دو داستانک «حقیقت؛ احساس پشیمانی» نویسنده «اشفاق احمد» مترجم «سمیرا گیلانی»

چاپ تاریخ انتشار:

samira gilanii

حقیقت

آن غریبه در قطار من را دید و سر صحبت را باز کرد. بعد از کمی حرف زدن، کنار من آمد و آهسته و راز­آلود گفت: «تو، تو خیلی زیبایی، ترکیب شعله و شبنمی، عکس گل لاله­ای ... الهه حسن و جمالی ... ببین دارم راستش رو می­گم.»

او را سر جایش هل دادم و گفتم: «راست­تر از حرف تو اینه که وقتی رسیدی به ایستگاهت، خیلی آروم چمدونت رو بر­می­داری و من رو تنها می­زاری و از قطار پیاده می­شی و تو جمعیت خود رو گم­و­گور می­کنی، ببین دارم راست می­گما!»

 

 

احساس پشیمانی

او نا­امیدانه به شوهر خود گفت: «نمی­دونم آخه به سزای کودوم کارمون الان سر­بار پسرمون سلیم و عروسمون شدیم؟ به چشم حقارت نگاهمون می­کنن و هر لحظه زندگیمون زیر منتشونه. دلم می­خواد زمین دهن باز کنه و ما رو بخوره. همسایشون دوستش رحمانه، از پدر­و­مادرش خیلی خوب مراقبت می­کنه. زنش هر درخواست والدینش رو وظیفه خودش می­دونه. به این ادب فرزندی رحمان حسودیم می­شه. کاش پسرمون مثل رحمان بود.»

«خانم شاید قسمتمون اینجوریه. کاش منم تو یه اداره دولتی خوب کار می­کردم و بعد باز­نشستگی حقوق ماهیانه داشتم، شاید سلیم مثل رحمان خوب ازمون مراقبت می­کرد!»

دو داستانک «حقیقت؛ احساس پشیمانی» نویسنده «اشفاق احمد» مترجم «سمیرا گیلانی»