ناداستان «آن خالق من» نویسنده «فروغ صابرمقدم»

چاپ تاریخ انتشار:

forogh sabermoghadam

آخرین کوک دگمه مرواریدگونۀ پشت یقۀ پیراهن را با سوزن دستم به یک نخ طلایی دیگر گره زدم تا دگمه سفت و محکم‌تر شود. نخ‌های اضافی اطراف جادگمه‌ها را با دقت و وسواس خاص خود بریدم و سپس قیچی، نخ و سوزن را کنار نهادم و وقتی خورشید این سوی سیاره زمین را با تابش مرده‌ای از عمق ابرهای انبوه به‌تدریج گرم می‌کرد خیالم بابت پیراهنی که هفتادودو ساعت بی‌وقفه روی دوخت آن وقت گذاشته بودم، راحت شد.

به‌نرمی و ملایمت پیراهن را بلند کرده و مقابل خود گرفتم. پشت، جلو، سرشانه‌ها، یقه و دور کمر را بادقت ورانداز کردم. عصایم را برداشته و به‌سختی بلند شدم. دردِ پشت شانه‌ها، کمر و زانوهایم به اوج خود رسیده بود. پیراهن را به ماکتی بی سروپا پوشاندم و عقب‌تر ایستادم و به آن نگاه کردم. حس رضایت توأم با خشنودی تمام وجودم را پر کرد.

یک شکل دیگر خلق کرده بودم!

یک فنجان چای تازه‌دم می‌چسبید. کتری برقی را روشن کردم. صدای قُل‌قُل آب فضای خیاط‌خانه‌ام را پر کرد. پنجره را چهارطاق باز گذاشتم و روی صندلی چوبی اسکاتلندیِ تاشو خود نشستم و چایم را با تکه‌ای سوهان سوغات اصفهان نوشیدم و

طوری به پیراهن که روبرویم تمام قد ایستاده بود، چشم دوختم که انگار به یکی از تابلوهای نقاشی خود نگاه می‌کردم. ابرهای آسمان پیروزمندانه بنای باریدن گذاشته و من را در آن نسیم اعجاب‌آور بهاری مست و مجذوب خلقت خود ساخته بودند. در آن لحظه چشم‌های پیراهن را خیره به‌چشم خود دیدم.

از جا برخاستم و با یک قیچی نازک و کوچک سمت آن رفتم تا اگر نخ اضافه‌ای از چشمم دور مانده، بچینم. پیراهن مجلسی زرد حریری دوخته بودم با بالاتنه‌ای چسبان، بی‌آستین و دامنی چین‌دار که مرواریدهای ریز به شکلی منظم و دایره‌وار به ردیف و با ظرافت به دور یقه، کمر و حاشیه دامن دوخته شده و به حریر زرد جذابیتی خاص داده بود.

ساعاتی بعد در میان ازدحام و شلوغی شهر مشتری من پشت در خیاط‌خانه ایستاده بود و وقتی او را به داخل دعوت کردم شتاب‌گونه سمت پیراهن خود رفت و با هیجان آن را برداشت و لمسش کرد. انگار که فرزندم را لمس می‌کند. چین دامن آن را باز کرد و سر تا پای پیراهن را ورانداز کرد. با شوق آن را چرخاند و مقابل خود گرفت و جلوی آینه ایستاد. رنگ زرد ملیح پیراهن نگاه هر بیننده‌ای را مجذوب خود می‌کرد.

مانند هر زمان که مشتری‌ام برای پرو لباس به خیاط‌خانه می‌آمد فنجانی قهوه بدون شیر برایش درست کردم و به او گفتم که می‌تواند برای آخرین بار لباس را پرو کند تا اگر مشکلی باشد برطرف کنم.

 هنگامی که پیراهن را در اندام زیبای دختر دیدم بیشتر مجذوب پیراهن شدم و هنگامی که دست‌های ظریف دختر جوان به دور دگمه‌های مرواریدی آن سفت می‌شد انگار کسی دستش را بر گلوگاهم گذاشته و می‌فشرد. پیراهن در میان پستی و بلندی اندام متناسب صاحب جوانش خوش نشسته بود و به گیسوان مرتب و بلوطی‌رنگ او درخشندگی بیشتری داده بود! دخترک تندتند از من تشکر می‌کرد و زبان به تحسین و تمجید دوخت پیراهنش گشوده بود. حقیقتأ پیراهن تن‌خور مناسبی داشت و به اندام دختر جوان زینت خاصی داده بود. دختر قرار بود تا آن را در یک مهمانی عصرگاهی و در حضور مهمان‌هایی رسمی و بخصوص مرد جوانی که قرار بود به منظور دوستی و ازدواج به او معرفی شود بپوشد.

در واپسین لحظات از دور یقه تا لبه دامنش را دستی کشیدم و آن را در یک پوشش پلاستیکی جای دادم و زیپش را چرق‌چروق‌کنان بالا بردم. طولی نکشید که دلم برای پیراهنی که دوخته بودم تنگ شد. از آن پیراهن‌هایی شده بود که دوست داشتم در ویترین خیاط‌خانه‌ام بگذارم و به دختر ندهم؛ ولی رضایت و خواست مشتری قاعده و قانون خود را داشت.

دست دختر جوان همراه با چند برگ اسکناس سمتم دراز شد و روی پارچه‌ها، قیچی، نخ، سوزن و قرقره‌هایی که روی میز ریخته بود، سُر خورد. آن پیراهن دیگر متعلق به من نبود حتی آن زمان که تنها یک قواره پارچه حریر ناب بود، نیز!

یک پارچه عریان، رها و آزاد را شکل داده و از آن یک تن ساخته بودم. خسته بودم! به‌صدای باران روی شیروانی و شُرشُر آب که از ناودان به روی سنگفرش کوچه می‌ریخت، گوش می‌دادم و نگاهم به دهان مشتری‌ام که مرتب باز و بسته می‌شد و انگار حرف می‌زد، گره خورده بود.

عطر قهوه هنوز در هوای اتاق پراکنده بود. بیدار بودم یا خواب!؟ مشتری رفته بود و من هنوز در رؤیا و افسون پیراهنی بودم که خود خلق و سپس رهایش کرده بودم. ■

بهار ۲۰۰۸ میلادی

ناداستان «آن خالق من» نویسنده «فروغ صابرمقدم»