فرهاد که رفت طرف پنجره، شیرین هم بلند شد با صدایی که از بغض دو رگه شده بود گفت: اما من به اینکار احتیاج دارم!
فرهاد انگار که اتفاقی نیفتاده باشد؛ پنجره را باز کرد و دست به جیب نفسی گرفت. با بدخلقی جواب داد:
_اینجا که خیریه نیست! حالا اگر مطلقه بودید یک چیزی.
نگاهش را از خیابان که در این وقت روز پر تردد بود چرخاند روی شیرین.
_ منشی قبلی باید شرایط کار رو برای شما توضیح می داد، شما متاهلی از پس کارهای من بر نمیای!
شیرین بی توجه به قطره ی اشکی که از روی گونه ی سردش می چکید، دستش را دراز کرد تا پنجره را ببندد. نزدیک بود که دوباره بغضش با صدای بلندی بترکد.
آرام زمزمه کرد: از پسش بر میام.
این را گفت و زل زد به لبخند پهن فرهاد که دماغش را بزرگتر نشان میداد.