داستانک «بو» نویسنده «مریم جواهری مشهدی»

چاپ تاریخ انتشار:

zzzz

وقتی که آمد خانه مان، بویی مثل مرده شویخانه، اتاق را پر کرد. با خودم فکر کردم که این چه جور بویی است. با او سلام و احوالپرسی کردم و رفتم توی آشپز خانه. چای را که آوردم، بو همه جا منتشر شده بود، چیزی بین بوی یاس و کافور. موقع تعارف کردن چای به چهره اش دقیق شدم. بینی و پیشانی اش انگار توی هم فرو رفته بودند و چشم هابه حیله گری از آن زیر می درخشیدند. ته ریش خاکستری _ سفیدش زیر نور چراغ برق می زد.

دو تا چای خورد و با شوهرم گرم صحبت شد، حس می کردم طوری حرف می زند که از شوهرم خبرهایی بکشد بیرون، از این و آن.

فنجانهای خالی را گذاشتم توی سینی و رفتم توی نشیمن مشرف به آشپزخانه، روی مبلی دراز کشیدم و بلافاصله خوابم برد. بیدار که شدم صدایش را شنیدم که داشت با شوهرم خداحافظی می کرد. از کنار پنجره سرک کشیدم. رویش را به طرف عقب برگرداند، خودم را پس کشیدم.  هیکل پهن و کوتاه و کیف سیاهش پشت در ناپدید شد. نفس بلندی کشیدم. از شوهرم که آمد تو، پرسیدم: آقای ایکس چکار می کنه؟

شوهرم چای نصفه اش را با یک قند هورت کشید و زیر لب اسم اداره ای را برد، مانند اداره آماریا چیزی شبیه به آن، درست حرفش را نفهمیدم.

گفتم :توی پزشکی قانونی یا بیمارستانی جایی کار نمی کنه؟

شوهرم رویش را از تلویزیون به طرف من چرخاند و خیره به من نگاه کرد. سرم را به طرف پنجره برگرداندم و گفتم: هوا چقدر زود تاریک شده... و بعد از مکث کوتاهی پرسیدم: تو..... این...... بو رو نمی شنوی؟

شوهرم گفت که این بوی عطر یاس است و این  موقع سال معمولا همه گلهای یاس باز شده اند و باز به من خیره شد و از من پرسید که نمی خواهم بخوابم.

حس می کردم سرم گیج می رود، از بوی کافور و یاس. از بوی مرد تنومند کوتاهی که کیف سنگین سیاهی دستش بود و در اداره ای با نامی نامفهوم شبیه به آمار کار می کرد.

داستانک «بو» نویسنده «مریم جواهری مشهدی»