گرچه این جمله بهقدری در آغاز خیلی از داستانها تکرار شده که حالت تهوع از شنیدنش ایجاد میکند اما ناگزیر هستم. داستان از آنجا شروع شد که (همین جمله کوفتی!) صبح جمعه مانند تمام جمعههائی که میتوانم بیاد آورم، از خواب بیدار شدم و طبق معمول ساعت نه، بدون اینکه ظرفهای زیادی را کثیف کنم صبحانه نه چندان مفصلی از مقداری پنیر و مربا و یکی دو قطعه نان تست نشده خوردم و پشت بندش هم یک لیوان بزرگ چای نوشیدم و بعد هم بساط آن را از روی میز بلند کرده و در یخچال گذاشتم.
باز هم طبق عادت دیرباز به خواندن روزنامههای یک هفته که هر روز میخریدم و به ترتیب روی هم میچیدم (آگهی ها و استعلام خرید و فروش را جدا می کردم)، مشغول شدم. هر روز یک روزنامه میخریدم اما تا صبح جمعه به آن ها نگاه هم نمیکردم. کاری هم به اخبار سیاسی و مطالب روز نداشتم. بیشتر مایل بودم تا مقاله های کوتاه را بخوانم حالا در هر موردی که می خواست باشد؛ ادبی، علمی و گردشگری. همیشه در این سالها روزنامه ارزان قیمت و گمنامی را میخریدم که نه به حد سقوط میرسید و نه ترقی میکرد. من بیشتر خواهان مقالههای کوتاه و بقولی مینیمالیستی بودم اما وقتی به مقالههای بلند جذاب هم میرسیدم نمیتوانستم از خواندنش دست بکشم. تازه کارها قصد داشتند تا از یک خبر کوچک، مطلبی جالب و خواندنی بنویسد و گاهی هم چنان زیبا و با طنزی دوست داشتنی و پرکشش همراهش میکردند که به خواندنش میارزید. درست بر خلاف روزنامههای پرطمطراق و اسم ورسم دار که خبرنگاران از سیری دل گاهی بجای مقاله روی مستطیلی حاشیهدار خرابکاریشان را در معرض دید خواننده قرار میدهند، خبرنگارهای مذکور حداقل تا زمانی که پایشان به محافل همان روزنامهها باز نمیشد تمام تلاش خودشان را میکردند. گاهی آن قدر سرگرم خواندن اینها میشدم که زمان از دستم میرفت. آنها از این روزنامههای کمبها و گمنام به عنوان نردبان ترقی استفاده میکنند.
سپس ساعت ده، ده و نیم (بستگی به جذابیت همان مقاله ها) برای گردش بیرون می روم. شاید آن قدر در طی این سالیان متمادی این کارم تکرار شده که اکثر فروشندگان دور و بر و جاهائی که معمولاً برای گردش میروم مرا میشناسند. با اینکه بر خلاف آدمهای وسواسی مسیرم از یک نقطه و یک مسیر هم نیست. از هر سوئی راه میافتم. منظورم این است که برای رسیدن به جائی که می خواهم چندین راه وجود دارد و من بدون اینکه روی این الزامی داشتهباشم بطور تصادفی هر بار از مسیری میروم اما همیشه پیاده.
آن روز و در همان روز بخصوص اولین شخصی که به من سلام کرد صاحب دیرینه دکه روزنامه فروشی محله بود که نمی دانم به چه علت حتی روز تعطیل هم در دکهاش حاضر میشد. چند روزنامه روزهای تعطیل را هم میآورد که من به خریدن آنها هم رغبتی نداشتم. به هر روی او بود که بار اول به من سلام کرد اما این بار با چشمان گشاد شده گفت:
- سلام رفیق، خودتی؟
من معمولاً نه با او و نه با هیچکس از آن غریبهها سر شوخی باز نمیکنم وبه نگاهی اکتفاکردم و خود او ادامه داد:
- چقدر جوان شده اید.
به عنوان تشکر سری تکان دادم و به راه افتادم شاید این طرف امروز از دنده غریبی بیدار شده بود. دومین شخصی که با من سلام و تعارف میکرد یک واکسی بود که در فرو رفتگی مغازه ای مینشست تا ماموران شهرداری او را به عنوان سدمعبر معرفی نکنند. من معمولاً روزهای جمعه عادت داشتم که پنج دقیقه را به واکس زدن کفشهایم اختصاص دهم. همانند کسی که هر هفته یک بار اتوموبیلش را به کارواش می برد، من هم می خواستم کفشهایم راضی باشند. مرد واکسی معمولاً به مشتریهایش نگاه نمیکرد با سر زیر با همه آنها احوالپرسی گرمی میکرد و بدون معطلی مشتری را وادار میکرد تا دمپائیهای چند شماره بزرگتر و دو شکل را پا کند و مشغول میشد. اما کارش واقعاً جالب بود از صمیم قلب عاشق وشیفته کفشها بود.با یک نگاه میتوانست نوع چرم و دوخت و حتی میخها را هم تشخیص دهد. امکان نداشت که کارشناسیاش اشتباه از کار در آید. من حداقل دو یا سه بار این را به چشم دیده بودم. یک بار، فقط با دیدن روی کفشهای یک مشتری به او گفت که آن را از کجا خریداری کرده اما مشتری با رگپیشانی بیرون زده بر اشتباه بودن تشخیص مرد واکسی اصرار میکرد و میگفت خودش بهتر میداند از کجا خرید کرده. عاقبت وقتی کفشها را از پا بیرون آورد همه چیز مشخصشد، چون زیر کفش و در گودی آن هنوز نام فروشگاه از بین نرفته بود! مشتری نمیخواست اعتراف کند که از فروشگاهی خریداری کرده که گاهی با حراج کفشهای برند را در فصلهای بعدی میفروخت. جالب این بود که مرد واکسی میدانست با این کار مشتریاش را از دست میدهد اما او آن قدر به کارش اعتقاد داشت که نخواهد صداقتش را قربانی مقداری سود نماید. دست آخر، وقتی کارش با کفشم تمام میشد مثل این بود که یک جفت کفش نو خریده باشم. اما همین مرد آن روز به صورت من دقیق شد و با لبهای پت و پهنش که موقع حرف زدن کلی آب دهانش را هم نثار آدم میکرد گفت:
- واقعا خودتون هستین؟!
من صدای اِهِن بیرون دادم و او گفت:
- عجیبه! امروز واقعاً فرق کردید، انگار که سی سال قبل از خودتون باشید...
من خندهای کردم. شاید به خاطر این بود که میخواست کسری از دست دادن مشتریهایش را با انعام بیشتر از من جبران کند. البته او واقعا سی سال گذشته مرا نیز بیاد می آورد و احتمالاً داشت همین را دست آویز میکرد. دستآخر هم دوبرابر قبل به او انعام دادم و او هم با همان زل زدن گفت:
-واقعا عجیبه! شما ...آخه چطور..خیلی فرق کردین...
شاید ترجیح داد که دیگر حرفی نزند و بدون هیچ تشکری از من، سرگرم دوختن کفشی شد که قبل از آمدن من در دست داشت. فقط فرق کردنم را به رخم کشید. انگار من قبلاً کمتر از هرکسی به او انعام میدادم. یا اینکه قبلاً بیشتر شبیه به یک هیولا بودم. به هر حال میخواستم از روز تعطیلیام کمال استفاده را ببرم و سری تکان دادم و به راه افتادم. حالا تا مدتی کسی در مسیرم قرار نمی گرفت. خیلی از مغازه ها امروز تعطیل کرده بودند آنها هم داشتند از این فرصت استفاده می کردند. قدمهایم را تند تر کردم تا به پارک نزدیک شدم. در عوض آنجا پربود از دکههای مختلف که اکثرشان فست فود و بعضی هم بستنی و آب میوه و نوشابه و از این قبیل میفروختند.
من گهگاهی یک ساندویچ به عنوان پیش نهار تناول می کردم اما اگر غذائی جلب توجه میکرد نهار را هم همانجا میخوردم. البته اغلب نهار را در یک رستوران کوچک که روبروی دکه روزنامه فروشی بود میخوردم. این از عادات روز جمعه بود. اولین کسی که مرا دعوت کرد یک اسنکفروشی بود در حالی که یک سینی جلویش بود به من زل زد و در همان حال گفت:
- سلام عرض کردم آقا، میخواستم خواهش کنم که امروز این اسنک جدید را تست کنید.
با لبخند به او نزدیک شدم اما وقتی من را از نزدیکتر دید این بار چشمانش دوبرابر قبل گشاد شد. طوریکه جاخوردم جوان در حالت عادی هم چشمان درشت وبیرون زده ای داشت. این جزء عاداتش بود که اگر یک ذره نمک یا فلفل را کم وزیاد میکرد آن را به عنوان اسنک جدید معرفی و در آن هم اصرار میکرد. اما این بار چنان به من نگاه میکرد که فکر کردم مبادا مرا با یک جنایتکار یا یک تحت تعقیب اشتباه گرفتهباشد.گاهی میشد که هرکسی مرا بجای اقوام و دوستش اشتباه بگیرد. اما او کاملاً به من خیره شده بود وبرای همین هم نفهمید که شاگردش یک تکه بزرگ اسنک را برای قطعه کردن برای امتحان مشتریها جلوی او گذاشت، او چنگال را در همان اسنک بزرگ فروکرد وبه دستم داد و زیر لبی گفت:
- واقعا خودتون هستید؟ اما چطور؟
میدانستم که قطعه بزرگی که داشت تعارف میکرد امکان دارد از شدت سنگینی بیفتد وبرای همین دستم را جلو بردم. در یک آن فهمید چه غلطی کرده اما دیگر نمیتوانست آن را برگرداند و گفت:
- بفرمائید امتحان کنید. باور کنید این دیگه واقعا فرق داره. درست مثل خودتون...
من آن را گرفتم وسریع تکه ای را با دندانم جدا کردم و قبل از آن که مزه اش را بتوانم تحلیل کنم گفت:
- نوش جان. راستی شما چیکار کردین؟ آخه چطور ممکنه! حداقل به ما هم بگین بخدا بروز نمی دهم.
موقع حرف زدن مانند جماعت ایتالیائی بیشتراز دست بجای زبان استفاده میکرد تا شنونده حرفهایش را مانند غذا هضم کند. با لبخند مرموزی ادامه داد:
- چقدر جوان شده اید. نکنه پسر خودتون باشین؟
خودش بیشتر از این شوخی خوشش آمد و از فرط خنده اشک می ریخت. دست بردار هم نبود. در حالی که چند بار روی پیشخوان فلزی زد گفت:
- ماشالا اما باید رازش را به من بگین ها...
دستش را مانند قیف به چانهاش مالید. این بار واقعاً مزه اسنک او فرق میکرد. عالی بود. با همه اسنکهائی که در عمرم خورده بودم فرق داشت. میتوانستم بگویم استثنائی بود اما از ترس اینکه فکر نکند دارم مقابله به مثل میکنم جرات ابرازش را پیدا نکردم. سری تکان دادم و با لبخند از آنجا دور شدم. او هم از فرصت استفاده کرد تا به شاگردش چشمخیره برود.
حالا سعی میکردم تا از همه دکه ها فاصله بگیرم. هنوز مزه اسنک زیر زبانم بود و غرق در لذت بودم. هفت، هشت و خیلی از دکهها را رد کردم. حالا داشتم کمکم به دکههای کتاب نزدیک میشدم. این هم عادتم بود که در این روز به این دکه ها سر می زدم. دکههائی که با چادر علم میشدند و در واقع جمعه بازار کتاب بود. معمولاً کتابهائی که اندکی رنگ و رو رفته بود یا گاهی کسی به عنوان هدیه به دیگری داده بود که با چند جمله کوچک محبتشان را اعلام کرده بودند را میشد با قیمتهای خوبی خریداری کرد. حتی کتابهائی که به مرور تبدیل به عتیقه می شد. من میتوانم با جرات بگویم که در این چهل سال به یک کارشناس خبره کتاب مبدل شده بودم. حالا بیش از سه هزار کتاب در خانهام موجود بود که باعث شده بود هیچ دیواری در خانهام مشخص نباشد. تمام قفسهها را خودم اندازه گیری میکردم و سفارش میدادم و خودم هم نصب میکردم. فقط یک جا برای یک میز جامانده بود که ناچار بودم آن را حفظ کنم.
یک بار هم از یک خریدار و کارشناس حرفهای خواستم که کتابخانه مرا ببیند و او هم گفت که حاضر است کتابخانهام را با قیمتی باور نکردنی و هنگفت خریداری کند. من واقعاً به آن میزان پول نیاز داشتم. میتوانستم با آن در این سن پنجاه و پنج سالگی کارم را تعطیل کنم یعنی به عبارتی میشد با بیست و هفت سال سابقه خودم را بازنشست کنم حتی اگر با بیست و پنج روز حقوق هم موافقت میشد عالی بود.کافی بود آن پول را در بانک بگذارم و دو سه برابر همان حقوق را در بیاورم. مگر من مجرد چقدر لازم داشتم؟ میتوانستم بجای کار به مسافرت بروم یا هر کاری که دوست دارم بکنم، مثلاً پرورش گل یا نجاری. همان چیزهائی که میخواستم یک روزی انجام دهم. اما این کاری نبود که یک کارمند شهامت انجام دادنش را داشته باشد. میدانستم که چند سال بعد وقتی که مُردَم کتابخانه به کس بخصوصی نمیرسد .من وارثی نداشتم. اگر هم داشتم چه فایدهای داشت یقیناً او در اسرع وقت از شرش خلاص میشد. اگر هم به این فکر نمیافتاد که آنها را به یک نفر خبره نشان دهد احتمالا به کسی مقداری پول میداد تا آنها را ببرد. شاید هم سرنوشت آنها این بود که سر از زباله دانی درآورند یا حداکثر به کارخانه بازیافت بروند.آخر روزنامه حداقل کاربردهائی برای تمیز کاری یا پیچاندن اشیائی در خود را داشت اما کتاب این خاصیت را هم نداشت. امکان داشت که دولت آنها را ضبط و مثلاً به یک کتابخانه اهدا کند. جالب این بود که دیگر به درد خودم هم نمیخورد من تمام آنها را خوانده و بعضی را هم دوباره و سه باره خوانی کرده بودم. دوستانی هم نداشتم که طالب خواندن باشند. معدود کسانی که دیر به دیر به خانه من میآمدند برای بازی رامی بود. هر یک ماه یا چهل روز نوبت من بود که بساط را آماده کنم. وقتی هم میآمدند کمترین توجهی به کتابها نمیکردند. پشت همان میز مینشستند و ورق تقسیم میکردند و گهگاه هم جوک یا خاطره تعریف میکردند.
من به فروش آنها فکر میکردم اما به هر حال به نظرم میآمد که این کار یک ریسک بزرگ بود که جرات انجامش را نداشتم. البته این کار مضراتی هم داشت، آن وقت باید همه چیز را از نو شروع می کردم. بجز آن دیگر نمیتوانستم ساعت پنج تا هفت خود را پر کنم که دور قفسه های کتابها میگشتم و گاهی یکی را باز میکردم و بیاد خاطراتی میافتادم و بعد هم به گردگیری آنها مشغول میشوم. نه این کار احتمالاً از من بر نمیآمد. هیچ ثروتی هم نمیتوانست مرا تطمیع کند.
بگذریم.... بعد از مدتی تند رفتن دلم لک زد برای یک نوشابه سرد. شاید هم به واسطه این تکه بزرگ اسنک بود که مرا تشنه کرده بود. یک عطش که واقعاً در این هوای نسبتاً سرد غیر عادی مینمود. داشتم فکر میکردم که شاید با یک آیستی یا آیسکافی سر و ته قضیه را درآورم اما راستش تا کنون هیچکدام از این دو را امتحان نکرده بودم و به علاوه نمیخواستم با احتمال یک مزه بد خاطره یک غذای خوب را ضایع کنم. تصمیم گرفتم یک انرژیزای سرد بنوشم. شاید میتوانست انرژی مرا نیز تامین کند. با اینکه حداقل دهها فیلم در مورد مضرات آن دیده و مقالات زیادی هم در مورد دروغ بودن اصل آن خوانده بودم اما به امتحانش میارزید که لجبازی ام را به رخ خودم بکشم. به دکهای نزدیک شدم و این بار از دور نوشابه را با انگشتم نشان دادم و به بهانه سرد بودن هوا دستم را جلوی صورتم گرفتم.
اما فروشنده از من چشم بر نمیداشت طوری که انگار یک جن دیده باشد یا موجودی فرازمینی. با این همه با مهربانی به طرف یخچال مخصوص نوشابه ها رفت و همان را برداشت و جلویم گرفت و گفت:
- آفرین. من میدونستم که جادو واقعیت داره اما دیگه نه تا این حد.آخه چطور امکان داره؟ نکنه یه گنج پیدا کرده اید؟
حس کرد حرف اشتباهی زده و گفت:
- منظورم اینه که یا به فرشته ای حوری یا شاید هم چراغ جادو را پیدا کردین. شاید هم آب حیات، ما که بخیل نیستیم اما اگه بشه یه آدرسی هم به ما بدین. به خدا فکر میکنم که بیست و پنج یا حداکثر بیست و شش یا حداکثر بیست و هفت سالتون باشه.
این حداکثرها را حداقل چند بار و هر بار هم کشیده تر از قبل تکرار میکرد. من کم کم داشتم فکر میکردم که نکند یک دسیسه همگانی بود شاید هم بود. فقط کافی بود یک نفر تصمیم بگیرد و بعد مثل یک شایعه همه را در مسیر خبر می کرد. شاید به خندههای بعدش میارزید اما این افکار یک مشکل داشت. من توضیح دادم که بطور تصادفی مسیرم را تعیین میکردم و کدام شیرپاک خوردهای حاضر بود این همه مشقت را برای یک خنده تحمل کند. در ضمن من هم کسی نبودم که با سرکار رفتن بشود از آن بهرهای گرفت. یک کارمند ساده و ناشناس و گاهی هم یک فرد نامرئی به حساب می آمد. شاید هم یک چیزی در پیشانی یا جائی از من چسبیده بود. مثل یک ورقه و برای همین هم خیلی با احتیاط همه جا را دست کشیدم اما خبری نبود. این بار کاملاً لجم در آمده بود.آن قدر که تصمیم گرفتم هیچ پولی ندهم تا دروغش برملا شود اما درست در همین لحظه او گفت :
- این یکی را باید مهمان من باشید.خواهش میکنم.
بیشتر لجم گرفت و تصمیم گرفتم بر خلافش کار کنم دستم را به جیب شلوارم بردم تا پول نقد بدهم اما او ناگهانی از روی جیبم دستم را گرفت. در وضعیت بدی به سر میبردم یعنی اگر کسی ما را در این حال میدید نمیتوانست بفهمد چه اتفاقی افتاده. دستم در جیب خودم گیر کرده بود و او با تمام قوا فشار میداد تا جائی که دستم درد گرفتهبود و با اعصاب در هم ریخته مجبور شدم فریاد بزنم:
- باشه بابا. خیلی هم ممنون.
تا اینکه رضایت داد و بعد گفت:
- من یکی که خیلی خوشحالم گور پدر هر چی حسوده.
نوشابه در دستم بود اما هنوز به دهانم نبرده بودم که چشمم افتاد به تابلوهائی که به دیوار ورودی تمام کتاب فروشیها زدهاند «ورود با بستنی و نوشابه ممنوع» برای همین هم به مجردی که از او جدا شدم با هول نوشابه را به دهان بردم اما وقتی میخواستم فرو دهم ناگهانی در معرض خفگی قرار گرفتم. داشتم مردنم را همانجا و در نزدیکی دکه میدیدم. چشم فروشنده هنوز هم به من بود اما کمترین عکس العملی نشان نمیداد. در حالی که داشتم غزل خداحافظی را میخواندم با انگشتم اشارهای به نوشابه و حلقم کردم و او یک دست جانانه برای من تکان داد به همراه خندهای مسالمت آمیز. نوشابه لعنتی همچون یک ماگمای بسیار غلیظ راه تنفس را بسته بود و نه پائین میرفت نه بیرون میآمد. شاید بدترین تجربه زندگیام را میگذراندم تا اینکه با تمام قوا خودم را از پشت به یک درخت بزرگ کوبیدم و همان هم نجاتم داد. همراه فرو ریختن کلی برگهای زرد و پلاسیده نفسم هم بیرون آمد.کلی از نوشابه از تمام سوراخهای بینی و دهانم بیرون زد. میدانستم که رنگ ورویم کاملاً سیاه شده بود. اما من مرد روزهای سخت بودم به هیچ عنوان نمیخواستم روز خودم را خراب کنم. نمیخواستم بخاطر یک خفگی ساده قهر کنم.کمی به سر و وضع خودم رسیدم. چند چلغوز هم همراه برگها بر لباس و صورتم بود که با لمس کردن فهمیدم. بعد از چند دقیقه به طرف اولین دکه رفتم. هنوز اولین کتاب در دستم بود که یکی از مشتریها که مانند خودم تفریح روزهای جمعهاش همین بود با چشمان دریده و صدای زمختش فریاد زد:
- نه بابا،خودتی؟ وای خدا ... ای ناکس بگو ببینم چه غلطی کردی؟
- من فکر میکردم که هنوز بقایای کلاغها روی صورتم را میگوید و گفتم:
- از درخت ریخت پائین.
- از درخت؟ کدوم درخت به من هم نشونش بده. اِ اِ اِ.. نگاه شده یه بچه خوشگل به تمام معنا. بابا تو سه چهار سال هم هست از من بزرگ تر بودی.
عین الاغ دروغ سر هم می کرد. من یک بار گواهینامهاش را دیدم. خودش نشان داده بود هفتاد را رد کرده بود و ادامه داد:
- ببین مراقب باش یه وقت پات نیفته دم زندون که کارت تمومه. اونجا زنده زنده قورتت میدهند.
تا به حال در تمام عمرم و حتی زمانی که هفده هجده سال یا کمتر هم داشتم کسی حتی روی شوخی به من بچه خوشگل نگفته بود. فقط یک نیشخند زدم و دور شدم. مردک احمق جلوی مردم با من شوخی کردهبود. قبلاً فقط چند بار همدیگر را در همین کتاب فروشیها دیدهبودیم. میگفت که دکتر است اما فکر کنم مرتیکه احمق هیچ چیزی بارش نبود. بعد خود کتابفروش رسید که اتفاقا مرد مودب و توداری بود اما این بار میخواست چیزی بگوید که من زدم بیرون. تصمیم گرفتم که امروز قید این کار را بزنم و به خانه بروم. در راه یک چیز داشت عین خوره وجودم را می خورد. آخر دنیا که انگشتش را در ماتحت همه نکرده بود که با هم یک حرف را بزنند. چرا ؟ چرا همه اینها باید یک حرف بزنند؟ مثلاً اگر کس دیگری از لباس بی اتویم یا حتی از زیپ باز شلوارم -که بعد اینکه دستم را به زور از جیبم بیرون کشیدم باز مانده بود- تعریف میکرد باز هم کمتر توجهام جلب میشد. من به این چیزها عادت داشتم. دنیای کارمندی پر بود از این حرفها. سر به سر هم گذاشتن و مچل کردن همدیگر اما آخر اینجا اداره نبود و اینها هم کارمند نبودند. حالا بشدت می خواستم خودم را ببینم. دنبال یک آینه می گشتم. یک اتوموبیل دیدم. میخواستم با آینه بغل آن خودم را تماشا کنم اما صاحب آن هم ایستاده بود و کافی بود بروم جلو و بخواهم آینه بغل او را که به احتمال قوی برقی بود را تکان دهم. یا اینکه دولا شوم تا بخواهم صورتم را ببینم. تا میخواستم ثابت کنم که دزد نیستم تو روز تعطیل سر از بازداشتگاه در میاوردم. قیدش را زدم. باید فکر دیگری میکردم. تصمیم گرفتم برای اولین بار در عمرم روز جمعه را با تاکسی به خانه بروم. این بخاطر هزینه یا چیز مشابهی نبود، قراری بود که با خودم بستهبودم. میخواستم از پیادهروی برای سوزاندن چربیها هم استفاده کنم وگرنه من یکی دو روز در هفته را با اتوموبیل خودم به اداره می رفتم.
جلوی یک تاکسی را گرفتم و به مجرد اینکه سوار شدم فهمیدم که همین تاکسی آینه وسط ندارد! آخر چرا از میان این همه تاکسی باید این نصیب من شود؟ در عوض راننده گفت:
- می بخشین شما محصل دبیرستان هستین یا دانشجو؟
هنوز متوجه نشده بودم و گفتم:
- من؟ چطور؟
- چطور نداره آقا می خوام بدونم شما به این جوانی چرا از حالا مثل مردهای مسن لباس میپوشید؟ آخه برادر من به اون سن هم میرسی.تو فکر می کنی من الان چی آرزومه؟ هان؟ دلم میخواد جای تو بودم. جوان وسرحال. اون وقت.... میبخشیها.... اما مثل شلختهها لباس پوشیدی که چی؟ چه اشکالی داره که مثل جوانها باشی؟ حالا نمیگم لباس پاره پوره بپوشی مثل پسر من که بعضی وقتا حالم را به هم می زنه. اما نه مثل اون و نه مثل تو. هر چیزی حدی داره.
با عصبانیت گفتم:
- آقا من سه چهار سال دیگه بازنشست میشوم.
با شدت خندید اما بعد فکر کرد که مبادا من دیوانه باشم و شاید هم تمسخرش میکنم. ساکت شد اما زیر لبش هنوز غرغر میکرد. وقتی به مسیرم رسد فقط کرایهاش را نصفه قاپید و هنوز پیاده نشده بودم که پایش را روی گاز گذاشت که نزدیک بود با وضع بدی به زمین بخورم و من هم در حالی که چند فحش نثارش کردم داد زدم:
- مرتیکه چلمن پاچه خار، من که میخواستم بیشترم کرایه بدهم.
اما او کاملاً دور شده بود. با ناراحتی و در حالی که دیگر هیچ انرژیای نداشتم به خانه رفتم اما به مجرد اینکه قفل را چرخاندم همسایه مجاور گفت:
- شما؟
- بله؟
- میبخشید حتما کلید را از همسایه ما گرفتهاید شما اقوامشون هستید؟
اصلا حوصله این یکی را نداشتم و در حالی که صدایم را زیر کردم گفتم:
- بله من دختر خالهشون هستم.
اما مرد بدون توجه گفت:
- خیلی سلام برسونید واقعاً مرد خوبی هستند.
انگار متوجه حرفم نشد و برای همین هم من با عجله به طرف بالا دویدم حتی نخواستم منتظر آسانسور شوم و با احتیاط به در خانه خودم رسیدم و سریع در را باز کردم. داخل رفتم و نفس راحتی کشیدم. اما ناگهان یادم افتاد که میخواستم چکار کنم. به طرف آینه رفتم اما قبل از آن چشمانم را بستم، تا صد را شمردم و بعد آرام چشمانم را باز کردم. حسابی جا خوردم. طوری که نمیتوانستم چشمانم را ببندم.
آخر هیچ چیزی نبود بجز خود خودم. همان کسی که به خوبی او را می شناختم بدون هیچ تغییری. در حالی که با تمام نیرو دندانهایم را روی هم فشار میدادم به طرف تختخواب رفتم. فعلاً بیش از هر چیزی مایل به خوابیدن بودم. دراز کشیدم اما ناگهان از جا جستم به فکر فرو رفتم شاید اشتباه از خودم بود. من نباید تا صد را میشمردم احتمالا باید همان وقت نگاه می کردم. اما یگر کار از کار گذشته بود. البته ممکن بود بعد از مدتی خوابیدن باز هم به همان مرحله بازگردم. این بار به سراغ آینه میرفتم اما بدون هیچ مکثی.