داستان «تجاوز، سکوت و چراغی که ویرجینیا وولف را خاموش می کرد» نویسنده «آپریل آیرز لاسون» مترجم «مهسا طاهری»

چاپ تاریخ انتشار:

mahsa taheriبچه بودم و در مدرسه ابتدایی درس می خواندم که آن اتفاق افتاد.سال ها بعد از آن انگار دیگر برایم مسئله ی مهمی نبود. بی اختیار پوست لب هایم را می کندم تا خون بیاید(یک عادت بد). من دیرجوش بودم و گوشه گیر و سال ها در مدرسه بخاطر خجالتی بودنم با کسی حرف نمی زدم.

وقتی خانواده ام گفتند دارم روانی و توهمی می شوم، خشم تمام وجودم را فراگرفت(مگر همه نوجوان ها دمدمی نیستند؟). از شب خوابیدن روی تخت وحشت داشتم چون یک بار ترسیده بودم. از چی؟ واقعا نمی دانستم. فکر می کردم بطور عجیب و غریبی زشتم و یادم است پا شدم در گوشی و مضطربانه از یکی از دوستانم پرسیدم:«چه عیب و ایرادی تو من می بینی؟»

اما تا موقعی که دوازده سالم شد و ارتباطی بین این وسواس ها پیدا کردم و آن اتفاق برایم افتاد، اینجور نبود.من در برنامه هنرهای زیبا بودم و پدر و مادرم به موقع از خانه کتابی آوردند که از حراجی خریده بودند، عنوان کتاب ویرجینیا وولف بود، نوشته ی لوئیز دسالوو 1989 درباره ی تاثیر تجاوز جنسی بر زندگی و کارش. می دانست که دارم نوشته های وولف را می خوانم. یادم است که ازعنوان کتاب خوشم نیامد-اصطلاح «تجاوز جنسی» منزجرم کرد. اما حس می کردم بایستی نگاهی به آن بیندازم چون نویسنده محبوبم بود و تحسینش می کردم. از روی کاناپه ی اتاق نشیمن کتاب را برداشتم، صفحاتش را ورق زدم و روی دنباله پاراگرافی که وولف توی دفتر خاطراتش درباره برادر ناتنی اش جورج داک ورت رازی را فاش می کرد، مکث کردم. برادری که از وولف و خواهرش بعد از مرگ مادرشان نگه داری می کرد.

داک ورت چهارده ساله و بزرگ تر از وولف بود و همین ازش یک مرد بالغ در آن دوران ساخته بود.درحالی که وولف سیزده سال داشت:

تعریف می کند که چطور در گرداب احساسات در زمان بلوغ توی اتاقش لباس از تن درآورد و روی تخت دراز کشید تا بخوابد بعد چطور جورج هجوم آورد اتاقش؛ با غژ غژی آهسته در باز شد، صدای گام های محتاط، و کسی وارد شد.صدا زدم:«کیه؟» جورج نجواکنان گفت:«نترس! چراغ رو روشن نکن.عزیزم!» این را گفت و خودش را پرت کرد روی تخت و مرا توی آغوش گرفت. وولف می خواست به مردان زمان حال بگوید که دوران بلوغش با بقیه فرق داشت. که عصبانیتش بعد از مرگ مادرش به خاطر ماجرای تجاوزش بود.

وقتی که گفت:«چراغ رو روشن نکن!» خاطره ای برایم زنده شد. از خواندن دست کشیدم، لحظه ای نشستم و خیره شدم به صفحه، بعد کتاب را کنار گذاشتم و رفتم دستشویی. وقتی برگشتم برای دوستم تعریف کردم که مثل وولف من هم قربانی تجاوز جنسی شدم و مثل برادر وولف، کسی که به من تجاوز کرد می خواست چراغ خاموش باشد.

-بهم گفت نور باعث میشه سردرد بگیره.منم حرفش رو قبول کردم.

دوستم با دلسوزی و ترس نگاهم کرد، مثل آدم ترسیده ای که نمی داند با رازی که در اختیارش می گذارند چه کار کند. برگشتم دستشویی، نشستم زمین و زدم زیر گریه. برای آن اتفاقی که توی بچگی ام افتاد گریه نمی کردم، که همیشه بیشتر از هرکسی دیگر شوکه ام می کند؛ بیشتر بخاطر اینکه دوستم را ناراحت کردم و رازم را که برایش می گفتم، با بدبینی به او اعتماد داشتم. فکر می کردم پنجاه درصد تقصیر از جانب من است که باعث شده ام یک دوست خانوادگی مورد اعتماد به این خاطر دیگر پا به خانه مان نگذارد. به کلاس های آموزش مسائل جنسی رفتم و آموزش دیدم. آن ها پیشنهاد می دادند که مبحثی که حالا مطرح می شود را خوب گوش کن و دیگر هیچوقت نباید با آقای N تنها بمانی.

این طوری شد که من توی فکر فرو رفتم. مثل بیشتر زنانی که غرق افکارشان می شوند. مشکلم این بود که مورد تجاوز قرار گرفته ام. بیشتر دوست داشتم راجع به آن خیال پردازی کنم و نباید هرجا رسیدم جارش می زدم. آقای N دور و برم می پلکید و بازی می کرد-خودش می گفت «کشتی می گیرم» و علائم تروما یا زخمی که خورده بودم، بخشی از وجودم شده بود. او دبیرستانی بود، درشت هیکل و ورزشکار و خوش تیپ، چیزی که او را از هم سن و سالان ش متمایز می کرد. چرا مردی مثل او به یک دختر بچه نظر بد داشت؟ تا سال ها N و خانواده اش با خانواده ام رفت و آمد می کرد و ما هم با او. نزدیک تعطیلات بود که N شام دعوت مان می کرد و حتی می دانست کلید یدک خانه مان را کجا می گذاریم. حتی وقتی N متهم شد به تجاوز(از نوجوانی به بعد) فکر کردم حتما سوتفاهمی بیش نیست. آخرش هم از زندان رفتن بخاطرش سرباز زد. تعجب نمی کنم که در بچگی قربانی تجاوز و هتک ناموسی شدم، از اینکه این اتفاق به سبک معمولی زندگی ام گره خورد، که توی اتاق خودم، روی تخت خودم و بیشتر از یک دفعه آن هم وقتی که خانواده ام مرا با دوست مورد اعتمادشان عصرتنها گذاشتند وهیچ بزرگ تری توی خانه نبود، اتفاق افتاد، ناراحتم می کند و آن لحظه تنها دلواپسی ام این بود که«الانه که بیاد طرفم و بهم صدمه بزنه!»

وولف درباره تجاوز و آسیب روحی ای که جورج به او وارد کرد، علنا گفته و نوشته. در خیابان HYDE PARK GATE(خیابانی در لندن) حسش را به ماهی بدشانسی که توی حوض با نهنگی بزرگ و یاغی گیر افتاده تشبیه می کند و اینکه ماجرای تجاوز چطور زندگی اش را دستخوش فراز و نشیب کرده:

«معمولا می گفتند که جورج هم پدر است هم مادر،هم خواهر و هم برادر. همه ی خانم های پا به سن گذاشته ی کنسینگتون و بلگراویا نظرشان این بود که هیوِن دخترهای بیچاره استفین را سرافزار و خوشبخت کرده و در ذهن شان ماند تا ثابت کنند سزاوار چنین صمیمیتی اند. بله، خانم های پیر کنسینگتن و بلگراویا هیچ وقت ندانستند جورج داک ورت نه فقط پدر و مادر و خواهر و برادر برای دختران بخت برگشته استفین نبود، بلکه خاطرخواه شان هم بود.»

در کتاب «طرحی از گذشته» وولف از خاطرات آزار و اذیت های جورج نوشته:

«ازش متنفر بودم.دوستش نداشتم.چه کلمه ای برای زبان به کام گرفتن و شوراندن یک احساس مناسب است؟ باید قوی بود چون هنوز که هنوز است همه چیز را به خاطر دارم.مثل این می ماند که بخش های خاصی از بدن را نشان بدهند که نباید لمس شوند.نباید اجازه داد بطور غریزی بهت دست بزنند.» به عقیده دسالوو،فقط وقتی این مزاحمت ها تمام شد که خواهر وولف، وانسا که او هم قربانی آزار و اذیت جورج بود، به دکترشان دراین باره گفت.

در بازخوانی کتاب ویرجینیا وولف، تاثیر تجاوز بر زندگی و کارش، فهمیدم بیشتر زندگی نامه نویس های وولف نوشته اند که ویرجینیا ماجرای تجاوز جورج را از خودش درآورده و اگر هم محصول خیالاتش نباشد، چیزی وادارش کرده. با توجه به بیوگرافی نوشته لیندال گاردن 1984، ویرجینیا وولف درباره جورج نوشته:

«فکر می کرد خیلی خوش قیافه ست و ترکیب لب های قلوه ای و دلسوزیش از او یک جوان محبوب بین خانم ها ساخته بود.» در بیوگرافی 1972 وولف،خواهر زاده اش،کوئنتین بل،تصدیق می کند که خونگرمی و خام بودن جورج مسبب آن اتفاق بود. ویرجینیا حس می کرد هنوز هیچی از زندگی نمی دانسته و تازه می خواسته به خوبی و خوشی زندگی کند که جورج روزگارش را سیاه کرد. اما بل تجاوز جورج را به شخصیت خجالتی ویرجینیا نسبت می دهد و می نویسد: «یک موجود فطرتا خجالتی در مسائل جنسی، از حالا به بعد می ترسد به آن حالت سرد و اضطراب تدافعی برگردد.» دسالوو به نقل از جین او Jean O در کتاب «منشأ دیوانگی و هنر» 1977 می نویسد: «ویرجینیا توجه و محبت جورج را می خواست و دوست داشت و خیال می کرد جورج فقط وقتی مهربان و خوشروی معصوم می شود که غریزه اش بیدار می شد.» به نقل از روانپزشک آمریکایی، جودی لوئیز هرمن متخصص در حوزه زنا با محارم و استرس ناشی از ضایعه، دسالوو نوشته که حتی زیگموند فروید، همدوره ی وولف، در اعتراف به کشف غلبه بر رواج علت تجاوز جنسی مردد بود. بنا به گفته هرمن: عامل مهربان شدن مردان خانواده چیست؟

تا همین اواخر، مردم دختران و زنان گناهکار را انتخاب می کردند تا ببینند مردان مقاومت شان را از دست می دهند و دست و پایشان را گم می کنند یا نه. هنوز که هنوز است تعجب می کنم از اینکه چطور بیشتر خوانندگان دیرباور می توانند تصور کنند که تجاوز جورج یک ماجرای ساختگی از جانب وولف است یا وولف در آن سن کم و بی تجربگی درک کافی نداشت تا بفهمد دلش تجاوز جورج را واقعا می خواهد. خیلی راحت می شود فهمید چرا مردم ماجرای تجاوز را انکار می کنند.

کسی که راجع به او گفتم، مهربان بود و بخشنده و حس دلسوزیش به من یاد داد چیزی را که احتیاج دارم، نویسنده شدن است، دوست نداشتم به مردم اجازه بدهم فکر کنند N که جای پسرشان است، می توانست همچو بلایی سرم بیاورد یا به من آسیب برساند. حتی به ذهن هیچ کس خطور نکرد که N بعدا در بیست سالگیش یک دختر چهارده ساله را حامله کند. بیشتر دفعات مردم توی ذهن شان دست به تجاوز می زنند و محتاج توجه اند تا توی دنیای واقعی یا بطور احتمالی. در نتیجه، قربانی ها را تشویق کنید تا حقیقت را خاک کنند و حتی پیش ما آن را فاش نکنند. در کتاب«طرحی از گذشته» وولف می گوید از خجالت آب می شد وقتی به خودش توی آینه ی پذیرایی خانه نگاه می کرد جایی که یک بار جورج به او تجاوز کرد. وقتی لذت و زیبایی از راه می رسد، می تواند احساس وجد و خلسه را بی اختیار و شدید کند و هیچ شرم یا حداقل حس گناه و عذاب وجدان نداشته باشد تا وقتی که با بدن من کاری نداشته باشند. من باید از بدن خودم شرم کنم و بترسم.

بعنوان یک کتاب عالی و خواندنی، هیچ وقت خواندن کتاب ویرجینیا وولف را کنار نگذاشتم: «تاثیر تجاوز جنسی بر زندگی و کارش».بعد از گفتن ماجرای تجاوزم به دوستم از قصد از فکر کردن به آن دست برداشتم. به طور جدی شروع کردم به نوشتن داستان، و به داستان واقعی خودم و آن اتفاقی که برایم افتاد، حقایقی احساسی را در آن کشف کردم، می خواستم نزدیک و نزدیک تر بشوم. در این بین، جزئی از وجودم به آن یکی درس می داد تا ببیند و گوش بدهد. می خواستم خودم را با آسیب هایی که از تجاوز می رسد، به چالش بکشم. اما بیش از تاریکی سوسوزن نبود. حالا برای نخستین بار، شکلی به خودشان گرفته اند که می شود توصیف شان کرد و عنوانی برای شان گذاشت. چون درباره زن دیگری خواندم که به او گفته شده چراغ را خاموش کند، به خاطر آن زن، بر خلاف زندگی توی سنی که یاد گرفت در سکوت رنج بکشد، بلند حرف بزند و به خاطر کسی دیگر که لمسش کرده انقدر مصمم شد تا کتابی در آن باره بنویسد و چراغی را به خاطر آگاهی و زیبایی روشن کرد.

-------------------------------------------------------------

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک    
telegram.me/chookasosiation
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
دانلود فصلنامه پژوهشی شعر چوک
www.chouk.ir/downlod-faslnameh.html 
دانلود ماهنامه‌هاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک
www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک
www.chouk.ir/ava-va-nama.html 
سایت آموزشی داستان نویسی و ویراستاری خانه داستان چوک
www.khanehdastan.ir 
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان 
www.chouk.ir/honarmandan.html 
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html

داستان «تجاوز، سکوت و چراغی که ویرجینیا وولف را خاموش می کرد» نویسنده «آپریل آیرز لاسون» مترجم «مهسا طاهری»