جستار «وحدتِ درونی، بستری برای خلاقیت» نویسنده «بهمن عباس‌زاده»

چاپ تاریخ انتشار:

bahman abaszadeh

هرچه بیشتر در هستیِ درونی‌ام به تأمل و تعمّق می‌پردازم بیشتر به این واقعیّت پی می‌بَرَم که تاکنون فرصت‌های بسیاری را برای رشد درونی‌ام از دست داده‌ام، به خصوص هنگامی که به این حقیقت رسیدم که انسان زمانی که همۀ سعی خود را در جهتِ «بسط و گسترشِ آگاهیِ عمیقِ خود»، به کار می‌بَرَد درمی‌یابد که با شناخت و پرورشِ «خلاقیتِ درونی» قادر به ایجاد چه امکانات و چه فرصت‌هایی جهت رشد و اعتلای درونیِ خود و حتا دیگران خواهد بود،

از خود می‌پرسد که آیا هنوز هم امکان دارد همۀ توان و همّتِ خود را در این جهت به مؤثرترن شکلی به کار بگیرد؟ چرا که تجربه به من ثابت کرده است که زندگی، «فقط با خلاقیّت، تحول و تعالی» چه در عرصۀ زندگیِ عینی و چه در بُعد درونی‌است که «معنا» پیدا می‌کند و تا زمانی که این امر در زندگیِ هر انسانی مُحقق نشود، هنوز معنای «آن» درک نشده و به نیازهای رشد پاسخ داده نشده است و این آغازِ افسردگی و ملالت برای هر انسانی است. برای تحققِ رشد و اعتلای درونی به یک نکتۀ اساسیِ دیگر نیز پی بُردم و آن این بود: تا زمانی که در درون دُچار پراکندگی و تجزیه‌شدگی هستم، لاجَرَم همۀ انرژی درونی‌ام میان آن اجزاء تقسیم می‌شود، و دیگر هیچ‌گونه انرژی‌ای برای رشد و اعتلا باقی نمی‌ماند. بنابراین به این نتیجه رسیدم که باید راهی برای تمرکز انرژی و جلوگیری از به هَدَر رفتنِ آن پیدا کنم و ببینم انرژیِ من صرف چه مواردی می‌شود و اینکه آیا آن موارد ضروری هستند؟ پس از تأمل و توجه به آنچه در درونم می‌گذشت به این نتیجۀ درخشان رسیدم که بیشترِ انرژیِ من صرفِ پرسه‌زدن‌های بیهودۀ ذهنی می‌شود، به نحوی که شب‌ها به زحمت سعی می‌کنم که با خوابیدن از شرّ ِ آن‌ها رهایی یابم. اما به زودی متوجه شدم که تلاش بیهوده برای خوابیدن، هیچ نتیجه‌ای ندارد، اما از آنجا که همیشه آگاهی، تحقیق، هشیاری و بالاتر از همه پیگیری‌ام راهنمای من بوده، در این کندوکاو به نتایج مهمی رسیدم، مهم‌ترین نتیجه‌ای که به آن دست یافتم این بود که برای رشد و تعالیِ هر انسانی در عرصه‌های مهم و خلاقِ زندگی، ایجاد یک «وَحدت و یکپارچگیِ درونی» امری مُطلقاً الزامی است؛ اما آنچه مانع از رسیدن به چنین وحدتی در درون می‌شود نیازمند هشیاری و توجه فوق‌العاده از طرف هر انسانی است که خواهان کشفِ استعدادها، توان‌مندی‌ها و

ذخائر درونی خود و همچنین به کارگیریِ هنرمندانۀ همۀ امکاناتی است که در اعماق درون فرد و همچنین در واقعیت‌های بیرونی او وجود دارد و بهره‌گیریِ درست و سنجیده از همۀ ظرفیت‌های موجود می‌باشد. آنچه در درجۀ اولِ اهمّیت قرار دارد «شناخت انسان از خود» و شرایط ویژه‌ای است که در آن به سر می‌برد.

بهتر است در ابتدا ببینیم تجزیه‌شدگی «در عمل» چگونه است؛ هنگامی که ما با دقت و بدون هیچگونه نتیجه‌گیری و یا مخالفت و موافقت، فقط و فقط ذهنِ خود را که در حقیقت و در شرایط کنونی به ستاد عملیات و تصمیمات هستی درونی و زندگی عینیِ ما تبدیل شده است، زیر نظر می‌گیریم و با دقت به تماشای همۀ حرکات، امیال، و عکس‌العمل‌های آن می‌پردازیم به نکات بسیار مهمی پی می‌بریم و به این دریافت می‌رسیم که انسانی که روح و روان و انرژی‌اش توسط هزاران لفظ، تصویر، خیال، وَهم و فکر تجزیه شده است؛ و در نتیجه خودِ حقیقی‌اش را در میان این «بازار مکاره» از یاد برده است و حتا به این امر هم توجه نمی‌کند که «خود را به یاد آورد»، چنین فردی هیچگاه طعم «یگانگیِ روحِ منحصر به فردِ خویش» را نخواهد چشید و آن را احساس نخواهد کرد وبرای همیشه به یک هستیِ غیراصیل، مصنوعی و تحمیل شده از جانب محیط و جامعۀ نابسامان، تن درخواهد داد تا آنجا که گویی چنین انسانی هرگز پا به عرصۀ حیات نگذاشته است.

وابستگی به انواع و اقسام پدیده‌ها، چه عینی در بیرون از وجود و چه ذهنی نظیر وابستگی و اسارت در انواع فکرها، تصاویر، رؤیاها و تخیلات بیهوده و تداعی‌های غیرارادیِ ذهنی و توهماتِ مکانیکی و همذات‌پنداری‌های غیرارادی با هر چیز و همه چیز، نه تنها همۀ انرژی اصیل انسان را به هَدَر می‌دهد بلکه مانع از شناخت «انرژی‌های اصیل و حیاتی فرد» شده و نیروی ذهن و قوای خلاقة او را تحلیل برده و او را به یک عُنصرِ بی‌بو و بی‌خاصیّت تبدیل کرده و از خودبیگانگی را در او تا مرز جنون پیش می‌بَرَد. البته که وابستگی، تنها به موارد ذکر شده خلاصه نمی‌شود؛ انسان می‌تواند حتا به مطالعه نیز وابسته گردد و یا به یک نوع ایدئولوژی و یا یک عادت، معتاد شود به نحوی که چنانچه عزم به ترک آن کند احساس خواهد کرد که تعادل خود را در پیِ ترک آن عادت از دست می‌دهد. همۀ این موارد و موارد دیگری نظیر خشم و حَسَد و کینه و حرص که هرکدام به سهم خود نوعی «وابستگی» است و این وابستگی‌ها موجب نفیِ یگانگی و یکپارچگی و استقلالِ روح در هر انسانی خواهد بود. و همانگونه که قبلاً هم ذکر شد همۀ انرژی فرد را به یغما بُرده و او را به یک عنصر بی‌بو و بی‌خاصیّت و از خود بیگانه تبدیل خواهد کرد. اما آنچه از اهمیّت ویژه‌ای برخوردار است این است که بیهودگی همۀ این موارد را هشیاریِ «لحظه به لحظه» انسان به کنش‌ها و واکنش‌های درونی و بیرونی هر فرد، به او می‌نمایاند. یک هشیاری و یک توجه مُداوم و بدون نفی و قبول باید ناظر بر همۀ این کنش‌ها و واکنش‌ها باشد. در آن صورت است که «هشیاری» به بیهودگی همۀ این هَرز رفتن‌ها واقف می‌گردد.

آنچه انرژی انسان را به میزان بالایی جذب کرده و به هَدَر می‌دهد از طریق «هم‌هویتی» یا همذات‌پنداری با چیزها، افکار، رؤیاها و توهماتی صورت می‌پذیرد که به طور «اخص» ذهن را «درگیر» می‌کند. بیشترین انرژی انسان در شرایط کنونی از طریق رهبر هستیِ هر انسان در شرایط کنونی، یعنی از طریق «ذهن» به «یغما» می‌رود، ذهنی که دیده نشده و هیچگاه نسبت به عملکردش هرگز پاسخگو و مسئول نبوده است، نه تنها بیشترین انرژی را از انسان به یغما می‌برد بلکه بالاترین سهم را هم در ایجاد مسائل و درگیری‌ها برای انسان به بار می‌آورد. اما سؤال مهم‌تر و ریشه‌ای‌تر این است که از خود بپرسیم که اصولاً چرا انسان به چیزی، رَوِشی، عادتی و یا هر پدیدۀ دیگری «وابسته» می‌شود؟ آیا دلیلش این نیست که ما اساساً از درون احساسِ «تهی بودن» و بی‌ثمر بودن می‌کنیم و از این روست که به محرک‌هایی نیاز داریم که روان‌مان را «معنادار» کند؟ آیا ما ناآگاهانه در جستجوی راهی برای تجلّیِ انرژیِ درونِ خود نیستیم؟ و تا زمانی‌که عمیقن و با تمامیّت وجود درک نکرده باشیم که چنین «وابستگی‌ها» و «هم‌هویتی‌ها» چه نقش بالایی در عدم هشیاری، سنگینی، کرختی و سُستیِ روح و روان ما ایفا می‌کنند و چگونه انرژی‌های زنده و خلاق ما را می‌بَلعند، از زنجیرۀ اسارت‌بار آن‌ها رَها نمی‌شویم. و تا زمانی که از چنین عواملِ به ظاهر کوچک و گاهی کم‌اهمیت که نقش تعیین‌کننده‌ای در اتلاف انرژی دارند رها نشده‌ایم، از لذتِ چشیدنِ طعمِ یگانگی و یکپارچگی در روح و روان خود محروم خواهیم ماند و در نتیجه هیچگاه به خلاقیّت و پوشاندنِ جامۀ عمل به هستیِ منحصر به فرد خویش دست نخواهیم یافت؛ به یک دلیل ساده که از انرژی لازم و پویا جهت تحقق بخشیدن به آن برخوردار نیستیم و تا زمانی که کُل این پدیدۀ تجزیه‌شدگی و اضمحلال انرژیِ مفید خود را در کلیّتِ آن، ندیده‌ایم به سختی می‌توانیم از آن روی‌گردان شویم و حالا این سؤال پیش می‌آید که آیا ما می‌توانیم برای رویارویی با یک مسئله‌ای مانند «وابستگی» به این و آن و یا تجزیه‌شدگی انرژی‌های خود توسط این هم‌هویتی‌ها و تکه تکه شدن‌ها، آن را در «کلیّت و تمامیّت آن» ببینیم؟ آیا انسان که معمولاً قضایای زندگی را جزئی، تکه تکه و پاره پاره می‌بیند قادر خواهد بود مسئله وابستگی را در هر شکل، نوع و میزان آن، در کلیّت آن و با هشیاری کامل «ببیند»؟

ذهن انسان اسیر «دوگانه‌اندیشی» است، اسیر مقایسه و رقابت است و چنین ذهنی قادر به دیدنِ کلیّتِ یک پدیده‌ای به نام «وابستگی» و عواقب زیان‌بار آن نیست. برای دیدن تمامیّتِ هر چیز یا هر پدیده‌ای چه ذهنی و چه عینی، ذهن باید آزاد از «جزءنگری» باشد. در صورتی که ما هرگز کلیّتِ هیچ پدیده‌ای را تاکنون مورد کاوش قرار نداده‌ایم، زیرا که مرکز درونیِ ما هرگز «عمیق دیدن» را و «عمیق احساس کردن» را در کارنامۀ آموزشی و تربیتیِ خود نداشته و ندارد. پس چگونه می‌تواند به مسئله‌ای مانند وابستگی و تجزیه‌شدگی دارای دیدی کُلی باشد؟ تنها زمانی انسان می‌تواند تمامیّتِ یک چیز را ببیند که اولاً خود را از احکام صادره توسط «ذهن» که بزرگترین عاملِ تکه تکه شدنِ پدیده‌هاست رَها کند و از آن بیرون بیاید و همان‌گونه که به پردۀ سینما و یا صفحۀ موبایل نگاه می‌کند به آن بنگرد؛ بدون آنکه «فکر»، خود را در قضاوت و صدور حکم و ابراز نظر، دخالت دهد. در آن صورت است که اولاً وابستگی را می‌بیند و ثانیاً به بیهودگی تلاش ذهنیِ خود، جهت رهایی از آن پی می‌بَرَد و این نگاه از طریق ذهن صورت نمی‌گیرد بلکه با مشاهده و نگاه مستقیمِ فرد بدون دخالت مرکز ذهنی صورت می‌گیرد؛ در این شرایط است که ذهن قادر خواهد بود کل فرایند وابستگی و تجزیه‌شدگی را در آزادی و استقلال کامل مشاهده کند و هنگامی که ذهن کل فرایند را در تمامیّتِ آن ببیند از آن «آزاد» گشته است. آنچه به ویژه دارای اهمیّت درجۀ اول است این است که ما برای رشد و خلاقیتِ خود و زیستِ سالم و طبیعی خود نیاز به انرژی شفاف و تجزیه‌نشده با فرکانس بالا داریم و از آنجا که هدایتِ هستیِ ما، چه در درون و چه در بیرون، حداقل در کوتاه‌مدت به «ذهن» بستگی تام دارد، بنابراین ضروری است که ذهن خود را از هرگونه دانستن‌های غیرضروری که در خود انبار کرده و همچنین از کلیۀ خیالات و اوهام واهی و باورهای زائد و کاذب و کلیّۀ آموزش‌های زیانباری که توسط جامعه، فرهنگ، سنت و وسائل ارتباط جمعی در ذهن «حُقنه» شده است رَها و تخلیه کنیم و به این وسیله همۀ روزن‌های مسدود شدۀ آن را از علف‌های هرز به کلی بزدائیم تا پاک و شفاف و مؤثر گردد. چرا که فقدان چنین علفهای هرزی، عینِ غناست. با این عمل، سرعت، دقت و کارایی و وضوح ذهن چندین برابر شده، ضمن آنکه هیچ چیز ضروری و لازمی به هیچ وجه از بین نمی‌رود و هرچیز به محض نیاز به آن، در ذهن ظاهر می‌گردد، در عین حال که در وضعیّت جدید، ذهن از طریق همۀ منافذ خود با همۀ آنچه «واقعی و حقیقی» است با یک انرژیِ بسیار بالا در ارتباط بوده و به سرعت و در عالی‌ترین کیفیت، به جای واکنش از «انبار کهنۀ ضایعات» قبلی به پاسخ‌گویی مناسب با شرایط موجود در هر لحظه می‌پردازد و به این طریق است که بزرگترین دشمنِ یگانگیِ روحی، یعنی ذهنِ مالامال از بارهای سنگین، نه تنها پاک و سبک و فعال شده بلکه از آن پس از طراوت، تیزی و بُرندگیِ بالایی نیز برخوردار خواهد شد. پس بنابراین اولین گام برای ایجاد و رشد وحدت و یکپارچگی روح و روان، پاکسازیِ آن از عوامل مُخربی است که توسط جامعه، فرهنگ، سنت و مناسبات فاسد طبقاتی و باورهای نخ‌نمای آن که در روان انسان انباشته شده است؛ می‌باشد؛ باورهایی نظیر آزمندی، رشک‌ورزی، خشم، نفرت، حسادت، اضطراب و نظائر اینها که همۀ انرژیِ خلاق انسان را می‌بلعند و او را به تفاله و زائده‌ای تبدیل می‌کنند، زائده‌ای که چون علفهای هَرز، شیرۀ خاک را می‌مکد و آن را از باروری و خلاقیت و شکوفایی باز می‌دارد و البته که همۀ این زالوها و باورهای فاسد و تجزیه‌کنندۀ روح و روان، حولِ محوری بنام «من» در «ذهن» حلقه زده‌اند که خود کانون عفونتی است که مرکز تولید انواع و اقسام شرارت‌ها، نفرت‌ها، حسادت‌ها، اضطراب و خشم و خشونت است و قرن‌ها و هزاره‌هاست که این «من» و «مال من» و «ایدئولوژیِ من» و «نژاد من» و باور و «دین من» عامل انواع شرارتها و پراکندگی‌ها و خصومت‌ها بوده است. و اکنون سؤال این است که آیا این امکان وجود دارد که «ذهن» بتواند به ورای همۀ این حرکت‌ها و علائقِ «خودمحورانه»، که در سطوح بالای اجتماعی منجر به انواع حکومت‌های توتالیتر و استبدادی می‌گردد، برود؟

با توجه به شناختی که از انسان داریم آیا امکان رفتن به ورای همۀ حرکات و افکار و اندیشه‌های خودمحورانه‌ای که نه تنها زندگی طبقات مختلف اجتماعی را هدف قرار داده بلکه هستیِ درونی و روانی انسان را نیز دچار تشنج و پراکندگی و اضطراب کرده وجود دارد؟ آیا انسان می‌تواند بر این دردِ مُزمنِ «من محور» غلبه کرده و به طبیعتِ اصیل و انسانیِ خود یعنی به یک روح یگانه، خلاق و مسرور بازگردد؟ یا آنکه محکوم است که تا اَبد به تقلید از وحوش جنگل به دریدن یکدیگر در اشکالِ گوناگون، چه در بُعد عقیدتی و یا دینی و یا نژادی و چه در بُعد طبقاتی علیه طبقاتِ فرودست به تلاش مذبوحانۀ خود، ادامه دهد؟

آیا روزنۀ امیدی برای انسان امروز و فردا وجود دارد تا از گردابی که دولت‌مردان و حاکمانِ زَر و زور برای انسان‌ها به وجود آورده‌اند و می‌آورند، رهایی یابد؟

یکی دیگر از عواملی که موجب عَدَم یکپارچگی و عَدَمِ وحدت درونی در انسان‌ها می‌شود جنبۀ روانشناسیِ فردیِ آن است؛ می‌دانیم که وجود هر انسانی از پیوند میان زن و مرد پدید آمده است. این انسان به لحاظ جنسی ممکن است مذکر و یا مؤنت باشد، اما این به آن معنی نیست که این دو به لحاظ روحی و روانی به کلی از هم جدا هستند به این معنا که هر مردی، زنی را در اعماق درونِ خود پنهان دارد و هر زنی مردی را. و این دو یعنی زن و مردی که در درونِ هر انسانی وجود دارند، چنانچه با هم به هماهنگی نرسیده باشند فرد را دچار دوگانگی می‌کنند و این دوگانگی باعث اختلال در روح فرد می‌شود و آنجا که این دو با هم در درون یک انسان به صلح و آشتی و سازش می‌رسند، یگانگی درونی در انسان رُخ می‌دهد.

زنِ درون، نرم، آرام و پذیراست: زُهدانی است شنوا و حُفره‌ای است برای دریافت و مردِ درون خشن، مهاجم، اما پویا، خلاق و ماجراجوست. از این روست که مردانی هستند که جذبِ «زنِ درونِ خود» می‌شوند و زنانی هستند که جذبِ «مردِ درونِ خود» می‌شوند و این هر دو ایجاد عدم تعادل و عامل اختلال و عدم هماهنگی است. این دو، «مرد و زنِ درون» باید به تفاهمی آهنگین رسیده باشند تا یگانگی و خلاقیت در آن فرد به ظهور برسد.

مورد دیگری که یادآوری آن مطلقاً ضروری است این است که ما اصولاً خود را «به یاد» نمی‌آوریم در ما یک ارادۀ واحدی وجود ندارد هر فَرد تشکیل شده از افراد متفاوتی با ویژگی‌های متفاوت که هرکدام بسته به موقعیّت و ضرورت و منافعِ آنی، بالا می‌آید و خودی نشان می‌دهد. ما در برخورد با زیردستان یک فرد دیگری هستیم در برابر افرادی قوی‌تر، یک فرد فرودستی هستیم و از طرف دیگر هیچ‌گونه ارادۀ مستقل و تربیت شده و بارور شده‌ای که بتواند مستقل عمل کند در ما وجود ندارد همه چیز به تناسب قوا بستگی دارد و این نقض آشکار هویتِ مستقل و فردیت منحصر به فرد هر انسانی است.

انسان امروز بیش از هر زمان دیگری نیاز به یک وحدت و یگانگی در عُمق روح و روان خود دارد، نیاز به درک شناختِ خویشتنِ خویش، نیاز به یک بازنگریِ اساسی و عمیق به خود و به اعماق درونِ خود دارد و این «مهم» تاکنون نتوانسته است توسط حکومت‌ها و دولت‌ها در مسیر درستی هدایت گردد و هیچ راهی به جُز بالا بردنِ درکِ تک تک انسانها از «موقعیت خود» و بازنگری در اعماق وجود خود وجود ندارد و این «مهم» فقط با ارادۀ آزادِ هر فرد امکان ظهور و نمود دارد چرا که حاکمان بیش از پیش سعی در ایجاد تخاصم، درگیری و دسته‌بندی و نابودی یکدیگر دارند تا از این رهگذر بر منافع مادی و حرکت در راستای اهداف استراتژیک و توسعه‌طلبانۀ خود، شتاب بیشتری ببخشند.

تا زمانی که انسان به یک زندگی کاملاً هماهنگ و عاری از دوگانگی چه در درونِ خود و چه در بیرون، دست نیافته باشد، باید در تمام طولِ هستیِ خود این سؤال را برای خود مطرح کند که کلید رهایی انسان از پراکندگی، تجزیه‌شدگی و تضاد در ابعاد گوناگونِ آن بخصوص در روح و روانِ انسان، در کجاست؟

انسان منبع انرژی پایان‌ناپذیری را در اختیار خود دارد، ولی در صورت عدم آگاهی و عدمِ هشیاریِ مشاهده‌گر، این نیرو به آسانی به هَدَر می‌رود زیرا که چنانکه بخش‌های مختلف انسان همواره با یکدیگر در ستیزه باشند، هرگز موفق به انجام کار با ارزشی نخواهد شد. چرا که همۀ ادراکات درونی و بیرونی به طور قطع نیاز به یک «وحدت درونی» دارد و فقط هنگامی که جستجو و انگیزه و اراده‌ای در شما به وجود آید و هنگامی که زندگی‌تان تبدیل به «پژوهش» گردید و جهت مشخصی پیدا کرد، می‌توانید حرکت خود را به سوی شکوفایی و کمال آغاز کنید. آنگاه است که تبلور خواهید یافت و تبلور به این معناست که شما آرام آرام یگانه گشته و فردیت خلاق و منحصر خود را خواهید یافت. درکِ نهایی حقیقت چیزی به جز درکِ نهاییِ «وحدت درونِ هستی‌تان» نیست و برای خلق این «وحدت» باید از «تنهایی به سوی تنهایی» پرواز کنید. پس راه دست‌یابی به «وحدت درون هستی» از دهلیزهای تنهایی می‌گذرد؛ تنهایی را به دست آور؛ تنها شدن به این معنا که تبدیل به «یک» شوید زیرا که این تنهایی و یکی شدن؛ این یگانگی، نیروی عظیمی را در درونِ شما آزاد می‌کند. دربارۀ هستیِ خویش به عنوان فرصت بزرگی برای تبدیل شدن به «یگانگی درونی» تأمل کنید. «وحدت درونی» و «خلاقیت» دارای رابطه‌ای مستقیم و بسیار نزدیکند.

درواقع «وحدت درونی» مناسب‌ترین بستری است که «خلاقیت» می‌تواند در آن شکوفا شود. مردم معمولاً در حداقل‌های خود زندگی می‌کنند و هر کاری که انجام می‌دهند با حداقل هشیاری انجام می‌دهند زیرا که اغلب کارهایشان به صورت عادت درآمده به این معنی که انجام کارها از بخش آگاهی‌شان به بخش «آدم آهنی» بدنشان منتقل شده به همین نحو کَلّ ِ هستی‌شان در محدودۀ کوچکِ «آدم آهنیِ» درونشان انتقال یافته. در صورتی که در خلاقیت از زمینۀ «وحدت درونی»، هر انسان در حداکثر خود «شعله‌ور» خواهد شد و فقط کسانی که همۀ انرژی خود را در فردیتِ خلاقِ خود متمرکز می‌کنند شایستۀ عنوان «انسان طراز نوین» هستند.

طریق دیگری که در کنار سایر تکنیک‌ها و رَوش‌ها فرد را در انسجام و «وحدت درونی» به گونه‌ای مؤثر یاری می‌رساند همان گونه که ذکر شد «به یاد آوردن خود» است. ما از زمانی که به اصطلاح به «سنِ عقل» می‌رسیم خود را دربست در اختیار هشیاریِ ضعیف و مخدوش ذهنیِ خود قرار می‌دهیم و در ناآگاهیِ کامل، کورکورانه به دنبال فرمایشات ذهنی پیش می‌رویم و هیچگاه در عمقِ درونِ خود به تأمل و شناخت بیشتر نسبت به خود روی نمی‌آوریم و در یک زندگی مکانیکی و عاری از «وحدت درونی» و «خلاقیت» عمری را در گیجی و ناآگاهی با یک نوع «هشیاری گیاهی» سپری می‌کنیم. ■

جستار «وحدتِ درونی، بستری برای خلاقیت» نویسنده «بهمن عباس‌زاده»