داستان ترجمه «کوچ» نویسنده «تولگا گوموشآی»؛ مترجم «پونه شاهی»/ اختصاصی چوک

چاپ تاریخ انتشار:

poonehh shahiii

مدتها منتظر بود، تا آخرین وابستگی او با شهر قطع شود. طوری که چشم حتی یک نفر نماند در آنچه رها می کرد. تا سال ها بعد که  یک روز در وسط دریا یا چه  کسی می داند در کدام سرزمین است،  دل و دماغش نسوزد.

عمیقا" درگیر بود، چون  دراین شهر،  به دنیا آمده بود. ذهنش

در کودکی، قبل از اینکه آنتن ظرف، مانند یک بیماری قارچی در محله های فقیرنشین پخش شده باشد، زمانی بود که همه در حال نوشیدن آب فروخته شده توسط کودکان در سطل های یخی از همان لیوان های شیشه ای بودند، وقتی بود که مردم آرامش کافی برای خوابیدن در سایه درختان چنار را داشتند و اعتماد به نفس کافی برای سپردن یکدیگر به فرزندانشان و خوش بینی کافی برای پرورش جوجه در خانه.

پل ها، خانه های تاریخی ومساجد و کلیساها، خانه های چوبی با پنجره های رو به خایج، غرفه ها، تپه ها با چشم اندازهای زیبا و راز آلود، گسترده شده اند ولی کسی به آنها اهمیتی نمی دهد.

توسعه و گسترش شهر از بی تفاوتی، فقر، احترام، بینش، جهل، تنبلی،  سرچشمه می گیرد،  به هر دلیلی، این منجر می شود که سر فرد با رایحه و بافت قرن ها نرم، نرم  بچرخد.

وقتی از قطارمسافرتی پیاده شده و  وارد ساحل کنار ایستگاه شده و تن به دریا می سپارید، کسی که دروغ می گوید می توانید دروغ را در چشم هایش بخوانید . کسانی هم هستند  که بدی کرده و شر می رسانند، اما  د نهایت پشیمان شده و عذر خواهی خواهند کرد.

آن موقع ها، خوشحال بود. بعد اتفاقی افتاد. به هر حال تقصیر او بود. وقتی که همه ثروتمندتر می شدند، او فقیرتر می شد، مه معاشرت می کردند و او تنها می شد، همه چیز شتاب می گرفت  و او کند، می شد، شهر در حال توسعه بود و او در حال سقوط.

همسر، محله، خانه، خانواده و دوستان خود را یکی یکی از دست داد. پشت سرهم از لای انگشتان دستش سر خورد واز کفش رفت.  زندگیش مثل ژاکت پشمی در رفته بود. قسمت در رفتگی، طولانی وکشدار شده بود و جای زخم نازکی مثل یک رشته باقی مانده بود، کلاف کلاف شده و از چشم ها محو شده بود. 

ایمان وی به وجدان، معنا و اعتماد به نفس، به سرعت داشت فرو می ریخت. تصورش را هم نمی کرد. اطرافیانش او را درک نمی کنند، نمی تواند مشکلات خود را بازگو کند . او شروع به

غر زدن کرده و با خودش گفت «ما در حال جدا شدن از خود هستیم. برای این ها  اهمیتی نداریم.»  

کسی آنجاکه  رفته بود،  زندگی نمی کرد.

یک روز جلو  زنی را گرفت  که  در تلاش بود تا سوار کشتی شود و هم زمان  با موبایلش حرف می زد و به طرفش آن سوی خط  می گفت :« ما برای این به دنیا نیامده ایم». رفته بود جلو و گوشی اش را  پایین آورده بود. زن شروع به  فریاد زدن کرده بود و داد زده بود:« منحرف، شما که من را نمی شناسید.» او در کمال آرامش گفته بود:« ما هر روز از میان یکدیگر عبور می کنیم.» 

آن روز فک اش داغان شده بود و حتی اگر می خواست هم نمی توانست بخندد.

با آخرین پولی که در دست و بالش باقی مانده بود، یک قایق قدیمی گرفت. شروع به زندگی در آن کرد. توی دریا بودن بهتر از بودن در سیاهی بود و برایش خوشایند. زمان گرسنگی ماهی می گرفت، وقتی گرمش می شد می پرید توی آب، صورتش را به دست آفتاب وباد و  باران می سپرد، خشک می شد، عصبانی می شد، پوستش نفس  می کشید، در دریا عمیق فکر می کرد، از شهر که دور می شد خودش را جمع و جور می کرد. 

زمانی که پاروها را می آویخت می توانست کودکی را صدا بزند. شهر آن روزها  را به خاطر داشت. او آن را با برج و گنبد و پل هایش به یاد آورد. خلیج در آن زمان آرام بود. رنگ خاکستری داشت و با تاریک شدن هوا تیره تر می شد. آن طور که دیگر  نمی شد پارو زد. امامدت ها بود که به آن شهر قدیمی نمی رسید.

در چنین شامگاهی ، وقتی که خلیج  رفته رفته  تاریک می شود، پاروهای خسته دیگر  نمی توانند از پس آن برآیند،  یکی پس از دیگری به دو نیم می شوند و ماه در یک شب تاریک بی رویا، اسیر ابرها می شود. انگار تاریکی در خلاء هوش از سرش برده باشد و با خود می کشد، داشت می لرزید که به خودش آمد.   

او تا زانو در آب بود. با غلبه بر حیرت خود، متوجه شد که نجات قایق غیرممکن است. وی آخرین دارایی خود را در میان دکل های گالی(1) غرق شده عثمانی ، سکه های بیزانس ، ابزارهای جرمی که هرگز پیدا نکرده ، حلقه های ازدواج که از خشم پرتاب شده بود و خرده های بطری های شراب ارزان قیمت، همه را گذاشت و

 شروع به شنا به سمت ساحل کرد.

او از اصرار خود برای ادامه زندگی تعجب کرد ، اما انگیزه زندگی اش بر وسوسه گم شدن در خاطرات کودکی غالب شد..

او به ساحل رسید، اما وارد شهر نشد. پاهایش را از اسکله آویزان کرد و تا صبح چشم از دریا نگرفت..

در اسکله ، جایی که قبلا"  وی قایق غرق شده خود را پهلو گرفته و می بست، قایقی بود که سال ها بیکار مانده بود. در گرگ و میش، او شروع به بارگیری وسایل ساحلی خود روی قایق کرد..

یک منقل برای پختن ماهی. چند تکه چوب از کمد قدیمی که تکه تکه کرده بود برای سوخت منقل.

یک تکه برزنت برای انداختن روی خود، موقع خواب شبانه.

یک تایر ماشین، برای بستن به پهلوی  قایق برای راحت تر  لنگر گرفتن.

یک جلیقه نجات برای زنده ماندن، زمان غرق شدن قایق، و یک کلاغ؛  که  تصمیم گرفته است همراهش  باشد چون  او هم دیگر نمی تواند در این شهر زندگی کند.

پی نوشت : گالی : مردمان گالاثیه در آسیای صغیر که یونانیان آنها را گالاثیان مینامیدند. رجوع به گالاثیان و ایران باستان ص 2079، 2134، 2281، 2360 شود.

داستان ترجمه «کوچ» نویسنده «تولگا گوموشآی»؛ مترجم «پونه شاهی»