داستان «بوزا فروش» نویسنده «تولگا گوموشآی»، مترجم «پونه شاهی»

چاپ تاریخ انتشار:

poonehh shahiii

ما خانوادگی در اتاق نشیمن نشسته‌ایم. اجاق در این بین با صدای بلند می‌سوزد. دو مبل کرکی روبروی هم است چه روی آن بخواهی بنشینی، چه دراز بکشی. تلویزیون بزرگ در گوشه‌ایست، مرد داخل آن  سرش به اندازه سر پدرم است. من با پدرم هستم، مادر و مادربزرگم روی مبل روبرو.

همه اخبار را تماشا می‌کنند. گوینده که صدای عمیقش جدیتی مطمئن و ملال‌آور را به اتاق ما بخشیده، گاهی اوقات فاصله می‌افتد بین حرف‌هایش. آن وقت است که صدای برخورد قطرات باران به شیشه شنیده می‌شود. چشم‌هایم را از صفحه برمی‌دارم  و به سمت پنجره می‌چرخم. من تنها کسی هستم که این کار را انجام می‌دهم. نفوذ باد از شکاف قاب‌های چوبی به آرامی پرده توری را تکان می‌دهد. در هر روزی از هفتۀ شب زمستانی همین وضعیت است. اگر صبحانه‌های آخر هفته را حساب نکنیم،  این زمان مورد علاقه‌ام است. چون در اتاق مورد علاقه‌ام با افراد مورد علاقه‌ام هستم.

عصر ماشین‌های کوچکم را با نقش‌های مستطیلی روی نقش‌های راه راه فرش به عنوان بزرگراه می راندم.
در حین پارک کردن در گاراژها، مادربزرگم از آشپزخانه صدایم  زد. از بوی پیچیده در راهرو فهمیدم که چرا صدایم کرده است. با دهانی که آب  افتاده، شروع به دویدن کردم. من از قبل دنبال بهانه‌ای برای فرار بودم. مادربزرگم پیاز را با روغن معطر زیتون که از باغ‌های زیتون شهرش چیده بود تفت می‌داد و در تابستان با رب گوجه‌ای که با دست خودش درست کرده بود، مخلوط می‌کرد. تکه بزرگی از نان بیات را در مخلوطی که ته دیگ حباب می‌زد، فرو برد. وقتی روغن را کاملاً” جذب کرد و نرم شد، نان گرم را که سرش کمی خم شده بود، به دستم داد. در قابلمه را پشت و رو کرد و به عنوان بشقاب روی میز گذاشت تا موقع غذا خوردن نریزد. در حینی که او یک بغل اسفناج را داخل قابلمه می‌انداخت، من با اولین لقمه‌ای که از روی محتویات در آن گرفتم، عجولانه بقیه را بدون گوش دادن به تذکر داغ بودن غذا، خوردم. از این غذای لذیذ که فقط با پیده، دونر کباب، سوسیس در یکشنبه و خامه کیک شکلاتی تزیین شده با دست، قابل مقایسه بود،  سیر نشدم. با اکراه از حرف‌های مادربزرگم اطاعت کردم که گفت به زودی به همراه خانواده برای شام می‌نشینیم.

به بازی درترافیک با ماشین کوچکم برگشتم.

مادرم کمی بعد آمد. گونه‌های مورد علاقه‌ام در دنیا را بوسیدم و بدون توجه به برجستگی‌های‌شان به آرامی خراشیدم.  همیشه تذکر می‌دهند که الان دیگر بزرگ شده‌ای، اما من عاشق این کار هستم. گونه‌های کمی سرد و یخ‌اند اینطور ببوسمش بهتر است. گونه‌هایش کمی سرخ شده است. طعم پودری و چسبناک آرایش روی لبم با بوی عطر مانند طعم رژگونه‌اش قاطی شده‌بود.

صدای مادرم از تدریس تمام روز کمی خشن است. این وضعیت به او  حالت دلسوزانه‌تری می‌دهد، زیرا دلسوزترین صدایی که کودک می‌تواند بشنود صدای آرام مادر است. آن صدای لالایی‌وار که در گهواره‌ای که از نام خودش ساخته شده، بین دنیای رویاها و زندگی واقعی تکانت می‌دهد، در حینی که می‌خوابی و بیدارت می‌کند.

از سوپر چیزی خریده است. آن‌ها را روی جاکفشی گذاشته و خم می‌شود تا کفش‌هایش را در بیاورد. بلافاصله داخل پاکت‌های کاغذی را نگاه می‌کنم. مواد شوینده و نان و حلوا را کنار گذاشته و بالاخره آنچه را که دنبالش هستم  پیدا می‌کنم. زنده باد دیدو! مادرم مرا دوست دارد!

مادرم اجازه می‌دهد تلویزیون را روشن کنم و برنامه کودک را ببینم. همه چیزهای مورد علاقه‌ام مثل واگن‌های قطار ردیف شده‌اند.‌
پدرم در آخرهای این برنامه می‌آید. از چیزهای عجیب و غریبی که تماشا می‌کردم تعجب کرده، از یک طرف به چیزهای خنده‌دار می‌خندیدم، گروه‌های همخوانی آهنگ‌ها را تکرار می‌کردم و دیوانه‌وار فکر می‌کردم که بعداً چه اتفاقی خواهد افتاد. در همین حین با توپ پلاستیکی زرد تیره آبی زیر بغلم، بی صبرانه منتظر بودم تا زنگ در به صدا درآید.

در پایان برنامه چه اتفاقی خواهد افتاد؟

بالاخره زنگ به صدا درآمد. برایم  دیگر مهم نیست آخر برنامه  چه می‌شود، پدرم اینجاست! از جا پریدم و توپ را در ابتدای راهرو، وسط دونده نارنجی کاشتم. مادرم دستش را خشک کرد و از آشپزخانه بیرون رفت. پس از چرخاندن کلید و برداشتن زنجیر، با احتیاط در خیابان را باز کرد. چند ثانیه بعد در باز شد. ابتدا لبه سیاه کلاه توپی دیده شد.

سپس پدرم در آستانه ظاهر شد، لباسی خاکی با دکمه‌های براق روی لبه‌های جیبش و نشانی روی سینه‌اش، ستاره‌های درخشان روی شانه‌ها و وسط کلاهش و کراوات مشکی. پشت توپ خیلی عصبی بودم. پدرم اشاره کرد و یک دقیقه اجازه خواست. کیفش را جلوی جاکفشی گذاشت و کفش‌های افسری بند دار، کلاه گرد و ژاکتش را یکباره در آورد. آستین‌های پیراهنش را بالا زد و جلوی در خانه رفت. با تمام قدرت دویدم و شلیک کردم. توپ مثل برق از بین پاهای پدرم رد شد و با ضربه‌ای به در اصابت کرد.

با دویدن از این طرف به آن طرف در راهرو از اصابت گل لذت بردم. البته من حواسم به پدرم است. او برای مدت طولانی کف زد. او به من گفت که چقدر قوی شده‌ام، آنقدر به توپ‌ها ضربه می‌زدم که دیگر نمی‌توانست با من مقابله کند. وقتی این‌ها را شنیدم واقعاً” هیجان زده شدم. چند تا ژست دیگر گرفتم برخی به دیوارها برخورد کردند، برخی مستقیم به پایین رفتند. من با پریدن به چپ و راست در مقابل ضربات متوسط پدرم حرکات  بسیار خوبی از دروازه‌بانی نشان دادم.
این رفت و برگشت را با وجود تذکرات مادرم نتوانستیم در عرض سه الی پنج دقیقه به آن پایان دهیم. بعد از اینکه همسایه بدخلق و نازنین‌مان که در طبقه پایین زندگی می‌کرد با وردنه‌اش به سقف ضربه زد، این وضعیت مثل چاقو برش خورد و به پایان رسید. مادرم، پدرم و من را سرزنش کرد و گفت که به خاطر شکایت و نصیحت همسایه‌مان که صبح روز بعد درست در حال عبور از پله‌های طبقۀ پایین، صورت خواهد گرفت،  دوباره به مدرسه دیر می‌رسد. بعد از دلجویی پدرم با هم رفتیم و دست و صورت‌مان را در دستشویی شستیم.  از آنجایی که هوا سرد بود، نمی‌توانستم با صابون کف درست کنم و با لبه نازک زیرسیگاری فلزی ریش‌ام را بتراشم. وقتی پدرم به من خبر داد که نامه بین‌المللی مدرسه نظامی که در آنجا افسر کلاس بود رسیده است و تعدادی از دانشجوها تمبرها را از پاکت‌های‌شان برداشته و برای من فرستاده‌اند، چیزی به ذهنم نمی‌رسد.

سر شام همه چیزدر بشقابم را خوردم انگار که جاروکرده باشم. در صورتی که مادر و مادربزرگم مشغول تمیز کردن میز و شستن ظرف‌ها بودند، من و پدرم وارد اتاق‌نشیمن شدیم. با وجود اینکه در حین بازی با توپ مثل دوستان دور هم بودیم، اما احساس ترس با شادی آمیخته بود. وقتی با پدرم تنها بودیم دوباره این حس برمی‌گشت. پدرم چند تکه هیزم بزرگ داخل اجاق انداخت و با انبر هیزم‌های کهنه را داخل آن فرو کرد. شعله‌ها ناگهان بلند شدند و نوک آن‌ها از سوراخ بالای اجاق بیرون آمد. بار دیگر او را تحسین کردم که توانسته با چند حرکت ساده و ماهرانه به شیوه رام‌کنندۀ شیر  آتش را برافروزد. سعی کردم هیجانم را نشان ندهم، گوشۀ مبل نشستم و مؤدبانه منتظر ماندم.

وقتی پدرم از اتاق بیرون رفت تا کیفش را بیاورد، من کتاب تمبر آبی رنگم را از کتابخانه برداشتم و به جای خودم روی مبل برگشتم. پدرم کیفش را روی سر زانوهایش گذاشت. ابتدا با کشیدن دکمه‌ها به دو طرف قفل آن را باز کرد و سپس درش را. بوی رسمی، مخلوطی از کاغذ و جوهر و چرم از داخل کیف بلند شد. پدرم بدون اینکه نظم و ترتیبش را به‌هم بزند پرونده  را پیدا کرد.

پرونده، اسناد و کتاب‌ها را با احتیاط از گوشه آن‌ها برداشت و شروع کرد به نگاه کردن به زیرشان. وقتی پشت دفتر دستور کار نظامی را با روکش پلاستیکی قرمز دیدم نفس راحتی کشیدم. چون تمبرها را همیشه بین صفحات آن نگه می‌دارد. پدرم دفتر دستور کار را روی مبل گذاشت بدون هیچ عجله‌ای کیفش را بست و قفل کرد و آن را کنار مبل قرارداد.
نفسم را حبس کردم. سفر از اداره پست از کدام شهر دنیا در هوای آفتابی، بارانی، برفی؛ سعی کردم تصور کنم که آن تمبرها چگونه به نظر می‌رسند، از کوه‌ها، جنگل‌ها و اقیانوس‌ها عبور کرده‌اند. تمبرها ابتدا نامه‌های خود را به دانش‌آموزان مدرسه نظامی در بورسا می‌دهند و سپس خود را در اتاق نشیمن ما با اجاق گاز می‌بینند. من یک بار دیگر متحیر شدم که چرا دانش‌آموزان این کاغذهای رنگارنگ با لبه‌های ناهموار را که اثر انگشت عزیزان‌شان در جلو و تف آن‌ها در پشت قرار دارد را به عنوان یادگاری نگه نمی‌دارند. از آنجایی که ارزش چاپ روی تمبر رسمی را دارند، سعی کردم پیش‌بینی کنم که با کدام افراد، مکان‌ها یا اشیایی مواجه می‌شوم، به مردم چه کشوری تعلق داشته و اهمیت زیادی دارند. من برای گفتگو با پدرم در مورد اینکه چگونه اندازه تمبر، نوع کاغذ و کیفیت چاپ بسته به اندازه و قدرت کشورها متفاوت است، آماده شدم.
پدرم نشانک بافته شده از نخ قرمز براق را نگه داشت و صفحه‌ای را که علامت‌گذاری کرده‌بود را باز کرد و دسته‌ای از تمبرهای رنگارنگ را که مانند برگ‌های خشک شده پاییزی در هم تنیده بودند را نشان داد. تمبرهای بزرگ، من را شگفت زده می‌کند. سه چهار برابر قیمت تمبرهای داخلی ما، تمبر بزرگ وجود دارد. به خصوص آن‌هایی که اشکال غیرمعمول دارند بسیار عجیب هستند. چشم من بلافاصله یکی از آن‌ها  را انتخاب کرد. تصویر موشک چاپ شده از انگشت اشاره‌ام بلندتر است. ظاهراً آن‌ها شکل مهر را مطابق با فرم بلند و نازک موشک ساخته‌اند. موشک روی یک رمپ است. روشن شده و در شرف بلند شدن است. در مقابل پس زمینه‌ای که از قرمز به سفید و از سفید به آبی تیره تبدیل می‌شود. همانطور که از رنگ‌ها مشخص است، این یک تمبر فرانسوی، متعلق به سری فضایی است. پدرم گفت: «با این تمبرها چه فناوری قدرتمندی دارند تبلیغ می‌کنند.»
من خیلی از حرف‌های او  را نفهمیدم.

کتاب تمبرم را با هیجان باز کردم. من آن را کمی ناشیانه بین تمبرهای فضانورد و شاتل فضایی قرار دادم که رنگ‌های پس‌زمینه یکسانی داشتند، چون وقتی پدرم به آن نگاه می‌کرد دستم می‌لرزید، پدرم با خوشحالی گفت: «الان سریال است».
برای اینکه مجموعه‌ای سریال نامیده شود، باید حداقل از سه قطعه تشکیل شده باشد».

مادرم، پدرم، من؛ خوشحالم که توانستیم سریال بسازیم. در واقع تمبر مادربزرگم را که مجموعه را در قلبم غنی کرد، در پایان سریال‌مان کنار تمبر مادرم گذاشتم. تمبر مادربزرگم کمی فرسوده است اما به دلیل قدیمی بودن قطعه بسیار کمیاب و ارزشمندیست. من وسط مادر و پدرم هستم. شاید پولم کمی کم باشد، اما کاملاً جدید هستم.

ما خانوادگی  در اتاق‌نشیمن نشسته‌ایم. اجاق با صدای بلند آن وسط می‌سوزد. پوست پرتقالی که من و مادرم به تازگی روی در اجاق گذاشته بودیم، کاملاً از بین رفت.

پوست منقبض و زغال شده، بوی مرکبات که در ابتدا طراوت شیرینی به محیط می‌بخشید، شروع به تلخ شدن کرد. همه اخبار را تماشا می‌کنند. می‌ایستم و تکه‌های زغال روی اجاق را با نوک انبر از سوراخ پایین می‌کشم. مادرم نگران می‌شود و می‌گوید:
«پسرم می‌سوزی، ول کن! ببین، پدرت در حال تماشای چیز مهمی‌ست.»
من فکر می‌کنم مهم‌ترین چیز این است که ما در یک شب سرد زمستانی با هم هستیم، در طبقۀ بالای یک آپارتمان پنج طبقه، در اتاقی کوچکتر از قفس پرندگان. ما در اتاق فانوس‌بان در بالای فانوس‌دریایی در انتهای جهان هستیم، جایی که هیچ چیز به ما نمی‌رسد. ما یک خانوادۀ اصیل هستیم که در پشت‌بام یک برج‌افسانه‌ای پنهان شده‌ایم. ما پرتقال را از خارج می‌پذیریم، میوه‌ها را مانند مأموران  مخفی می‌خوریم و با از بین بردن پوست آن روی حرارت زیاد شواهد را از بین می‌بریم. پدرم با دقت به دستورات رمزگذاری شده گوینده گوش می‌دهد. مادربزرگم گوشت و سبزی و غذایی که مادرم از بیرون می‌آورد را در قابلمه می‌پزد و آب می‌کند و به ما می‌خوراند. سپس ما آن‌ها را در داخل خود آسیاب می‌کنیم و با کشیدن طناب در کابین تخلیه به نام توالت، باقیمانده‌ها را از طریق سوراخ سفید به بیرون می‌فرستیم. مادربزرگم خسته است چون تمام روز با دریافت، پردازش و دفع کالاهای مشابه سر و کار دارد و چرت می‌زند. دلیل اینکه والدینم اصرار داشتند که شب‌ها به جای این که در اتاق‌نشیمن گرم ما بخوابند، به اتاق‌های سرد سردشان بروند این بود که رازهایی وجود داشت که برای ما فاش نمی‌کردند، این بود که آن‌ها جلسات را پشت درهای بسته خود تا ساعات اولیه روز برگزار می‌کردند. بعد صبح، در مورد آنچه مجری خبر گفت بحث می‌کردند.

تصور می‌کنم آن‌ها کلیک کرده، روز بعد دانش‌آموزان خود را طبق نتیجه‌گیری‌های‌شان آموزش می‌دادند و به این ترتیب آن‌ها را برای جنگ،  بزرگ فضایی آماده می‌کردند. من گمان می‌کنم که نگه‌داشتن تمبرهای سری فضایی فرانسه در کتاب تمبر من، که گفته می‌شود پدرم آن‌ها را از پاکت برخی از دانش‌آموزان برداشته و در یک دستور کار مخفیانه در یک کیف قفل شده حمل می‌کرد، نیز ممکن است بخشی از همین طرح باشد.
بعد از اخطار مادرم مبنی بر دوری از اجاق گاز به سمت پنجره حرکت می‌کنم تا روی شیشه مه‌آلود اشکالی بکشم. دستم به جیب لباس خوابم می‌رود. دسته‌ای از تمبرها به دستم می‌آید. ظاهراً تمبرهایی را که پدرم برایم آورده بود گذاشته بودم و تمبرهایی را که از قبل داشتم فراموش کرده بودم. پدرم بدون پلک زدن به صفحۀ تلویزیون خیره شده و دستش را روی چانه‌اش گذاشته است. باید از کنار تلویزیون رد شوم تا محتویات جیبم را در کتاب تمبرم بگذارم. این کار را به تعویق می‌اندازم و به سمت پنجره به راهم ادامه می‌دهم.

بین  پنجره توری می‌روم و با نوک انگشت اشاره‌ام شروع می‌کنم به کشیدن ماه و ستاره‌ها و سیارات روی شیشه. از آنجایی که شیشه مه‌آلود در تاریکی کاملاً سیاه به نظر می‌رسد، بسیار شبیه به فضا است. من یک حلقه به دور بزرگترین سیاره می‌کشم و از آن محافظت می‌کنم. مادر و پدرم را داخل می‌کشم، خودم وسط کمی کوچکترم و مادربزرگم که کمی از من بزرگتر است در کنارم. یک موشک غول پیکر فرانسوی در زیر شلیک می‌شود. یک رمپ دیگر درست کنارش می‌کشم و یک تلویزیون روی آن قرار می‌دهم. گوینده تلویزیون می‌شمرد: «10... 9... 8... 7...» هر از گاهی برمی‌گردم و پشت سرم را نگاه می‌کنم، پشت سرم یک پرده توری‌ست.

چون پرده هست، هیچ کس نمی‌تواند مرا ببیند. خنکی باد که از لبۀ پنجره به داخل نفوذ می‌کند، بدنم را می‌لرزاند. انگشت من وقتی روی شیشه یخ زده حرکت می‌کند شروع به سرد شدن می‌کند. گوینده ادامه می‌دهد: 3... 2... 1...
برای لحظه‌ای سکوت در اتاق حاکم است.

درست در زمانی که با کشیدن شعله به زیر موشک و هل دادن هوایی که در ریه‌هایم جمع کرده بودم به سمت دهان بسته‌ام آماده می‌شدم تا اثرات فشار و انفجار ایجاد کنم، صدای خشن، غریبه و در عین حال آشنا از دور، از اعماق فضا بلند شد.: «بوووووزاااااا!»
همانطور که هر بار که این صدا را می‌شنوم، ابتدا یک لحظه گوش می‌دهم و منتظر می‌مانم تا تکرار شود تا مطمئن شوم. به زودی صدا با شدت بیشتری طنین انداز می‌شود. این نشانۀ خوبی‌ست، بنابراین نزدیک‌تر می‌شود!

با هیجان فریاد زدم:

«بوزا فروش رسید! بوزا فروش.»

وقتی است که یادم می‌رود کجا هستم، ناگهان برمی‌گردم، مدتی مثل مگس بین پرده توری دست و پا می‌زنم. از میان پارچه توری شفاف، مادر و پدرم را می‌بینم که نگاه‌های کوتاهی با هم رد و بدل می‌کنند و پدرم سرش را به نشانه تأیید شوق من، تکان می‌دهد.

موجی قوی از شادی از ریشه موهایم تا انگشتان پایم پخش می‌شود. این خارق‌العاده‌ترین طعمی است که می‌توان به ساعات آرام و خسته‌کننده عصرانه‌مان اضافه کرد. پرده را می‌گیرم و کنار می‌روم تا برای مادرم جا باز کنم. مادرم با زیباترین لبخند دنیا نزدیک می‌شود. پنجره گیر کرده است. باز نمی‌شود. می‌گویند: «ما برای جلوگیری از ورود سرما به آن اسفنج چسبوندیم، نمی‌دونم  آیا این موضوعه که مانع باز شدن آن می‌شه؟»
نفسم را حبس کردم. بلافاصله پس از شور و شوق اولیه شکی که مرا پر می‌کند به سرعت به اضطراب تبدیل می‌شود. زیرا قبلاً اتفاق افتاده بود که بوزا فروش  بدون اینکه صدای ما را بشنود از آنجا رد شده‌باشد. بالاخره کوچه بن‌بست ما باریک است و بزرگ‌ترها می‌توانند سه یا پنج قدم از آن عبور کنند. با اینکه هرگز صدای بوزا فروش  را نشنیده بودم، یک بار به حال و هوا افتادم و رویای آن طعم بی نظیر شیرین، ترش، لزج، لغزنده، سرد اما دلگرم کننده در کامم پیچید و بقیه شب را با آن گذراندن قطعاً” یک لذت کامل خواهد بود.

مادرم همچنان فشار می‌آورد اما پنجره باز نمی‌شود. بالاخره پدرم بلند می‌شود و دسته را محکم به سمت خودش می‌کشد. در یک بار تلاش، اسفنج لت پنجره ترک خورده و از قاب جدا می‌شود. پدرم می‌گوید: «به خاطر آینه که چسب اسفنج خیلی محکمه.» و به صندلی خود برمی‌گردد. من و مادرم همزمان سرمان را بیرون می‌آوریم. هوا سرد است. بوی تند دوده در مشامم نشسته است. چند قطره سرد روی صورتم می‌چکد. در نور چراغ خیابان، برفی که تیره و کثیف شده را کنار جدول‌ها می‌بینم. زمین خیس است، کسی در  آن اطراف نیست.

"بوووزاااا!" صدایی که تاریکی را می‌درد. بوزا فروش  در ذهنم افسانه می‌شود.

وقتی چانه‌ام شروع به لرزیدن می‌کند، مادرم پنجره را می‌بندد. دارم وحشت می‌کنم. مادرم به لرزش دندان‌هایم اشاره می‌کند که همچنان به دندان قروچه می‌زند. مادرم که پتو روی شانه‌هایش انداخته است، زمزمه می‌کند: «بیا کمی گرم شویم، دوباره بازش می‌کنم، نگران نباش.» طولی نمی‌کشد که بوزا فروش   را می‌بینیم مانند سوسوی سایۀ روحی  در امتداد خیابان حرکت می‌کند.

مادرم خم می‌شود و فریاد می زند: «بوزا فروش!» بوزا فروش با کوزه‌ای به پشت، به آرامی به سمت انتهای خیابان که توسط تیر چراغ برق روشن شده است به حرکت خود ادامه می‌دهد. روی نوک پاهایم می‌ایستم و با صدای بلند فریاد می‌زنم: «بوزا فروش!»
صدای بلند من از ساختمان روبه‌رو می‌پرد و پژواک می‌دهد. بوزا فروش مکث می‌کند. صورتش را به سمت ما برمی‌گرداند. مانند بازماندگانی که در یک جزیره متروک گیر افتاده‌اند، ما ناامیدانه سعی می‌کنیم با تکان دادن دست‌هایمان خود را نشان دهیم. بالاخره متوجه کشمکش‌های ما می‌شود و به سمت ما می‌آید.
برای این‌که بوزا فروش را از دست ندهم با عجله پول را از پدرم و سطل پلاستیکی آبی  رنگ را  از مادرم برای  ریختن بوزا در آن می‌گیرم.

پشت کفش‌هایم را خوابانده و مثل فنر  از در بیرون آمدم که مادرم ژاکت کش‌باف پشمی را دستم می‌دهد. ژاکتم را با یک حرکت می‌پوشم.  حین دویدن از پله‌ها کمی گرمتر می‌شوم. بین پاگرد پله‌ها تا رسیدن به کف محوطه سه بار می‌پرم و بالاخره به ورودی آپارتمان می‌رسم.

چراغ به طور خودکار خاموش می‌شود.

نفسم را حبس می‌کنم کلید برق را  فشار می‌دهم و چراغ را روشن می‌کنم. بوزا فروش  پشت در آپارتمان است. با دیدن من، آخرین پک  را عمیق به  سیگارش  زده و  آن را روی زمین می‌اندازد. پس از له کردن فیلتر سیگار با پاشنه خود، یک قدم به در نزدیک می‌شود. به خودم می‌لرزم. در شبی تاریکم با هوای سرد در خیابانی یخ‌زده با زندگی شبح‌وار، که میزبان همه قاتلان، دزدان و گناهکاران جهان است. در ورودی ساختمان آپارتمان‌مان را که خانه آرام و گرمم را در خود جای داده است، با یک حرکت کشیدن چفت،  باز می‌کنم.

بوزا فروش، با کت رنگ و رو رفته، کلاه پشمی، کوزه بزرگ آلومینیومی، فنجان‌های اندازه گیری فلزی و چکمه‌های لاستیکی، مانند یک علامت جوهر بی شکل روی کاغذ سفید، در سر در ورودی مرمرین آپارتمان جای می‌گیرد. بوی تند مخصوص مردان بالغی که زیاد سیگار می‌کشند و کمتر حمام می‌کنند و کارهای سنگین بدنی را به سرعت انجام می‌دهند بر هوای داخل غالب می‌شود. وقتی در پشت سرش به خودی خود بسته می‌شود، یخ زدگی و  پچ‌پچ متوقف می‌شود.

من مثل بزرگترها، مرد را ورانداز می‌کنم. نمی‌دانم از او بترسم،

از او متنفر باشم، او را تحسین کنم یا برایش ترحم کنم.  زیر آن همه وزن کمرش دولا و خمیده  شده است. خیس، خسته و کج  و صورتش فرو رفته و چشمانش گود افتاده‌است. صورتش با آن دماغ شاهین‌طور و نوک تیزش شبیه ماسک است. او درست روبرویم است، اما انگار از دور به من نگاه می‌کند. طوری که با انگشت خیسی روی پیشانی‌اش را پاک کرده و  و با یک‌حرکت بارش را روی زمین می‌گذارد.  هنگام  سرفه خس‌خس سینه و ریه‌هایش شدت می‌گیرد. به طرز ماهرانه‌ای مثل یک پهلوان بارش را از پشتش پایین می‌گذارد. ظاهر ‌ رنگ پریده و کسل‌کننده و مالیخولیایی‌اش خیلی دور از دنیایی بود که می‌دانستم.

او هم باید احساس غریبگی می‌کرد. عجله دارد کارش را در ورودی این عطر و بوی تمیزکننده‌ها و سفید کننده‌ها و  فضای روشن  آپارتمان تمام کند و برگردد به دنیای تاریکی که به آن تعلق دارد.

همان‌طور که با تحسین آمیخته با اضطراب او را تماشا می‌کردم، بدون اینکه حتی چشمانم پلک بزند، با حرکتی ناگهانی  انتهای کوزه را پایین آورده  و شروع به پر کردن لیوان مدرج، همان ظرف اندازه‌گیری می‌کند. وقتی بوزا که در اثر سرما غلیظ شده است، پیمانه فلزی را که شبیه یک لیوان غول پیکر دسته‌دار است، تا لبه پر می‌کند، بوزا فروش  ناگهان می‌نشیند و کوزه را دوباره روی پشت خود بلند می‌کند، بدون اینکه حتی یک قطره از آن  بریزد.

سرش را به آرامی بلند کرده و به سر تا پایم نگاه می‌کند. لب‌های نازک و خط‌مانندش به‌طور نامحسوسی حلقه می‌شوند. مشخص است که وقتی او لبخند می‌زند، چین و چروک‌های بیشتری در کنار چشمانش ظاهر می‌شود.

او می‌گوید: «پسرم کاسه‌ات را نزدیک‌تر بیار. می‌دونی من یه پسر به بزرگی تو دارم.»

صدای او عمیق و خشن، دور و در عین حال دلسوزانه به گوش می‌رسد. من همان کاری را که می‌گوید انجام می‌دهم.  بوزا ته ظرف آبی را به زرد روشن تبدیل می‌کند و مانند تپه‌ای پلکانی

 لایه به لایه شروع به بالا رفتن می‌کند. پس از تشکیل قله، در سراسر ظرف پخش می‌شود تا سطح آن در هر نقطه یکسان شود.
با تماشای این‌ها به پسر بوزا فروش فکر می‌کنم. شبیه  شب‌های نصفه و نیمه و سریال‌های خانوادگی که همیشه ناقص هستند و هیچ وقت در شبی کامل نمی‌شوند.

چهره کودک غمگین در شیشه‌های مه‌آلود یکی از محله‌های فقیرنشین شهر منعکس شد. به این دلیل چشمان بوزا فروش همیشه به دوردست‌هاست و سرگردان است.

با اینکه تمام شب را کنار پنجره می‌ایستد، کودک هرگز صدای پدرش را نمی‌شنود. زیرا فروشندگان بوزا می‌توانند در محله‌های ثروتمندی که فرزندان با پدران‌شان زندگی می‌کنند، بوزا بفروشند. ناتوانی پسر در اعتراض  به او، قبل از شام، پدرش به او گفت که هرگز تمبر نمی‌آورد. کودکی که هرگز تمبر خارجی ندیده است نمی‌تواند با کشیدن سفینه فضایی روی شیشه‌های مه‌آلود خود را سرگرم کند.

در حینی که بوزا فروش چوب دارچین بزرگ  را از کمربند خود برمی دارد و آن را روی کاسه آبی حرکت می‌دهد و سطح بوزا را با سرعتی شگفت انگیز سرخ می‌کند، ناگهان احساس می‌کنم که در زمان مورد علاقه‌ام، در اتاق مورد علاقه‌ام، هستم با افراد مورد علاقه‌ام. بعد از اینکه بوزا فروش  کارش را تمام کرد، از او می‌خواهم سطل آبی رنگ را نگه دارد تا پول را به او بدهم. پول و تمبرهای اضافی را از جیب لباس خوابم بیرون می‌آورم. می‌گذارم وسط کف دست مرد که از سرما قرمز و متورم شده است. بوزا فروش با چشمانی پرسشگر به دست و صورتم نگاه می‌کند. در حال قورت دادن آب دهانم می‌گویم: «من این تمبرها رو خیلی دوست دارم. فکر کنم پسر شما هم دوست داشته باشه...»

دیگر نمی‌توانم حرف بزنم. ظرف آبی را از دستش می‌گیرم، شروع به بالا رفتن از پله‌ها می‌کنم. از یک طرف سعی می‌کنم با احتیاط قدم‌هایم را بردارم تا  محتویات ظرف را نریزم، از طرف دیگر می‌خواهم تا جایی که می‌توانم بدوم و هر چه زودتر به خانه برسم. وقتی به درگاه طبقه دوم می‌رسم، در آپارتمان به شدت بسته می‌شود و صدای بوزا فروش  که از خیابان دور می‌شود به گوش می‌رسد.

*بوزا: نوعی شیرینی محلی ترکیه مثل فرنی کمی آبکی‌تر و زرد رنگ که با لیوان سرو می‌شده است. در گذشته دستفروش‌ها در ظرف‌های حلبی شیردار پشت خود گذاشته و محله به محله می‌رفتند و جار می‌زدند برای  فروش. امروزه به صورت بسته بندی‌های صنعتی شبیه شیر و نوشابه در سوپرمارکت‌ها عرضه می‌شود. ■

داستان «بوزا فروش» نویسنده «تولگا گوموشآی»، مترجم «پونه شاهی»