داستان «قطعاً نعنایی» نویسنده «تولگا گوموشآی» مترجم «پونه شاهی»

چاپ تاریخ انتشار:

poonehh shahiii

در عرض ده دقیقه، شاید بیستمین باری بود که  به ساعتش نگاه می کرد. هنوز  تا  رسیدن به ساعت چهار، یک ربع مانده بود. آرزویی که چند لحظه قبل با تمام قلبش کرده بود، بعد  به آنی نکشیده عوض کرده بود. آن هم پیشروی آهسته آهسته  و حتی اگر امکانش باشد بیاید و پیشش بماند، ده الی پانزده دقیقه دعایی بود که کرده بود.

او از سمت راست وسط میزی  که پشت آن نشسته بود، بلند شد و از روبرو  نگاهی به آن انداخت. بله حالا کاملا” وسط دیده می شد. 

عینکش را روی بینی جابه جا کرد و به میز نزدیک شد. کتاب ریاضی و کتاب راهنمای آن را  روی میز از طرف جلد تنظیم و صاف کرد. با فشار بر روی کلیدخاموش ماشین حساب قدیمی، آن را به کار انداخت. چند ورق از روی  بسته کاغذها برداشت و روی میز گذاشت، نزدیک جایی که صندلی برای نشستن جیدا قرار داده بود .  دومین بسته  کاغذها را کنار آن گذاشت.  بعد  صندلی خودش را حدود ده سانت به صندلی جیدا نزدیکتر کرد. هر چقدر به هم نزدیکتر باشند، پشت بند همان قدر نزدیکتر و‌ نزدیکتر خواهند شد.  یعنی باید آن طور می شد.

چند قدم عقب رفت وهمه چیز را دوباره کنترل کرد.   نوک سه مدادی که برای جیدا آماده کرده بود، به اندازه کافی تیز نبود. با شتاب رفت و مداد تراش را آورد. نوک سه  مداد را به تیزی سوزن در آورد، بعد روی میزی که آماده کرده بود کنار ورق های کاغذ گذاشت. موقعی که تراش های دستش را داخل سطل زباله ریخت متوجه شد که دستش  از تراشه ها سیاه شده‌است. با خودش حرف می زد  وبه طرف حمام  می رفت که تلفن زنگ زد. طول راهرو را دوید و گوشی را برداشت:

_الو، چه خبر ولکان؟

_اوووف تویی؟

شنیدن صدای کمال، باعث پاره شدن رشته افکارو تخیلاتش شد و آرامشش را به هم‌زد.

_نیومده هنوز؟

_هی...

_آره یا هنوز ده دقیقه مونده به چهار ...

_نه  دقیقه...

_چیکار کردی؟ همه چیز آماده ست؟

_یه کارایی کردم. چایی دم کردم. ازپیتزاهای کوچیک گرفتم.  یک برش هم براونی گرفتم. آخه براونی رو دوست داشت. درسته ؟ همینطور بود؟

_ آره، فکر کنم همینطور بود.

_ بپرسی از بانو  نکنه  تیرامیسو بود ؟

_بانو الان کنارم  نیست. ولش کن  تو گرفتی دیگه.

_ کمال چی می شه بپرس از بانو. چطور من این رو ننوشتم.

_پسرجان، ذاتا" آدم های نرمال  اسم شیرین های مورد علاقه  یکی دیگه رو یادداشت نمی کنند.

_ موقع گیر دادن  و کل کل نیست. اون شیرینی دقیقا"  نقطه هدف و حساسش هستش. هر جور شده زنگ بزن به بانو و بهم خبر بده. اشتباه نگرفته باشم .اگه اینطور باشه همین الان تندی می رم از شیرینی فروشی پایین می خرم.

_باشه قبول. تو خل شدی . کمی صبر کن.

_ دقت کن  بیشتر ازدو دقیقه طولش ندی.

کمال گوشی را قطع کرده بود. ولکان با دست، عرق پیشانیش را خشک کرد. تراشه های مداد از دستش  روی گوشی  ریخته بود. با حرکت تند ی برگی از رول دستمال توالت کند. شروع به  تمیز کاری کرد. موقع انداختن  دستمال های کثیف به سطل زباله داخل دستشویی در قاب آینه قسمتی از دستش را که  لکه ی سیاه شده بود را مشخص  کرد. با وحشت شروع به پاشیدن آب به صورتش شد.  برای چهارمین بار  از صبح،  بی هیچ عجله ای دندان هایش را مسواک زد آن هم  با خمیر دندان با طعم نعنایی . موقع شستن دهانش تلفن زنگ زد.

_ ولکان، درسته. براونی انتخاب درستیه.

نفس راحتی کشید.

_ باشه، دستت درد نکنه.

_ دندونات رو مسواک زدی؟

_ ای بابا مگه دهن من بوی بد میده ؟ الان چرا این رو پرسیدی؟

_ بابا، چه ربطی داره پسر؟ این موارد برای اولین دیدار مهمه.

_ نه، نه  بی دلیل این حرف رو به کسی نمی گی.

_ تو اعصابت به هم ریخته. کمی راحت باش. بذار اتفاقات  خودشون جریان داشته باشند.

_ آخ اگه اتفاقات رو بدونم ...

_همیشه برای اولین باراتفاقی هست. برای توهم امروز اولین بار می افته.سرنوشته دیگه.

_ به بانو دیشب چیزی در مورد من گفته بود؟

_ پسر جان صبح بهت گفتم که گفته« خیلی آقاست، بچه باهوشیه و عجیبه که با هیچ کسی  بیرون نرفته.»

_ اوووف کاش بانو نمی گفت بهش که با هیچ کسی تا حالا بیرون نرفتم.

_ ای خدا مثل رکورد خش دار موندی و مدام تکرار می کنی. گفته حالا، مگه چه مشکلی داره این.  دخترها موجودات عجیبی هستند. ذاتا" این جور چیزها با عث جذابیت بیشتر تو می شه  توی چشم اون ها.  حالا  توجه جیدا هم  جلب شده .

_ از جدایی لیلا با اون بچه یه ماه گذشته یا یک ماه ونیم؟

_ نه، نه، واقعا" یه کم دیگه تو جوش میاری قطع می کنم. برو.  می بینمت.

_ الوکمال  واستا یه چیزی می خوام بپرسم.

وارد آشپزخانه شد با دیدن براونی ها کمی آرامشش بیشتر شد. قوری را برداشت از چای دان چایی داخل آن ریخت و زیر شیر آب گرفت و آب کشید بعد با  آب کتری پر کرد و روی کتری هم آب ریخت و گذاشت روی اجاق. تکه ای ازاضافه های پیتزا برداشت و گذاشت در دهانش. متوجه شد که چه کاری دارد می کند. سریع  تف کرد.  با وجودی که  سوجوک های  آن را کمی جویده بود.

با شتاب به سمت دستشویی رفت. هم زمان صدای زنگ در بلند شد. نه، امکان نداشت قبل از مسواک زدن در را باز کند.  دهانش پر خمیر دندان بود . به سمت آیفون دوید و دکمه باز شدن  در را زد. بعد از باز شدن در برای  کسی  که داخل شده و جلو در آسانسور منتظر سوارشدن و آمدن به طبقه ششم باشد، بین 60  تا 70 ثانیه زمان می برد. این هم تا موقع دهانش را آبکشی کرده و دستی به موهایش کشیده و برای استقبال از مهمانش و باز کردن در ورودی  زمان لازم را داشت. موقع رد شدن از سالن، متوجه فاصله خیلی نزدیک  بین صندلی که برای تعارف کردن جیدا برای نشستن در نظر گرفته بود، با صندلی خودش شد. این فاصله طوری بود که در معرض توجه و دید بود. بلافاصله،  فاصله بین صندلی ها را  به اندازه 5 سانت دیگر اضافه کرد. چراغ  زنگ  چشمک زد .

« دینگ، دانگ»

_ها... ها... هاپیشو

جیدا خنده کنان گفت:

_ خوشوقتم از دیدنتون.

ولکان با آسانسوری مخفی تا ته زمین داشت  فرو می رفت.

شروعی دیگر از این رمانتیک تر و جذابتر نمی شد. دستش را برای فشردن دراز کرد. از صبح  سرش داشت می ترکید از این فکر که چطور با او روبرو  شده  و برخورد کند، آخرش هم نتوانست قرار دهد که چه برخوردی داشته باشد و  حالا زمان  آن لحظه رسیده بود. مثل هر زمانی  فشردن دستش کافی بود  یا  باید به خاطر اینکه مهمانش بود از گونه هایش ببوسد؟  لحظه ای که به هر دو مورد فکر می کرد، جیدا به او نزدیک شده و «شاپ و شوپ» از گونه هایش بوسید. صورت ولکان با تبسمی پوشانده شد که نتوانست مانعش شود. بدون هیچ حرفی با اشاره دست برای ورودش به سالن  تعارف کرد.  خشم مادرش برای ورود با کفش به سالن را فراموش نکرده بود ولی نتوانست چیزی به دختر بگوید.

_ اووه چه سالن بزرگی  دارید. هر کی به این ها نگاه کنه، متوجه می شه که خانواده شما به عتیقه جات علاقه مندند.

جیدا ضمن گفتن این حرف ها  روی یکی از کاناپه ها لم داد.

ولکان نمی دانست  که این حرف ها را توهین یا شوخی یا  نشانه صمیمیت بداند . دوباره مثل وقت هایی که گیج می شد، پلک زدن  و  چرخیدن گردنش به سمت راست، شروع شد.

_  خانواده ما هم کمی دمده و قدیمی هستند ،ولی خانواده شما گویا از زمان مشروطیت باقی موندن. جیدا حرف هایش را با قهقه تمام کرد. ولکان  دور میز  با گردنی خمیده  نشسته بود و گوش می داد.

_کسی خونه نیست؟

_ نه، نیست.

_ بانو و کمال چی؟

_ تو راهند.

آب دهانش  را قورت داد و گفت:

_ قطا"  تو راهند الان.

این را گفت ولی  آوردن  دروغ به این کوچکی برایش  بسیار  سخت بود و اذیت می شد.  هر چندجیدا مثل شیر تنومندی که با دندان هایش تکه و پاره می کند به نظر نمی رسید  که یک لعنتی باشد. 

_ چایی بیارم؟

_ بله ، لطفا" کم رنگ باشه.

ولکان بعد از گذاشتن فنجان های چای با دقت توی سینی،  ظرف پیتزاهایی که برش های کوچکی خورده بود را هم آورد کنار کتاب های ریاضی گذاشت.

صدای جیدا بلند شد که:

_ اووه ، تو محشری. برای رفع گشنگیم  توراه یه پیتزای سوسیسی رو  خوردم . اگه  می دونستم اینجوریه گشنه می اومدم .

ولکان خندید . موقع آوردن دستمال ها  به این فکر کرد که جیدا را درچشمش زیادی  بزرگ جلوه داده بود.

ضمن ریختن شکر داخل فنجان  چایی گفت:

_ درس و تمرین رو شروع کنیم ؟

جیدا گفت:

_ زود باش شروع کنیم. چند تا سوال هست که یه مدتیه  نتونستم جوابش رو پیدا کنم. اون ها رو ازت بپرسم تا وقتی که بچه ها برسند.

کنار ولکان نشست و صندلی اش را به او نزدیکتر  کرد.  ولکان تماس زانوی جیدا به زانویش  را حس کرد و  صندلیش را کمی عقب تر کشید. جیدا کتاب  را ورق زد و  انگشتش  را روی سوالی نگه داشت. ولکان با رنگ پریده جواب سوال های  جیدا را می داد، عطر جیدا با عث سرگیجه گرفتنش شده بود. عطری که بوی گل های بهاری را می داد به اندازه خود بهار شیرین و هیجان آور بود، اما در این بین با بوی سوسیس قاطی می شد. شاید  به نظر ولکان اینطور می رسید. ذهنش درگیر این بود که نباید او توی راه سوسیس می خورد.  دندان هایش را هم مسواک نزده و آمده بود.

سوالی که پرسیده بود را از حفظ جواب داد، آن هم درست وقتی که جیدا تکه ای از پیتزاهای  کوچک  را به دهانش گذاشته  که کمی از آن هم دور لبش چسبیده بود و داشت می جوید آن هم در مقابل چشمش، غرق تماشایش شد. به  چطور بوسیدن آن لب ها فکر می کرد البته اگر صاحب لب ها اجازه می داد.

یک دفعه  جیدا گفت :« ولی تو هیچی نمی خوری» ضمن گفتن این حرف تکه ای از پیتزای خامه دار را داخل دهان ولکان گذاشت. تا حالا بجز مادرش کسی با او این رفتار را نداشته بود. از فرق سر تا نوک پای ولکان  لرزید. پیتزا را نجویده قورت داد.

جیدا برای بهتر دیدن راه حل ولکان به او نزدیکتر شد. بازویشان به هم می خورد. نسبت به نقشه ها و بهانه هایی که  ولکان برای ارتباط سالم و نزدیک شدن به او کشیده بود،  این نزدیکی چقدر راحت  داشت، اتفاق می افتاد و خود به خود جور می شد.  البته ولکان اگر کمی راحت تر بود.

تلفن زنگ زد.

_ ای بابا ...فهمیدم ... باشه ... پس  به امید سلامتی ....پس بعد می بینمتون.

ولکان توضیح داد که کمال بود که زنگ زده و گفته است بانو مریض شده و نمی آیند. این دفعه جیدا نخندید، تعجب هم  نکرد و ناراحت هم نشد. دست هایش را بالا برد و پشت سرش قلاب کرده و بدنش را کش داد. ولکان خواست برود سرجایش کنار جیدا بنشیند که یادش آمد که  پیتزا خورده آن هم پیتزای خامه ای پر پیاز.

اجازه خواست و رفت دستشویی ، دندان هایش را با خمیر دندان نعنایی حسابی مسواک زد.  این مشکل را که حل کرد داخل آینه شانه ها و بازوهایش را دید که افتاده است. بیشتر از آن نخواست در دستشویی بماند  و راه افتاد تا نزد جیدا برود.

جیدا کتاب ریاضی را کنار گذاشته و داشت با تلفن همراهش پیامک  می فرستاد.

تا ولکان را دید هم چنانکه  پیامک ارسال می کرد، گفت :« حاضری؟» بعد از ارسال،  صندلی اش را به صندلی ولکان چسباند، طوری که فضای خالی بین صندلی ها پر شد. حالا هر چقدر ولکان دلش می خواست، برای فرار خودش را به سر میز بکشد، باز هم به اجبار  پاهایشان به هم می خورد. 

ولکان که تازه لرزش بازوهایش آرام گرفته بود، موقع  حل  دومین سوال به بدشانسی خورد. نفس جیدا به صورتش خورد قبل از اینکه بتواند سرش را به سمت درستی بچرخاند، ناخودآگاه  صدای« پوووف» از دهانش خارج شد، هر چقدر تلاش می کرد  محترمانه برخورد کند، بیشتر فرو می رفت.

ولکان دوباره تند  پلک زده و سرش را کج کرده و گردنش را خاراند. با این فکر که از روی انسانیت هر کسی همین رفتار را دارد همچنان که از یک طرف  منتظر شد تا رگ غیرت و عصبانیتش فروکش کند از طرف دیگر سعی می کرد  خودش را کنترل کند در مقابل بوی دهان جیدا که پیتزای خامه ای پر پیاز خورده و مسواک نزده بود. نمی دانست چرا چیزی به او نمی گوید؟ 

در واقع جیدا در مقابل حرکات او خودش را ناراحت نشان نمی داد، بلکه مثل کسی که هیچ اتفاقی نیفتاده تمام حواسش را جمع  حل تمرین ولکان نشان می داد. در مقابل نفس سرد و خوشبوی  ولکان، آیا استشمام بویی که گویی  طوفانی از طرف آشپزخانه برخواسته ، عادلانه است؟

ولکان متوجه شد نمی تواند ادامه دهد،  به بهانه پر کردن فنجان های خالی  چای، خودش را به آشپزخانه رساند. با وجودی که می دانست جیدا چای کم رنگ می خورد آن را حسابی پر رنگ ریخت. در مقابل این انتقام کوچک، چشمش خورد به براونی های  روی کابینت آشپزخانه.  آنها را  برای خوشحالی کسی که درمقابلش بود تهیه کرده بود  آیا باید در مقابل آن خودش را به متوجه نشدن و ندیدن  بزند؟

جیدا،  با دیدن ولکان که داشت  با سینی براونی ها وارد می شد، دست هایش را به هم مالید و گفت :« این بهترین چیزیه که دوست دارم. باورم نمی شه. خیلی وقت می شه که از این ها  نخوردم .»

هر چند براونی با عث عکس العمل هایی شد که انتظارش را داشت ،ولی ولکان  عکس العمل هایی را که قرار بود بروز دهد را ابراز نکرد.  جیدا برای دیدن حل تمرین ولکان سرش را کج کرده و موهایش به صورت ولکان می خورد و چند بار دستش تصادفی به دست ولکان  خورد. موقع خوردن تکه های کیک شکلاتی  چشم هایش را بسته و غرق لذت بود و از این بابت  نهایت لطفش متوجه ولکان بود که این ها را تهیه کرده بود.  این ها صحنه هایی بود که  باید ولکان را از خود بی خود و شاد می کرد ولی  متوجه اهمال کردن ولکان بود.

درست زمانی که داشت براونی ها تمام می شد، جیدا به یکباره گفت : « می شه سهم بانو  رو هم من بخورم ؟»

ولکان باز پلک زده و گردنش را یک طرفی گرفت و نمی دانست  چه جوابی به جیدا بدهد. بعد با توضیح اینکه براونی دیگه ای در خانه نیست، غر زد.  رویای شیرین جیدا فرو ریخت و به روی خودش نیاورد که پی  برده است،  نیامدن بانو و کمال برنامه ای از پیش تنظیم شده  بود.

 ولکان مسئله هایی را که خوب می دانست در قامت معلمی جدی  با مثال های خوبی به جیدا  یاد می داد که داشت با رفتاری احمقانه دلربایی می کرد.

جیدا از ادا و اطوار سرخوشی  که از لذت خوردن شیرینی براونی  به او دست داده بود، بیرون آمد.  بالاخره متوجه مسیله تنظیم  رعایت مسافت بینشان شد و کم کم  فاصله گرفته و بدون اینکه  حتی اتفاقی، تماسی با ولکان داشته باشد به درسی که می داد گوش داد. بین سوالات، از دادن پارازیت و گفتن جوک وتوضیح دادن کاریکاتورهایی که دیده بود، صرف نظر کرد. ولکان از این وضعیت  شاکی نبود. حتی گاهی نگاهی به ساعتش می انداخت و آرزو می کرد  تا قبل از آمدن مادرش و قبل از زحمت آشنا شدنشان با جیدا درس تمام  شود تا حسابی  او را دور کرده و خانه  شان را ترک کند.

هوا رو به تاریکی می رفت. طوری که تا ده ، پانزده دقیقه دیگر بدون روشن کردن لامپ ساعتش را نمی توانست ببیند. ولکان آخرین مسیله را هم حل کرد. بعد از جیدا پرسید سوال دیگری هم دارد؟  جیدا سرش را به دو طرف تکان داد و  تشکر کرد. بلند شد و دستش را دراز کرد به سمت کیفش که آن سوی میز رها کرده بود . از داخل آن یک پاکت هدیه زرد کوچک بیرون آورده و به سمت ولکان گرفت و گفت:

« برای همه چیز ممنونم. اگه تو نبودی از مشتق وانتگرال صفر می گرفتم.»

ولکان همچنان که پلک می زد و گردنش را یک طرفی گرفته بود و داشت پاکت هدیه اش را باز می کرد، جیدا را می دید که از داخل کیفش بسته آدامسی در آورد و دو عدد آدامس در دهانش گذاشت. آدامس قطعاً نعنایی بود.  

داستان «قطعاً نعنایی» نویسنده «تولگا گوموشآی» مترجم «پونه شاهی»