آن شب، حلیمپزانِ عمهبزرگه دعوت بودیم. هر سال شب عاشورا دو دیگ حلیم میپختند؛ همه فامیل جمع میشدند و اگر محفل گرم بانوان فامیل که در باب تزویج و بختآزمایی دختران یا ریختن پته مردان دوتنبانه روی آب، مجالی میداد؛ پسر بزرگ عمهخانم زیارت عاشورا را با لحن سوزناکی برای تلطیف روح گناهآلود خانواده بلندبلند ازبرمیخواند.
عمهبزرگه سه سالی بود که در فراق همسرش مراسم حلیمپزان را دستش گرفته بود و یکتنه أمورات را راستوریست میکرد. صبح خروسخوان بود که شعلۀ زیر دیگها را خاموش کرد و درِ حیاط را چهارطاق باز کرد. پسر کوچکش رفت که سرگوشیآببدهد و جمعیت را بشمارد. جمعیت از جلوی درِ خانه شروع میشد و عرض خیابان اصلی را میشکست و ته صف میخورد به کوچه روبرویی. بوی حلیم و دارچین مردم را کشاند جلوی خانۀ عمهخانم. مهرداد پسر کوچک عمهخانم فقط از نظر قامت شباهت بیمانندی به پدر مرحومش داشت. شانزده ساله بود و وقتی که میخواست وارد خانه شود شانههای پهنش قناصی چهارچوب در را میپوشاند و هنگام ورود گردنش را میبایست تا کمر خم میکرد. جلوی در خانه مثل ناظم مدرسه ایستاد و به جمعیت دستور داد در ازای حلیم نظم صف را رعایت کنند.
همه از حضور قدرتخان با آن سروشکل و دوتا سپرتاس به پچپچکردن افتادند. قدرتخان قدیمندیمها بزازی داشت و تا زنش به رحمت ازلی رفت؛ کار بزازی را گذاشت کنار و رفت تو کار سینما. میگفتند زنش دوست نداشت آرتیست شود. کسبه و اهل محله بندکرده بودند که نیمرخش شباهت زیادی به فردین ستاره سینما داشت؛ اما از بدِ روزگار قدوقوارهاش حدودی یک متر و دوچارَک میشد. شنیده بود عمهخانم هم سینما دوست داشت. چون خیال میکرد هنرش در کار بزازی حیف شده بود؛ هوای آرتیستشدن بدرقم به کلهاش خورده بود؛ بنابراین مدتی حجره را میسپرد به مباشرش و یککلّه جلوی در سینما چنبره میزد و هربار با اطوار هنری از سینما بیرون میآمد. بعد هم با یک سناریست، بازاری طی کرده بود که در ازای یک رُل شایسته هزینۀ لباس آرتیستها را آنهم از پارچه اعلا تقبل کند. روزی سبیل تصنعی قد نیمبندِ انگشت زده بود و با عصا و کلاه بولر بهسبک کلاسیکهای محبوب مردم را میخنداد. همه باور کرده بودند که ولگرد شده بود بس که در نقشش عمیقاً فرو رفته بود و برای جلب نظر عمهخانم که گاهی به حجرهاش میرفت رُل ولگرد را ماهرانه اجرا میکرد. یک روز هم در کافهای با یک آرتیست زن روسی رُل عاشقانه بازی کرد. از آن همه جبروت که در آن سالها از راستۀ دکاندارها با خود بهیدک میکشید؛ در محله به لاقیدی و ولنگاری و یک لقبِ قدرتآرتیست سر زبانها افتاده بود. سرانجام جلوی حجرۀ بزازی چشمش به عمه خانم افتاد و خالِ بالای لبش. همانوقت عاشق عمهخانم شد؛ اما از گوشهکنایۀ راسته دکاندارها اگر خلاصی مییافت از حرفوحدیث بلقیس و خیرالنسا و اختربانو در امان نبود. سهزنی که هنوز آفتاب قصد نکرده طلوع کند جلوی درگاهی خانهشان مینشستند و تبحر عجیبی در رتقوفتق أمورات افراد عزب داشتند که در زن و مردبودن توفیری نداشت. مهم موجودیت فرد عزب بود و ماجراهایی که تهش حتمبهیقین عایدی جز خانهخرابی نداشت. معلوم نبود کدام خدانشناسی خبر عاشقشدن قدرتخان بختبرگشته را رسانده بود به مهرداد پسر عمهخانم. قدرتخان آن روز با شمایلی هنری و کتوشلوار فاستونی مدروز و دو ظرف سپرتاس برای گرفتن حلیم نذری لای صف اینپااونپا کرد. هر کسی به صف اضافه میشد نگاه عاقلاندرسفیهی به او میانداخت. از مالواموالی که بههمزده بود چندتا حجره داشت و باغ گردو و یک خانه هفت دریِ میراث پدری که واسش کم بودند انگاری. از شغل بزازی تشکلیلاتی بههمزده؛ راننده شخصی داشت و مثل وزراء گشتوگذار میکرد. نوبت که به قدرتخان رسید دوتا سپرتاس را داد عمه خانم. دستی به فوکل فِرخوردهاش زد و بعد هم گره کراواتش را مرتب کرد و شد مثل فردین. عمهخانم تا چشمش به او افتاد لب ورچید و لبه چادرش را روی چشمهای مشکی و دو خط باریک ابروهایش کشید. صورتِ گرد گلانداخته عمهخانم مثل وقتی شد که به شوهر مرحومش بله را آرام گفته بود. عمهخانم سپرتاسها رو پر کرد و دارچین را روی حلیم تزئین کرد. از اینکه چندین جفت چشم به او زل زده بودند؛ یکهو از او روگرفت. قدرتخان در نبود مهرداد فرصت را غنیمت شمرد و گفت:
«عمهخانم بوی حلیم و دارچینت ما رو از بیخ خونه کشوند اینجا!»
«نوش جان!»
«عمه خانم این رُل آخری ما رو دیدی روی پرده سینما؟»
«والا ما که هر چی دیدیم نزدیک دکون سیفاله عطار و جلوی بازار پشمفروشها بود و اون رختهای رنگورورفته و سبیلهای نازک چندشی وصل بود پشت لبهاتون. آخه این هم شد رُل؟ خیال کردی نیومده آرتیست شدی قباحت داره بخدا!»
«عمهخانم تشریف ببرید سینما ما رو از پرده ببینید!»
فرمایشات قدرتخان داشت بهدرازا میکشید. عمهخانم حاضر نبود به چهره جدید قدرتخان نگاهی بیندازد چه برسد او را در ابعاد بزرگتر روی پرده تحمل کند. بهگمانم مهرداد متانت به خرج داد و برایش فرصت خریده بود اما غافل از اینکه قدرتخان در جلد یک آرتیست عاشق رفته بود و پنداشته بود که مرامی هم شبیه فردین شده. آرام کلۀ فوکل بستهاش را بهحالت بوییدن روی دیگ حلیم کشید و بدون فکرکردن بهعاقبت داغیِ بخار گفت:
«دستمریزاد! به این میگن حلیم! اگه اجازه بدین با همشیره تشریف بیاریم منزلتون امر خیر!»
تا سرش را بالا گرفت تمام عرض پیشانیاش خیس و قرمز شد، مثل بچهای که پایش عرق سوز شده باشد. بهفاصلۀ یک چشمبههمزدن نظم صف به هم ریخت. در همین اوصاف کریمکلهپز و حاجآقادربندی پیشنماز مسجد جلوتر از همه زیرفشار جمعیت له شده بودند و شکم برآمده حاجآقا از زیر قبا افتاده بود بیرون. حاجآقا در یک دستش قابلمه بود و دست دیگرش روی عمامۀ سفیدش چسبیده بود که داشت مثل کاموا از هم باز میشد؛ چون ناموفق شد در حفظ مقام روحانیاش در آن وضع لگدی به پسر کریمکلهپز زد که از زیر عبای حاجی سُر خورده بود کف زمین و جیغش در هوا ولوله به پا کرده بود. حاجآقا کمی بیمهابا عمل کرد و بدون در نظر گرفتن مخاطرات نگاههای مردان و آن سهزن خودش را به دیگ حلیم رساند و بعد از عرض ارادت حضور عمهخانم ظرفش را به او داد. هنوز خورده فرمایشات قدرتخان تموم نشده بود که عمه خانم گفت:
«ایشش! چه خبرتونه به همه میرسه!»
حاجآقا محاسنش را در دستش لوله کرد و عمامه ولوشدهاش را سرجایش بندکرد و میان ذکری زیر لب نیمنگاهی انداخت به بانوان فامیل که زیر طاق مشغول نقشونگار روی حلیم بودند. از قضا اسباب خندۀ زنان بهخصوص سه زن دسیسهچین شده بود. عمه خانم ایش آرامی گفت؛ اما مهرداد از درون مستراح بیرون پرید و تا دستبهآب شد فقط چند ثانیه طول کشید. شانزده ساله بود؛ اما وقتی آمد نزدیک قدرتخان فوکول قدرتخان دو وجب تا زیر قفسۀ سینهاش رسید. تا دستهای مهرداد به یقه قدرتخان رفت؛ از پشت جمعیت قابلمه به دستِ هوارزن ماشین قدیمی دو درِ نقرهای با نیشترمزی ایستاد. شیشه عقب فورد موستانگ پایین آمد و خواهر قدرتخان بلند گفت:
«خان داداش تا حلیم از دهن نیفتاده بجنب! فقط خونه مشدیجهانگیر مونده.»
پنجششتا قابلمۀ بزرگ غذا بعد از بالا رفتن درِ صندوقِ عقب دیده شد. بوی خورش قیمه نذری و پلوی محلی در فضا پیچید و با بوی حلیم و دارچین تازه ترکیب روحنوازی شد. چندتا از بچههای محله کلههایشان را درون صندوق عقب برده بودند و چندتا هم بدنه ماشین را دست میکشیدند. مهرداد هنوز زاویۀ دیدش را در چهرۀ قدرتخان حفظ کرده بود و بیهیچ کلامی یقهاش را محکم در دستهایش پیچانده بود که خواهرش صدای مردانهاش را به این سمت جمعیت دوباره رساند:
«خانداداش نذری مشدیجهانگیر گمون کنم باقالیپلو باشه. یه لنگه پا به اون الدنگ بزنی کار تمومه. بجنب! آبجی ملوک وقت اذون ظهر میرسن!»
قدرتخان با سپرتاسهای داغ که به سینه چسبانده بود از بین جمعیتِ هوارزن بیرون پرید. سپرتاسها را درون صندوق جا داد. بعد هم یقۀ کتش را که بهابعاد کف دست مهرداد مچاله شده بود از هم باز کرد و کنار خواهرش نشست. راننده پایش را روی گاز فشرد و از جلوی جمعیت دور شد.