داستان «گاو زورگو» نویسنده «نفیسه هنرور»

چاپ تاریخ انتشار:

nafiseh honarvar

پشمالو گوسفند مزرعه کنار در چوبی طویله که آفتاب به آنجا می‌تابید نشسته بود و استراحت می‌کرد. گاو آمد و به او گفت:《برو اون طرف من می‌خوام اینجا بخوابم.》

《من زودتر اومدم اینجا تو کنار من بشین.》

《نه. من دوست دارم فقط خودم اینجا بشینم برو وگرنه شاخت می‌زنم.》

پشمالو که از شاخ‌های گاو می‌ترسید علف‌هایی را که جلوش بود، به دهانش گرفت و با ناراحتی رفت کنار درخت سیب نشست. صبح روز بعد پرطلا در مزرعه روی چمن‌ها توپ بازی می‌کرد که گاو با عصبانیت و دوان دوان سمت او آمد و نزدیک بود پرطلا را له کند. کاکلی که روی پرچین نشسته بود و اطراف را نگاه می‌کرد گاو را دید. زود طرف پرطلا رفت و او را سمت بوته‌ی گل یاس هل داد و نگذاشت پرطلا زیر پای گاو له شود. عصر همان روز پشمالو و کاکلی، کنار حوض مشغول آب خوردن بودند، پشمالو گفت:《کاکلی تو می‌دونی چرا گاو این روزها بد اخلاق شده؟ دیروز من رو به زور از جام بلند کرد.》

《امروز هم نزدیک بود پرطلا رو له کنه. نمی‌دونم چی شده که اینقدر رفتارش عوض شده.》

موشی که در راه رفتن به خانه‌اش بود، حرف‌های کاکلی و پشمالو را شنید. گردویی  را که در دستش داشت، روی زمین گذاشت و گفت:《آره رفتارش خیلی تغییر کرده. دیشب من رو دعوا کرد و گفت: برو توی سوراخت. من می‌خوام بخوابم. باید یکی از ما بره و با گاو حرف بزنه. کاکلی به پشمالو گفت:《تو برو با گاو صحبت کن.》

《نه من می‌ترسم بهتره به خاکستری بگیم چون الاغ شبیه گاوه و از ما بزرگتره و از گاو هم نمی‌ترسه.》

موشی گفت:《خاکستری که از صبح تا غروب می‌ره سرزمین و بار می‌بره وقتی هم که بر می‌گرده خسته می‌شه و می‌خوابه.》

 کاکلی نگاهی به ماه کرد و گفت:《حالا بریم توی طویله، فردا یه فکری می‌کنم.》

 گاو کنار در طویله در تاریکی نشسته بود. کاکلی و خانم حنایی کنار پنجره‌ی رو به مزرعه نشسته بودند و پرطلا لب پنجره، زیر نور ماه بالا و پایین می‌پرید، کمی آن طرف‌تر پشمالو و بزی در کنار آخور علف می‌خوردند. گاو هم به آن‌ها نگاه می‌کرد. یادش آمد از روزهایی که با آن‌ها بازی می‌کرد. پرطلا پشتش می‌نشست و توی مزرعه راه می‌رفتند. حالا تک و تنها باید اینجا بشینم همه از من می‌ترسن. نگاهی به خاکستری کرد که در گوشه‌ی تاریک ودور از همه خوابیده بود.

《نباید حرف خاکستری رو گوش می‌کردم.》

او ادامه داد:《من از همه بزرگ‌ترم. همه باید از من حساب ببرن. حالا که حرفش را گوش دادم دیگه هیچکس با من دوست نیست. شاید خاکستری به من حسودیش شده چون همه‌ی حیوونا من رو دوست داشتن؛ ولی الان من هم مثل اون بد اخلاق و اخمو شدم و کسی با من حرف نمی‌زنه.》

صبح روز بعد وقتی پشمالو از خواب بیدار شد، صدای گاو را شنید که می‌گفت:《پشمالو…پشمالو، بیا باهم از این علف‌های تازه بخوریم.》

پشمالو تعجب کرد. آرام آرام سمت گاو رفت و با هم شروع به خوردن علف کردند که ناگهان سر و صدایی از مزرعه آمد. گاو با عجله به مزرعه رفت اما مواظب بود ظرف دانه‌ی خانم حنایی روی زمین نریزد.

دید گاری روی پرطلا افتاده و هیچ کس نمی‌تواند آن را از روی پرطلا بردارد. گاو که پرزور بود توانست گاری علف را از روی پرطلا بردارد و او را نجات دهد. همه‌ی حیوانات از اینکه گاو که دوباره مثل قبل مهربان شده خوشحال شدند و دور او حلقه زدند و می‌خندیدند.

داستان «گاو زورگو» نویسنده «نفیسه هنرور»