یکی از دشواریهای هستیِ درونیِ انسان در طول تاریخِ بشریت عَدَمِ شناختِ او از مرکزیتِ وجودِ خود و همچنین عَدَمِ وحدت و یکپارچگی در این مرکز بوده که تجلّی و نمودِ آن را میتوان در سرگردانیِ او در میان سیستمهای فکریِ شناخت،
پرسه زدنهای بیهوده در پیرامونِ وجود خود و در نتیجه اتلاف وقت و انرژیِ خود در حواشی زندگی، از تجزیهشدگی میان انواع فکرها و چیزها و سرانجام غرق شدن در انبوهی از هم هویتّیهای کاذب را به روشنی میتوان دید، هم هویتیهای کاذبی که لحظه به لحظه با نقشها، نقابها و پوستههایشان انسان را هر دم به سویی میکشانند و سرانجام او را خسته، تُهی، ناتوان و سرگردان بر جای گذاشته و رها میکنند؛ ما بدون آنکه با هستیِ منحصر به فردِ درونِ خویش، و با هشیاریِ مشاهذه گرِ خویش رو به رو باشیم و آن را مورد شناسایی و شناختِ دقیق و عمیق قرار دهیم، به شکلی ناآگاهانه و بدون هشیاری و با بی توجهی، به خود و هستیِ درونیِ خود مینگریم و زمانی را که میتوانیم با عشق و سُرور و زیبایی سپری کنیم، آن را با حِرص و کینه و نفرت و از خود بیگانگی و هزاران دردِ روانیِ دیگر تباه میکنیم و این تراژدی انسان در سراسرِ تاریخِ خود بوده و همچنان نیز هست. ما همواره در خواب راه میرویم، غذا میخوریم، معاشرت میکنیم، تقلید میکنیم، حِرص میزنیم، کینه میورزیم و سرانجام در ناآگاهی از هستیِ حقیقیِ خویش فسرده میشویم و هرگز معنای هستیِ حقیقی را احساس نمیکنیم. این دور باطل باید متوقف شود، این چرخِ هَرز باید از حرکت باز ایستد، یک ایست عمیق درونی، و این توقف ابتدا به ساکن باید از ذهن و در ذهنِ انسان صورت پذیرد؛ این دَوَرانِ عَبَث و این سرگیجۀ پایان ناپذیر باید متوقف گردد. چشمهای سَر باید برای لحظاتی بسته شود و چشمهای درون باید گشوده شود. باید به زندگی در تاریکی فرمان "ایست" داد و سپس یک عَقب گردِ کامل و سرانجام پیش به سوی مرکز!، به درون که میروی، ابتدا همه جا تاریک است، هزاران فکر سعی میکنند که تو را محاصره کنند و به چالش بکشند، اما اعتنایی به آنها نمیکنی، سپس اشباح از میان تاریکیها ظاهر میشوند و به دورِ تو حلقه میزنند و شروع میکنند به خواندنِ آیۀ یأس؛ تحریک و تحقیرت میکنند؛ از پوچی و بیهودِگی میگویند، در تو ایجاد هراس میکنند تا تو برگردی، احساس میکنی بر روی زمینی بایر و خشک و ترک خوردهای ایستادهای؛ سالهای سال است که قدم به این وادی نگذاشتهای؛ اما بمان، حتی اگر هیچ امیدی نباشد، گوشهای آرام بگیر، اما بمان! بگذار تا هر آنچه از بیرون، خود را بر شانههای روحت "بار" کرده است فرو ریزد، اینها بارهای ذهنی هستند، با حجمهای سنگین اما واهی، و بیش از نود درصدِ این سنگینی که بر دوشِ روان ما وجود دارد و ما آن را با خود به همه جا و در همۀ زمانها حمل میکنیم ناآگاهانه انبار شدهاند!، آنچه حقیقی است، آنچه واقعی است، بر جای میماند؛ نهادههای جوهری ماندگارند؛ آنچه رفتنی، است میرود! اما تو بمان با دستهایی که از حرص تُهیست؛ و روانی که کینه و نفرت و خشونت را بر خود نمیتابد!
احساس حواهی کرد که وجودی که تا کنون در تو، در پیرامونِ تو، همراه با دغدغههای تو، در خواب و بیداری تو جریان داشت، در حالِ مُردن است؛ شاید احساس کنی که بَند از بَندت جدا میشود.. و این همه در حالی روی میدهد که تو فقط مدتِ کوتاهیست که در تنهایی، در گوشۀ دنجی، فارغ از هیاهوی بیرون، نشستهای!
ادامه بده؛ آن روانِ سنگینی که همه جا و در همۀ زمانها با خود همراه داشتی و روحت را میآزرد در آستانۀ مردن است! در آن لحظات، پیوندها با کُلِ دنیای خارج یکی پس از دیگری، از اینکه از جانبِ ذهنت پذیرفته نمیشوند، از تکاپو میافتند و فرکانسهایشان پایین میآید؛ جار و جنجالشان فروکش میکند، دل سرد میشوند، زیرا که دیگر از ذهنِ تو انرژی دریافت نمیکنند. اما تو بمان و با هشیاری این رَوَند را نظارهگر باش؛ مانند مجسمهای سنگی، بی اعتنا، بگذار هر آنچه رفتنی است، برود، بگذار همۀ آنچه را که با حِرص و تقلا، برای رقابت با دیگران
گردآوری کردهای، از روانت فرو ریزد: همۀ آنچه را که شخصیّتِ خود میدانی بگذار از درونت پاک گردد؛ نترس، از اینکه بارهای کاذبِ روح و روانت ترکت کنند. در هراس نباش ... بگذار همۀ آنچه رفتنی است و تو به لحاظ روانی به آن چسبیدهای از روانت فرو ریزد. برهنه شو، در روح و روانت کاملاً برهنه شو؛ و بدان که هیچ چیز حقیقی و واقعی از بین نمیرود، فقط آنچه را که بر خود و روحِ خود "تحمیل" کردهای، ذوب میشود!
اکنون آن روانِ ساخته شده توسط فرآیندهای کاذبِ کانونهای تحمیلی در بیرون، در حالِ فرو ریزیست .... شاید پیشانی و کف دستهایت از عَرق خیس شود؛ اما تو بمان و ادامه بده، رفته رفته احساسِ بی وزنی خاصی در تو ایجاد میشود؛ یک بی وزنی، سبُکی، نوعی بیهویتی، البته بیهویتیِ به معنای عَدَمِ وجود آن شناختی که تا این لحظه از خود داشتی؛ بدین معنا که احساس میکنی آن هویتِ آشنای ذهنیات در حالِ ذوب شدن است؛ میترسی؛ چرا؟ زیرا که دیگر آن خودِ تاریخیات، آن خودِ تقویمیات، آن شخصیتِ همیشگیات را به جا نمیآوری، دردم احساس میکنی یک هیچِ بی معنا، جایش را به آن هویتِ متداول و همیشگیات داده، و تو آن «هیچِ بی معنا» را نمیشناسی؛ صفحۀ پر نقش و نگار از افکار و تصاویر در ذهنات، تبدیل به یک صفحۀ بیرنگ و بیتصویر شده است؛ احساس میکنی روان قدیمیات دیگر قادر به ادامه دادن نیست! اما آنچه به واقع در حال وقوع است این است که: رویاها و افکار زائد و این هویتهای کاذبِ درونت در حال اُفول هستند چرا که از جانب تو انرژیِ لازم را دریافت نمیکنند و از جانب تو نمیتوانند به حیات انگل وار خود ادامه دهند!؛ آن روانِ معمول که هر لحظه برای ادامۀ حیاتش در ذهن بهانۀ کاذبی فراهم میکرد و آن را به روانت تلقین میکرد و آن ذهنی که هر لحظه در تکاپو بود که شخصیت کاذبت را سَرِ پا نگه دارد؛ در حالِ فرو ریختن است؛ آن ذهنیتِ آشنای تو در حالِ تعلیق است و موقتاً از کار افتاده است ....
هیاهوی رفت و آمدهای افکار و تصاویر و بگو مگوهای درونی و مونولوگهای بیوقفه در ذهنات به تدریج آرام گرفته است و جایش را به سکوت و سکونی ژرف داده است. هنوز گاه گاهی میخواهی از آن حال خارج شوی و به رِوال عادی برگردی؛ اما بمان! همۀ راز و رمز این فرآیند در «ماندن» و نگاه هشیارانه به آن چیزی است که در ذهن میگذرد؛ پس حتی اگر احساس کنی که تا چند لحظۀ دیگر در همان نقطهای که قرار گرفتهای زلزلهای رُخ میدهد؛ باز هم بمان و مرعوب هشدارهای ذهنِ در حالِ افول نشو! ذهن سعی میکند تو را از این «حال» خارج کند چرا که نمیتواند از انرژی تو جهت رؤیاپردازی و تسلسلِ افکار موجود در درون خودش استفاده کند و در نتیجه بیم نیست شدنش حتی برای لحظاتی هم، برایش سخت است. ذهن هم موجود زندهای است و نمیخواهد بمیرد (البته از نظر خودش!) سعی میکند تو را مشغول کارهای کوچک و بی معنای همیشگی کند و برای همین سعی میکند تو را متوجه "خطر بزرگی" کند تا تو را از جا بلند کند و به مسیر همیشگی برگرداند. وسوسهای بسیار جدی در تو ایجاد میکند و با هزاران استدلال و بهانه و فریب و حتی تهدید سعی میکند تو را – در واقع هویتِ پوشالیِ خودش را – از ادامۀ این کار باز دارد!
اما همواره به یاد داشته باش که تو فقط مدتی است که در گوشۀ دنجی نیمه تاریک و در تنهایی خودت نشستهای، چشمهایت را بستهای و مانند همیشه نفس میکشی و از نظر بدنی و جسمی خودت را در حالت راحتی قرار دادهای، پس وسوسۀ القائات «ذهن» قرار نگیر؛ بگذار او به کار خودش ادامه دهد، به زودی، هنگامی که در مقابل درخواستها و ترفندهایش عکسالعمل نشان ندادی دلسرد میشود و به دلیل کمبود انرژی از جانب تو، تقلاهایش فروکش میکند ....
سرانجام روح و روانت در سکوت و سکونِ عمیقی فرو میرود؛ احساس میکنی در یک فضای تاریک اما ساکن و کاملاً آرامی قرار داری، دیگر از رفت و آمد افکار درهم و برهم که هر لحظه از جایی در ذهنت سَرَک میکِشید و اظهار نظر میکرد، خبری نیست و دیگر هیچ فکری در جایی از ذهنت به طور خودجوش بر نمیخیزد و تو را به وسوسه نمیاندازد؛ یک آرامش دل انگیزی احساس میکنی؛ انگار این بار به جای لبانت این دلت هست که تبسم میکند؛ آیا تا کنون دلت تبسم کرده است؟ با همۀ وجودت احساس یکپارچگی سرشار از آرامشی میکنی؛ در دل بی اختیار میگویی: «چه آرامشِ عمیق و دل انگیزی، چه سکوتِ ژرفی، دوست دارم ادامه داشته باشد!»
این آرامش، دل و ذهن و همۀ ارگانیزمِ تو را در بر میگیرد و تو مانند طفل نوزادی خودت را در آغوشش در ایمنیِ کامل احساس میکنی ....
جهانی از هرج و مرج که تا لحظاتی قبل در ذهنت جولان میکرد؛ از تکاپو افتاده است؛ اکنون در این لحظه دیگر اثری از آنهم نیست؛ با همۀ شَر و شورش مانند حبابهایی که ترکیده باشند، محو شدهاند، آرامش، علی رقم هر مشکل و همۀ مشکلاتِ موجودی که در دنیای بیرون و در وضعیتِ زندگیات وجود دارد، تو را در آغوش گرفته و گویی هر لحظه به تو انرژی، نیرو و شادابی تزریق میکند.
آن دنیای بَرَهوت مانندی که پس از آرام گرفتنِ هیاهوی بی امانِ ذهن در روحت به وجود آمده بود، اینک از عُمقِ خود انرژی زنده، شاداب و خلاق ترشح میکند. نشاطی بی نام و ناشناخته و بی دلیل، اما دلنشین، همۀ وجودت را پُر کرده است! با آنکه مایلی در همان حال، سالهای سال باقی بمانی و از آن سکوت و سکونِ موجود در روحات لذت ببری؛ ولی آرام آرام چشمهایت را باز میکنی و آنچه از آن پس در مقابل خود میبینی ادامۀ آن چیزی است که لحظاتی قبل در عمق وجود خود احساس میکردی!
چیزی در عُمق درونت پدیدار شده، چیزی که به کلام در نمیآید، چیزی گرم و شاد و پُر انرژی؛ گویی بر بستری از امواج، آرام لمیدهای و با ترنم دل انگیزی، همراه با آن امواج، پیش میروی، یک تبسمِ بیدلیل در روانت جاریست! … احساس کسی را داری که پس از سالها با یک آشنای قدیمی، از زمانهای دور، با کلی خاطراتِ خوش روبرو شده است، یا کسی که ضربان قلبش تندتر میزند و هنوز گونههایش از شرمِ عشقی عمیق گل گون است! این لحظات حتی اگر مدتِ کوتاهی هم دوام داشته باشد، اثری عمیق و پایدار در نهادت بر جای میگذارد. تو به جریان عادی و معمولِ روزانه خود برمیگردی و به کارها و وظایف خود ادامه میدهی؛ ولی دیگر آن آدمِ قبل نیستی! این را به روشنی در عُمقِ ادراکت احساس میکنی؛ آن شوق و آن لمیدن بر بِستَر امواج، در دل و روانت ادامه مییابد ….. و این بارها رُخ خواهد داد، اما ادامۀ این فرایند، هشیاری تو را نیز طلب میکند، هوشیاریای که در نگاهِ ثابت و روشنِ انسان است. همانطور که گفته شد، تو آن آدم قبلی نیستی؛ حالا با ذهنی آرام، ساکن و در عین حال با نهایت هوشیاری، حضور ذهن و سرشار از انرژیِ خلاق روبرو هستی، که هر لحظه تو را به انجام کارها، اندیشهها و اعمال سازنده دعوت میکند؛ گویی دلی عاشق از میان دشتِ سرسبزی پُر از گُلهای رنگارنگ و پروانههای شاد، گذر میکند؛ با همه با مهر و عطوفت برخورد میکنی، شور و شوق خلاقیت آشکارا در درونت غَلَیان دارد، در عین حال که در نهانیترین قسمت وجودت، در آرامش ژرف و کاملی به سر میبری، در بیرون مانند پروانهها به هر طرف میچرخی و دنبال کمک کردن به دیگرانی: به دنبالِ انجام درست و دقیق کارها، خندیدن، خلاقیت و عشق هستی و این آغاز زندگیِ تازهای را نوید میدهد.
با تداوم فرایندی که ذکر آن رفت و تکرار آن خلوتها، همراه با یک نگاهِ ثابتِ درونی و مداوم، به رفت و آمد افکار و تصاویر و آنچه در ذهن میگذرد، شما گام به گام به «مرکزیِت» وجودِ خود نزدیک و نزدیکتر میشوید ...
تواناییهای بالقوه فراوانی در درون انسان وجود دارد که حتی خودِ انسان هم از وجود آنها بیخبر است و این استعدادها پس از گشایشِ بُعدِ مرکزیِ درونِ انسان، یک به یک سر از تاریکیهای ناخودآگاه، بیرون میآورند و رُخ مینمایند. این یکی ازِ نُقاطِ عطفِ شًناختِ عمیقِ مرکزیتِ درونًی و «کانونِ آگاهیِ درون» است.
کشفِ مرکزیتِ درون، ناظر بر بالا رفتن ارتعاشاتِ درونی در اثر تمرکز انرژیهای درونی است، بدین معنی که تمرکز انرژیهای مراکز ذهنی، غریزی، عاطفی و وجودی در یک کانون، باعث بالا رفتن ارتعاشات درونی شده و این امر کیفیتِ بودنِ انسان را به سطح بالایی ارتقاء میدهد؛ در آن زمان دیگر هیچ چیز مانندِ "قبل از آن" نخواهد بود؛ نه در عرصه ذهن و نه در حیطه درک و احساس.
لازم و ضروری است که انسان خود را از فاز تک بُعدی خارج کند؛ این یکی از عادات ذهن است که در برابر هرگونه دگرگونی مقاومت میورزد و با هرگونه تغییر و تحولی شدیداً مقابله میکند و انسان را تک بُعدی نگه میدارد، زیرا که ذهن در شرایط ثبات و عدم تغییر و تحول، احساس ایمنی میکند؛ اما عمقِ درونِ انسان و روح زنده او پویاست و در هر لحظه و در هر موقعیت و شرایطی میتواند امکاناتِ بسیاری را جهت حرکت به سوی ارتقاء موقعیتِ خود به وجود بیاورد. همان گونه که اشاره شد، وجود انسان دارای مراکز متعددی است؛ پایگاهی به نام مرکز ذهنی در انسان وجود دارد که جهت ارزیابی، تفکر، پیش بینی و تجربه اندوزی و سنجش پدیدهها و کسب سود بیشتر و حفظ ارگانیزمِ انسان از خطرات احتمالی، فعال است، اما آنچنان قدرت گرفته است که سایر مراکزِ وجودی انسان را تحت شعاع خود قرار داده است. مراکز دیگری نیز مانند مرکز غریزی، مرکز عاطفی، مرکز حرکتی از دیگر مراکزی هستند که حوزه خاص خود را دارند و به ایفای نقش خود میپردازند، اما آنچه همه این مراکز را در انسان زیر سِیطره بلامنازع خود قرار داده، همان مرکز "ذهنی" است؛ اما آنچه حائز اهمیت بسیار است این است که این "مرکز" پا را از حدودِ اختیاراتِ خود بسیار فراتر گذاشته و عملاً به خود کامهای کر و کور تبدیل شده است که اختیار و استقلال مراکز دیگر را نادیده گرفته و همه آن مراکز را به عَمَلۀ خود مبدل کرده است، چنانکه حتی عشق را هم که کیفیتی آزاد است و شایستگی هماهنگ کنندۀ سایر مراکز را به خوبی در خود دارد، به اسارتِ خود درآورده است؛ انسان مدرنِ امروز دیگر با دلش عاشق نمیشود بلکه با ذهنش عاشق میشود و ذهن هیچ پایگاهِ وجودی و اصیل و پایداری در انسان ندارد و اصولاً جوهره عشق ورزیدن در آن وجود ندارد و به همین علت است که در زندگی سطحی و پوسته وارِ انسانِ امروز، اغلبِ دریافتها و بخصوص انتخابها و جهتگیریها بر اساس سوء تفاهمهایی بنا شده که در اثر محرکاتِ ذهن صورت گرفته است که سرانجام کاذب بودنِ گزینشها جایی خود را نشان میدهند. انسانِ امروز به اشتباه عاشق میشود، و با سوء تفاهم علاقمند میگردد و نادانسته همه انرژی خود را صرفِ کسی یا چیزی میکند و سرانجام به این حقیقت پی میبرد که همه آن تمایلات اشتباه و یا سوء تفاهمی بیش نبوده است؛ همه این اشتباهات ناشی از این حقیقت است که ما با عُمق وجود خود به هیچ وجه آشنا نیستیم و از همه مهمتر در عُمق وجودِ خود متمرکز نیستیم در درونِ مرکز خود قرار نداریم و در اصل هنوز "شناختی" از آن نداریم، بنابراین گزینشهای ما با وحدت و یکپارچگی وجود صورت نمیگیرد؛ پس بنابراین انسان به یک بازنگری بسیار اساسی و عمیق در رابطه با خود و شناختِ خود نیاز دارد؛ این درست است که انسان به فناوریها و تکنولوژیِ پیشرفتهای دست یافته، اما این به هیچ وجه، نه تنها ضامنِ سعادتِ انسان نخواهد بود بلکه در موارد بسیاری به یک عامل تهدید کنندۀ بزرگ برای آینده بشریت نیز تبدیل شده است و تا زمانی که انسان در سیطره "ذهنِ بازبینی نشده" قرار دارد، دامنه این تهدیدها هر روز گستردهتر هم خواهد شد. ■