم فرمان بدخواهانه اش را تأیید کردم دروجود او عنصر شّرجهان را پرستیدم. اسیر ملکوت او شدم، همان شهر سترون، تراشیده درکوه نمک، مجزّا از طبیعت، محروم از گلهای کم دوام و کمیاب بیابان، مهجور از آن تصادفها یا مهربانیها ابری راه گم کرده بارانی خشمگین، مستعجل که حتی آفتاب یا ماسه نیزفیض آنرا چشیده _ واقبت شهرنظم، با زاویههای قایمش، با اتاقهای مربعیاش، با مردمان خشک و خشنش، من آزادانه به تابعیت آن درآمدم، من رعیت نفرت زده و شکنجه دیدهای از رعایای آن شدم افسانهٔ دورو درازی که به من آموخته بودند طرد کردم. مرا فریب داده بودند، حقیقت مربعی سنگین و فشرده است، زیروبم نمیپذیرد، نیکی خواب و خیال است، طرحی است که تحقّقش همیشه به آینده موکول میشود و همواره با تلاشی توان فرسا باید به دنبالش دوید، حّدی است که هرگز به آن نتوان رسید، حکومت آن محال است. تنها بدی که میتواند تا حد و نهایت خود پیش رود و جابرانه حکومت کند، اوست که باید به خدمتش کمربست تا سلطنت مسلمش برزمین مسلط شود. سپس ببینیم که چه شود. «سپس» یعنی چه، فقط بدی حاضر و همیشگی است.
مرگ بر اروپا، برخرد، برشرف، برصلیب! بله، میبایست که من به کیش اربابانم بگروم، بله بله من غلام حلقه به گوش بودم، اما منهم شریربشوم با وجود پاهای بهم بستهام و دهان بیزبانم دیگرغلام نیستم.
9- و درآخرانسان با امید واعتقاد به پیروزی یا ترغیب به برقراری برادری، هم بستگی میان انسانها تلاش میکند، تا بلایا را عقب براند.
مثال: چه آشوبی، چه غیظی، خخ خخ، مست از گرما و خشم به خاک افتادهام و روی تفنگم دراز کشیده. کیست این جا که نفس نفس می زند؟ من نمیتوانم این گرما را که تمامی ندارد تحمل کنم، و این انتظار را، باید که او را بکشم. به پرندهای و نه برگ علفی، فقط سنگ و سنگ، و هوسی بایر، و سکوت، و فریادهای آنان، و درمن این زبان که سخن میگوید و، از زمانی که زبانم را بریدهاند، رنج طولانی و یک نواخت و خالی، و حتی محروم از آب شب، شبی که آرزویش را داشتم، هنگامی که با بت اعظم در کنام نمکیام محبوس بودم، فقط شب، با ستارگان خنکش و با چشمههای تاریکش، میتوانست مرا نجات دهد، مرا از چنگ خدایان شریر آدمیان به درآورد، اما هم چنان محبوس بودم و از تماشای آن محروم. اکر این کشیش مبلّغ بازهم دیرکند، لااقل میتوانم شب را ببینم که از صحرا میروید و آسمان را فرامی گیرد، مانند تاکی سرد و زرین، که از بلندترین قلهٔ تاریک آسمان آویزان خواهد شد و من خواهم توانست که با فراغ خاطر از آن بیاشامم و این سوراخ سیاه و خشکیده را، که دیگرهیچ ماهیچهٔ زنده و نرم و رامی آن را خنک نمیکند، تر کنم و آن روز را از یاد ببرم که چگونه زبانم را دیوانگی برباد داد.■
منتشر شده در ماهنامه ادبیات داستانی چوک شماره 75
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك
www.chouk.ir/download-mahnameh.html
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک
https://telegram.me/chookasosiation
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
http://instagram.com/kanonefarhangiechook
دانلود نمایشهای رادیویی داستان چوک
دانلود فرم ثبت نام آکادمی داستان نویسی چوک
www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه چوک
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
دانلود فصلنامههای پژوهشی شعر چوک
www.chouk.ir/downlod-faslnameh.html