تجربه‌نگاری «بیداری!» نویسنده «مریم حسینی»/ اختصاصی چوک

چاپ تاریخ انتشار:

maryam hoseini

بیست سالم بود، که با همسرم و بچۀ ده ماهه‌ام به کرج نقل مکان کردیم تقریباً سه سال بعد دومین فرزندم هم به دنیا آمد؛ ولی هرگز شوق ادامه تحصیل رهایم نکرد، و مجبور شدم شرطِ همسرم را بپذیریم و در منزل پدرم با کمک مادرم به تحصیل ادامه دادم پسر اولم هم دبستان می‌رفت،

من هم امتحانات سال آخر دبیرستان رو به پایان رسانده بودم البته بعد از ده سال ترک تحصیل از سال دوم دبیرستان دوباره شروع کرده بودم اوایلش برام خیلی سخت بود مدت زیادی گذشته بود و خیلی درس‌ها را فراموش کرده بودم از زبان انگلیسی و عربی و ریاضی گرفته تا گوش دادن به درس دینی که دبیرش راجع به همه چیز صحبت می‌کرد جز درس، برام سخت بود، اوایل آنقدر با دقت به صحبت‌های دبیر دینی گوش می‌کردم که سردرد می‌گرفتم؛ اما کم‌کم عادت کردم و ذهنم داشت آموخته‌هایم را به یادم می‌آورد، زبان، عربی حتی ریاضی را هم با نمره‌های خوب قبول شدم؛ اما هیچوقت از پس دو کتاب قطور تاریخ، آن هم بدونِ کلاس، بر نیامدم و بیداری شب امتحان باعث شده بود مغزم قفل بشود و چیزی را به یاد نیاورم نمرۀ افتضاحی گرفتم و ترم بعد مجبور شدم درس تاریخ را حضوری بردارم و این بار هم درس‌ها روی هم تلنبار شد تا شب امتحان؛ اما دیگر شب امتحان بیدار نماندم و چند ساعتی خوابیدم؛ بالاخره با زحمت نمره‌ام را به شش‌ونیم رساندم، وقتی برای گرفتنِ پروندۀ پسرم به آموزش پرورش مراجعه کردم از آقایی که مسؤول رسیدگی به این امور بودند، از نمرات خودم پرسیدم و ایشان لطف کردند و به پیروی از بخشنامۀ آن سال شش‌ونیمِ من را به هفت ارتقا دادند و قبول شدم و کم کم آماده برگشتن به کرج شدیم و بعد از گذشت یکی دو ماه از تابستان و نزدیک شدن به مهر پسرِ دومم را هم آمادۀ رفتن به اول دبستان کردیم، خلاصه هردو فرزندمان را در یک مدرسۀ غیرِ انتفاعی ثبت نام کردیم.

***

زمانی که به عقد همسرم درآمده بودم مجبور به ترک مدرسه‌ای شدم، که تازه سال اول دبیرستان را می‌گذراندم؛ اما سال بعد، با اینکه هفده سال بیشتر نداشتم، درس خواندن در آن مدرسه برایم ممنوع بود؛ مدرسه‌ای که دوستان خوب و خاطرات شیرین برایم به همراه داشت، زیرا فقط دختران ازدواج نکرده حق درس خواندن در آن مدرسه روزانه را داشتند؛ این شد که، مهرماهِ همان سال در مدرسه‌ای شبانه که یک خیابان دورتر از خانۀ پدری‌ام بود ثبت نام کردم و حدود دو هفته در مدرسۀ شبانه مشغول به تحصیل بودم؛ اما رغبتی برای ادامه دادن نداشتم چون هدفی هم نداشتم؛ از طرفی هم تاریکی هوا، و خوفی که هنگام تعطیلی مدرسه در دلم ایجاد می‌کرد، مزیدِ بر علت شد، و دیگر به آنجا نرفتم؛ اما همیشه از این کارم احساس پشیمانی می‌کردم، با اینکه خانواده و نامزدم مخالف تحصیلم نبودند؛ اما برایشان اهمیتی هم نداشت؛ هیچ کس نپرسید چرا مدرسه نمی‌روی،. من هم دخترِ مغروری بودم و از مادرم یا برادرهایم نخواستم که من را در مسیر بازگشت از مدرسه همراهی کنند، کارِ اشتباهی بود که انجام دادم؛ چرا نباید از هم کمک بخواهیم ما یک خانواده بودیم و باید به همدیگر کمک می‌کردیم؛ اما حالا دیگر ده سال از آن زمان می‌گذشت و مادر دو پسر بودم؛ اما اشتیاقم به درس همیشه در دلم زنده بود؛ اما با تمام تلاش‌هایی که برای درس خواندن، بدون معلم و کلاس، می‌کردم نتیجه‌ای نمی‌گرفتم؛ با اصرار من برای ادامۀ تحصیل مجبور شدیم و شرط همسرم را برای ادامۀ تحصیل که اقامت در منزل پدرم بود، پذیرفتم، به تهران برگشتیم و با کمک مادرم، توانستم دوباره شروع کنم.

برای سال دوم دبیرستان رشته اقتصاد ثبت نام کردم و بعد از گذراندن یک‌ترم بخشنامه آمد که باید شش واحد درسی را بگذرانم و رشتۀ تحصیلی‌ام از اقتصاد به علوم انسانی تغییر یابد. بدون حضور در کلاس نمرۀ خوبی هم گرفتم تا دیپلم هم پیش رفتم؛ اما همانطور که گفتم درس تاریخ مثل یک سنگ بزرگی جلوی دست و پایم را گرفته بود. این درس همیشه مایۀ عذابم بود؛ حتی در دوران ابتدایی و راهنمایی؛ چون هیچ‌کس و البته مادرم توجهی به این موضوع نداشتند و کاری نکردند که من را علاقه‌مند کنند. خلاصه با هر جان‌کندنی بود سال آخر دبیرستان را هم تمام کردم و مانده بود نمره تاریخ را بگیرم‍.

***

شوق درس و دانشگاه رهایم نمی‌کرد کنکور پشت کنکور حدود پنج سال طول کشید عاقبت تصمیم گرفتم کنکورِآزاد شرکت کنم. حدود سی سالم بود، با دو پسرِ دبستانی دانشگاه آزاد در رشته کارشناسی ادبیات قبول شدم و این بار دیگر کسی را نداشتم که در نگهداری بچه‌ها و آماده کردن غذا کمکم کند، خودم بودم و خودم؛ یعنی تمام کارهای خانه و رسیدگی به بچه‌ها و درس و مشقشان همه روی دوش خودم بود. حالا دانشجوی سال دوم دانشکدۀ ادبیات بودم و امتحان قوائد و قرائت عربی داشتم مطالب بسیار زیادی را استاد درس داده بودند و تا صبح مشغول به خواندن بودم؛ اما نتوانستم مطالب را به آخر برسانم، رفتم برای امتحان، مغزم هنگ کرده بود و انگار هیچ چیز یاد نگرفته بودم آن هم در درسی که دوران دبیرستان و حتی راهنمایی کمتر از هجده نمی‌شدم نتوانستم بگذرانم و این اولین و آخرین درسی بود که در دانشگاه نتوانستم پاس کنم. استاد هم با بی رحمی تمام نمرۀ هشت را در لیست نمرات وارد کرده بودند و در برابر چشم همه آویزان کرده بودند. امتحان بسیار سخت بود اما من برخلاف بعضی دوستانم بعد از امتحان هیچ خواهش و التماسی نکردم و نمره نگرفتم اما مطمئن بودم که خیلی‌ها با ارفاق قبول شده بودند همان‌هایی که تا چشم‌شان به من افتاد آمدند جلو تا نمره نیاوردنم را به رُخم بکشند و پُزِ قبولی با ارفاقشان را هم بدهند!

تمام برنامه‌ها و انتخاب واحدترم بعدی‌ام هم بهم ریخت، با درد سر حذف اضافه روبرو شدم و هیچوقت استادم را نبخشیدم و تقریباً تمام‌ترم جدید با او سرسنگین بودم؛ تا اینکه فهمیدم تمام زحماتی که برای پایان نامه‌اش کشیده بود بی‌فایده شده بود چون موضوعش را دانشجوی دیگری در لبنان انجام داده بود و مقبول واقع نشده بود؛ بله رسم روزگار چنین است!

به این نتیجه رسیدم و به تمام کسانی که می‌خواهند امتحانی بدهند توصیه می‌کنم هرگز تا صبح بیدار نمانند و مغز خودشان را دچار سردرگمی نکنند. والسلام! ■

تجربه‌نگاری «بیداری!» نویسنده «مریم حسینی»