نثر طنز «همه‌ی راهها به شمشاد ختم می شد!» نویسنده «ماهور موسوی»

چاپ تاریخ انتشار:

zzzz

پدربزرگ، خرش را از همه ی ما بیشتر دوست داشت و این را به کرات ثابت کرده بود!

خانه باغی که پدربزرگ و مادربزرگ در آن زندگی می کردند، بسیار وسیع بود و علاوه بر درختان خرما وپرتقال فراوان، دارای طویله و مرغدانی هم بود، هر ساعت از شبانه روز که پا به باغ می گذاشتی، اصوات گوش نواز عرعر، بع بع، قدقد و…طنین انداز بود!

با الطاف بی شائبه ی پدربزرگ و باغبانش مراد، خر بیشتر از ما خوش می گذراند، حسابی در باغ می چرید و شبدر نوش جان می کرد و حسادت  ما را برمی انگیخت، البته توجه زیاد پدربزرگ به او باعث حسادت می شد، نه شبدر کوفت کردنش!

  موجود مورد نظر که شمشاد نام داشت، دو طرفدار پروپاقرص دیگر هم داشت، دوقلوهای هشت ساله ی عمو مازیار- صدف و عرفان- که در آپارتمانی ۶۰ متری در کرمان زندگی می کردند و خانه باغ برایشان حکم بهشت را داشت، هر وقت به بم می آمدند، حسابی با شمشاد بازی می کردند و با او سلفی می گرفتند! حتی یک روز او را به داخل ساختمان آوردند چون از نظر آن دو وروجک، شمشاد گرمش بود و باید از مواهب سردکننده هایی مثل کولر و اسپلیت بهره مند می شد!!!

پدربزرگ که برای کاری به بیرون رفته بود وقتی ماجرا را شنید، حسابی خندید و تفریح کرد!

آن روز در حین شستن قالی ها در محوطه ی باغ، عمو ایرج که سردسته ی مخالفان شمشاد بود، سعی کرد مادربزرگ را علیه او بشوراند و با خود همراه سازد ولی مثل صدها دفعه ی قبل با شکست مواجه شد! از وقتی که عمو ایرج شهردار شده بود، چشم دیدن شمشاد را نداشت و همیشه نگران بود آن موجود چندش، باعث مضحکه و آبروریزی اش شود، به خصوص از وقتی که حاج محسن - یکی از همسایگان قدیمی- که خودش هم صاحب خری خاکستری بود، برای پدربزرگ، کری خواند واو را به مسابقه دعوت کرد و پدربزرگ سوار بر شمشاد، در محله و مقابل چشم همسایه ها،  چهارنعل تاخت و پیروز شد و حسابی روی حاج محسن را کم کرد، عمو ایرج از شدت شرمساری و عصبانیت تا مدتی به باغ نیامد و دشمنی اش با موجود موردنظر بیشتر شد!

  این ماجرا ادامه داشت تا روزی که پدربزرگ و مادربزرگ عازم سفر مکه شدند و مسئولیت نگهداری از باغ و حیوانات، به دوش مراد-باغبان -افتاد…پدربزرگ تا لحظه ی آخر که سوار هواپیما می شد، چندبار تکرار کرد: جان شما و جان شمشاد!!!

   چند روز بعد، عمو ایرج که مدتها منتظر چنین فرصتی بود، مراد را دنبال نخود سیاه فرستاد و شمشاد را از باغ بیرون برد و ساعتی بعد خودش تنها برگشت و درمقابل کنجکاوی های ما، سکوت کرد…

یک ماه بعد که پدربزرگ و مادربزرگ از مکه برگشتند و برای استقبال از آنها به فرودگاه رفته بودیم، وقتی پدربزرگ در بدو ورود و دیدن ما، اول حال شمشاد و بقیه جک و جانورها را پرسید، حسابی نگران شدیم، چون در این مدت، هیچ خبری از شمشاد نداشتیم و عمو ایرج همچنان مهرسکوت بر لب زده بود ولی چشمانش برق خاصی داشت!

   چشمتان روز بد نبیند وقتی پدربزرگ فهمید خرش ناپدید شده، اعتصاب غذا کرد و چنان خودش را به غش و ضعف زد که عمو ایرج مجبور شد اعتراف کند که شمشاد را به پیرمردی که نمی توانست درست راه برود، بخشیده! صدای گریه ی دوقلوها که بلند شد، عمو با ناراحتی سوار ماشینش شد و رفت، یکی دو ساعت بعد، وانتی وارد باغ شد که شمشاد را با خود حمل می کرد و…بالاخره غائله ختم به خیر شد.

بعدها عمو ایرج گفت که هزینه ی جراحی پای آن پیرمرد را تقبل کرده و شمشاد را پس گرفته است!

هنوزهم بعد از گذشت سال ها، گاهی از خودم می پرسم: اگر به جای شمشاد، من ناپدید شده بودم، پدربزرگ همین قدر ناراحت می شد؟!

نثر طنز «همه‌ی راهها به شمشاد ختم می شد!» نویسنده «ماهور موسوی»