بررسی داستان «دوچرخه، عضله، سیگار» نویسنده «ریموند کارور» «آزاده جمشیدپور»

چاپ تاریخ انتشار:

azadeh jamshidpoor

«دوچرخه، عضله، سیگار» جواهری پنهان در مجموعه داستان‌های کوتاه ریموند کارور است. در این داستان کوتاه، نویسنده در مورد رابطه پدر و پسر و چگونگی سوگیری آن پس از تجربه مشترک یک درگیری می‌نویسد. این داستان در عین کوتاهی، به چهار بخش تقسیم می‌شود که در هر قسمت ارتباط تلویحی متن با عنوان داستان نمایان می‌شود.

خلاصه: ایوان همیلتون به خانه همسایه فرا خوانده می‌شود تا در مورد دوچرخه مفقود شده یکی از بچه‌ها، با والدین آنها هم فکری کند. اما وقتی آقای برمن به پسر همیلتون بی احترامی می‌کند و به دلیل حمایت همیلتون از پسرش، درگیری بین والدین رخ می‌دهد. این درگیری از دید فرزندانشان پنهان نمانده و موجب تغییر دیدگاه فرزندان نسبت به والدینشان می‌شود. در لا به لای پاراگراف‌های داستان، با موضوعات غرور، درگیری و ارتباط سر و کار داریم. کارور به سادگی، زندگی روزمره را در قالب کلمات بیان می‌کند؛ همه چیز را کوتاه می‌کند و اجازه می‌دهد احساسات باقی‌مانده بر مخاطبان تأثیر بگذارد.

بخش اول: داستان با یک موقعیت متناقض شروع می‌شود، زیرا شخصیت اصلی داستان، ایوان همیلتون، در حال ترک سیگار است.  "دو روز می‌شد که ایوان همیلتون سیگار را ترک کرده بود و تو این دو روز هر چه گفته و فکر کرده بود، به شکلی سیگار را به یادش می‌آورد. "این چند جمله در آغاز داستان، نوعی تله جذب مخاطب محسوب می‌شود و احساس خاصی از همذات پنداری را در مخاطبانی برمی انگیزد که با موفقیت یا شکست، تجربه ترک سیگار را داشته‌اند. ایوان با وجود حمام کردن، هنوز بوی سیگار را روی دستش حس می‌کند. این اشاره کوتاه، نقش مهمی در شخصیت پردازی داستان دارد. نویسنده از این طریق، سختی کنار آمدن شخصیت اصلی با ترک اعتیادش را به طور کاملاً تلویحی نشان می‌دهد و خواننده را از تضاد درونی شخصیت آگاه می‌کند.

بخش دوم: پس از گفتگویی همدلانه بین همیلتون و همسرش درباره مشکلات ترک سیگار، همیلتون تصمیم می‌گیرد تا پسرش را پیدا کند و او را برای شام بیاورد. پسربچه به خاطر دوچرخه‌ای که مفقود شده، خود را در تنگنا قرار داده است. در نهایت همیلتون به خانه پسری که دوچرخه‌اش خراب شده

می‌رود و با مادر پسر و چند بچه محلی دیگر ملاقات می‌کند. نویسنده در این صحنه با جزئیات بسیار خوبی از صحنه پردازی و دیالوگ، درگیری‌های دوران کودکی را به بهترین نحو نشان داده است. او از جملات کوتاه برای انتقال یک احساس ناگهانی استفاده کرده است.

با این حال، این تنها موقعیت داستان نیست که در آن نویسنده موضوع درگیری را بررسی می‌کند؛ بلکه زمانی که همیلتون در خارج از خانه خود با برادر گیلبرت صحبت می‌کند، موضوع درگیری باز هم به طور خلاصه عنوان می‌شود. وقتی به همیلتون گفته می‌شود که مادر گیلبرت می‌خواهد با یکی از والدین راجر (پسر همیلتون) صحبت کند، او به خانه برمی گردد و به همسرش می‌گوید که راجر توی دردسر افتاده؛ گرچه خواننده هم مانند همیلتون می‌داند که قضیه جدی نیست.

یکی دیگر از نشانه‌های آشکار اشاره به موضوع درگیری در داستان، این واقعیت است که نسخه‌های مختلفی از اتفاقی که برای دوچرخه گیلبرت رخ داده روایت می‌شود؛ کیپ و گری هر کدام چیزهای متفاوتی می گویند. این نوع درگیری لفظی و به ظاهر کم اهمیت، در واقع نشان دهنده درگیری ذهنی و حاصل از اضطراب پسران نوجوانی است که خود را متهم یا مجرم به ارتکاب خطایی ناخواسته می‌دانند. نویسنده بدون کلمه‌ای توضیح اضافه و تنها با نشان دادن حالتهای دفاع هر کدام از شخصیت‌ها در این موقعیت، به توصیف و ایجاد بزرگنمایی موضوع داستان کرده است.

نکته جالب در مورد داستان این است که اولین اشاره به ارتباط بین همیلتون و راجر، از طریق درگیری با دیگران است. راجر از اینکه پدرش با آقای برمن جنگیده خجالت نمی‌کشد، بلکه به او افتخار می‌کند. این غرور بعداً زمانی که راجر در رختخواب است بیشتر به چشم می‌آید. او به همیلتون می‌گوید که‌ای کاش زمانی که همیلتون همسن او (راجر) بود، او را می‌شناخت. همین اشاره موجز راجر، پدر و پسر را بیشتر به هم پیوند می‌دهد. همچنین نکات یا نشانه‌هایی در داستان وجود دارد که نشان می‌دهد همیلتون به آن اندازه که فکر می‌کرد پسرش را نمی‌شناسد. ابتدا این واقعیت وجود دارد که او نمی‌داند برادر گیلبرت کیست؛ حتی نمی‌داند خود گیلبرت کیست. به نظر می‌رسد تنها دوست راجر که همیلتون می‌شناسد، کیپ هالیستر است. همچنین زمانی که همیلتون و برادر گیلبرت به خانه گیلبرت می‌روند، از خیابانی عبور می‌کنند که همیلتون تا به حال به آنجا نرفته؛ این اشاره کوتاه در داستان، نشان دهنده این موضوع است که همیلتون نه تنها با محیط زندگی خود نا آشناست (مکانی که تنها دو خیابان با خانه‌اش فاصله دارد) بلکه با محدوده زندگی پسرش نیز بیگانه است. این واقعیت که همیلتون اطلاعات بسیار کمی در مورد پسرش دارد، زمانی قابل مشاهده است که می‌خوانیم: "او از دامنه زندگی شخصی پسرش جا خورد." تعجب همیلتون از دسترسی اجتماعی پسرش، اگرچه او را تحت تأثیر قرار می‌دهد، خواننده را به شک می‌اندازد که او واقعاً پسرش را نمی‌شناسد.

بخش سوم: زمانی که همیلتون در خانه گیلبرت است، نویسنده موضوع درگیری را با جزئیات کامل‌تری بررسی می‌کند. درگیری با آمدن پدر گری برمن تشدید می‌شود. معلوم می‌شود که پدر گری مردی با شخصیت تهاجمی و ظاهراً کوتاه بین و حق به جانب است که با ایجاد درگیری فیزیکی با همیلتون، وضعیت را بغرنج می‌کند. به نظر می‌رسد که آقای برمن هیچ احترامی برای همیلتون یا مادر گیلبرت قائل نیست؛ او گری را به اتاق نشیمن می‌برد تا در خلوت با او صحبت کند و به گری این فرصت را می‌دهد که نسخه خود را از آنچه اتفاق افتاده است بسازد.

گرچه این موضوع به نظر جزئی می‌آید، اما این حس وجود دارد که آقای برمن از همیلون خوشش نیامده است. وقتی آقای برمن، همیلتون را در ایوان بیرون از خانه گیلبرت هل می‌دهد، این بیزاری ظاهری خود را با درگیری فیزیکی واقعی نشان می‌دهد. هنگامی که او از حد خود فراتر می‌رود و به راجر توهین می‌کند، همیلتون تلافی می‌کند و در مقابل بچه‌ها، به ویژه پسران خودش و برمن، با برمن درگیری فیزیکی ایجاد می‌کند. همیلتون به وضوح برنده نزاع می‌شود زیرا روی سینۀ برمن قرار می‌گیرد و چند بار سر او را به زمین می زند. صحنه مبارزه بین همیلتون و آقای برمن با ایجاد یک تصویر بصری در خواننده، به توسعه موضوع داستان کمک می‌کند. زیرا می‌توان به خوبی صحنه‌ای را تجسم کرد که والدین جلوی چشم فرزندانشان در حال دعوا هستند. این نکته بسیار مهمی در داستان است؛ زیرا باعث می‌شود نیمه دوم داستان به ماجرای تحسین پسری از پدرش تبدیل می‌شود. استفاده از چنین پیچش موضوعی ظریفی، آن هم در داستانی با چنین حجم کمی نشان از ورزیدگی قلم نویسنده دارد.

بخش چهارم: در حالی که همیلتون و پسرش به سمت خانه می‌روند، پسر می‌خواهد عضله‌های پدرش را لمس کند. این نکته، دومین کلمه عنوان داستان را یاد آور می‌شود؛ نتیجه مستقیم دیدن پدرش در حالیکه مرد دیگری را کتک می‌زند.

نکته قابل توجه این بخش از داستان این است که کاور با پرداخت دوباره به موضوع درگیری، سه نسل را در داستان به هم متصل می‌کند. دعوا با آقای برمن خاطره‌ای را برای همیلتون تداعی می‌کند که مبارزه پدرش را به یاد می‌آورد؛ با وجود اینکه همیلتون می‌تواند چیزهای دیگری درباره پدرش به خاطر بیاورد. او در حالی که بیرون از خانه نشسته، تنها خاطره‌ای که به نظر می‌رسد می‌تواند به یاد بیاورد، دعوای پدرش با یک کارگر مزرعه است. این فلش بک کوتاه، نکته عاطفی مهمی را در لایه‌های داستان نشان می‌دهد؛ زیرا همیلتون ممکن است نگران باشد که راجر فقط یک چیز را در مورد او به یاد بیاورد (دعوای او با آقای برمن) و به نوعی خاطره همیلتون از دعوای پدرش محرک دیگری برای همیلتون می‌شود تا با راجر ارتباط بیشتری برقرار کند.

همیلتون پس از مدتی نفس تازه کردن و فرستادن پسرش به رختخواب، برای گفتن شب بخیر به اتاق خواب راجر می‌رود. نویسنده بوی گرم و تازه‌ای را توصیف می‌کند که از پسر که با لباس خواب در آنجا دراز کشیده بود تراویده؛ پدر نفس عمیقی می‌کشد تا بوی سیگاری را که در طول داستان به مشامش می‌رسید با آن جایگزین کند. همچنین همیلتون از راجر می‌خواهد که دست او را بو کند و انتظار دارد بوی سیگار به مشامش برسد، اما بوی آن از بین رفته است. حضور این صحنه کوتاه در بخش پایانی داستان بسیار مهم است؛ زیرا بوی سیگار قبلاً نماد یک درگیری درونی برای شخصیت اصلی داستان بود که اکنون از بین رفته است.

پسر شروع به صحبت در مورد پدربزرگش می‌کند و با نوعی شرم پسرانه می‌پرسد که آیا همیلتون هم پدرش را به همان اندازه دوست داشت که پسر در حال حاضر همیلتون را دوست دارد؟ آن‌ها در مورد پدر همیلتون صحبت می‌کنند و دوباره موضوع ارتباط، با پیوند دادن سه نسل به یکدیگر در لایه‌های داستان نمایان می‌شود. پس از صحبت‌های آرام پدر

 

و پسر، همیلتون بلند می‌شود تا برود و پسر می‌گوید: "لطفاً در را باز بگذارید." همیلتون در ابتدا این کار را انجام می‌دهد ولی بعد از لحظه‌ای فکر کردن، آن را تا نیمه می‌بندد. در، به طور نمادین در نیمه راه ایستاده است و نشان می‌دهد که همیلتون به دوران کودکی و پدرش فکر می‌کند و در عین حال به خود به عنوان یک پدر و همچنین به پسرش فکر می‌کند. همچنین می‌توان چنین برداشت کرد که ممکن است همیلتون بعد از صحبت کردن با پسرش متوجه شده که راجر در حال رشد است و ممکن است دیگر نیازی به باز گذاشتن در نداشته باشد. ریموند کارور در داستان کوتاه «دوچرخه، عضله، سیگار» از تصاویر روزمره استفاده می‌کند تا نشان دهد وقتی بچه‌ها به والدینشان نگاه می‌کنند، محکوم به تکرار اشتباهات آنها هستند. بچه‌ها می‌خواهند مانند الگوهای خود باشند، بنابراین کورکورانه راه آنها را دنبال می‌کنند و از دیدن مشکلات پیش رو ناتوان هستند.

داستان به پایان می‌رسد و خواننده چیزی را احساس می‌کند که نه هیجان است و نه عصبانیت یا حتی خوشحالی؛ فقط احساسی به سینه و پشت سر نفوذ می‌کند و خواننده را به فکر فرو می‌برد. این زیبایی جنبش رئالیسم کثیف است، که با دست گذاشتن روی نقاط تاریک زندگی روزمره، در واقع بر احساسات عمیق انسانی تأکید می‌کند که حاصل از تجربه چنین موقعیتهای آزاردهنده‌ای هستند. نقل قول زیبایی از ریموند کارور درباره اهمیت وجود احساس در داستان معروف است که می‌گوید: «داستان کوتاه یا شعر یا رمان باید چند مشت عاطفی حواله کند. آن وقت می‌توانید ببینید این مشت‌ها چقدر قوی هستند و به چه کسانی حواله شده‌اند و بعد درباره آن اثر را قضاوت کنید.» این داستان کوتاه با تعداد کلمات محدود، به خوبی توانسته چنین مشت‌های عاطفی را به روابط به ظاهر ساده اما در حقیقت پیچیده خانوادگی وارد کند. ■

بررسی داستان «دوچرخه، عضله، سیگار» نویسنده «ریموند کارور» «آزاده جمشیدپور»