داستان «بزرگترین بستنی دنیا» نویسنده «هلیا قمری»

چاپ تاریخ انتشار:

helia ghamari

هنوز تابستان بود. خورشید وسط آسمان می تابید. بچه اژده‌ها توی آسمان پرواز می‌کرد که یهویی دلش یک چیز خنک خواست این طرف را گشت آن طرف را گشت، اما چیزی توی آسمان نبود که بخورد. پایین را نگاه کرد چشمش به یک بستنی فروشی افتاد که بچه‌ها از آن بستنی قیفی می‌خریدند دلش آب افتاد و گفت: «به‌، به برم بستنی بخورم!»

 رفت توی صف بستنی ایستاد نوبت بچه اژدها شد. آقای بستنی‌فروش چشمانش گرد شد. او هیچوقت یک بچه اژدها ندیده بود، آخه یک بچه اژدها دم در بستنی‌فروشی چه کار می کرد؟ بچه اژدها یکم خجالت کشید و قرمز شد بعد  لبخند زد و گفت:《لطفاً به من هم یک بستنی بدهید. دلم بستنی می‌خواهد.》

آقای بستنی فروش یک بستنی قیفی به او داد اما همین که بچه‌ اژدها خواست بستنی را بخورد بستنی آب شد چون دهان اژدها آتش دارد و همیشه داغ است. آقای بستنی‌فروش نگاهی به بچه اژدها انداخت و دلش سوخت رفت و داخل، یک ظرف بزرگ چند تا توپ بستنی وانیلی گذاشت و برایش آورد. دوباره همین که بچه اژدها ظرف را طرف دهانش برد بستنی ها آب شدند. بچه اژدها به آقای بستنی فروش گفت:《شما جایی را نمی‌شناسید که برای ما که اژدها هستیم، بستنی درست کنند؟》

آقای بستنی‌فروش سرش را خواراند و گفت:《نه بستنی‌های همه جا مثل همین بستنی‌ها هستند. بچه اژدها نمی‌دانست چه کار کند. با خودش فکر کرد که بهتر است برود یک جای دیگر و پرواز کرد و از آنجا رفت تا به پارک جنگلی رسید. وسط پارک یک دریاچه بود. خودش را توی آب انداخت و حسابی آب‌ بازی کرد. کم کم شب شد و بچه اژدها که حسابی خسته شده بود، رفت بالا توی آسمان روی یک ابر دراز کشید تا استراحت کند ماه و ستاره‌های می‌درخشیدند. به ماه نگاه کرد. به نظرش آمد ماه مثل یک توپ بستنی بزرگ وانیلی است. زبانش را بیرون آورد و از همان دور به روی ماه کشید او در خیالش ماه را مثل یک بستنی لیس می‌زد اما ماه آب نمی‌شد و بچه اژدها هر چقدر دوست داشت می‌توانست آن را لیس بزند. با خودش فکر کرد من  بزرگ‌ترین بستنی دنیا را لیس زدم. بچه اژدها کم کم خوابش برد و تا صبح خواب بستنی دید.

داستان «بزرگترین بستنی دنیا» نویسنده «هلیا قمری»