داستان «منزلت گدایی» نویسنده «ویلیام مودیسن» مترجم «امیرحسین ملجانی»

چاپ تاریخ انتشار:

amirhoedin malajani

قاضی سرش را از روی مدارک بالا می آورد و طوری با چشمانش به من خیره می شود که انگار می خواهد خنجر به قلبم بزند. چشمان آبی تیزی دارد. قلبم با ریتم ساز بوگی[1] تاپ تاپ می زند.

قاضی می گوید:

«واقعا از دستت به ستوه آمدم. حقیقتا خسته شدم. هیچ کدام از گداهای خیابانی نیستند که داستان کامل شان را ندانم. بزرگ شدن چند نفرتان را به چشم دیدم. نشده تا بحال که بار ها برای اصلاحتان تلاش نکرده باشم. بعضی های تان را به اجبار به زندان فرستادم، ولی بازهم برمی گردند. باز هم مغلوب حرص و طمع شان می شوند.»

 کلماتش تحریک آمیزند. به نظر می رسد که قاضی می خواهد چند هفته ای ما را به زندان بیاندازد. تنها پشیمانیم این است که ریچارد سرو روبل هم سهمی از این سرنوشت خواهد داشت. چه می شد اگر قاضی می دانست او مثل بقیه ما انگل نیست و بلکه بیشتر گدای استثمار شده است. او پس از یک تصادف اتومبیل علیل شده بود و از آن موقع تابحال خانواده اش از او سو استفاده کرده بودند. از پول گدایی کردنش برای تنظیم بودجه خانواده استفاده می کنند. هرگز به او عاشقانه محبت نمی ورزند. از او به حالتی سنگ دلانه بیگاری می کشند، مثل حیوانی که در ازاء  تامین غذا و نگهداریش کار می کند. بیست و یک سالش است. یک پایش می لنگد و ظاهرش طوری رقت بار است که گویی تمام غم و اندوه دنیا در چهره اش هویداست. از مادرزنم چندین برابر پیرتر به نظر می رسد.

«شما گداها نمی گذارید وظیفه ام را درست انجام بدهم و برخلاف ناتوانی من در اصلاح تان، همیشه باور دارم که باید فرصتی دیگر به شما بدهم. می توانید اسمش را فرصتی دوباره بگذارید. ولی تقریبا مطمئنم که دوباره تا چند روز آینده گذرتان به اینجا خواهد افتاد.»

قاضی دارد کم کم نرم می شود. می توانم ببینم که به اندازه کشش دستانم تا آزادی فاصله دارم. الان فرصت نقش بازی کردن ام است. نگاهی سراسر از پشیمانی و چند کلمه انتخابی مناسب، کار را به نتیجه می رساند. گلویم را صاف می کنم و چند قطره اشک تمساح می ریزم.

«جناب قاضی، بیشترمان به این دلیل گدایی می کنیم که خانواده های مان ما را محروم کرده اند؛ با ما مثل جذامی ها رفتار می کنند.»

این را همان طوری که اشکم را پاک می کنم، می گویم.

«آنها هیچوقت ما را تشویق نکردند که دخل و خرج مان را خودمان در آوریم. هیچ کس ما را استخدام نمی کند، مردم بیشتر ترجیح می دهند به ما صدقه داده، تا آنکه شغلی به ما بدهند. آنها فقط با ما همدردی می کنند. ما نمی خواهیم که به ما ترحم کنند، فقط فرصتی  می خواهیم تا نشان دهیم که مثل بقیه به خوبی از پس کار بر می آییم.»

از سکوتی که در دادگاه حکمفرما می شود، می فهمم که همه فریب خورده اند. احساس ندامت درونی وجود همه را در برگرفته است.  قاضی کاملا ساکت است. می توانم حس ترحم را در چهره ی تمام افراد حاضر در دادگاه ببینم، احتمالا" ترحم انگیزترین چهره را خودم دارم. من خیره کننده ام. پاسخی به آرزوی هر کارگردان فیلم. می دانم که به اندازه کافی حرف زده ام.  یعنی آنقدر که برای آزادی مان کافی بوده باشد.

«می بینم که در دانشگاه پذیرفته شده اید.اسم تان ناتانیل است،درست است؟»

او برگه گزارشی را که توسط کارمند وزارت امور ممالک غیر اروپایی آماده شده، ورق می زند.                                                                                               

«بله همین جاست، ناتانیل موگومار، وزارتخانه پیشنهاد می دهد که شما به جایی فرستاده شوید تا حرفه مناسبی بیاموزید. از شما می خواهم که فردا صبح به دفتر شماره 14 در ساختمان وزارتخانه گزارش دهید.»

چرا باید شغلی را قبول کنم که می توانم دوبرابر حقوقش را از راه گدایی دربیاورم؟باید شان گدایی را حفظ کنم. بنا بر اصول حرفه ای گدایی، کار کردن قدغن است.

«و شما، آقای ریچارد سروروبل،این بار می گذارم بروید، ولی حرف هایم را به خاطر داشته باشید. اگر باز هم شما را اینجا ببینم، کاری می کنم که به پناهگاه بانتو فرستاده شوید. حالا هم هردویتان از اینجا بروید.»

اگر قاضی ریشخند مرا هنگام خروج از دادگاه می دید، نعش بد قواره ام را تحویل زندان می داد و عمدا" کلید سلولش را گم می کرد. اما به هر صورت ندید. به جز چند مشکل کوچک همه چیز طبق برنامه پیش رفته است، ولی انگار که دوستم سروروبل، مفلوک ترین آدم زمین است، گرچه بی شک همه مثل من زرنگ نیستند. به نظر می رسد که او همیشه به جنبه کسالت بار زندگی می نگرد، عیبی که توأم با صداقتی آزار دهنده است و بیشتر اسقف ها قسم می خورند وجود ندارد.

سروروبل می گوید:

«یکی از این روز ها خودم را خواهم کشت.نمی توانم اینگونه ادامه بدهم. از گدایی کردن برای دیگران خسته شده ام. چرا باید این اتفاق برای من بیفتد؟ به من بگو، ناتان چرا؟»

اینکه چطور این آدم از من انتظار پاسخ چنین سوالی را دارد، فراتر از درکم است. برای یک لحظه، انگار می خواهم به او بگویم تلگرافی به خداوند بزند و دلیلش را از او بپرسد، ولی بُعد مهربان تر وجودم، آسیب احتمالی چنین پاسخی را پیش بینی می کند.

به یکباره می گویم:

«نمی دانم.این جور چیز ها پیش می آید. دست ما نیست که  سوال بپرسیم. طبیعت روش خاصی برای انجام امور دارد، ولی حتی همین طبیعت هم چیزی در قبال کمبود ها  به ما می دهد. حداقل من که این طور فکر می کنم، ولی به هر حال من از کجا بدانم؟»

این اولین باری است که پاسخی قاطع نیافته ام. می خواهم به او نشان دهم که جبرانی در قبال معلولیتش وجود دارد، اما چیزی به نظرم نمی رسد. به یاد دارم که همین مسأله موجب شد خانه ام را ترک کنم. من رفتم، چون که والدینم مرا نمی فهمیدند. تقریبا از من یک آدم دیوانه ساخته بودند؛ ولی الان تردید دارم که شاید آن موقع، حساسیت من باعث اینگونه رفتار های بیهوده آنان شده بود. به نظر می رسید که نمی توانند آزادانه راه بروند. جوری سرجای شان نشسته بودند که انگار اهل خانه همگی زمین گیر بودند. با من مثل بچه ها رفتار می کردند. هر چه می خواستم برایم می آوردند، حتی نمی گذاشتند که برای خودم آب بیاورم. این مهربانی بیش از حد، رفته رفته مرا آزار میداد. این که من به آنجا تعلق ندارم، به یادآوری دائمی برایم مبدل شد، که در پوچی به سر می برم. سپس برایم روشن شد که آنها به زودی می خواهند غذایی را که خود برایم جویده بودند، در دهانم چپانده و در حلقم فرو کنند. این افکار نابسندانه موجب شد تا خانه را ترک کنم.

زندگی جدیدی برایم آغاز شد. صاحب همسر و دو پسر چاق و چله شدم و ملکی در پامپوئن فانتین، همراه با اتاقی مجهز به پیانو در منطقه سوفیا تاون به دست آوردم. در طی دو سال، ناقابل بیشتر از چند صد پوند با گدایی کردن به دست آوردم. این پول، عاقلانه صرف شد. الان تنها یک مشکل بر سر راهم قرار دارد، آن هم اینکه می خواهم زمانی که پیرشدم، پول کافی برای امرار معاش خودم و پسرانم را داشته باشم.

سروروبل می گوید:

«محض رضای خدا ناتانیل،مشکلت چیه؟چرا همیشه غرق در افکارت هستی؟اینجا اتاق من است،فراموش کردی؟»

با او خداحافظی می کنم و به اتاقم می روم. چیزی خوردم و سپس مشغول فکر کردن شدم. انواع و اقسام بیمه، انجمن، اتحادیه و غیره برای حمایت از کارگران وجود دارد. چرا یک اتحادیه گدایان نداشته باشیم؟می توانم همه ی گداهای شهر را با عنوانی خاص مثل اتحادیه کارگران متفق دور هم جمع کنم و بعد از هر گدای عضو انجمن،هفته ای 10 شلینگ به ازای حق عضویت بگیرم. تنها در شهر ژوهانسبورگ بیش از صد گدا وجود دارد که اگر بشود همگی شان را متقاعد کرد، می توان مبلغی نزدیک 2400 پوند در سال جمع آوری کرد.

چه ایده فوق العاده ای! الهامی نبوغ آمیز. گاهی اوقات نسبت به اینکه دنیا، بصیرت درک توانایی های نبوغ آمیز من  را نداشته است، احساس افسردگی می کنم. احتمالا هم زمان ظرفیت پذیرش انیشتین و من را در یک نسل ندارد. در هر حال، این هم از این!

می توانم به هرکدام قول بدهم که سالی 10 شلینگ پاداش دریافت خواهند کرد. هوشمندانه است. هیچ گدایی نمی تواند در برابر چنین پیشنهادی مقاومت کند. شاید بهتر باشد به هرکدام پیشنهاد خرید ملکی در محله ای ارزان قیمت بدهم، یا مثلا هرسال خانه ای برای نیازمندانی چون سروروبل بخرم، ابزار دسته دومی برایش تهیه کنم و او را مجاب کنم که آشغال های بی ارزش را به چیزهایی قابل توجه برای عموم تبدیل کند. نقشه ی پر هزینه ای است،ا ما حداقل اینگونه تا مدتی اعتمادشان جلب می شود. تنها یک نفر صاحب ملک می شود و بقیه می بایست صبورانه تا هنگامیکه دوباره به فکر خرید بیفتم، صبر کنند.

فردای آن روز،صبح زود در دفتر شماره 14 حاضر می شوم. مردی سفید پوست که بی حوصلگی از صورتش زار می زند، پشت میز ماهونی بزرگی نشسته است. اسمم را به او می گویم. برگه ای بر می دارد و رویش چیزی می نویسد. به من می گوید که به آدرس نوشته شده روی کاغذ بروم.

نم نم بارانی که بیرون می آمد حالا شدید تر شده است و هنگام خروج ،به آسمان ناسزا می گویم. همان موقع خانم خوش لباسی به سمتم می آید که ایده ی زیرکانه ای به ذهنم خطور می کند. مثل معدن طلایی می ماند که آماده ی بهره برداری است. در واقع حتی می توانم دندان های طلایش را هم ببینم. قیافه ای افسرده به خود می گیرم، کمرم را بیشتر از حد معمول خم می کنم تا هیکل بد قواره ام به لرزه در بیاید. می ایستد  و جوری به من نگاه می کند که انگار او مسئول بد قوارگی ام است.

زن با افسوس می گوید:

«مرد بیچاره، داری از سرما یخ می زنی! بیا این را بگیر و چیزی برای خوردن بخر.»

سکه نیم کرونی را در دستانم حس می کنم و جملاتی معمول مثل«خدا خیرتان دهد» می گویم  و پس از آن کلی آرزوی خیر، تحویلش می دهم؛ البته از شکل لباس هایش به نظر می رسد که بیشتر از این نمی توانسته از شانس بهره برده باشد.

در تمام طول راه تا دفتر از این حقه استفاده می کنم و تا وقتی که به مقصد رسیدم، بیش از ده نیم کرونی به جیب زده ام. با خودم می گویم بدک نیست. به این منوال می توانم مشهورترین و ثروتمند ترین گدای شهر بشوم. این فکر که وزارتخانه می خواهد مرا پشت میزنشین بکند؛ کمترین چیزی که می توانم در این باره بگویم این است که ایده شرم آوری است.

امیدوارم تا یکی از همین روز هایی که در مرخصی سالیانه هستم، کتابی شبیه رساله با موضوع گدایی کردن بنویسم. مطالبش را با حساسیت می نویسم تا گیرایی داشته باشد، مملو از داستان های زندگی باشد و بعد شکل و تصاویر رنگی ضمیمه شان می کنم، در ضمن راه کارهایی ساده در خصوص شرافتمندانه ترین و کهن ترین حرفه در دنیا خواهم نوشت«گدایی!!!» کتابی باب میل گدایان مشتاق، چه پیر و چه جوان، خواهد شد تا از گنجینه ی دانشی که به واسطه نبوغ و تجربه ی شخصیم به دست آمده، بهره مند شوند. در واقع به نوبه خود در ادبیات جهان، منحصر به فرد خواهد شد. حتی میلیونر ها هم برای ایجاد تنوع در زندگی کسالت بارشان، در اوقات فراغت شان گدایی خواهند کرد!!

طبیعتاً شروع آن با تاریخ هنر گدایی بود، یعنی از دوره ناپختگی دیرینه آن در علیل کردن کودکان برای آمادگی آنان جهت آموزش تا دوره گدایان معاصر که با ماشین های  آمریکایی آخرین مدل به شهر رانده می شوند. گدایانی با حساب بانکی پر از پول که حتی نظر اداره مالیات را به خود جلب کنند. از همین حالا تقریبا می توانم آن را در فهرست پرفروش ترین کتاب ها به مدت چندین ماه ببینم. این خیال پردازی تقریبا موجب می شود راهم را گم کنم.

آنجا را پیدا می کنم و داخل می شوم. هنگامی که با تعداد زیاد افراد داخل اتاق مواجه می شوم، یک آن قلبم از حرکت می ایستد. بعضی شان، نه همه شان، هیولاهایی مثل خودم اند. چه چیزی بهتر از این؟می توانم عملی شدن نقشه ام را ببینم.

مرد مسئول شروع به توضیح اصول ابتدایی کار با ماشین تایپ می کند. وانمود می کنم که حرف هایش برایم جالب است و انبوهی از پرسش های بی مورد، اما هوشمندانه می پرسم تا نظرش را جلب کنم. ساعت 5 عصر همان روز، به عنوان مبتدی ای با استعداد مشغول به کار با ماشین تایپ هستم.

در مسیر برگشت به خانه سری به مخفیگاه سروروبل می زنم. هنوز همان جاست و مثل همیشه درمانده به نظر می رسد. پیشنهاد می دهم که به خانه برویم. او را به اتاقم می کشانم و وقتی می رسیم، شروع به نواختن نوعی موسیقی تارانتلا مثل روبین اشتاین با پیانو می کنم، فقط مشکل این است که برگه نت به لا ماژور نوشته شده است. نمی دانم تک نوازی من خوب است یا اینکه دوستم عاشق صداهای گوش خراش است.

«می توانی خانه ای همانند اینجا همراه با هر چیزی که داخلش است داشته باشی؛ این حق توست. چرا گدایی دیگران را بکنی وقتی خودت می توانی آن را داشته باشی؟»

او می گوید:

«باید هزینه اجاره خانه و غذا را دربیاورم. فکر کردی چطور می توانم چنین خانه ای بخرم؟ نمی توانم که فقط در آرزوی آن باشم.»

«مجبور نیستی آرزو کنی، باید همانند من برایش برنامه ریزی و کار کنی. من نقشه ای دارم که تا کمتر از یک سال به خانه ات  برسی، گوش بده.»

بعد با تاکیدی ویژه که چقدر این نقشه به نفع همه گدایان است، به توضیح راجع به جامعه می پردازم. دندان هایش را می بینم که از پشت لبان گوشتالویش برق می زنند. او را مسئول سازماندهی اولین گردهمایی مان می کنم.

شب قبل خواب دیدم که در زمین مسابقه بودم و با همان وضوحی که پاهای پیچ خورده ام را می بینم، دیدم که برد مضاعف داشته ام. با عجله پس اندازم را در اتاق می گذارم و به سمت تورفونتین روانه می شوم. وقتی به آنجا می رسم، نگاهی به اطراف می اندازم که مبادا پلیسی آنجا باشد. خبری از آنها نیست و در نتیجه، از این که پلیس ها مزاحمم نمی شوند، اطمینان خاطر پیدا می کنم .برای شماره 2 و 7، یک پوند و برای شماره 1، دوبرابر شرط می بندم. مشغول شرط بندی هستم، مردی با چشمان بزرگ و بی حال چون جغد، در کنارم می ایستد که به خوشرویی یک تازه داماد خجالتی است.

دلواپس تر از آنم که قادر به مشاهده مسابقه باشم، به همین خاطر تصمیم گرفتم که دوری بزنم و از مناظر اطراف لذت ببرم. ناگهان احساس می کنم کسی به من خیره شده است. بر می گردم و مستقیم به کارمند خیریه، خانم گالوویدین  می نگرم که به شکل عجیبی عادت دارد در غیر قابل پیش بینی ترین جاها سر و کله اش پیدا شود. احتیاجی نیست که یک پیشگو به من بگوید به دردسر افتاده ام. او به فرستادن دوازده تا از گدا ها به پناهگاه، بدنام است. تنها فرصتم این است که قبل از اینکه یک پلیس هیکل دار از راه برسد، از اینجا جیم شوم. به سمت دروازه می روم، صحبت های مردم را درباره شماره 2 و 7 می شنوم. دردسر خانم گالوویدین پاک از خاطرم می رود. با بیشترین سرعتی که یک آدم لنگ می تواند بدود، به سمت گیشه شرط بندی می دوم. از بلند گو شنیدم که فقط شش بلیط فروخته شده است، اما من اهمیتی نمی دهم.

وقتی که مسئول گیشه پول ها را به من می دهد، مرد به ظاهر خجالتی که پیشتر دیده بودم، حتی از من هم خوشحال تر به نظر می رسد. هر بار که مسئول گیشه تا صد می شمرد، دندان های کج و معوجش را که به خاطر توتون کدر شده اند به هم می زند. لبانش را با زبان خیس می کند و هنگامی که چشمان ورم کرده اش پلک می زنند، برق کمرنگی در آنها ظاهر می شود. چشم هایم از دیدن این منظره اذیت می شوند. هنوز پول را در جیبم نگذاشته ام که این آدم مخوف به پشتم می زند و مودبانه، با صدای بلند می گوید:

«ما بردیم!»

 حماقت کردم که متوجه نشدم چرا این آدم به این اندازه همراه ایده آلی بوده است.

می گویم:

«خوب است ولی ما چی بردیم؟»

او می گوید:

«خجالت نکش. ما بالاترین شرط مضاعف[2] رو بردیم. بیا جشن بگیریم!»

دستش را برای دست دادن دراز می کند و جوری لبخند می زند که انگار زنش چهارقلو زاییده است.

می گویم:

« ببین رفیق،تلاش خوبی بود.خودم هم بهتر از این نمیتونستم. این بهترین کلک ممکن بود، مگر نه؟ خب حالا یک چیزی باید بهت بگم. من به تنهایی این شرط رو بردم، تو رو هم نمی شناسم و اهمیتی هم نمی دم. برو یکی دیگه رو تور کن، من به این راحتی ها تن نمی دم!»

مردک میمون یکدفعه خنده از لبش بر می افتد و جوری به من نگاه می کند که انگار طاعون گرفته ام. بینی صاف و بزرگش مثل گاو ماتادور، بخار بیرون می دهد. (البته من در موقعیتی نیستم که مثل ماتادور ها حرکات نمایشی اجرا کنم) در هر صورت، مطمئنا مثل گاو خشمگین است.

داد می زند:

«ششصد و هفتاد پوند پول زیادی است. هیچ کس نمی تونه حقم رو بخوره. به خصوص تو مردک چلاق!»

داد می زنم:

«خفه شو! هیچ وقت من رو این طوری خطاب نکن،تو...تو!»
مشتی مستقیم  روانه صورتش می کنم، ولی این مردک زرنگ است. ضربه ام را دفع می کند و مشت سنگینی به چانه ام می زند. به عقب پرت می شوم و صاف روی زمین می افتم،انگار در سرم، رقصندگانی با ریتم ممتد طبل هندی، بالای سرم می چرخند. بعد چند لحظه هشیاری ام را به دست می آورم و با خشم زیاد از جایم بلند می شوم.

اگر توانش را داشتم، این مردک میمون را تکه تکه می کردم.

این مردک خوب نمایشی به راه انداخته است! کلی تماشاچی داریم. بعضی مردم تهدید می کنند که مغز آن مردک را متلاشی خواهند کرد، که صادقانه مایلم این کار را بکنند.

ناگهان افسر پلیسی را می بینم که تنه زنان راه در جمعیت بازمی کند. اینجا جای من نیست! با سرعت به شکل مارپیچ در میان جمعیت می دوم. همهمه ی کوچکی به وجود می آید و همه هم سریع موضوع را لو می دهند. تا چند دقیقه بعد در حال دویدن هستم که یکدفعه پایم لیز می خورد و صاف با صورت به زمین می خورم. افسری مرا زمین می زند، دستم را محکم می گیرد و در گوشم زمزمه می کند:

«ببین مرد،دردسر درست نکن!خودت با آرامش با ما بیا. این طوری همه چیز درست می شود.»

تحت این شرایط چاره ای جز تسلیم شدن ندارم. مادرم همیشه به من گوشزد می کرد که هرگز در برابر دستگیری پلیس مقاومت نکنم، چه برسد به آن که بخواهم افسر پلیس را کتک بزنم. بعد از آنکه آن مردک بی همه چیز از من شکایت کرد، من و پول هایم از هم جدا شدیم. تسلیم شدنم به پلیس، یک هفته ناخوشایند را در پناهگاه بانتو برایم رقم زد .انتقال من به آن مرکز، توسط گروهبان عاقلی از دفتر مطالبات ترتیب داده شد که تنها از سر رحم و مروت راضی نشد که مرا همراه با صد ها مجرم سابقه دار دیگر در یک جا بیاندازد. زندانی پر از سارقان خانه، گوش بر، جیب بر و انواع و اقسام شخصیت های منفور دیگر. راستش امیدوار بودم که کاری به کارم نداشته باشد. شاید حتی می توانستم تاس بازی در آنجا راه بیاندازم و کمی پول به جیب بزنم.

«تقریبا مطمئنم که تا چند روز آینده به این جا باز خواهی گشت.»قاضی این را گفته بود. کسی باید به او بگوید که می تواند آینده درخشانی در کف بینی داشته باشد. مرا که می بیند پوزخندی در چهره پنکیک گونه اش نمایان می شود. احتمالا اینجا     کمبود قاضی دارند. آخر چرا باید هر دفعه همین یکی باشد؟

«گداهایی که در مسابقه اسب دوانی شرط می بندند، به شکل خطرناکی مایه مزاحمت اند. از مرحمتی که به آنها می شود سوءاستفاده می کنند.»

این هم از شانس من. حالا باید به یک سخنرانی درباره اخلاق گوش کنم. قاضی خیلی از خود راضی به نظر می رسد و من از این مسئله خوشم نمی آید. خانم گالوویدین به من نگاه می کند و مانند قهرمانی سربلند لبخند می زند. احتمالا انتظار ترفیع دارد. مرا به جایگاه می خوانند.

مردی با صورتی لاغر از من می خواهد تا دست راستم را بالا برده و سوگند یاد کنم که جز حقیقت چیزی نگویم. بعد از آنکه سوگند خوردم، بازرس طوری از من سوال و جواب می کندکه احتمالاآن مردک به او قول 30 درصد سهمش را داده است. بعد از اینکه سوالاتش از من تمام می شود، او را به جایگاه می خواند.

بازرس می پرسد:

«شما این مرد را می شناسید؟»

«نه، قربان.»

«پس چه شد که ده شلینگ همراه با او روی اسب شرط بستید؟»

«آنروز مرتب شرطم را باخته بودم و تصمیم گرفتم شانسم را با بقیه امتحان کنم. او را دیدم و مشغول صحبت شدیم.»

«کسی مکالمه شما دو نفر را دیده؟»

« نمی دانم، شاید کسی دیده باشد.»

«بعدش چه شد؟»

«از او پرسیدم که نظرش چیست؟ گفت که از منبع موثقی خبر گرفته است. یک شرطبندی مطمئن،خودش گفت. بعدش از او پرسیدم که آیا می توانم ده شلینگ شرط ببندم؟ قبول کرد. نگران بودم که شرط ببندم، بنابراین پول را به او دادم وهمراهش تا گیشه شرط بندی رفتم. بعدش 1 پوند، سر شماره 2 و 7 شرط بست.»

«چرا از بابت شرط بندی نگران بودید؟»

«فکرکردم او از من خوش شانس تر است. در ضمن آن روز همه ی پولم را باخته بودم.»

«چرا او را زدی؟»

«می خواست سهمم را بالا بکشد و وقتی موفق به انجام این کار نشد، سعی کرد مرا بزند.»

قاضی به من نگاه تحقیر آمیزی می اندازد. این بار دیگر لازم نیست نمایش بازی کنم. بهتر است از خیر نصف پولم بگذرم. داستان «داماد خجالتی» دقیق و موجه است.

قاضی می گوید:

«واقعا از تو ناامید شدم. تصور نمی کردم که دزد باشی. باور نمی کنم که آن شرط را به تنهایی بسته بوده باشی؛ گداها اینقدر پول ندارند. داستان  مرد را باورمی کنم، زیرا که مسائلی از این قبیل اتفاق می افتد. پول شرط بندی به مساوات بین شما دو تن تقسیم خواهد شد.»

(باور نمی کنم که تنهایی شرط بسته باشی) چه رویی دارد! خیلی دوست دارم به این  مردک نشان بدهم که درآمد هفتگی من از حقوق یک ماهش هم بیشتر است. حرفم را باور نمی کند! خدای بزرگ!

وقتیکه دادگاه 335 پوند پول ناقابل مرا به مردک خجالتی می دهد، دلم می خواهد همه را قتل عام کنم. این هیولای ما قبل تاریخی محبوبیتی برای خود به دست آورده است. چند بار دیگر هم این کار را تکرار کند، می تواند بازنشسته شود و ویلایی در ریوریا برای خودش بخرد.

.........

داماد خجالتی ما، با شکوه و ترس برانگیز است. تسلیم ناپذیر و بسیار بی پرواست و ابدا شک و تردید و وجدان ندارد. کاملا مرز بین خیر و نیکی رادرک کرده و به درجه ای از خلوص در شرارت رسیده که سزاوار تقدیر است.  به آدم چلاقی مثل من اجازه نمی دهد که حقش را بخورم. اگر حق داشتم که برادری برای خودم انتخاب کنم، او تنها انتخابم می بود. سهم پولم را بر می دارم و قبل از آنکه قاضی و خانم گالوویدین بخواهند اتهامی دیگر علیه من دست و پا کنند، از آنجا می روم. در راه برگشت به خانه به سختی می توانم جلوی وسوسه معمول ایستادن در جایی شلوغ و گدایی کردن را بگیرم. شاید بتوانم کمی از پول از دست رفته را جبران کنم، ولی متاسفانه بهترین لباسم را به تن دارم و آنقدرگدایی کرده ام که بدانم مردم به کسی که از خودشان بهتر لباش پوشیده باشد، پول نمی دهند. کسانی که به گدا ها صدقه می دهند در واقع می خواهند برتری شان را به دریافت کننده نشان دهند و همانطور که گفتم، من یک گدای تازه کار نیستم.

وقتی به خانه رسیدم ،نامه ای از همسرم دریافت کردم.

«پسرمان تامی مریض است.لطفا به خانه برگرد.»

ترس و اضطراب مرا فرا می گیرد و حتی سخنان محبت آمیز زن عظیم الجثه موجر آپارتمان هم حالم را بهتر نمی کند.

منتظر چنین موردی بودم که خطای کارم را به من نشان دهد. جای مرد در کنار همسر و فرزندانش است. امیدوار بودم که روزی بتوانم زمینه ی تحصیلات آبرومندانه ای را برای فرزندانم مهیا کنم که مثل بچه های عادی بزرگ شوند، نه مثل فرزندان یک چلاق درمانده. اینکه بتوانم جایی در معرض آفتاب برای شان پیدا کنم. شاید در پیشه گدایی کردن مهارت زیادی داشته باشم، اما در جایگاه پدر و همسر، افتضاحم.

«اگر دوستم سروروبل را ندیدم ،می توانی... »

«باشد،به او توضیح خواهم داد.اگر دوباره خواستی برگردی جایت در اینجا محفوظ است.»

ته وجودم می دانم که دوباره این کار را خواهم کرد. 335 دلیل برای تکرارش دارم. داماد خجالتی و مردم ساده لوح ژوهانسبورگ همیشه در ذهنم خواهند ماند. باید باز گردم. این را مدیون گدایی کردن هستم.

............

 

[1]نوعی ساز آفریقایی

[2]انتخاب اسب برنده در دو کورس مختلف و ترکیب در یک شرط

داستان «منزلت گدایی» نویسنده «ویلیام مودیسن» مترجم «امیرحسین ملجانی»