ترجمه داستان «ستاره کوچک طلایی» نویسنده «مجموعه افسانه‌های شفاهی اسپانیا»؛ مترجم «سمیرا گیلانی»

چاپ تاریخ انتشار:

samira gilanii

روزی روزگاری پادشاهی بود که همسرش مرده بود و دختر بسیار زیبایی داشت. چند سال پس از از دست دادن همسرش با زنی آشنا شد که یک دختر هم داشت و تصمیم گرفت دوباره ازدواج کند. پس از ازدواج، زن نسبت به دختر پادشاه خیلی ظلم و حسادت می‌کرد چون نسبت به دخترش بسیار سرتر بود. نامادری به عنوان مجازات دختر شاه را هر روز برای شستن ظرفها به رودخانه می‌فرستاد. زن جوان در برابر او تسلیم شد و به دستور نامادریش عمل کرد زیرا می‌دانست پدرش از تمام کارهای آن زن راضی است.

یک روز در حالی که دختر در رودخانه بود، زنی که در کنار او مشغول شست و شو بود انگشترش را گم کرد.

- انداختمش! حلقه‌ام را انداختم! دخترم کمکم کن که پیدایش کنم چون بینایی خیلی کمی دارم و هیچ جا نمی‌بینمش!

دختر در حالی که بازوی خود را در آب کثیف و یخی فرو برد، گفت: «نگران نباشید، خانم.»

اما حلقه پیدا نشد و دختر مجبور شد برای یافتن آن، سرش را در آب فرو کند که ناگهان چیزی به پیشانی او برخورد کرد. خوشبختانه ضربه ارزشش را داشت زیرا به لطف آن توانست حلقه را بیابد. اما اتفاق عجیبی روی پیشانی زن جوان، جایی که ضربه خورده بود، رخ داد: ستاره‌ای شروع به درخشیدن کرد.

وقتی به خانه رسید، نامادری با دیدن او گفت:

- آن چیست آنجا؟

دختر با خجالت به او گفت که چه اتفاقی افتاده و ادعا کرد که متوجه نشده که چگونه آن ستاره به سراغ او آمده است.

نامادری به دختر خودش گفت: «فردا تو کسی هستی که شستشو را انجام می‌دهد!»

- من؟ راهی جز این نیست!

- خواهرت ستاره خود را دارد، پس تو باید بروی و تمام. یا دلت می‌خواهد به خواهرت اجازه بدهی چیزی داشته باشد که تو نداری؟

دختر به رودخانه رفت ولی به دلیل کثیف بودن آب، نتوانست سر خود را در آب فرو ببرد، مادرش آن را به زور داخل رودخانه کرد. اما بدترین چیز این نبود که سر او را در آب فرو برد، بلکه این بود که آن را بیرون آورد!

مادر مات و مبهوت شد و در حالی که با ترس به دخترش اشاره می‌کرد گفت: «این چیست؟؟»

دختر با دیدن چهره هراسان مادر، چیز وحشتناکی را تصور کرد، وقتی متوجه شد چیزی که روی پیشانی‌اش دارد ستاره نیست، بلکه یک دم است، دست‌هایش را روی پیشانی‌اش گذاشت و فریاد زد.

همانطور که دختر گریه می‌کرد، مادرش گفت: «سریع پیش دکتر! ما باید آن را از روی پیشانیت برداریم!»

دکتر به این نتیجه رسید که بهترین کار این است که آن را ببندند و آن را پنهان کنند، بنابراین روی آن یک نقاب گذاشتند.

وقتی به خانه رسیدند، کالسکه سلطنتی را دقیقاً در خانه خود دیدند. در آن لحظه مادر به یاد آورد که مدتی بود شاهزاده در تمام خانه‌ها را می‌زد تا همسرش را از میان زنان پادشاهی انتخاب کند و دقیقاً همان روز به خانه آنها رسیده بود.

- به من کمک کن خواهرت را در اتاق زیر شیروانی مخفی کنم. ما نمی‌توانیم اجازه دهیم شاهزاده ببیند که او ستاره طلایی دارد.

- بله مادر!

مادر به شاهزاده گفت که این دخترش که روبنده به سر دارد، این افتخار را داشته که ستاره طلا را پیدا کند، بنابراین شاهزاده او را بر کالسکه خود سوار نمود و فکر کرد که او همان دختری است که او به دنبالش می‌گشت تا همسر او شود. اما ناگهان اسب‌های کالسکه زمین خوردند و روبند دختر از پیشانیش افتاد.

شاهزاده وقتی متوجه شد که آنها سعی کرده‌اند او را فریب دهند بسیار عصبانی شد و گفت: «این چیست؟ این ستاره نیست، دم الاغ است!»

او به سرعت به خانه دختر بازگشت و در آنجا دختری را که واقعاً دنبالش می‌گشت و در اتاق زیر شیروانی زندانی شده بود، ستاره طلایی‌اش را پیدا کرد. به قصر برگشتند، ازدواج کردند، شاد شدند و کبک خوردند. ■

ترجمه داستان «ستاره کوچک طلایی» نویسنده «مجموعه افسانه‌های شفاهی اسپانیا»؛ مترجم «سمیرا گیلانی»