دو داستانک از «سپیده رشنو»

چاپ تاریخ انتشار:

sepideh rashnoداستانک «میم»

درست وقتی توی واگن مردانه تنها دختری هستی که ایستاده­ای، حس نمایش بی­کلام را جلوی آن همه سکویِ پُر داری. می­دانی دارند به تو زل می­زنند و جای اشتباهی­ات را تذکر می­دهند. اما تو به هیچ تماشاگری زل نمی­زنی تا دیر رسیدنت به قطار و عجله برای جا نماندن را بهانه نکنی.

این نمایش نه کلام دارد و نه متن خاصی. فقط دوست داری ادامه بدهی. دوست داری فکر کنی خلوت­ترین و بهترین جای قطار ایستاده­ای و حواست به هیچ کسی هم نیست. به ساییدگی کف واگن خیره می­شوی و ایستگاه­های بعدی را به ترتیب توی ذهن­ات مرور می­کنی. حوصله می­کنی تمام شود این پرده از این روز. یک نفر روی شانه­ات می­زند. می­اندازی گردن تکان تکان­های واگن و این که ممکن است آدم­ها دست یا پاهایشان به هم بخورد. همان حرکت با شدت بیشتری تکرار می­شود. شبیه ضربه است. صورتت را برمی­گردانی. یک آقایی که نه خیلی جوان و نه خیلی پیر است توی صورتت و شاید درست به خال ریز کنار دماغت زل زده. و نگاهش یک میلی­متر هم جابه­جا نمی­شود. نگاه می­کنی. منتظر می­مانی تا خودش دلیل ضربه زدن را بگوید. می­گوید:« آقا، می­خواهم بروم راه آهن.» با آن مردمک­های به یک نقطه خیره­ و عصای سفیدی که رد نگاه را به کف واگن می­رساند، بلیط قطارش را توی هوا نشان می­دهد. می­دانی با شنیدن صدای زنانه فکر می­کند واگن را اشتباهی سوار شده.

------------------------------------------------------------------------------------

داستانک «روزخانه»

بیرون از هر جایی که سقف داشته باشد، بیرون از هر سقفی که خانه نباشد، من هوا به سرم هست و چشم­هایم یا به زمین است و یا به آسمانِ آسمان. این­جا که آمده بودیم، زمین داشت که رنگش آبی بود و انگار رنگ آسمان و زمینش را به هم دوخته­بودند. یک خط رود بود که میانه­ی سنگ­ها خانه کرده بود. هیچ کناری از رود، چند نفری را نداشت تا به آب خیره شوند. دستشان را توی آب بزنند و به جای آتش­ زدن چوب­های خشک، با زل زدن به آب، آتش ندیدنِ چشم­هایشان را خاموش کنند. هیچ چند نفری نبود که من حالا از آن­ها بگویم. از نگاه­کردن­هایشان و یا از آتش­هایشان. من بودم و پدر. که او هم دنبال چوب خشک رفته بود تا اگر شب را این­جا ماندیم گرممان باشد. برای یک روز بیرون ماندن از خانه و یا هر جای سقف­دار دیگری، روزشماری بود تا وقتی که هوا را بو بکشم. صداها را بو بکشم. صدای پرنده­هایی که بین درخت­ها بودند و دیده نمی­شدند، مثل آبی بود که از بالای سرمان تند و موج­دار می­گذشت.

سنگ­ها را کنار می­زدم. میان سنگ­های کوچک زیر آب، لجن­های سبز بود که حالا با هر موجِ کوچک بال­­و­پر می­زدند و سبزی­شان را تاب می­انداختند. با برداشتن چند سنگ­ریزه سایه­ای پررنگ از من توی آب افتاده بود. با حرکت بال­های بلندِ لجن شفاف­تر و سنگین­تر می­شدم. احساس کردم چیزی شبیه یک مداد رنگی دارد آن زیر، سایه­ام را به رنگ لجن­های سبزِ توی آب درمی­آورد. حالا سایه­ی سرم کامل سبز شده­بود. توی خطِ لجن­ها انگشت می­کشیدم که نرم بافته شوند دور هر انگشت. گره­های نرم سبز بودند که با یک موجِ آب تاب می­گرفتند و با موج دوم گره را باز می­کردند. کسی نبود که هوای خالص را اندازه بگیرد. کسی نبود تا از این رنگ­هایی که آب را نقاشی کرده بودند، کمی بردارد و به چشم­هایش بزند. کاش چشم­های پدرم این­جا کنار من، به این آب نگاه می­کردند. کاش این خانه که در حال گذشتن بود و معنی خانه نمی­داد، جای چشم­هایش بود.

رود نمی­توانست به چیزی زل بزند. خانه­ها فقط جایی برای نگاه کردن بودند. من همه­ی نگاه­هایش را می­دانستم که از پیش آماده داشت. او فقط یک نگاه ساده نداشت. یک رنگ ساده نداشت. پر از رنگ­هایی بود که کسی نمی­دید. که کسی نگاه نمی­کرد. خانه همین جای سبز بود که می­گذشت. پشت همین تارهای سبز می­توانست سایه­ی یک زن باشد و یک دختر. که سایه­ی دامنِ کوتاهش از خودش بلندتر باشد. که بافته­ی موهایش از بافته­ها بلندتر باشد. می­توانست سایه­ی یک زن باشد که از همه­ی زن­ها بلندتر باشد. می­توانستم پدر را دوباره صدا بزنم. بلندتر از بار قبلی که صدایش زده بودم و او صدای مرا نشنیده بود. سایه­اش را می­خواستم که این­جا، درست همین­جا پشت سرم باشد.

یک خط رنگ قرمز سایه­ام را گرفت. توی لجن­ها می­پیچید و همان­جا فرو می­رفت. سبزی داشت از سایه­ام کنار می­رفت. پاهای خودم توی ­آب داشت قرمز می­شد. از این­که تنها توی رودخانه پا گذاشته بودم پشیمان نبودم. لجن­های سبز را برداشتم. برای ساق پای قرمز، چیزی به رنگ سبز خون را بند می­آورد. و برای یک سایه­ی پر جنب و جوش، سنگ­ریزه­ها بی­قرار جایشان بودند. بی قرار رگی بودم که حالا بریده بود و خونش روی آب را گرفته بود. امروزِ من جایی خانه داشت که در آن­طرف­تر پدرم با یک باریکه از خون روی ساق پایش داشت از آب برمی­گشت.

دو داستانک از «سپیده رشنو»