مصاحبه با «آلیس مونرو» برنده جایزه نوبل ادبیات سال 2013 مترجم «حسین کارگر بهبهانی»/ اختصاصی چوک

چاپ تاریخ انتشار:

مصاحبه با «آلیس مونرو» برنده جایزه نوبل ادبیات سال 2013 مترجم «حسین کارگر بهبهانی»

آلیس مونرو هرگز قصد نداشت که داستان‌نویس کوتاه شود بلکه هدف او بسط دادن رمان‌هایی بود که حاصل سال‌ها کار و برنامه‌ریزی بودند. اما، هنگامی که زمان این کار فرا رسید، زمان کافی برای انجام چنین کاری نداشت. او زمانی در بخش مقدمه‌ی یکی از مجموعه داستان‌هایش نوشت: بچه‌ای مریض است و اقوام به هدف ماندن به خانه‌شان می‌آیند. رخدادی اجتناب ناپذیر در امور خانه دقیقاً" مثل نقصی در پاور که باعث از بین رفتن برنامه‌ها در کامپیوتر می‌شود می‌تواند کاری در دست انجام را مخدوش کند.

 

مونرو در هیات نویسنده‌ای جوان که از سه فرزند هم مراقبت می‌کرد، آموخت در زمان محدودی که در اختیار دار: در خلال خواب بچه‌ها، حین تغذیه‌شان یا هنگامی که غذا روی گاز قرار داشت داستان نویسی کند. گرد آوری داستان برای رقص سایه‌های شاد 1- اولین مجموعه داستانی‌اش که در سی و هفت سالگی مونرو و به سال 1968 منتشر شد قریب به بیست سال طول کشید. از آن موقع تا به حال مونرو ده کتاب دیگر منتشر کرده که از جمله‌ی آنان مجموعه‌ی نفرت، دوستی، اضهارعشق، عشق و ازدواج 2 است که البته مورد تحسین قرار گرفته. مونرو به عنوان استادِ داستان کوتاه شناخته شده است.

یکی از منتقدان واشنگتن پست به سال 1998 نوشت: مونرو با سیاست فوق العاده ای شکل زندگی یا رابطه ای پیچیده را توصیف می‌کند اما، این تصویرسازی بیش از آن‌که پیشنهادی باشد تصئیر سازی‌ای تفضیلی است و داستان‌های او احتمالاً بی‌رقیب‌اند. در داستان دیگرش، نه داستان در نفرت - دوستی ... در زادگاهش کانادا و اغلب در شهر کوچکی شبیه انتاریو از استان وینگهام شهری که کودکی‌اش را آنجا گذراند - اتفاق می‌افتد. اکثر قسمت‌های این داستان‌ها اغلب داستان زنان خواسته‌ها، حسرت‌ها، قدرت و ضعف زنان - هستند. داستان‌هایی که موضوعات‌شان از روابط عشقی پر هیجان گرفته تا بیماری مرگ بار و نوجوانی بی‌رحم که بزرگ‌تران زنی تنها‌ را دست می‌اندازد متفاوت‌اند. داستان‌های مونرو زندگی ذهنی تحمل‌ناپذیر و تاثیراتی را که تصورات درونی هر شخص می‌تواند بر دنیای بیرونی داشته باشد کاوش می‌کنند.

هنگامی که از خانه‌ی دخترش در کالگاری تلفنی با آلیس مونرو صحبت کردم، همراه با شوهرش در شرف سفر هوایی به

جزیره ونکوور- که با رسیدن زمستان پنج ماه آنجا زندگی می‌کند- در ساحل غربی کانادا بود. تنها یکی دو هفته بود که جراحی قلب را پشت سر گذاشته بود؛ دلیلی که مونرو فقط به خاطر به تعویق افتادن سفر زمینیِ شهر به شهرشان ذکر کرد. مونرو به من گفت: به خاطر جراحی‌ام امسال دیرتر به مسافرت می‌رویم. وقتی می‌توانیم از بوران جلوگیری کنیم معمولاً بیرون نمی‌رویم. منتها نمی‌توانم از این سفر زمینی دست بکشم. سال‌ها از همین شهرها زمینی گذشته‌ایم و به اتفاقات توجه کرده‌ایم. واین مثل زمانی است که از زندگتیان دست می‌کشید و فقط نظاره گر زندگی می‌شوید. این نقشی است که مونرو به خوبی با آن آشناست و طی عمر نویسندگی‌اش این مهارت را تقویت کرده است.

-          کارا فاینبرگ

-          در مقدمه‌ی یکی از مجموعه داستانیِ داستان‌های منتخب 3 می گویید داستان‌هایتان طی سال‌ها طولانی‌تر از همدیگرنامربوط تر سخت تر و خاص تر شده‌اند. چرا فکر می‌کنید داستان‌هایتان به این شکل تکامل یافته‌اند؟

دقیقاً نمی‌دانم چرا چنین اتفاقی افتاد چون وقتی داستانی را می‌نویسم تجزیه و تحلیلش نمی‌کنم. اما, وقتی داستان را به اتمام می‌رسانم و شروع به انجام دادن کارهای داستان می‌کنم آنچه نوشته‌ام تا حد بسیاری قوانین داستان کوتاه را نقض می‌کند. این اتفاق بدون حسرت قابل ذکری برایم اتفاق می‌افتد. فکر می‌کنم تنها می‌توانم چیزی را که به آن علاقه دارم بنویسم. فی الواقع اگر داستانی خط مشیِ ویژه ای را دنبال کند اجازه‌ی این کار را می‌دهم. داستان را به همان شکل می‌نویسم و آنچه را که اتفاق می‌افتد نظاره می‌کنم.

-          گفتید داستان‌هایتان به نقض قوانین گرایش دارند. چطور این اتفاق رخ می‌دهد؟

ایده‌ای دارم. بعضی از داستان‌هایی که تحسین‌شان می‌کنم به نظر می‌رسد که در زمان یا مکان مشخصی قرار ندارند. قانونی در این رابطه وجود ندارد منتها احساس قشنگی در بسیاری از داستان‌هایی که می‌خوانم نهفته است. در آثار خودم تمایل دارم که زمان‌های زیادی را پوشش بدهم; در زمان به عقب و جلو بروم. منتها گاهی این کاری را که انجام می‌دهم چندان درست نیست. حس می‌کنم این کار همان چیزی است که ممکن است مردم فکر کنند باید خودشان را با آن سازگار کنند ولی در واقع این راهی برای بیان چیزی است که می‌خواهم منتقلش کنم و این گونه مسائل را بایستی به این شیوه انجام داد. زمان - گذشته و حال- و اینکه مردم با گذشت زمان چقدر تغییر می‌کنند مسلئه ایست که بسیار به آن علاقه دارم.

-          ملاحظه کرده‌ام که در بسیاری از داستان‌هایتان علی الخصوص جدیدترین مجموعه‌تان، کارکترها بار دیگر با رویدادی از گذشته از نوجوانی یا حتی کودکیشان- روبه رو می‌شوند. امکانش هست که بیش تر راجع به زنان به عنوان موضوع آثارتان صحبت کنید؟

چون فکر می‌کنم که همه‌ی ما داستان‌های زندگی‌مان را برای خودمان و حتی افراد دیگر تعریف می‌کنیم شاید بهتر باشد بگویم که خاطرات به شدت مجذوبم می‌کنند. علی ای حال زنان به خاطرات علاقه زیادی دارند و زیاد داستان تعریف می‌کنند; وهمینطور فکر می‌کنم مردان هم که پیر می‌شوند این کار را انجام می‌دهند منتها کمی متفاوت از زنان. صحبت کردن مردان را شنیده‌ام. مردان در مورد زندگیشان بر حسب دفعات محاکمه, شکار رفتن‌شان، تجارب جنگی و جر و بحث‌هایشان با پلیس صحبت می‌کنند. اما زنان... البته زنان راجع به زایمان و بیماری و وضع کودکان در آن برهه صحبت می‌کنند. البته شاید دارم راجع به زنان هم سن و سال خودم صحبت می‌کنم چرا که برای این دسته از زنان چنین مسائلی مهم‌ترین مسئله‌ی زندگی‌شان بوده است. اما، انگار این زنان به دنبال داستان‌های بزرگ عاطفی هم هستند. این دسته از زنان راجع به ازدواج‌های پیشین یا روابط عاشقانه فکر می‌کنند و به همان شکلی که مردان از دل شکار رفتن‌شان داستانی خلق می‌کنند آن‌ها هم به همان شکل داستان آفرینی می‌کنند. آنچه مرا به خود جذب می‌کند چگونگی خلق این داستان‌هاست - چه چیزی در زمان متفاوتی در زندگیتان قرار گرفته چه چیزی دست نخورده باقی مانده و چگونگی استفاده‌ی شما از این داستان‌ها برای خویشتن بینی یا حتی گاهی برای اینکه زندی را برای خودتان قابل تحمل کنید. افراد معدودی هستند که می‌خواهند زندگی‌شان را بعد از مسائلِ پوچِ پی در پی درک کنند.

-          بیش تر داستان‌هایتان راجع به زنان است. از این‌که نویسنده‌ای فمنیست خوانده می‌شوید چه احساسی دارید؟

خب من زن هستم و طبیعتاً داستان‌هایم راجع به زنان است. نمی‌دانم چه واژه‌ای برای مردانی که اکثراً راجع به مردان می‌نویسند وجود دارد و هیچ‌وقت از مفهوم فمنیست کاملاً" مطمئن نیستم. در ابتدا می‌گفتم البته که فمنیست هستم اما، اگر فمنیست بودن به این معنا باشد که نوعی تئوری فمنیستی را دنبال می‌کنم یا اینکه اصلاً چیزی راجع به آن می دانم پس فمنیست هم نیستم. فکر می‌کنم تا آنجا که تجارب زنان اهمیت دارد فمنیست هستم و این واقعاً اساسِ فمنیسم است.

-          آیا طی دوره‌ی نویسندگیتان نوع زنی که راجع به او داستان می‌نویسید را تغییر داده‌اید؟

مطمئن نیستم که این کار را انجام داده باشم. من حسب حال نویس نیستم اما زندگی خودم را برحسب تفکرات و دیده‌هایم به خوبی دنبال می‌کنم. از این رو اگر داستان‌هایی که الآن می‌نویسم راجع به پیرزنی است که به گذشته‌اش نگاه می‌کند بخاطر جایگاه الآنم است. وقتی که برادران گاوبازِ واکر 4- داستانی راجع به خردسالی که یک روز را با پدرش سپری می‌کند- را نوشتم زن جوانی بودم. آن موقع در دهه‌ی چهارم زندگی‌ام بودم و به کودکی‌ام نگاه می‌کردم. بنابراین به نگاه کردن به گذشته تمایل دارم و خیلی به زمان حال علاقه‌ای ندارم. قبل از اینکه بتوانم بفهمم جریانات از چه قرار بوده‌اند بایستی از نظر بگذرانم‌شان. هنوز هم راجع به دهه‌ی هفتم زندگی که برای زنان هم سن و سال من نقطه عطف زندگیشان به حساب می‌آید زیاد می‌نویسم. برای نزدیک بودن به دهه‌ی هفتم زندگی به اندازه کافی جوان نبودیم منتها برای دیدن همه‌ی احتمالاتی که نزدیکمان نبودند به قدر کافی جوان بودیم. این مسئله‌ای است که بارها و بارها به آن توجه کرده‌ام. اما در خلال دهه هفتم زندگی داشتم زندگی دختران و زنان 5 را می‌نوشتم که در مورد دهه‌های پیش تر زندگی است.

در اسباب اساسیه‌ی خانوادگی 6 داستانی از مجموعه‌ی جدیدتان- راجع به دختری می‌نویسید که علاقه‌اش برای نوشتن را جست و جو می‌کند و خاله‌اش وقتی که خودش را به عنوان یکی از کارکترهای داستان‌های منتشرشده‌ی خواهرزاده‌اش می‌بیند ناراحت می‌شود. آیا این داستان هم برگرفته از تجارب شخصی‌تان است؟

نه در حقیقت هیچ‌کدام از این اتفاقات رخ نداد اما، کاملاً درست است که در جوانی‌ام، نویسندگی آنقدر برایم اهمیت داشت که تقریباً همه چیز را فدای نوشتن می‌کردم. شخصی مثل خاله زاده را که مسئله بزرگی نبود فدای داستان می‌کردم زیرا فکر می‌کردم دنیای نویسندگی‌ام دنیایی که خودم خلق می‌کنم بسیار پویاتر از دنیای است که دارم در آن زندگی می‌کنم. و فکر می‌کنم که بسیاری از نویسندگان هم این کار را انجام می‌دهند. هرچه سنتان بالاتر می‌رود شهوت‌تان به نوشتن کمی کاهش پیدا می‌کند. باید به هر نحوی هم که شده با این حقیقت جذاب که زمانی قرار است بمیرید روبه رو شوید. بنابراین هر کاری که در زندگی‌تان انجام می‌دهید مرتبط تر به نظر می‌رسند چون این‌ها بخشی از زندگیتان هستند.

- آیا تا به حال این تجربه را داشته‌اید که افرادی در زندگیتان درست یا اشتباه داستان را راجع به خودشان تشخیص دهند و از این جهت با شما مقابله کنند؟

این تجربه را داشته‌ام که بعضی از افراد فکر می‌کردند داستان در مورد آن‌هاست و از این بابت بسیار غمگین می‌شدند در صورتی که اینطور نبود. میدانید در شهر کوچکی بزرگ شدم - وقتی که شروع به انتشار آثار کردم- مردم زیاد چیزی نمی‌خواندند و از این رو به سبکِ راوی اول شخص عادت نداشتند. بنابراین وقتی که داستانی را می‌نویسی که می‌گوید "من" پس آن‌ها علاقه‌مند به خواندنش می‌شوند و می‌گویند: "این شخص چه‌کسی است و جه موقع این کار را انجام داده است؟" پدرم گفت: "دخترم باید از تخیلش بهره گرفته باشد زیرا تا آنجا که می‌دانم هرگز دوست پسر نداشته است."

راستش می‌خواستم راجع به مکان داستان‌هایتان بپرسم. شما به این امر مشهور هستید که در مورد منطقه‌ی خاصی انتاریوی غربی - می‌نویسید و می‌خواستم عکس العملتان را در مورد نویسنده ای محلی خوانده شدن بدانم.

اصلاً برایم اهمیتی ندارد اگر نویسنده‌ی محلی به معنای شخصی باشد مثل یودورا ولتی. برای من محل بسیار حائز اهمیت است چون خیلی خوب احساسش می‌کنم اما، فکر نمی‌کنم تجاربی را می‌نویسم محدود به آن منطقه باشد. فکر می‌کنم اگر جای دیگری از این قاره بزرگ شده بودم، از آن محل به عنوان مکانِ رخداد داستان استفاده می‌کردم و شاید مطالب شخصی راجع به کارکترهایم تغییر می‌کرد. در اسباب اساسیه‌ی خانوادگی که به کودکی و نوجوانی‌ام مربوط است، مسائل شخصی که بر دخترک تاثیر می‌گذارد منحصر به جامعه‌ی محل زندگی‌اش است اما، داستان تنها منحصر به آن جامعه نیست. مثلاً وقتی داستان‌های ادنا اوبرایان در دوره‌ی جوانی‌اش در ایرلند را می‌خوانم ارتباط عمیقی با آن داستان‌ها احساس می‌کنم. واقعاً فکر نمی‌کنم که مهم‌ترین مسئله این باشد جزئیات منطقه را وارد زندگی کنیم بلکه فکرمیکنم مسئله‌ی حائز اهمیت این است که دانسته‌هایمان از زندگی را وارد زندگی کنیم. و مردم در هر جایی جزئیات خاص منطقه‌ی خودشان را دارند بعضی از مناطق را شاید نشود تنها به عنوان منطقه دید. مثلاً موردکای ریچلر دیگر نویسنده‌ی مهم کانادایی اساساً" راجع به زندگی یهودیان در مونترئال که روستا است می‌نویسد. منظورم این است که ریچلر راجع نوعی روستا می‌نویسد اما همه نوع روستایی وجود دارد.

-کدام نویسنده‌های دیگر بر شما اثر گذاشته‌اند؟ عنوان داستان در مجموعه جدیدتان، فلانری اوکانر را به ذهن‌مان می‌آورد منتها شما این کارا را در راستای قهرمانی تراژیک انجام ندادید.

نه نه. پایان خوشِ داستان‌ها همان موضوعی است که فکر می‌کنم با مسن تر شدنم در من بزرگ‌تر می‌شود. رویدادها می‌توانند هر نوع تغییری داشته باشند و گاهی این تغییر تغییری خوش یمن است. البته وانمود نمی‌کنم که جوهانا و کن کارکترهای داستان تا ابد با خوشی زندگی کردند اما, تصور می‌کنم که به خواسته‌هایشان رسیدند و احتمالاً زندگی برای هر دویشان کمی بهتر خواهد بود. بنابراین به این گرایش در خودم توجه کرده‌ام و فکر می‌کنم که منتقدین هم این مسئله را البته به شکلی نسبتاً متفاوت بیان کرده‌اند.

راجع به این که چه کسی بر من تاثیر گذاشته همان اول زدید تو خال. وقتی در دهه سوم زندگی‌ام بودم کارسون مک کوترز, فلا نری اوکانر و یدورا ولتی می‌خواندم. یدورا ولتی تحسینم را بر می‌انگیخت اما در آن دهه از زندگی‌ام مثل بقیه مردم تقریباً آثار هر کسی را می‌خواندم و حس می‌کردم که این کار ضروری است. تک و توک رمان‌هایی بودند که مایوسم می‌کردند. الان بار دیگر دارم برادران کارامازوف را می‌خوانم چرا که در جوانی‌ام وقتی این رمان را می‌خواندم مطالب بسیاری از آن را از دست دادم. آن موقع قسمت‌های مربوط به پول را نخواندم و تنها مطالبی از بخش‌های عاطفی‌اش را خواندم. وقتی داستان به بخش مربوط به پول می‌رسید از آن قسمت می‌گذشتم.

-اگر چه اولین نفر نیستید اما, یکی از معدود افرادی هستید که تصدیق می‌کنید برادران کارامازوف را کامل نخوانده‌اید.

بله درست است. اما باید از چخوف هم نام ببرم. همه‌ی داستان کوتاه‌نویسان نامش را ذکر می‌کنند اما چخوف واقعاً برایم مهم بود و برای همه داستان کوتاه‌نویسان هم همین‌طور است. ویلیام ماسکول نویسنده‌ی مورد علاقه‌ی من از آمریکای شمالی است. همین‌طور مائیو برنان ایرلندی که سابقاً برای نیویورکر قلم می‌زد و مری لاوین دیگر نویسنده‌ی ایرلندی. در دهه‌ی ششم زندگی فهمیدم نویسنده‌های زیادی در نیویورکر بودند که راجع به همان مطالبی راجع به عواطف و مکان می‌نوشتند که من پیش‌تر نوشته بودم. افراد بسیار دیگری هستند که در حال حاضر راجع به آن‌ها فکر نمی‌کنم. تمام مدت می‌خوانم و گاهی تحت تاثیر مطالبی که می‌خوانم قرار می‌گیرم.

-زمانی مقاله‌ی توصیفیِ فوق العاده ای نوشتید راجع به اینکه چگونه داستان می‌خوانید. گفتید: داستان مثل جاده نیست که بشود آن را پیمود؛ داستان بیش تر شبیه خانه است و مدتی آنجا می‌مانید. به رو به رو و پشت سرتان سرک می‌کشید و جایی که می‌پسندید می‌مانید و نگاه می‌کنید که اتاق‌ها و راه روها چگونه به هم مرتبط‌اند و این که با نگاه کردن از پنجره، دنیای بیرون چقدر متفاوت است.

درست است. آن قسمت را به عنوان مقدمه یا مقاله ای برای یکی از دوستانم نوشتم. در ابتدا اصلاً نمی‌دانستم که راجع به چه بنویسم چون هرگز در مورد چیستی داستان فکر نکرده بودم. اما, پس از آن همانطور که در مقاله هم گفتم راجه به روش خواندنم که در جایی وارد داستان می‌شد فکر کردم. می‌توانم در یکی دوتا از جملات احساسم راجع به داستان را بیان کنم. پس از آن خواندن را ادامه می‌دهم و مطالب پیشین و جلویی را می‌خوانم. این کار مثل این است که به داستان مرتبطید و چیزهایی خارج از داستان را به شیوه‌ی متفاوت از طریق پنجره‌ی آن خانه - می‌بینید و این امر ابداً" مثل پیمودن مسیری برای دیدن اتفاقات آتی نیست. اغلب, در همان ابتدای خواندن داستان می دانم که چه اتفاقی خواهد افتاد شاید نه تنها طرح داستان تغییر کند بلکه خود داستان هم تغییر کند. در داستان "نفرت، دوستی‌..." نوشته‌ی خودم طرح داستان نسبتاً" حائز اهمیت است منتها اغلب طرح داستان مهم‌ترین جزء داستان نیست.

بسیاری از داستان‌های اخیر شما و به ویژه مجموعه‌ی جدیدتان به درون مایه‌های عمده‌ی ضرر، بیماری و مرگ می‌پردازند. نظرتان در این مورد چیست؟

خب این مباحث را با بزرگ‌تر شدن فرا می‌گیرم. الآن احتمال اینکه دوستانی داشته باشم که به خاطر سرطان در معرض مرگ قرار بگیرند یا افرادی که ناچارند به خانه‌ی سالمندان بروند بیش تر است. منظورم این است که هنوز به این مرحله نرسیده‌ام اما، این اتفاق برایم شروع شده است. داستانی به نام "یادآوری 7" در مجموعه داستانی جدیدم هست که زنی که شوهرش را از دست داده است رابطه‌ی عاشقانه یا عشقبازی شان را از نظر می‌گذراند و این مورد به چگونگی یاد آوری خاطراتش اثر می‌گذارد.

اما بسیاری از داستان‌هایتان بر خلاف داشتن چنین درونمایه هایی اصلاً احساسی نیستند. حتی در "پل شناور 8" داستانی راجع به زنی سرطانی, کارکتر او را طوری می‌نویسید که از مسئولیت برگشت به دنیای واقعی نسبت به درد و رنج بیماری‌اش نگران تر به نظر می‌رسد!

بله. امیدوارم داستان‌هایم احساسی نباشند چرا که الآن متفاوت از گذشته به مسائل نگاه می‌کنم. وقتی سی سالم بود اگر سعی می‌کردم راجع به شخصی که به خاطر سرطان در معرض مرگ قرار گرفته است بنویسم, به خاطر این تراژدی متاثر می‌شدم. مسن تر شدن تاثیر خودش را دارد و این همان تجربه ایست که باعث شده الآن اینجا باشم.

پانوشت مترجم:

1-     Dance of Happy Shades

2-     Hateship, Friendship, Courtship, Loveship, Marriage

3-     Selected Stories

4-     یکی از داستان‌های مجموعه داستانیِ رقصِ سایه‌های شاد

5-     The Lives of Girls and Women

6-      Family Furnishings

7-     What is Remembered

8-     Floating Bridge

 


 

 

نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک

 

http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html

 

داستان های حرفه ای ادبیات ایران و جهان را از اینجا دانلود کنید.

 

http://www.chouk.ir/downlod-dastan.html

 

دانلود ماهنامه‌هاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک

 

http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html

 

دانلود نمایش رادیویی داستان چوک

 

http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html

 

دانلود فرم پیش ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک

 

http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html

 

فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك

 

http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html

 

بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان

 

http://www.chouk.ir/honarmandan.html

 

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک

 

https://telegram.me/chookasosiation

 

اینستاگرام کانون فرهنگی چوک

 

http://instagram.com/kanonefarhangiechook

 

بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر

 

http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html