وقتی 391 صفحۀ رمان آخرین انار دنیا اثر بختیار علی با ترجمه مریوان حلبچه ای را با 20 فصل یک نفس میخوانی و کتاب را میبندی میخواهی چشمهایت را ببندی و فکر کنی. این اندیشه تو را به سمت یک التهاب درونی میبرد که چرا مردمانی در دنیا اینقدر در تک و تاب زندگی سیاه خویشاند.
اصولاً رمانها در مناطقی و مامن قومیتهایی تعلق خاطربرای نوشتن میگیرند که از زمانهای دور درد و رنج سر بر آورده و مردم آن در بدبختی جنگ و عذاب بودهاند. رمانهای خوب و حس بر انگیزی از ان دیار و مکان ظهور میکنند و نوشته میشوند. با وجود تضادهای عمیق در جامعه بین حقیقت و واقعیت، نارساییهای ضد بشری شکل میگیرد و تشدید میشود. جامعۀ این مردم مانند شطرنجی بی قواره است و نمیدانی که کدام مهره باید حرکت کند. جامعهای که جنگ از مردمانش هیولاها ساخت.
تمام ساختار خلاقانه رمان با شخصیتهای متنوع که زیر چتر زبان گویا و تیز و برنده با استفاده از نمادها و اسطورهها و افسانهها و حکایات شکل میگیرد، با انسان و انسانیت کار دارد. خط روایتها جدال دو مسیر است برای زندگی کردن. جدالی که مخاطب را درگیر میکند که بتواند معنای انسان را بفهمد. از کویر و شنزار و سکوت مظفر صبحدم تا جنگل سبز یعقوب صنوبر با کاخ سبزی در قعر جنگل و فرماندهان ثروت اندوز. جنگلی که باید در جزییات آن غرق شد و شنزاری که یک معنای بزرگ را مجسم میکند. در جدال فکری با محوریت انسان و دنیا. این دو نفر منشأ جریانهای متفاوتی از زندگی میشوند. یعقوب صنوبر کار زمانه را در دست میگیرد و جنگها میکند و آدمها میکشد و عقیدهها میسازد و اکنون مردی است با اتاقی مملو از اشیای گرانبها. بعد از قیام خودش را وقف حکومت کرد، حکومت کردن بر دنیا. اکنون باد در غبغب میاندازد که ما حکم میکنیم. از سر قدرت است که او و همۀ فرماندهان، دهها خلوتگاه برای خویش ساختهاند و صنوبردر انتهای زندگی میخواهد علاوه بر قدرت و لذت و مصادرههای ثروت و خریدن شاعران و هنرمندان و حتی ملای مسجد و شراب و مستی و رقص راجع به مسائل انسانی تفکر کند ومعصومیت و حکمت را هم در تملک داشته باشد. مظفر صبحدم را که برای نجات او محاصرهای را شکسته و تا اسارت 21 ساله خود سینه سپر کرده است میخواهد همدل نماید. انان از میدان نبرد دو راه را باز کردند یکی فرار از حلقه دشمن توسط صنوبر و دیگری در چنگ اسارت که 21 سال اورا در تاریکی و سکوت شنزار قرار داد. بیابان و سیاست، دو زمین که چیزی دران نمیروید. یعقوب صنوبر تمثیلی از یک بینش قدرت طلبانه است. اندیشیدن به زندگی در خانۀ سبز جنگلیاش. خلوتی دور از دنیا. که از سیاست و جنگ حرف نزنند. در آسودگی عمیق به تفکر بپردازند. تضاد عمیقی در بینش صنوبر و مظفر هست. صنوبرها نمیگذارند که انسان، انسان را درک کند. صنوبر میخواهد بمیرد و به گذشته فکر نکند. مانند همۀ فرماندهان. مظفرها نمیتوانند انسان را فراموش کنند. صنوبرها چرا.
تنها سفارش مظفر صبحدم در مسیر اسارت به رفیق خود صیانت از فرزندش سریاس صبحدم است تا سرانجام در شنزار، روحی زاهدانه میگیرد. صنوبر در اسارتی دیگر در کاخ سبز خویش اما افسوس میخورد که هم رزم او همدل نیست و بعد از 21 سال سکوت کویر و اندیشیدن و با آسمان و زمین هم کلام بودن و خیالها ساختن با آزاد ساختن اش نمیتواند و نمیخواهد باز اسارت سبزش را تاب آورد و همدلی برای خود به نام اکرام کوهی مییابد و میگریزد. او بعد از مدت طولانی هم نفس بودن با سکوت بیابان میخواهد به سمت دنیا فرار کند. فرار به سمت دنیا جز معنای تجربهای از زیست و جامعۀ خود ندارد. در اسارت اول خویش با خمیرۀ سکوت برای خویشتن زبان شاعرانه ساخت در حالیکه لقب مخوفترین اسیر وطن داشت. او مرد نشستن در شاه نشین صنوبر نیست و نمیتواند در رویای او بگنجد که مانند دو زاهد در زمان ریش سفیدی زندگی را صرف درک گلها کنند. او دروازهای را روی توفانها میگشاید. مظفردر اسارت بود که به ناپایداری شن و رمل بیابان به دنیا اندیشید بیابان در روح اش جا گرفت اما صنوبر او را در تفریحگاه پادشاهانه و قصر عظیم به اسارت دیگر برد. تنها چیزی که برای مظفر صبحدم شن نشد و پایدار ماند یاد پسر تازه متولد شدهاش سریاس صبحدم بود.
زمان داستان، روایت مظفر صبحدم بر عرشه یک کشتی است برای عدهای از کشتی نشینان پناهجو که به ظاهر به سمت غرب میروند ولی مدتهاست در دریا گم شدهاند. روایت مظفر سرشار از زندگیها میشود. زندگیهایی که رازی را در خود دارند. محمد دل شیشهای با انار شیشهای در جیب خود همراه سیل و با صحنههای سور رئالیستی به سمت خانۀ دخترانی سفیدپوش رفته است و کلید عشق را بر قفل در می زند. محمد دل شیشه پسر سلیمان بزرگ از فرماندهان جنگ و قیام که در خفا مدیر اسرار ترسناک بزرگان شهر است. محمد دل شیشهای به درخواست طلب انار شیشهای جواب منفی میدهد و ان را انار اسرارخود و انسان مینامد. راز از اینجا برای خوا ننده مهم میشود. راز او را به جای دیدن سید جلال شمس به سوی عشق افسانه وار کشانده است که خواهران سفید پوش افسانهای و جادویی این عشق را به علت پیمان خواهرانه و راهبه وار 4 سال قبل، رد میکنند چرا که پیمان بستهاند هرگز وصلت نکنند و موی نچینند و همیشه آواز بخوانند. این پیمان را با خون نوشتند و زیر درخت انار دفن کردند. محمد دل شیشهای با امتناع معشوق زخم دل میبیند و سلیمان بزرگ نمیتواند این عشق را روشن کند. دل شیشهای با دیدن پیمان خواهران در زیر درخت انار به یاد رویای انار خویش می افتد و زخم اوج میگیرد و میمیرد. داستان از این ویرانهها شکل میگیرد. ویرانهای که از خاک اش درخت انار میروید و داستان را به محوریت انار میبرد. انار معجزه گری که تا زندگیهای گوناگون ریشه می زند و معجزه خویش را بروز میدهد.
زندگیها در روایتهای زبانی با تنوع روایتی مخلوطی از قصه و افسانه و رئالیسم و چندین فلاش فوروارد شکل میگیرد. درهم ریزی تکههای روایت و زمان چون رفع شود داستان به گونهای به شفاف شدن رازها تمام میشود. سر منشأ راز برملا میشود. یعقوب صنوبر که شخصیت بلامنازع ابتدا و انتهای رمان است. در اوج دغدغۀ مخاطب برای دانستن راز رمان. یعقوب صنوبر ابتدا حکایتی را بازگو میکند. سه برادر بودند که از هم جدا نمیشدند از مدرسه تا دانشگاه. حتی وقتی که پیش مرگه شدند. روزی به پدر نوشتند که قیام به ما دستور داده که از همدیگر جدا شوید. هر کدام به منطقهای بروند و در نیروی ویژهای خدمت به وطن بکنند. از پدر هنرمند خود خواستند که چیزی به یادگار برایشان بسازد که در هر کجای دنیا که هستند به آن نگاه کنند و به یاد پدر بیفتند. حس برادری به انها ببخشد. آنها را به هم پیوند دهد. هر سه در بمباران دولت کشته شدند. صنوبر در روستایی خدمت میکرد که آن سه شهید را به مسجد روستا اوردند غروب، پدرشان آمد. سه انار شیشهای را به صنوبر داد که به یادگار داشته باشد وگفت که این انارهای شیشهای میتوانند پسران مرا با آنهایی که تازه زاده میشوند پیوند دهد. گفت من چیز دیگری ندارم که تقدیم انقلاب کنم. اینها محصول و فرزند انقلابند. این انارها را تو میتوانی معنا ببخشی. اینها را به کسانی بده که همدیگر را فراموش نکنند. ان انارها برای زندگی و زندهها بود. انار امید و وفا. حال چرا یعقوب صنوبر منشأ برملا شدن این راز است؟ چون اینها را به کسانی داد که بتوانند به زندگی بیندیشند؛ زندگی به تمام معانی بیکران. باید سه نفر را پیدا میکردند که همدیگر را گم نکنند. به سریاس ها. این سریاس ها کیستند؟ یک پسر به نام سریاس که به سفارش مظفر صبحدم باید نگهداریاش میکرد. اما آن دو؟ فرزندان حرام زاده حاصل شبهای تاریک صنوبر با بیوه زنی کشاورز، دو پسر.
راضی به تولد انها نبود همچون انقلاب. این توسعۀ نظر برای چیست؟ توازی پسران شبهای حرام و انقلاب. انقلابی که صنوبرها قدرتها از آن چیدند و نعمتها و عیشها که نکردند. در غاری دوردست زن دو پسر را زایید و خود مرد و دفن شد و پسران در آغوش صنوبر. برای پاک نمودن این تولد حرام بهترین راه را آن دید که از خوش نامی اسیر بزرگ قیام استفاده کند واین یعنی تولد قیام برای کام و در لفافۀ خوشنام. نام هرسه پسر را سریاس بگیرد. آیا این حرکت تمثیلی از قیام و انقلاب است؟ تطهیر حرام زادگی قیام؟ قاطی شدن حرام و حلال معنایی؟ ممزوج اعتبار و بی اعتباری و رنگ قداست گرفتن و حرام بودن را محو کردن؟ بردن پسران با همراه داشتن انار شیشهای نزد سید جلال شمس و فرستادن هر کدام به اقلیمی. چنین شد که فصول میانی رمان از رفتار و زندگی سریاس ها پر میشود. هر کدام در پی رازی بزرگ همان رازی که مظفر در دریای بیکران در پیان میرود و گم میشود. در پی وفای انسان به انسان. قهرمان راوی رمان یعنی مظفر صبحدم از کویر آمده و با دریا میرود. سریاس ها فرزندان سرزمینی بودند که انسانهایش همیشه تنهایند. رابطه اکرام کوهی و مظفر رابطه و درک متقابل انسان از انسان است. مظفر صبحدم در دریا همچنان سریاس اش را صدا می زند. یعقوب در کاخ توهم اش زندگی میکند. سرزمینی که انسانهایش همچنان تنهایند.
قدری باید روی چرایی ارتباط حکایت صنوبر از دو پسر شبهای توفانی و سیاه و حرامی و انقلاب یاد شده در رمان مکث نمود. اصلاً ارتباط حکایت زندگی جماعت سیاه بخت. جایگاه این رمان جامعه و زمانهای فلک زده و تیره است. پر از جنگهای مهیب و کشنده و پر از خشونت و قدرت گرایی. همین جبر و سیاهی در بعد کوچکتر در حزبها و پیش مرگه ها هست. فرماندهانی که قدرت میگیرند و در ثبات خود ثروت میاندوزند و حتی تعرض میکنند و بازمانده این تعرض چه زندگیها را که در بر نمیگیرد. ملتی که دائم در تکافوی بدبختی است. همیشه باید برای تراز جامعه خون بدهد. سرنوشت ملتی که همیشه راز آلود است. همیشه با کسانی پیش میرود که اموال برای خود مصادره میکنند و به نام انقلاب ملتی را خاک میکنند. اکرام کوهی نماینده انسان خواهی در رمان قیام را تولد یک شیطان میداند که ابتدا کوچک است و بزرگ که میشود همه چیز را در خود میبلعد.
رنج ملتی در سریاسها خلاصه میشود که در جبر انسانهای دیگر با واقعیت دنیا در ستیز قرار میگیرند. در نقش پرفسور گاریچیها که میخواهد محرومین را سامان دهد. دل به انار رؤیایی بستهاند و با ان امیدوارند. در پای این امیدها پیمانها میبندند که همدیگر را درک کنند. از محمد دل شیشهای تا سریاس ها و ندیم شاهزاده که روح انار در وجودشان تجلی میکند. انار اسرار. انهایی که میخواهند با عشق در نماد دختران سفید پوش زندگی کنند. ندیم که کور مادرزاد بود و برای روشنایی گریه میکرد. و سفارش پدرش را دارد که همۀ انسانها را کور مادرزاد میپنداشت برای بینایی باید تلاش کند بینایی از جنس آگاهی. این درخت انار میتواند کمک کند. از چه جنسی است این انار مسلم از جنس آگاهی. حکمت بینایی. درخت انار درخت دیدن است. شاید اینها معناشناسی رمان باشد.
رگ و رگه اصلی داستان شخصیت مظفر صبحدم است. اگر حادثه را لخت کنیم از توصیفهای زبانی سوررئالیستی حجم زیاد داستان را با زدودن زبان توضیح دهنده کم میکنیم.
نقطه مقابل تلاش جبهۀ انسانی جامعه، کسانی مانند عباس روی کار هم هستند که از زخم سریاس ها سود میبرند و از عرق ریزان جسم انها و احتمال مرگ آنها ثروت میاندوزد و عاقبت در سیاهی خود ساخته میمیرند. یا ملک دلبر پلیس که تا رشوه نگیرد در کار عذاب مردم است. یا کریم شیرین فرمانده که در جنون خود بچهای را میکشد. یا یازده اسیر را با بازی مرگبار خود به قتل میرساند. اما در جناح خوبان رمان در کنار دختران سفید ژینو مخملی و آدم مرجان بودند که گام در پی مارشال سریاس در قیام گاریچیها داشتند. دو گوهر در گنداب زمانه. و سریاس ها ی تکثیر شده، محمد دل شیشهای همه زادۀ رازی سترگ. مدافع یک زندگی که تکرار تصاویر روی آینه است. شعارشان در کنار هم با اندیشههای متفاوت و انسان. مانند گلها که حق دارند مثل هم نباشند. چون پرندههایی که حق دارند مانند هم آواز نخوانند. این شعارها بر علیه جامعهای است که تا ژرفای سختی در تلاطم تبعیض و گرفتاری و بدبختی است. طبقه سلطه میخواهد جامعه را یکدست و تکثر را نیست کند. قیام محرومان بازار در رمان و قیام دکه داران و گاریچیها به رهبری مارشال پاپتی ها سریاس. بر ضد جامعۀ تبعیض فرماندهان بعد از قیام که چنگ خویش را بر سرمایۀ جامعه زدهاند. امثال سلیمانها که در تضاد پسر خویش قرار میگیرد. نمایندۀ حکومتی که صدها هزار نفر را آوارۀ کوه و کمر میکند. جامعهای با پوستۀ قشنگ و با مغز کثافت. همان گوهر در مرداب و گنداب.
صحنه تشییع مارشال سریاس صبحدم در دشت پای قلهای که آخرین درخت انار دنیا در انجا کاشته شده و خاک زیر درخت برای سریاس آغوش گشاده دارد چرا که او سفارش کرده بود، صحنهای بس رؤیایی و زیباست. آرزوی سریاس بود که در انجا دفن شود. دختران سفید و ژینو و آدم مرجان تشییع کنندگان بودند که هرگز به نام بزرگی حقیقت دست نیافتنی، زیر درخت انار نرسیدند. این تشییع برابری میکند با تشییع محمد دل شیشهای که در صف جلو سیاستمدارانی مانند پدرش سلیمان بودند که سالها بر گردۀ مردم نشستهاند
اگر دقت شود کاربرد روایتهای توصیفی و توضیحی که موجب تکرار با لغات زیبا میشود و همچنین متن شکسپیروار و احتمال ترجمۀ ذبیح ا... منصوری وار موجب وزن و حجم بالای متن شده است که اوجان را میتوان در ص 299 دید. اما نمیتوان از تمثیلهای قشنگ متن گذشت. تمثیل موج و دریا. و این جمله که: زندگی موج عظیمی است که از زیبایی هزاران موج کوچک درد ساخته میشود. خصلت موج و خصلت دریا تمثیلی از زندگی است و حیات همه جزر و مد را موج میبینیم اما چه کسی خودآگاه و ناخودآگاه از آگاهی و نا آگاهی دریا میداند؟ مظفرخود را پیامبر دردها میداند او خوشبختی بیابان را حس کرده است. محمد دل شیشهای تمامی دریا را دیده در جستجوی راز با حقایق دنیا آشنا شد که پنهانی بر دنیا حکم می راندند. او بینای حقایق شد. از دروغ گویی سیاستمدارها مطلع بود. موجود شیشهای نمیتواند طالب جنگ باشد. دل شیشهای سرگردان یک افسانه ست. دنبال سرزمینی است خالی از طلسم و ظلمات. محمد دل شیشهای و سریاس ها دنبال راز هستند که به وسیلۀ ان دنیا را بشناسند. راز انار شیشهای و آخرین انار دنیا. درخت اناری که برای امثال یاران پاکدل داستان سمبل رفاقت و تنهایی است و به گفته ندیم شاهزاده درخت دیدار و به گفتۀ مارشال درخت نفرین شدگان روی زمین و به گفتۀ محمد دل شیشهای درخت وحی و تقرب به آسمان زندگی و خیال. درختی برای مردم بدبخت این دنیا که همه با هم برادرند. درخت رویاها. زیر درخت انار کلام انسان وجود ندارد کلام خدا هست. درخت آرزوهای روی زمین. زیر درخت انار آثاری از جنگ نیست بیماری و پیری نیست. آرامش و زیبایی و روشنایی است. زیر درخت انار انسان میفهمد میتواند طور دیگری زندگی کند. تفسیر چند گانه اناردر رمان نقش فراگیر به آن میدهد. ندیم شاهزاده ان را درخت شازدهها میداند. راز وحدت در اوست. راز با هم بودن انسانها در راه حقیقت دنبال اخوتی پاک. درخت دوستی زندگی درخت آخرین برادری دنیا. انار شیشهای نشانه پیوند عمیق برادری است. فرماندهان نمیدانند برادری چیست.
تمثیلی از کار عجیب دختران سفید پوش که با چرخ خیاطی سینگر خود فقط و فقط لباس عروس میدوختند. افسانهای برای تضاد انان که پیمان بسته بودند هرگز ازدواج نکنند.
داستان ادریس عسل تمثیلی قشنگ است. شامه تیزی در پیدا کردن عسل ناب و تمثیلی از حقیقت. یک روز تنها چیزی که از او به جا میماند و تواناییاش را از دست میدهد عشق غیر معمول و جادویی عسل است. و این تمثیلی از واقعیت.
جملۀ هیچ وقت نباید دست رفیق کور را رها کرد، تمثیلی انسانی است. کور بودن تمثیلی از جهل است که باید روشنایی دل را بگیرد.
خونی شدن انار شیشهای وقتی که سریاس کوچک مرد، تمثیلی از خونین شدن دل انسان و انسانیت است. انداختن انار شیشهای در قله و افتادن درون صخرهها که دست هیچ آدمی به ان نمیرسد تمثیلی از دست نیافتن حقیقت و ساختن واقعیتهاست.
یکی از خلاقیتهای ساختاری رمان تبادل حرف با کاست ضبط بین مظفر صبحدم و یکی از سریاس هاست و در میانه این تبادل حرفها سریاسی تمام آینهها را میشکند و عکسها را پاره میکند جزان عکس که با دیکتاتور گرفته بود عکسی که دران گریه میکرد و دیکتاتوری که میخندید. تمثیل قشنگی از تمایل سریاس به سمت حقیقت زندگی و تضادی که با قدرت حاکم دیکتاتور دارد.
در داستان و رازی که نهفته است انسان نقش بزرگی دارد. این جملهها در ارتباط با این نقش مهم است. خدا جز انسان چه دست دیگری دارد تا این زندگی را آباد کند؟ جز انسان هیچ قدرت دیگری نیست تا به آن رو کنیم. در جنگ دو کشور همسایه دو ملت و دو دین و دو شیوۀ سیاست در مقابل هم قرار نگرفتند بلکه دو انسان برهنه مقابل هم قرار گرفتند دو انسان مانند دو جا نور بدون هیچ انگیزهای که حکمت انسانی نداشت همدیگر را میدریدند. این نگاه فلسفی در داستان به انسان بها میدهد. یک اگزیستانسیالیسم شرقی. مظفر فرصتی 21 ساله برای تفکر بین رابطه انسان با دیوار و انسان و طبیعت و انسان و جهان دارد. انسان بخش لاینفک جهان است. تکثیر بچهها در داستان تکثیر درد در جامعه است. سریاس میتواند به جای تمامی دنیا به من گوش کند. باید این قدرت در زندهها باشد که به جای مردهها فریاد بزند. روح عصیان انسان دارد. این حرف انسان میتواند قدرتی بگیرد تا دنیا را بر پایۀ عدل و داد بچرخاند. تا قدرتی بگیرد که بتواند با دیکتاتور دست
ندهد و برایش دست نزند و دست اش را نبوسد. تا سریاس هایی بیایند لقب کوچکترین جاش غیور وطن را بگیرند. تا از همان کودکی دست به تفنگ باشند و مرگ تاجرهای طلا را نوید دهند.
مظفر صبحدم با تمام دارودستۀ داستانیاش گم گشته هستند. رازی که در جوف خود انسانیت و تاکید بر زندگی با عشق و الهام دارد خود در پشت پرده پنهان است. حرف حکایت سید جلال شمس هست که خیام وار و فردوسی نما بیان میکند که عشق سرابی را ماند که همیشه بیننده را بازی میدهد و جلوتر محو میشود و تا این تک و تاب هست عشق هست. حکایت این است که پسر پادشاهی بود که عاشق نقشی بر روی دیوار غاری شد. از قصر بیرون میآید تا صاحب نقش رابیابد. خرقۀ درویشان میپوشد و دنیا را زیر و رو میکند اما معشوق را نمییابد. پیر میشود اما آتش درونش زبانه میکشد. روزی خاتونی را میبیند که به او میگوید من معشوق تو هستم. امشب مهمان من باش. امیر عاشق پیشه خود را در آینه میبیند پیر و فرتوت. به خانه حبیبه میرود میخواهد در بزند دست اش میلرزد. تصمیم میگیرد با خیال خود زندگی کند. معشوق در خیال زیبا و با معناست. این رازهمیشۀ خلقت است که انسان تا عشق را میخواهد عاشق نباید به معشوق برسد. در بعد انسانی و قانون کائنات گویند که انسان همیشه به دنبال حقیقت و زیبایی مطلق است و نمیرسد و گاه به سمت تلخ آبه حقیقت میرود. در رمان هست که حتی استیره رش که عاشق پرستاری در بیمارستان شده بود بعداز دو سال که پرستار از خشم درون خودش را آتش زد به عشق اش نرسید. او که روزی از عشق دل اش از شیشه بود دل اش از سنگ شد. گاه سریاسی سر از اتاق جزغالهها در میآورد. همچون سریاس سوم که زیر بمب اسیدی خارجیها گوشت لخم مچالهای میشوند که باید همچون موش آزمایشگاهی برای درستی عملکرد بمب به خارج برود و قدرت فریاد هم دران خیریه خارجی نباشد. زیست بوم انسانی رمان دردناک است. جامعهای که ثباتی از رنگ مردم محوری ندارد و آرامش و آسایش نیست. جامعهای که برای شناخت تکثر به بیراهه رفته است و اصولاً بینشی برای این کار نیست. ایل و قبیله و طایفه اهمیت مییابد. جامعهای که دیکتاتوری متنوع از افراطیترین اش و تک بعدیترین اش یا دیکتاتوری حزبی نشسته بر جان جامعه دیده میشود. جا معه ای که گوهرها در گندابها هستند. جامعهای که آدمهایش حداقل میزان سلامتی روان و تن را ندارند. جامعهای که نیازمند روح انار شیشهایاند. جامعهای که زندان و قلعه و اسارت در آن حرف اول را می زند و حرام زادگی بسیار پر طمطراق به قیام و انقلاب راه باز میکند. جا معه ای که وقتی قیام اش شکل میگیرد، فرماندهان قیام ابتدا جیب خود را پر میکنند و از طبقه محروم فاصله میگیرند و سرانجام به جامعهای که باید سازمانهای خارجی بیایند و سامانش بخشند. انبوه فلجها و بی دست و پاها و مذاب شدهها و سوختهها و مچاله شدهها را در نقطهای جمع کنند همچون استیره کامیل داستان یا ستارۀ سیاه که با جهل و تعصب مردم سوزانده شدهاند او که با دختر شیخی در دشتی خلوت عاشقانه خوابیده بود و در رویای خوشی بود فرار کرد و یار در گندمزار سوخت. در خیریه اگر استیره میخواهد راحت باشد نباید فریاد بزند تا کارکنان خیریه ارامششان به هم نخورد. هرکه فریاد زد بیرون اش کردند. انان بیماران بی صدا و مطیع میخواهند و این نیز تمثیلی از ملتی که بر قدرت خویش نیست. در محرومیت و بی ارادگی است و این استوار نبودن و نداشتن دانش و بینش زندگی چه بر سر ملت میآورد. و چنین ملتی و چنین انسانهایی در گوشهای از این جهان است که باید به زیر درخت انار برود که آخرین انار دنیاست. درخت اناری که رویای درک انسانیت است. در رمان درخت انار افسانه وارو ذهنی با دوست دارانش صحبت میکند به مظفر میگوید که راههایی را دنبال کند که باید در پی آنها باشد. به ندیم شاهزاده میگوید برو و در تمام زوایای زمین دنبال بینایی چشمانت باش. به سریاس ها میگوید که زندگی بکنند و دنبال جنگ نباشند. سریاس سوم وقتی از قله مکان درخت انار پایین آمد به جای بوی سوختگی بوی انار میدهد.
رمان که به انتها میرسد مظفر هنوز به همراه پناه جویان در کشتی سرگردان دریاست. دختران سفید پوش هنوز سریاس صبحدم اول را برادر خویش میدانند و در میانه، انسان تفسیر معرفتی میشود. انان انسان را با یگانگیاش دوست دارند اما مظفر تنها یک سریاس را نمیخواهد سریاس تنها یکی نیست. گوری نیست. رنگین کمان بزرگی است با هزاران رنگ خود به ما چیزی را نشان میدهد. بینش قدرت طلبانه انسان است که یعقوب صنوبر نمایندگیاش میکند. مظفر همچنان سرگردان دریاهاست در حالیکه نگاه اش و ذهن اش به طرف آخرین انار دنیاست.
رئالیسم جادویی یکی از شاخههای رئالیسم در مکاتب ادبی است که ساختار رئالیستی در آن تغییر میکند. در این شیوه و شاخه دنیای واقعی ویژهای وجود دارد. افسانه و تاریخ هم دران وجود دارد. زمانی که یک امر خارق العاده و یا جادو در متن باشد مخاطب در پی رئالیسم جادویی است اما اگر عمیقتر بررسی شود باید دید این امر خارق العاده در وهم و خیال روایت رمان هست که برخاسته از دنیای ماست و انسانی است و روایتها و نمادها در روایتان را عجیب کرده است یا مانند پیرمرد فرتوت بالدار داستان مارکز از دنیای دیگری آمده است و در رئالیسم حل شده و تغییری در بستر اجتماعی ایجاد کرده است و دوباره به دنیای موهوم و ناپیدای آسمانی خود بر گشته است. در رما ن آخرین انار دنیا این شگفتیها دیده میشود. انار شیشهای و درخت انار و دختران سفید پوش و سیلی که محمد دل شیشهای را با خود میبرد قدری از رئالیسم داستان دور میشوند اما هنوز از دنیای دیگری این شگفتی نیامده است و نرفته است. این انار شیشهای ساخته همین رئالیسم زمین است. ساخته دست هنرمند است و اگر جادویی دارد و یا شگفتی عجیبی دارد در روایت است و تا مرز افسانه و وهم و خیال رفته اما فراتر نرفته است. درخت انار نیز چنین است. روایتهای نمادین ایجاد میکند و ذهن شخصیتها را درگیر میکند و ما از راه ذهن شخصیتها ان را عجیب و جادویی می دانیم و به عنوان نماد انتظار تغییر داریم. محمد دل شیشهای به عنوان یک فردی که بر آب میایستد و کلیدهای متعدد زندگی را در دست دارد. تا مرز اسطوره پیش میرود و حتی سیل نیز چنین است. محمد دل شیشهای با قلب شیشهای مشابه پیرمرد فرتوت با بالهای بزرگ است اما محمد دل شیشهای ریشه در همین دنیا دارد و او تابع مرگ زمینی است. بنا براین قصد رئالیسم جادو است نه خودان.
دختران سفید پوش رمان مشابه دختران باکره مسیحی هستند که با مسیح مقدس عهد و پیمان میبندند که عروسی نکنند و لباس عروسی سفید نشانۀ ازدواج با مسیح مقدس است. اعتقادی در مسیحیت وجود دارد که ازدواج را امری پلید میداند. اما اینها نیز تا حد افسانه جلو میروند و یا ان موهای بلند که تا انتهای رود میرود و یا از پنجره تا سطح آب جاری میشود نیز چنین است. اینجاست که آن تمثیل دوختن لباس عروس با این افسانه معنا مییابد. درخت انار نیز تا مرز نماد ذهنهای شخصیتها را درگیر میکند و به طور ذهنی با انها صحبت میکند. بنا بر این ادعای رئالیسم جادویی بر رمان آخرین انار دنیا ادعای کاملی نیست.■