حقیقت
آن غریبه در قطار من را دید و سر صحبت را باز کرد. بعد از کمی حرف زدن، کنار من آمد و آهسته و رازآلود گفت: «تو، تو خیلی زیبایی، ترکیب شعله و شبنمی، عکس گل لالهای ... الهه حسن و جمالی ... ببین دارم راستش رو میگم.»
او را سر جایش هل دادم و گفتم: «راستتر از حرف تو اینه که وقتی رسیدی به ایستگاهت، خیلی آروم چمدونت رو برمیداری و من رو تنها میزاری و از قطار پیاده میشی و تو جمعیت خود رو گموگور میکنی، ببین دارم راست میگما!»
احساس پشیمانی
او ناامیدانه به شوهر خود گفت: «نمیدونم آخه به سزای کودوم کارمون الان سربار پسرمون سلیم و عروسمون شدیم؟ به چشم حقارت نگاهمون میکنن و هر لحظه زندگیمون زیر منتشونه. دلم میخواد زمین دهن باز کنه و ما رو بخوره. همسایشون دوستش رحمانه، از پدرومادرش خیلی خوب مراقبت میکنه. زنش هر درخواست والدینش رو وظیفه خودش میدونه. به این ادب فرزندی رحمان حسودیم میشه. کاش پسرمون مثل رحمان بود.»
«خانم شاید قسمتمون اینجوریه. کاش منم تو یه اداره دولتی خوب کار میکردم و بعد بازنشستگی حقوق ماهیانه داشتم، شاید سلیم مثل رحمان خوب ازمون مراقبت میکرد!»