داستان «طاهره» نویسنده «میترا مالکی»

چاپ تاریخ انتشار:

mitra malekii

همانطور که عقب، عقب می رفت با خودش تکرار می کرد -من کشتمش، همین الان داشت جون می کند. آنقدر نگاهش کردم تا مُرد. دست و پایش پرید و مُرد. درست مثل یک گوسفند، شاید هم مثل یک گاو-

 پیش از ظهر صدای چرخش کلید توی در خانه، خواب را از سر زن پراند. گوشهایش را تیز کرد. در با صدای قیژ باز شد. باران شدیدی می بارید. هوا دم کرده بود. یک هفته ای می شد که مرد به خانه نیامده بود.

زن سرش را آرام از روی بالش بلند کرد؛ اول صدای خش خش نایلون ها را شنید که روی اُپن آشپزخانه ریخته می شد و بعد کِش کِش دمپایی هایش را به طرف اتاق خواب.

 پتو را روی سرش کشید. خودش را به خواب زد.

مرد در چهار چوب در ایستاد. سایه ی مرد را روی دیوار دید. قدش کوتاه تر و شانه هایش افتاده تر از قبل شده بود. صدایش مثل رعد در اتاق پیچید. گفت: پاشو بینیم زنک. چه وقته خوابه لنگِ ظهر؟

بعد دستش را روی شکمش زد و ادامه داد: بخور و بخواب کارمه خدا نگهدارمه.

زن نفسش را حبس کرد و هیچ حرکتی نکرد. مرد به طرف تخت رفت، گوشه ی پتو را گرفت و مثل کسی که می خواهد چیزی را پاره کند، پتو را کشید و گفت: زنیکه!!!واس ما خودتو به خری نزن.

زن بی اختیار نشست، سرش را بین دو زانویش برد و دستش را محافظ سرش کرد.

مرد دستش را گرفت از روی تخت پایینش کشید و گفت: خودتو به موش مردن نزن. دِیالا پاشو، شب مهمون دارم.

بعد زن را هول داد طرف حمام. بوی سیگار با بوی عرق تنش اتاق را پر کرده بود. زن بدون اینکه به مرد نگاه کند، حوله اش را برداشت.

بوی عرقش را از چند فرسخی می توانست تشخیص بدهد. وقتی آن شب با پدرش تهِ دالان تاریک خانه پچ پچ می کردند. بوی گند عرقش توی حیاط پیچیده بود. طاهره زیر تک درختِ کاجِ بلند حیاط مشق می نوشت. تا وقتی مادرش زنده بود، حیاط خانه پر بود از گل و گلدان. عصرها بوی امین الدوله با عطر چایِ تازه دم کشیده قاطی می شد و هوش از سر اهل خانه می پراند، ولی بعد از مادر نه دیگر گلی در باغچه رویید و نه سماوری که برایشان جوش بزند. آن شب اما بوی گند سیگار و عرق هیکل گنده اش حیاط خشک خانه را پر کرده بود.

مرد بازوی طاهره را گرفت، گفت: سلامت کو؟

طاهره گفت: معلومه یک هفته است کدوم گوری بودی؟ نمیگی گشنه و تشنه تو خونه می میرم؟

- سر گور پدرِ پدر سوخته ات بودم. مگه چه غلطی می کنی که تشنه و گشنه؟ همه چی محیاست که برات.

طاهره بازویش را از دست مرد کشید و گفت: ولم کن بابا.

طاهره نگاهش روی بازویش ثابت ماند.

جای انگشتان مرد روی بازوی اش ذوق ذوق می زد.

 درست مثل همان شب، از ته دالان تاریک به طرف طاهره آمد.

سایه اش پخش شد روی دیوار حیاط،  بازوی طاهره را به همین سفتی گرفت. مثل پَر کاه از جا بلندش کرد. چشمان سبز و دریده اش را به طرف پدر طاهره چرخاند و گفت: اینو می خوام. ببین چشاشو. سگ بستن توش.

بعد بلند خندید. پدر طاهره کش کش کنان به طرف آنها آمد، دماغش را بالا کشید و گفت:" آخه ایرج خان... این هَنو ۱۳ سالشم نی داداش، چیزی سرش نمیشه. ولی اون یکی سرش میشه.

بعد اشاره کرد به ملیحه و مثلِ همیشه سیگارش را از کنار گوشش برداشت با ته سیگار قبل آتش زد، پک محکمی زد و لب حوض نشست.

ملیحه مثل فنر از جایش پرید و دوید به طرف زیر زمین.

طاهره بخار آینه ی حمام را با دستش پاک کرد. خیره شد به آینه. تکرار کرد چشم هایش سگ دارد.

یک مشت آب پاشید توی آینه، صورتش از روی آینه ریخت کف حمام. آب دهانش را تُف کرد کف پاشویه. بعد سَرش را زیر دوش گرفت. آب گرم همراه با اشکهایش سُرید روی سر و بدنش.

در حمام باز شد. ایرج حوله اش را کنار حوله ی نارنجی طاهره آویزان کرد، حوله افتاد کف حمام.

ایرج گفت: زود باش ضعیفه، الانه که از راه برسن توام هیچی هنو آماده نکردی.زود باش.

طاهره به حوله اشاره کرد: خیس شد!

همانطور که لی لی کنان شلوارش را در می آورد گفت: بیا وَرش دار خُب.

طاهره حوله را برداشت هنوز آویزان نکرده بود که ایرج از پشت بغلش کرد و گفت: جونِ تو، اگه برن دنیا رو بگردن، تو نمیشی. بازم میان پیش حاجیت.

-ولم کن...مگه مهمون نداری؟

- خب داشته باشم.

 ایرج دستش را کج کرد و ادامه داد: مگه خودم چلاغم؟

لبهای قیطانی و سیاهش را به صورت طاهره نزدیک کرد. طاهره چشمانش را بست.

طاهره آرام سشوار را روی سرش گرفته بود. موهای مشکی اش در هوا می رقصید. قیچی را برداشت. چند بار قیچی را به موهایش نزدیک کرد. اما نتوانست موها را قیچی کند. اختیار موهایش را هم نداشت. قیچی را پرت کرد روی میز و به طرف آشپز خانه رفت. نایلون ها را یکی یکی خالی کرد. چیپس، کالباس، خیار شور، ماست و موسیر و...  همه را روی اُپن چید، بطری های مشروب هم کنارش.

گوشت ها را شست و شروع کرد به تکه تکه کردن.

ایرج حوله پیچ به طرف یخچال آمد، بطری آب را سر کشید. آب از کنار دهانش ریخت روی شکم گنده و پر مویش.

 طاهره بدون اینکه به طرف ایرج برگردد، گفت: چه خبره امشب؟ هم مشروب، هم تریاک؟

ایرج بطری را از دهانش برداشت، با پشت دست دور لبش را پاک کرد و گفت: امشب نادر و علی هم هستن دیگه. با شیخ شاهد از دُبی میان.

طاهره چاقو را روی تخته گوشتی کوبید و با صدای بلند گفت: اوهو...وعه...نادر و علی دیگه از کدوم طویله میان؟

بعد به طرف ایرج برگشت: همینمون مونده با شاهد دست و پنجه نرم کنیم. تو نمی دونی چقدر کثیفه این بشر!؟

ایرج  بی اعتنا به حرف طاهره به طرف اتاق رفت.

طاهره کمی بلند تر گفت: می فهمی من اذیت میشم؟ اصلا یه ریزه فکر منو می کنی تو؟

- خفه... به کارت برس. اینقدر ادا اصول در نیار.

- خیلی عوضی هستی ایرج. دو دقیقه پیش کی بود تو حموم قربون صدقه ام می رفت؟ کی بود قول...

هنوز حرفش تمام نشده بود که ایرج با قدم های بلند برگشت طرف آشپزخانه، بطری را برداشت و پرت کرد طرفش. طاهره سرش را دزدید. بطری به دیوار خورد، شکست و خورده هایش پخش شد همه جا. صدای جیغ طاهره بلند شد.

ایرج صدایش را بلندتر کرد و گفت: به کی گفتی عوضی؟ تازگی زبون سواری می کنی ضعیفه؟ نکنه آخورت دو تا شده؟

طاهره همان طور که سرش را بین دو دستش گرفته بود گفت: باشه باشه حوصله دعوا ندارم. ببخشید.

دوباره ایرج همانطور که انگشت اشاره اش را تکان می داد گفت: دیگه گوه زیادی نخوریا.

- گفتم باشه. بزار خبر مرگم کارهات رو بکنم.

- هه...کور خوندی. خبر مرگت رو کسی حالا حالاها نمی شنوفه. چون هنوز مونده بدهیاتون صاف بشه.

طاهره زیر لب گفت: پس خبر مرگ خودت، تا منم یه نفس بکشم.

ایرج خودش را به طاهره رساند، موهای بلندش را از پشت سر گرفت و تاباند دور دستش. سر طاهره به شدت به عقب کشیده شد. صدایی از درد کشید. ایرج با دست دیگرش زیر چانه اش را گرفت و گفت: خفه شو و به کارت برس مگه می خوای کوه بکَنی زنیکه ی هَر...ز... .

بعد هولش داد عقب و ادامه داد: حیف امشب مهمون از دبی دارم وگرنه تمام بدنتو سیاه می کردم.قربتیِ دهاتی.

طاهره خودش را عقب کشید و گفت: دهاتی خودتی پست فطرت، روانی.

دوباره ایرج به طرفش حمله کرد: روانی کیه؟

طاهره پشتش را به ایرج کرد. چاقو را برداشت و مشغول خورد کردن گوشت شد: برو ایرج؛ روانی منم حالا برو. حوصله سر و صدا ندارم.

ایرج سر طاهره را برگردانند: نه می خوام بدونم روانی کیه؟ هان؟

طاهره دست ایرج را از روی چانه اش پس زد: برو گفتم.

ایرج پیشانی اش را نزدیک سر طاهره کرد، چشمهای سبزش را دَراند و گفت: هو شَه... یه بار دیگه بگی روانی می کشمت.

طاهره چشمان درشتش را از ایرج گرفت وگفت: مگه شهر هرته که منو بکشی؟ اگه روانی نبودی این کارها رو نمی کردی تو این سن. برو ببین موهات سفید شده.

ایرج ولی کوتاه نیامد دوباره گفت: روانی باباته، اون بابای نامردت.خفه میشی یا خفه ات کنم؟ هان؟ چند وقته چه مرگت شده که زبون سواری میکنی؟

طاهره دستش را زد تخت سینه ایرج و گفت: آخه کثافت، بابامم یه عوضیِ بدتر از تو، رفیق گرمابه، گلستان هم بودین دیگه. حالا هر چی کوتاه میام تو زر بزن. برو گفتم.

ایرج با ضربه ی ناگهانی دست طاهره یک قدم به عقب برداشت. صورتش سرخ شد، به طرف طاهره رفت، گلوی طاهره را گرفت، طاهره عقب عقب رفت تا به کابینت گیر کرد. با صدای گرفته گفت: چه غلطی میکنی ایرج. ولم کن.

ایرج فشار دستش را بیشتر کرد. هر چه طاهره بیشتر تقلا می کرد. ایرج فشار دستش را بیشتر می کرد. موهای کم پشتش کف سرش چسبیده بود. طاهره را همراه با فشار به شدت  تکان می داد: می خوای مثه سگ بکشمت راحت بشی. می خوای؟

طاهره آن شب بارانی به یاد آورد که پرت شد کنار خیابان، درست مثل سگ.

همان شب تصمیم گرفت خودش را بکشد، اما نمی توانست. حتی می ترسید خودش را بکشد.

طاهره زیر فشار دست ایرج کبود شده بود. همانطور که دندان هایش را از درد و ترس روی هم فشار داده بود، گفت: بکُشم لعنتی. بکش راحتم کن.

- پس چی؟ می خوام بینم کدوم قرمساقی سراغ جنازه تو رو می گیره.

چشمان طاهره از حدقه بیرون زد. به سختی نفس می کشید. باز هم تلاش کرد دستان ایرج را از دور گلویش باز کند، نشد. نتوانست. جان نداشت. کم کم دستهایش شل شد. صدایش به سختی شنیده می شد.

ایرج از زیر دندان هایش گفت: مگه نگفتی بکشمت. هان؟

همانطور که دستهای طاهره ول شده بود. نوک چاقو از روی تخته گوشتی به دستش خورد. چاقو را براشت. بالا آورد.

 ایرج تیغه ی چاقو را که دید جری تر شد. فشار دستش را بیشتر کرد و گفت: می خوای منو بزنی؟! گوه می خوری...مگه می تونی؟

صورت طاهره کامل کبود شده بود. دستش را عقب برد و با یک حرکت چاقو را در گردن ایرج فرو کرد. خون شتک زد بیرون. فشار دستهای ایرج کمتر شد و بعد ولش کرد. چشمانش دریده شد. مجال حرف زدن نداشت. فقط نگاه وحشی اش ثابت ماند روی خونی که به سر و صورت طاهره می پاشید.

با همان حال نزار دوباره به طرفش حمله کرد، طاهره انگار جان گرفته بود، ایرج را هول داد عقب. تلو تلو خورد و روی دسته ی چاقو کف آشپزخانه افتاد. چاقو بیشتر فرو رفت و پشت گردنش بیرون زد.

خون کف سرامیک ها جاری شد. طاهره همانطور که سرفه می کرد با چشم ایرج را می پایید. کمی در همان حالت افتاد، بعد دست و پایش پرید. طاهره آنقدر نگاهش کرد تا مُرد...

 دیگر پاهایش قدرت ایستادن نداشت. زانو زد روی زمین و زیر لب تکرار می کرد - من شوهرم رو کُشتم، کُشتمش؛ این انگل رو من کُشتم.-

چشمان ایرج بازِ باز بود. انگار هنوز تهدید می کرد. بعضی وقتها یک اتفاق کوچک صدمات جبران ناپذیری به روح و جسم می زند.

دیگر هیچ اشعه ی نوری در خانه نمی تابید. صدای باران روی کانال کولر شدت گرفته بود. بساط شب روی میز آماده بود.

جسد ایرج آن وسط افتاده و طاهره مثل مجسمه خشکش زده بود همان گوشه.

گویا هنوز از ایرج می ترسید. با صدای رعد از جایش پرید.

چهار دست و پا به سمت جسد رفت. چند بار آرام تکانش داد. بعد دستش را پس کشید و با گوشه ی دامنش پاک کرد. دوباره تکانش داد. او مُرده بود. بعد وحشت زده خودش را زیر اُپن کشید. بدنش می لرزید. سردش بود ولی دانه های درشت عرق از لابه لای موهایش می سرید روی گردن و روی کمرش. دستش را روی گردنش گذاشت. بعد کشید تا روی شکمش.

نمی دانست درد گلویش بیشتر است یا درد کورتاژ کردن هایش. سرش را بالا گرفت و گفت: خداااا.

اشک هایش ریخت رو گونه های برجسته اش. بعد لبش را گزید، به جسد نگاه کرد. خون راه گرفته بود تا پاشویه. از زیر اُپن لغزیید بیرون. خورده شیشه ها زانویش را زخم کرد. اهمیت نداد. دوباره به طرف جسد رفت، صدایش کرد: ایرج... ایرج جان. پاشو الان مهمونات میرسن. التماست می کنم بلند شو. دیگه غلط بکنم رو حرف تو حرف بزنم. به گور بابای عوضیم بخندم اگه به حرف تو گوش ندم.

فقط بلند شو و بگو همه چی فقط یه خوابه. بگو شوخی بوده.

با پشت دست تند تند اشک هایش را پاک می کرد و به جسد  التماس می کرد که بلند شود.

درست مثل وقتی هم کتکش می زد و هم تهدیدش می کرد که اگر به خواسته هایش تن ندهد او را می فروشد به کاباره های دبی و او التماس می کرد تا ببخشدش.

بعد آرام شد. زُل زد به جنازه. بعد نگاهش را به طرف پنجره دوخت. دیگر هوا کامل تاریک شده بود.

ترس تمام وجودش را گرفت.

 از جایش مثل فنر بلند شد. پاهای جسد را گرفت و کشید، ولی پای جسد از دستش ول شد روی زمین. دوباره تلاش کرد. جسد حتی یک سانت هم از جایش تکان نخورد.  دستان ظریفش را مشت کرد و کوبید روی جسد و گفت: بلند شو کثافت. بلند شو...

بعد دور خودش چرخید. از آشپزخانه بیرون رفت. دوباره آمد بالای سر جنازه؛ موهای بلندش را پشت سرش بست. دوباره موهایش را چنگ کرد. بلند با خودش حرف می زد: وای خدا چیکار کنم؟  الان مهمون های بدتر از خودش می رسن. کاش می شد تیکه تیکه ش کنم یا بسوزونمش. خدا چطوری از شَّر این کثافت خلاص بشم؟

دوید طرف اتاق، لباس زرد کوتاه رقصش را که روی تخت انداخته بود، گذاشت توی جا لباسی. کمی بین لباس ها را کاوید. بعد به طرف حمام رفت. چگونه می توانست جنازه را تا حمام بکشد؟!

خدا... خدا... خدا... چطور این نکبت رو  قایمش کنم تا امشب تموم بشه.

اگه دوستاش برسن بدبخت میشم، حتما شهادت میدن که من کشتمش.

وسط سالن ایستاد. بعد به طرف آیفون دوید و مانیتور را روشن کرد. هنوز خبری نبود. دوباره به آشپزخانه رفت. با لگد به پهلوی جسد کوبید وگفت: مرده و زنده ات باعث عذابه.

در یخچال را باز کرد و بست. دوباره در یخچال را باز کرد. دوباره کوبید به هم و گفت: اَه...

به طرف سالن رفت. دورش را دقیق نگاه کرد. عرق کف دستش را با دامنش پاک کرد، نگاهش افتاد توی آینه ی ویترین. پشنگه های خون روی سر و صورت و لباسش بود. تاپ و دامنش را در آورد.

 به طرف لباسشویی دوید. تاپ و دامن خونی را با چند تکه از لباس های ایرج  انداخت توی ماشین و روشنش کرد. بعد سر و صورتش را شست. پاورچین از لابه لای شیشه خورده ها رد شد. بساط تریاک را کنار شومینه پهن کرد. صدای آهنگ را بلند کرد. یکی از بطری های ویسکی را برداشت و کوبید روی میز، بوی الکل پیچید توی خانه. مبل ها را به هم ریخت.

دوباره دوید به طرف اتاق. مانتویش را پوشید. شال را روی سرش انداخت.

بی مهابا هر چیزی دم دستش رسید را  به هم ریخت. دکمه آیفون را روشن کرد.

 از شدت باران کم شده بود.

بالای سر جسد ایستاد. منتظر شد تا رفیق هایش برسند.

چشمان ایرج هنوز باز بود. طاهره رو به جسد گفت: من کشتمت. دیدی؟ دیگه نمی تونی با خواهرم تهدیدم کنی. من کشتمت. منی که جای بچه ات بودم، تونستم بکشمت، اما تو نتونستی.

یاد شبی افتاد که گوشه ی اتاق کِز کرده بود و ایرج با کمربند او را می زد و می گفت: خوب گوش کن پاپتی... امشب به حرفم گوش کردی که کردی. نکردی سرِ اون خواهر هر جایی ات رو میذارم رو سینه اش. نمیذارم زندگیش با آق مهندس پا بگیره. انوقت میاد پیش خودم کار.

با صدای آیفون اشک هایش را پاک کرد.سه نفر بودند. شاهد توی دشدشه ی سفید دوبرابر شده بود. با دیدنش، چندشش شد.

بدون هیچ حرفی دکمه آیفون را زد. لای در آپارتمان را باز گذاشت. از راه پله بالا دوید. موبایلش را بیرون آورد.

- الو...الو... پلیس ١١٠؟ به دادم برسین، دارن شوهرم رو می کشن.

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک    
telegram.me/chookasosiation
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
دانلود فصلنامه پژوهشی شعر چوک
www.chouk.ir/downlod-faslnameh.html 
دانلود ماهنامه‌هاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک
www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک
www.chouk.ir/ava-va-nama.html 
سایت آموزشی داستان نویسی و ویراستاری خانه داستان چوک
www.khanehdastan.ir 
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان 
www.chouk.ir/honarmandan.html 
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html

داستان «طاهره» نویسنده «طاهره مالکی»