بررسی داستان «زن بی‌کس وکار» نویسنده «ارسکین گالدول»؛ مترجم «احمد شاملو»؛ «ریتا محمدی»/ اختصاصی چوک

چاپ تاریخ انتشار:

ritaa mohamadi

بابا جانم که آن روزصبح زودترازهمیشه بیدارشده بود، بدون این‌که بگوید کجا می‌رود گذاشت ازخانه رفت. و مامانم هم‌چنان سرش به رختشوییش گرم بود که یادش رفت ازش بپرسد.

معمولاً هروقت که بابا جانم به این صورت از خانه بیرون می‌رفت، اگر مامانم پی‌جوی کارش می‌شد، جواب می‌داد که رفته است آن طرف شهردربارۀ موضوعی کسی را ملاقات کند، یا می‌گفت که همین نزدیکی‌های خانه کارکوچکی داشته است. دیگرنمی‌دانم اگرآن روزمامانم تا آن حد گرفتارنبود وازش سوآل می‌کرد، باباجانم چه جوابی به‌ش می‌داد.

به هرحال، آن روزبابام پیش ازهمۀ اهل خانه بلند شده بود رفته بود به آشپزخانه وبرای خودش صبحانه درست کرده بود. موقعی که ازخواب بیدارشدم لباسم راپوشیده بودم که بابام تازه ازبستن مادیان به ارابه فارغ شده بود. سوارشد وبه طرف کوچه راه افتاد.

من همان‌طورکه به بدنۀ ارابه چسبیده بودم وتوکوچه کنارارابه سگ دومی‌زدم والتماس ودرخواست می‌کردم، گفتم:

- بابا جون! من هم می‌تونم بات بیام؟ تو روبه خدا، باباجون؟ منم همرات ببر...

بابام تسمه‌ها را روگردۀ مادیان زد و اورا به چارنعل رفتن واداشت وگفت:

حالا نمی‌شه بچه! بعد اگه دیدم به وجودت احتیاجی هست می‌فرستم دنبالت.

 ارابه، با سروصدای چارنعل اسب درپیچ کوچه ازنظرپنهان شد.

من برگشتم به خانه، مامان توآشپزخانه، دوروبراجاق مشغول کاربود. بدون این‌که درمورد بابام کلمۀی به زبان به یارم، به انتظارصبحانه آن‌جا نشستم. هروقت بابا ومادیان به این صورت جایی می‌رفتند ومرا این‌طورتنها می‌گذاشتند تو دلم احساس بدبختی می‌کردم. حتا حوصله حرف زدن با مامانم راهم نداشتم. همین‌جورساکت وصامت گرفتم کناراجاق نشستم ومنتظرماندم. مامان با دست پاچه‌گی صبحانه‌اش را خورد رفت توحیاط که آتش زیرتشت رختشویی رازیادکند.

اوایل بعدازظهر، زنی ازهمسایه‌هامان مادام سینگرکه کمی پایین‌ترازمنزل ما سرپیچ کوچه می‌نشست به سراغ‌مان آمد. پیش از آن‌که مامان متوجه اوبشود من دیدمش. تقریباً تمام روز را همان‌طور به انتظار بازگشت بابام روایوان نشسته بودم.

مادام سینگربه طرف چهارپایۀ رفت که مامانم داشت روش رخت می‌شست ومدت نسبتاً درازی این‌که لب ازلب بازکند همان‌جا ایستاد بعد ناگهان روی تشک خم شد وازمامان سراغ بابا جانم را گرفت.

مامانم بدون این‌که حتا سرش را از روی کارش بلند کند گفت:

- اگر تنبلی به‌ش اجازه بده که خودشوازآفتاب بکشه توسایه احتمال داره که الآن یک جا توسایه درازکشیده باشه.

مادام سینگربازهم کمی بیشترخودش را به مامان نزدیک کرد وگفت:

- من خیلی دلواپسم مارتا، واقعاً دلواپسم.

مامان به طرفم برگشت. مثل سگ اوقاتش تلخ بود.

- برو تو اتاق، ویلیام!

از روی ایوان به طرف درآشپزخانه راه افتادم. از آن‌جا هم خیلی خوب می‌شد گفت‌وگوی آن‌ها را شنید.

مادام سینگرکه خم شده دست‌هایش را دوطرف تشت گذاشته بود، گفت:

- مارتا! دلم نمی‌خواد منویک خاله زنک خبرکش حساب کنی اما پیش خودم فکرکردم شاید ترجیح می‌دی که حقیقتو بدونی.

مامان پرسید: - مگه چی شده؟

خانم سینگربا عجله گفت: - آقای استروپ همین الان بردل خانم وه دربی نشسته. تازه هنوزکجاشودیدی! استروپ ازکلۀ سحر رفته اون‌جا: تو خونۀ یارو!... دوتایی‌شون تک وتنها: فقط آقای استروپ واون زنیکه!

مامان خودش را راست کرد وپرسید: - تواینوازکجا می‌دونی؟

- من ازجلو خونه‌ش رد می‌شدم وهردوتاشونو با جفت چشای خودم دیدم... البته وظیفه‌م بود که بیام خبرت کنم.

این خانم وه دربی بیوه زنک تَرگُلَکی بود که تک وتنها تقریباً خارج ازشهرزنده‌گی می‌کرد. دوران شوهرداریش چندماه بیشترطول نکشیده بود ویک روزصبح شوهرش به قصد آن که دیگرهرگزبرنگردد راهش را کشیده بود و رفته بود.

مامان که انگارمی‌خواست بارسرزنش را روی گردۀ مادام سینگرخالی کند، صدایش را بلند کرد وگفت:

- خب، شوهرمن اون‌جا کارش چیه؟

مادام سینگرخودش را عقب کشید وگفت:

- دیگه جواب این سؤال با من نیست مارتا. من همین‌قدروظیفۀ دینی خودم می‌دونستم که بیام خبرت کنم.

مادام سینگربا عجله حیاط را ترک کرد وپشت خانه ازنظرپنهان شد.

مامان دوباره روی کاررختشوییش خم شد وچنان با بد اخمی شروع کرد به چنگ مالی که آب ازتشتک لب پرزد. اما یک یا دودقیقه بیشترطول نکشید که بلند شد وهمان‌طورکه درحال عبور دست‌هاش را با پیشبندش می‌خشکاندحیاط را طی کرد:

- ویلیام! می‌ری توخونه وتا برگشتن من همون‌جا می‌مونی... دلم می‌خواد حرفم در روداشته باشه، فهمیدی ویلیام؟

من رفتم طرف در وگفتم: - فهمیدم مامان.

با عجله از حیاط بیرون رفت و توکوچه به طرف خانۀ مادام وه‌دربی که تقریباً سه ربع میل تا خانۀ ما فاصله داشت به راه افتاد.

خودم را در ایوان پشت خانه قایم کردم وتا موقعی که مامان ازپیچ کوچه رد نشده بود همان‌جا ماندم. آن وقت ساختمان را دور زدم وازوسط زمین خرابۀ آقای جوهاموند کنارنهرآب، راه میان بُری را که بلد بودم پیش گرفتم. چون هروقت با کاکا هن سم می‌رفتیم خرگوش بگیریم ازهمین راه می‌گذشتیم. کاکا هن‌سم همیشه می‌گفت هیچی بهتر ازاین نیست که آدم راه‌های میان‌بُر را بلد باشد. چرا که آدم هیچ وقت نمی‌تواند حدس بزند که بلد بودن این راه‌ها چه موقعی ممکن است به دردش بخورد. به هرحال ازاین‌که راه را برای رفتن به خانۀ مادام وه‌دربی می‌دانستم خیلی خوشحال بودم؛ چون اگرمی‌خواستم از راه اصلی بروم یقین داشتم که مامان مرا خواهد دید.

باری- ازنهرآب رد شدم وکوره راه پُرشیب را طی کردم وهمه‌اش سعی می‌کردم ازسایۀ پرچین که پیچک سطح آن را پوشانده بودبگذرم.

طولی نکشید که به باغ رسیدم. ازسه گوش پشت پرچین که قایم شده بودم نگاه کردم ومادیان‌مان را دم مال‌بند باغ دیدم که با دُمش مگس می‌پراند. وخیال می‌کنم مرانشناخت چون که گوش‌هاش را راست نگه داشت ونگاهش را به جانب من دوخت. دلا دلا راه افتادم پرچین باغ را دور بزنم که ناگهان چشمم افتاد به مامان ودیدم که تند تند دارد به طرف حیاط می‌آید واز روی رج‌های کرت پنبه جست جست می‌زند.

درست همین لحظه بود که صدای هرهرخندۀ عصبی مادام وه‌دربی به گوشم خورد. ازکنج ساختمان نگاه می‌کردم وبرای این‌که او وبابا جانم را بتوانم ببینم همین اندازه کافی بود وضع خودم را که روی زانوهام چمبک زده بودم عوض کنم.

مادام وه‌دربی یکریزمی‌خندید. انگارخل شده بود. درست خنده دخترمدرسۀی‌هایی را داشت که برای پی بردن به رازی اسباب چینی می‌کنند!

اول کارتنها چیزی که می‌توانستم ببینم لنگ وپاچۀ لخت وپتی مادام وه‌دربی بود که ازدرگاه بیرون آمده بود. بعد بابام را دیدم که ایستاده است ودارد با یک پرمرغ کف پاهای او را قلقلک می‌دهد. مادام وه‌دربی تاقبازخوابیده بود. باباجانم با تمام قوا قلقلکش می‌داد وگاه به گاه هم وقتی که خنده زنک شدیدترمی‌شد جفتکی می‌انداخت.

زنک کفش وجورابش را درآورده بود: من آن‌ها را می‌دیدم که گوشۀ ایوان روی هم افتاده بود.

تاقبازخوابیده بود توهوا لنگ ولگد می‌انداخت فریاد می‌زد وغش غش می‌خندید. گاهی خنده‌اش خیلی شدید می‌شد و دراین مواقع وضع بابام که مثل کانگورویی تو هوا جفتک می‌انداخت خیلی تماشایی بود.

چنان سرم به تماشای بابام و گوش دادن یه خنده‌های مادم وه‌دربی گرم بود که مامانم را پاک فراموش کرده بودم. اما همین که چشمم به وسط حیاط افتاد، او را دیدم که داشت مستقیماً به طرف ایوانی می‌رفت که آن‌ها رویش بودند.

ازاین لحظه به بعد ماجرا چنان به سرعت اتفاق افتاد که دقت درجزئیات آن نا ممکن بود.

اولین چیزی که دیدم این بود که مامان موهای باباجانم را چسبید بلندش کرد وهی کوبیدش به زمین.

بعد یکی دوتا ازلنگ برهنۀ مادام وه‌دربی را به چنگ آورد وچنان گازی ازآن گرفت که فریاد زَنَکه در همه شهرسیکامور شنیده شد.

مادام وه‌دربی بلند شد نشست. اما مامانم به هلالی متقال پیش سینۀ پیرهنش چنگ انداخت وپیرهن، مثل یک کاغذ دیواری که چسب‌اش ورآمده باشد پاره شد. مادام وه‌دربی ازمشاهده پیرهنش که داشت ازدست می‌رفت جیغ دیگری کشید.

آن وقت مامانم به طرف بابا جانم برگشت. بابام همان‌طور رو زمین نشسته بود و وحشت زده ترازآن بود که بتواند ازجایش بجنبد.

مامان فریاد زد: موریس استروپ! این چه بساطیه؟

بابا جانم با حالتی که معمولاً وقتی ترس برش می‌داشت به خود می‌گرفت درآمد که:

- اما آخه مارتا جون، من فقط اومده بودم این‌جا دستی زیربال این زن بدبخت بی یارویاوربکنم. باغچه‌اش به یه مختصرتوجهی احتیاج داشت، من هم مادیانوبه ارابه بستم اومدم این‌جا که باغچه شوشخم بزنم. مامانم رو پاشنه هاش چرخکی زد ودوباره مادام ره‌دربی را به جنگ آورد این‌بارموهای زنیکه بود که توچنگ مامانم افتاد. بعد به طرف بابا جانم روکرد وگفت:

- تصدیق می‌کنم موریس استروپ؛ که قلقلک دادن کف پای یک زن بی فک وفامیل با پرمرغ، محصول باغچه شو زیادترمی‌کنه!

بابام درحالی‌که به عقب می سُرید وبه این ترتیب فاصله‌اش را با مامان زیادترمی‌کرد، گفت:

- مارتا جونم! این حرف‌ها چیه که می‌زنی؟ مقصود من این نبود که فقط وقتی دیدم باغچۀ این بیوه زن بدبخت پرازعلف هرزه شده اومدم محض رضای خدا یک کارخیری کرده باشم.

- درتوبذارموریس استروپ! همینش مونده که اصلاً یه دفعه همۀ گناه‌ها را به گردن مادیون بندازی و، خلاص! طفلک بابا جانم همان طورکه روخشتک شلوارش پس پسکی می‌خزید. گفت:

- آخه مارتا جونم! این چه فکرهاییه که می‌کنی؟ این یک زن بدبخت بی‌کسه.

مامانم پاش را به زمین کوبید وگفت: - آدم هرجورکه بشنوه همون جورخیال می‌کنه! من باید پنیرک بچینم تا بخور ونمیری تهیه کنم که توجونت ازنابدترت درنیارد اون وقت تومادیون وارابه توسوارمی‌شی تموم شهروازپاشنه درمی‌کنی تا با غچۀ بیوه زن‌ها را بیل بزنی: حالا کاربه این ندارم که با پرمرغ کف پاشو نم قلقلک می‌دی! واقعاً که چشمم روشن!

بابا جانم! دهن بازکرد چیزی بگوید، اما مامانم مجالش نداد: مادام وه‌دربی را ول کرد وقبل ازاین‌که صدایی ازباباجانم درآید بند شلوارکارش را چسبید. بعد او را کشید آورد دم مال بند جلوباغ که مادیان را به آن بسته بود. با یک دست دهنه حیوان را گرفت وهمان‌طورکه با دست دیگربند شلوارکاربابا جانم را چسبیده بود از وسط پنبه زاربه طرف خانه راه افتاد. حیوان می‌دانست که چیزناجوری اتفاق افتاده وبه همین جهت بدون این‌که هی‌اش کنند پا به پای مامان راه می‌آمد. من خود را به کوره راه انداختم، دوپا هم قرض کردم وازطرف نهرآب، میان بُربه طرف خانه پریدم. شاید همه‌اش یک دقیقه زودترازآن‌ها بود که به خانه رسیدم.

موقعی که مامان وارد حیاط شد، همان‌طوربا یک دست مادیان وبا دست دیگرباباجانم را چسبیده بود. من نتوانستم خودداری کنم و زیرچشمی به طرف دستۀ خجالت زده نگاهی انداختم. مادیان هم درست مثل بابا جانم حالت موجود گناه کاری را داشت!

وقتی من روی ایوان قدبلندی کردم، مامانم مرا دید وبا خشم وغضب گفت:

- قیافۀ نحستوعوض کن ویلیام! گاهی برام یقین می‌شه که توهم تخم وترکۀ همین پدری!

از این حرف، بابا جانم دزدکی نگاهی به طرف من انداخت، با چشم راستش چشمکی به‌م زد وحیاط را به طرف اصطبل طی کرد درحالی‌که رام ومطیع، مثل سگ دنبال مامان راه می‌رفت.

قبل از این‌که به اصطبل وارد شوند بابا جانم خم شد وپرمرغی را که رو زمین افتاده بود قاپید ودرحالی که مامانم داشت مادیان را وارد اصطبل می‌کرد، آن را با دقت ته جیب‌اش قایم کرد!

___________________________________

بررسی داستان

1= راوی: سوم شخص بیرونی.

مثال:

 بابا جانم که آن روزصبح زودترازهمیشه بیدارشده بود، بدون این‌که بگوید کجا می‌رود گذاشت ازخانه رفت. ومامانم هم‌چنان سرش به رختشوییش گرم بود که یادش رفت ازش بپرسد.

2= گونه داستان چیست؟ واقع‌گرای اجتماعی

مثال:

بابا جانم که آن روزصبح زودترازهمیشه بیدارشده بود، بدون این‌که بگوید کجا می‌رود گذاشت ازخانه رفت. ومامانم هم‌چنان سرش به رختشوییش گرم بود که یادش رفت ازش بپرسد.

معمولاً هروقت که بابا جانم به این صورت ازخانه بیرون می‌رفت، اگرمامانم پی‌جوی کارش می‌شد، جواب می‌داد که رفته است آن طرف شهردربارۀ موضوعی کسی را ملاقات کند، یا می‌گفت که همین نزدیکی‌های خانه کارکوچکی داشته است. دیگرنمی‌دانم اگرآن روزمامانم تا آن حد گرفتارنبود وازش سوآل می‌کرد، باباجانم چه جوابی به‌ش می‌داد.

به هرحال، آن روزبابام پیش ازهمۀ اهل خانه بلند شده بود رفته بود به آشپزخانه وبرای خودش صبحانه درست کرده بود. موقعی که ازخواب بیدارشدم لباسم راپوشیده بودم که بابام تازه ازبستن مادیان به ارابه فارغ شده بود. سوارشد وبه طرف کوچه راه افتاد.

3= مسئله داستان چیست؟

راوی که پسرشخصیت اصلی داستان است ازوالدین‌ش روایت می‌کند. مادری که مشغول خانه داری است و پدربه جای تأمین معاش خانواده دنبال زن بیوه‌ای افتاده با اوخوش گذرانی می‌کند.

مثال:

مامان پرسید: - مگه چی شده؟

خانم سینگربا عجله گفت: - آقای استروپ همین الان بردل خانم وه دربی نشسته. تازه هنوزکجاشودیدی! استروپ از کلۀ سحر رفته اون‌جا: تو خونۀ یارو!... دوتایی‌شون تک وتنها: فقط آقای استروپ واون زنیکه!

مامان خودش را راست کرد وپرسید:

 تو این رو از کجا می‌دونی؟

- من از جلو خونه‌ش رد می‌شدم و هر دوتاشون و با جفت چشای خودم دیدم... البته وظیفه‌م بود که بیام خبرت کنم.

این خانم وه دربی بیوه زنک تَرگُلَکی بود که تک وتنها تقریباً خارج ازشهرزنده‌گی می‌کرد. دوران شوهرداریش چندماه بیشترطول نکشیده بود ویک روزصبح شوهرش به قصد آن که دیگرهرگزبرنگردد راهش را کشیده بود و رفته بود.

مامان که انگارمی‌خواست بارسرزنش را روی گردۀ مادام سینگرخالی کند، صدایش را بلند کرد وگفت:

- خب، شوهرمن اون‌جا کارش چیه؟

مادام سینگرخودش را عقب کشید وگفت:

- دیگه جواب این سؤال با من نیست مارتا. من همین‌قدروظیفۀ دینی خودم می‌دونستم که بیام خبرت کنم.

4= درون مایه داستان چیست؟

پدرخانواده که با زن بیوه‌ای خوش می‌گذراند.

مثال: اول کارتنها چیزی که می‌توانستم ببینم لنگ وپاچۀ

لخت وپتی مادام وه‌دربی بود که ازدرگاه بیرون آمده بود. بعد بابام را دیدم که ایستاده است ودارد با یک پرمرغ کف پاهای او را قلقلک می‌دهد. مادام وه‌دربی تاقبازخوابیده بود. باباجانم با تمام قوا قلقلکش می‌داد وگاه به گاه هم وقتی که خنده زنک شدیدترمی‌شد جفتکی می‌انداخت.

زنک کفش وجورابش را درآورده بود: من آن‌ها را می‌دیدم که گوشۀ ایوان روی هم افتاده بود. تاقبازخوابیده بود توهوا لنگ

 ولگد می‌انداخت فریاد می‌زد وغش غش می‌خندید. گاهی خنده‌اش خیلی شدید می‌شد و دراین مواقع وضع بابام که مثل کانگورویی تو هوا جفتک می‌انداخت خیلی تماشایی بود.

5= محورمعنایی داستان چیست؟

عدم مسئولیت پذیری پدرخانواده، درحالی‌که مادرنقش پدر را هم بازی می‌کند. وقتی متوجه خیانت همسرش می‌شود، احساس سرخوردگی وضعف می‌کند تا جایی پیش می‌رود که دست به خشونت زده، مرد را به خاطرخوش گذرانی با زن بیوه تنبیه می‌کند.

مثال اول:

اولین چیزی که دیدم این بود که مامان موهای باباجانم را چسبید بلندش کرد وهی کوبیدش به زمین.

بعد یکی دوتا ازلنگ برهنۀ مادام وه‌دربی را به چنگ آورد وچنان گازی ازآن گرفت که فریاد زَنَکه در همه شهرسیکامور شنیده شد.

مادام وه‌دربی بلند شد نشست. اما مامانم به هلالی متقال پیش سینۀ پیرهنش چنگ انداخت وپیرهن، مثل یک کاغذ دیواری که چسب‌اش ورآمده باشد پاره شد. مادام وه‌دربی ازمشاهده پیرهنش که داشت ازدست می‌رفت جیغ دیگری کشید.

آن وقت مامانم به طرف بابا جانم برگشت. بابام همان‌طور رو زمین نشسته بود و وحشت زده ترازآن بود که بتواند ازجایش بجنبد.

مامان فریاد زد:

- موریس استروپ! این چه بساطیه؟

مثال دوم:

بابا جانم! دهن بازکرد چیزی بگوید، اما مامانم مجالش نداد: مادام وه‌دربی را ول کرد وقبل ازاین‌که صدایی ازباباجانم درآید بند شلوارکارش را چسبید. بعد او را کشید آورد دم مال بند جلوباغ که مادیان را به آن بسته بود. با یک دست دهنه حیوان را گرفت وهمان‌طورکه با دست دیگربند شلوارکاربابا جانم را

 چسبیده بود از وسط پنبه زاربه طرف خانه راه افتاد. حیوان می‌دانست که چیزناجوری اتفاق افتاده وبه همین جهت بدون این‌که هی‌اش کنند پا به پای مامان راه می‌آمد.

من خود را به کوره راه انداختم، دوپا هم قرض کردم وازطرف نهرآب، میان بُربه طرف خانه پریدم. شاید همه‌اش یک دقیقه زودترازآن‌ها بود که به خانه رسیدم.

موقعی که مامان وارد حیاط شد، همان‌طوربا یک دست مادیان وبا دست دیگرباباجانم را چسبیده بود. من نتوانستم خودداری

 کنم و زیرچشمی به طرف دستۀ خجالت زده نگاهی انداختم. مادیان هم درست مثل بابا جانم حالت موجود گناه کاری را داشت!

6= داستان چند سطحی است؟ داستان دارای سه سطح است.

سطح اول: واضح وآشکارعدم پیچیدگی زبانی است.

مثال: ازابتدا تا انتهای داستان.

سطح دوم:

انسان به دنبال تنوع و راه گریزی از زندگی واقعی خود وعدم مسئولیت پذیری است. زیرا مسئولیت آزادی او را سلب می‌کند.

مثال:

بابا جانم با حالتی که معمولاً وقتی ترس برش می‌داشت به خود می‌گرفت درآمد که:

- اما آخه مارتا جون، من فقط اومده بودم این‌جا دستی زیربال این زن بدبخت بی یارویاوربکنم. باغچه‌اش به یه مختصرتوجهی احتیاج داشت، من هم مادیانوبه ارابه بستم اومدم این‌جا که باغچه شوشخم بزنم. مامانم رو پاشنه هاش چرخکی زد ودوباره مادام ره‌دربی را به جنگ آورد این‌بارموهای زنیکه بود که توچنگ مامانم افتاد. بعد به طرف بابا جانم روکرد وگفت:

- تصدیق می‌کنم موریس استروپ؛ که قلقلک دادن کف پای یک زن بی فک وفامیل با پرمرغ، محصول باغچه شو زیادترمی‌کنه!

بابام درحالی‌که به عقب می سُرید وبه این ترتیب فاصله‌اش را با مامان زیادترمی‌کرد، گفت:

- مارتا جونم! این حرف‌ها چیه که می‌زنی؟ مقصود من این نبود که فقط وقتی دیدم باغچۀ این بیوه زن بدبخت پرازعلف هرزه شده اومدم محض رضای خدا یک کارخیری کرده باشم.

- درتوبذارموریس استروپ! همینش مونده که اصلاً یه دفعه همۀ گناه‌ها را به گردن مادیون بندازی و، خلاص! طفلک بابا جانم همان طورکه روخشتک شلوارش پس پسکی می‌خزید. گفت:

- آخه مارتا جونم! این چه فکرهاییه که می‌کنی؟ این یک زن بدبخت بی‌کسه.

مامانم پاش را به زمین کوبید وگفت: - آدم هرجورکه بشنوه همون جورخیال می‌کنه! من باید پنیرک بچینم تا بخور ونمیری تهیه کنم که توجونت ازنابدترت درنیارد اون وقت تومادیون وارابه توسوارمی‌شی تموم شهروازپاشنه درمی‌کنی تا با غچۀ بیوه زن‌ها را بیل بزنی: حالا کاربه این ندارم که با پرمرغ کف پاشو نم قلقلک می‌دی! واقعاً که چشمم روشن!

سطح سوم: آشکارا زن تنفرخود را ازفرزندش نشان می‌دهد. این‌که چگونه موضوع سرخوردگی می‌تواند روان مادری را که به فرزندش عشق می‌ورزد تحت تأثیرقراردهد تا نتیجه آن بروزدادن تنفروانزجارمادر ازفرزندش است.

مثال:

وقتی من روی ایوان قدبلندی کردم، مامانم مرا دید وبا خشم وغضب گفت: قیافۀ نحستوعوض کن ویلیام! گاهی برام یقین می‌شه که توهم تخم وترکۀ همین پدری!

ازاین حرف، بابا جانم دزدکی نگاهی به طرف من انداخت، با چشم راستش چشمکی به‌م زد وحیاط را به طرف اصطبل طی کرد درحالی‌که رام ومطیع، مثل سگ دنبال مامان راه می‌رفت.

قبل ازاین‌که به اصطبل وارد شوند بابا جانم خم شد وپرمرغی را که رو زمین افتاده بود قاپید ودرحالی که مامانم داشت مادیان را وارد اصطبل می‌کرد، آن را با دقت ته جیب‌اش قایم کرد! ■

بررسی داستان «زن بی‌کس وکار» نویسنده «ارسکین گالدول»؛ مترجم «احمد شاملو»؛ «ریتا محمدی»