داستانک «میم»
درست وقتی توی واگن مردانه تنها دختری هستی که ایستادهای، حس نمایش بیکلام را جلوی آن همه سکویِ پُر داری. میدانی دارند به تو زل میزنند و جای اشتباهیات را تذکر میدهند. اما تو به هیچ تماشاگری زل نمیزنی تا دیر رسیدنت به قطار و عجله برای جا نماندن را بهانه نکنی.
این نمایش نه کلام دارد و نه متن خاصی. فقط دوست داری ادامه بدهی. دوست داری فکر کنی خلوتترین و بهترین جای قطار ایستادهای و حواست به هیچ کسی هم نیست. به ساییدگی کف واگن خیره میشوی و ایستگاههای بعدی را به ترتیب توی ذهنات مرور میکنی. حوصله میکنی تمام شود این پرده از این روز. یک نفر روی شانهات میزند. میاندازی گردن تکان تکانهای واگن و این که ممکن است آدمها دست یا پاهایشان به هم بخورد. همان حرکت با شدت بیشتری تکرار میشود. شبیه ضربه است. صورتت را برمیگردانی. یک آقایی که نه خیلی جوان و نه خیلی پیر است توی صورتت و شاید درست به خال ریز کنار دماغت زل زده. و نگاهش یک میلیمتر هم جابهجا نمیشود. نگاه میکنی. منتظر میمانی تا خودش دلیل ضربه زدن را بگوید. میگوید:« آقا، میخواهم بروم راه آهن.» با آن مردمکهای به یک نقطه خیره و عصای سفیدی که رد نگاه را به کف واگن میرساند، بلیط قطارش را توی هوا نشان میدهد. میدانی با شنیدن صدای زنانه فکر میکند واگن را اشتباهی سوار شده.
------------------------------------------------------------------------------------
داستانک «روزخانه»
بیرون از هر جایی که سقف داشته باشد، بیرون از هر سقفی که خانه نباشد، من هوا به سرم هست و چشمهایم یا به زمین است و یا به آسمانِ آسمان. اینجا که آمده بودیم، زمین داشت که رنگش آبی بود و انگار رنگ آسمان و زمینش را به هم دوختهبودند. یک خط رود بود که میانهی سنگها خانه کرده بود. هیچ کناری از رود، چند نفری را نداشت تا به آب خیره شوند. دستشان را توی آب بزنند و به جای آتش زدن چوبهای خشک، با زل زدن به آب، آتش ندیدنِ چشمهایشان را خاموش کنند. هیچ چند نفری نبود که من حالا از آنها بگویم. از نگاهکردنهایشان و یا از آتشهایشان. من بودم و پدر. که او هم دنبال چوب خشک رفته بود تا اگر شب را اینجا ماندیم گرممان باشد. برای یک روز بیرون ماندن از خانه و یا هر جای سقفدار دیگری، روزشماری بود تا وقتی که هوا را بو بکشم. صداها را بو بکشم. صدای پرندههایی که بین درختها بودند و دیده نمیشدند، مثل آبی بود که از بالای سرمان تند و موجدار میگذشت.
سنگها را کنار میزدم. میان سنگهای کوچک زیر آب، لجنهای سبز بود که حالا با هر موجِ کوچک بالوپر میزدند و سبزیشان را تاب میانداختند. با برداشتن چند سنگریزه سایهای پررنگ از من توی آب افتاده بود. با حرکت بالهای بلندِ لجن شفافتر و سنگینتر میشدم. احساس کردم چیزی شبیه یک مداد رنگی دارد آن زیر، سایهام را به رنگ لجنهای سبزِ توی آب درمیآورد. حالا سایهی سرم کامل سبز شدهبود. توی خطِ لجنها انگشت میکشیدم که نرم بافته شوند دور هر انگشت. گرههای نرم سبز بودند که با یک موجِ آب تاب میگرفتند و با موج دوم گره را باز میکردند. کسی نبود که هوای خالص را اندازه بگیرد. کسی نبود تا از این رنگهایی که آب را نقاشی کرده بودند، کمی بردارد و به چشمهایش بزند. کاش چشمهای پدرم اینجا کنار من، به این آب نگاه میکردند. کاش این خانه که در حال گذشتن بود و معنی خانه نمیداد، جای چشمهایش بود.
رود نمیتوانست به چیزی زل بزند. خانهها فقط جایی برای نگاه کردن بودند. من همهی نگاههایش را میدانستم که از پیش آماده داشت. او فقط یک نگاه ساده نداشت. یک رنگ ساده نداشت. پر از رنگهایی بود که کسی نمیدید. که کسی نگاه نمیکرد. خانه همین جای سبز بود که میگذشت. پشت همین تارهای سبز میتوانست سایهی یک زن باشد و یک دختر. که سایهی دامنِ کوتاهش از خودش بلندتر باشد. که بافتهی موهایش از بافتهها بلندتر باشد. میتوانست سایهی یک زن باشد که از همهی زنها بلندتر باشد. میتوانستم پدر را دوباره صدا بزنم. بلندتر از بار قبلی که صدایش زده بودم و او صدای مرا نشنیده بود. سایهاش را میخواستم که اینجا، درست همینجا پشت سرم باشد.
یک خط رنگ قرمز سایهام را گرفت. توی لجنها میپیچید و همانجا فرو میرفت. سبزی داشت از سایهام کنار میرفت. پاهای خودم توی آب داشت قرمز میشد. از اینکه تنها توی رودخانه پا گذاشته بودم پشیمان نبودم. لجنهای سبز را برداشتم. برای ساق پای قرمز، چیزی به رنگ سبز خون را بند میآورد. و برای یک سایهی پر جنب و جوش، سنگریزهها بیقرار جایشان بودند. بی قرار رگی بودم که حالا بریده بود و خونش روی آب را گرفته بود. امروزِ من جایی خانه داشت که در آنطرفتر پدرم با یک باریکه از خون روی ساق پایش داشت از آب برمیگشت.