پیرزنی در حال جارو کردن خانۀ محقّرش بود، که ناگهان یک سکۀ نیم شیلینگی کج و کوله را یافت. او با خود اندیشید: عجب اتفاقی! من حالا با این سکه نیم شیلینگی چه کار میتوانم بکنم؟ شاید بهتر باشد که همین امروز به بازار شهر بروم و با آن یک بچّه خوک خوشکل خریداری نمایم.
پیرزن با این تصمیم به راه افتاد. او به بازار شهر رفت و یک بچّه خوک خریداری کرد سپس بلافاصله به سمت خانهاش عازم شد.
پیرزن زمانی که به سمت خانه میآمد، به یک نردۀ چوبی رسید. او هر چه تلاش کرد، نتوانست بچّه خوک را از روی نردۀ چوبی عبور بدهد.
پیرزن لحظهای اندیشید و به فکر چاره اندیشی افتاد. او آنگاه تصمیم گرفت که به نزد همسایهها برود و از آنها کمک بخواهد لذا به یک سمت به راه افتاد.
پیرزن کمی که پیشتر رفت، به یک سگ گلّه برخورد.
پیرزن به سگ گفت: ای سگ باوفا و قدرشناس، بیائید و این بچّه خوکم را گاز بگیرید زیرا او نمیخواهد از نردۀ چوبی بالا برود. در نتیجه من هم نمیتوانم او را تا قبل از نیمه شب به خانهام ببرم.
سگ از انجام درخواست پیرزن سر باز زد و آن را نپذیرفت.
پیرزن باز هم به راهش ادامه داد و اندکی پیشتر رفت، تا اینکه به یک تَرکۀ درخت که شبیه یک چوب دستی بود، رسید.
پیرزن به ترکۀ درخت گفت: ای ترکه نازنین، لطفاً ضربهای به این سگ بزنید و او را ادب کنید زیرا او حاضر به گاز گرفتن بچّه خوکم نیست و بچّه خوکم نمیخواهد که از نردۀ چوبی عبور نماید. در نتیجه من هم نخواهم توانست بچّه خوکم را تا قبل از فرا رسیدن نیمه شب به خانهام ببرم.
ترکۀ درخت نیز از پذیرش درخواست پیرزن خودداری ورزید.
پیرزن اندکی جلوتر رفت و به یک تودۀ بزرگ آتش رسید.
پیرزن به آتش گفت: ای آتس فروزنده و گرمابخش، بیائید و این ترکۀ درخت را بسوزانید زیرا او حاضر به ضربه زدن به سگ نیست و سگ هم قبول نمیکند که بچّه خوکم را گاز بگیرد و بچّه خوکم نمیخواهد که از نردۀ چوبی عبور نماید بنابراین من هم نمیتوانم بچّه خوکم را تا قبل از نیمه شب به خانهام برسانم.
آتش نیز از انجام خواستۀ پیرزن برائت جُست.
پیرزن باز هم به جلوتر رفت و به یک چالۀ آب رسید.
پیرزن به آب گفت: ای آب، ای آب حیات بخش، لطفاً آتش را فرو نشانید زیرا آتش حاضر به سوزاندن ترکۀ درخت نمیشود و ترکۀ درخت نمیخواهد به سگ ضربهای وارد سازد و سگ هم بچّه خوکم را گاز نمیگیرد، تا از نردۀ چوبی عبور نماید. بنابراین من هم قادر نیستم که بچّه خوکم را تا قبل از نیمه شب به خانهام ببرم.
آب نیز به درخواست پیرزن توجهی نکرد و از انجام آن طَفره رفت.
پیرزن همچنان اندکی پیشتر رفت و به یک گاو نر رسید.
پیرزن به گاو نر گفت: ای گاو نر قوی و قدرتمند، این آب را بخورید زیرا او حاضر به خاموش کردن آتش نیست، آتش هم نمیخواهد که ترکۀ درخت را بسوزاند، ترکۀ درخت هم هیچ ضربهای به سگ نمیزند و سگ هم حاضر نمیشود که بچّه خوکم را گاز بگیرد، تا از نردۀ چوبی بگذرد و در نتیجه من هم هیچگاه نخواهم توانست بچّه خوکم را تا قبل از نیمه شب به خانهام ببرم.
گاو نر هم از پذیرفتن سفارش پیرزن خودداری کرد.
پیرزن اندکی بیشتر به راهش ادامه داد و به یک قصّاب رسید.
پیرزن به قصّاب گفت: ای قصّاب عزیز و صداقت پیشه، لطفاً بیائید و این گاو نر را بکشید زیرا او حاضر نمیشود که آب را بنوشد، آب هم حاضر نیست که آتش را خاموش کند، آتش هم ترکۀ درخت را نمیسوزاند، ترکۀ درخت هم ضربهای به سگ نمیزند، سگ هم بچّه خوکم را گاز نمیگیرد، تا از نردۀ چوبی عبور کند و در نتیجه من هم نمیتوانم بچّه خوکم را تا قبل از فرا رسیدن نیمه شب به خانهام ببرم.
قصّاب نیز نگاهی به پیرزن انداخت ولیکن از پذیرفتن درخواست وی سر باز زد.
پیرزن با شنیدن پاسخ منفی قصّاب به مسیرش ادامه داد و اندکی پیشتر رفت، تا اینکه به یک تکّه طناب ضخیم رسید.
پیرزن به طناب ضخیم گفت: ای طناب ضخیم و مُحکم، بیائید و این قصّاب را از گردن آویزان کنید زیرا او حاضر به کشتن گاو نر نیست، گاو نر هم قصد ندارد که آب را بنوشد، آب هم حاضر به خاموش کردن آتش نمیشود، آتش هم نمیخواهد که ترکۀ درخت را بسوزاند، ترکۀ درخت هم هیچ ضربهای به سگ وارد نمیسازد و سگ هم نمیپذیرد که بچّه خوکم را گاز بگرد، تا او از نردۀ چوبی بگذرد و در نتیجه من هم نمیتوانم بچّه خوکم را که از بازار خریداری کردهام، تا قبل از نیمه شب به خانهام ببرم.
طناب ضخیم هم از پذیرفتن تقاضای پیرزن خودداری نمود.
پیرزن به راهش ادامه داد و به یک موش صحرائی رسید.
پیرزن به موش صحرائی گفت: ای موش صحرائی پُر جنب و جوش، بیائید و با دندانهای تیزتان این طناب ضخیم را گاز بزنید و تکه تکهاش کنید زیرا آن نمیخواهد که قصّاب را حلق آویز کند، قصّاب هم قصد ندارد که گاو نر را بکشد، گاو نر هم آب را نمینوشد، آب هم آتش را خاموش نمیکند، آتش هم ترکۀ درخت را نمیسوزاند، ترکۀ درخت هم حاضر نمیشود که هیچ ضربهای به سگ بزند، سگ هم نمیپذیرد که بچّه خوکم را گاز بگیرد، تا او از مانع سر راه که یک نردۀ چوبی است، عبور کند لذا من هم هیچگاه نمیتوانم بچّه خوکم را تا قبل از فرا رسیدن نیمه شب به خانهام ببرم.
موش صحرائی هم از پذیرفتن درخواست پیرزن خودداری نمود.
پیرزن به ناچار باز هم به پیشتر رفت و به یک گربه رسید.
پیرزن به گربه گفت: ای گربه ملوس و زیبا، بیائید این موش صحرائی را شکار کنید زیرا او حاضر نمیشود که طناب ضخیم را جویده و ریزریز کند، طناب ضخیم هم حاضر نمیشود که قصّاب را حلق آویز نماید، قصّاب هم قصد ندارد که گاو نر را بکشد، گاو نر هم آب را نمینوشد، آب هم حاضر به خاموش کردن آتش نیست، آتش هم نمیخواهد که ترکۀ درخت را بسوزاند، ترکۀ درخت هم ضربهای به سگ نمیزند، سگ هم بچّه خوکم را گاز نمیگیرد تا از نردۀ چوبی عبور نماید. بنابراین من هم قادر نیستم که بچّه خوکم را که امروز از بازار شهر خریدهام، تا قبل از نیمه شب به خانهام ببرم.
گربه به پیرزن گفت: شما ابتدا باید به نزد گاو ماده بروید و برایم کاسهای شیر تازه بیاورید آنگاه من هم موش صحرائی را شکار میکنم و میخورم، تا مایۀ عبرت سایرین گردد و کار شما را راه بیندازند.
پیرزن برای انجام درخواست گربه به نزد گاو ماده رفت و از او تقاضای کاسهای شیر تازه برای گربه نمود.
گاو ماده به پیرزن گفت: شما ابتدا باید به انبار علوفههای خشک بروید و مقداری از علوفۀ خشک را بردارید و برایم بیاورید آنگاه من هم به شما کاسهای شیر تازه خواهم داد.
پیرزن به سمت انبار علوفههای خشک به راه افتاد و از آنجا مقداری علوفۀ خشک برداشت و برای گاو ماده آورد.
گاو ماده که بسیار گرسنه بود، فوراً به خوردن علوفههای خشک و خوشمزه پرداخت. او وقتی که کاملاً سیر شد، آن وقت دقایقی استراحت کرد، تا علوفههای خورده را مجدداً جویده و نشخوار نماید سپس به پیرزن اجازه داد تا کاسهای شیر تازه از پستانهایش بدوشد.
پیرزن کاسه شیر تازه را برداشت و آن را به نزد گربه برد.
گربه کاسه شیر تازه را با زبانش شلَپ و شلوپ نوشید آنگاه بلافاصله به سمت موش صحرائی حمله کرد، تا او را بکشد و بخورد ولیکن موش صحرائی از ترس شروع به جویدن طناب ضخیم کرد، طناب ضخیم از ترس شروع به حلق آویز کردن قصّاب نمود، قصّاب از ترس شروع به کُشتن گاو نر نمود، گاو نر از ترس نوشیدن آب را آغاز کرد، آب دست بکار خاموش کردن آتش شد، آتش شروع به سوزاندن ترکۀ درخت کرد، ترکۀ درخت ضربه محکمی به سگ نواخت و سگ که به شدت دردش گرفته بود، دندانش را در ران بچّه خوک فرو کرد. بچّه خوک جیغی کشید و جَستی زد و از بالای نردۀ چوبی عبور کرد و در نتیجه پیرزن توانست بچّه خوکش را قبل از نیمه شب به خانهاش ببرد، تا همدم وی گردد. ■