همراه عصبانیّتی تواَم با پشیمانی، از میان ازدحامی از دستهایِ خواهانِ محبت و صداهایِ چشمانتظار می-گذشتم. پیرمردی کنارِ جوی آب، به کاسهای ترکخورده چشم دوخته بود که تنها سکهای پانصد تومانی در آن دیده میشد. مادری با وسواسی آمیخته با عشق، دستکشها و شالگردنها را مرتّب میکرد و پسر جوانی به میزی که انواع شارژرها و هندزفریها و هدفونها بر روی آن بود، تکیه داده و منتظر خالیشدنش بود.
در آن ازدحام هیچکس به اندازهی دخترک نگاهم را به خود جلب نکرد. کنارِ مادرش بر روی زمینِ سرد و بیروح نشسته بود و با عروسکی که همانند خودش، موهایی بلوند داشت و کمی خاکی، حرف میزد. در چشمهایش میان آن آشفتگیِ موها، برقِ کمسوی امید دیده میشد. مادرش بر روی پارچهای که با تکّههای بریدهی لباس دوخته بود، بستههای قیسی هلو و زردآلو گذاشته بود. با خود گفتم یک بسته بخرم و به بیمارستان ببرم. دخترم دوست دارد. دخترکِ عروسک بهدست نیز خوشحال میشود.
_ بستهی قیسی هلوتون چنده؟
_ ده تومن.
_ یه بسته بدید.
_ بفرمایید.
- مرسی عمو.
سیگاری روشن کردم و پُکِ محکمی زدم تا دودش اشکهایم را از دیدِ اطرافیان پنهان کند. قدمهایم را سریعتر از قبل برداشتم تا از آن خیابانِ خفقان و پُرهیاهو نجات پیدا کنم. خیابان از ذهنِ بیقرار و پریشانِ من نیز، بیقرارتر و پریشانتر بود. اطرافت را آدمهایی اِشغال میکنند که همگی یک خواسته دارند. کمکمان کن! چرا در این مدّت همه از من طلبِ کمک میکنند. هرکدام به گونهای متفاوت! «آقای رضایی پس کِی می-خوای اجاره رو بدی؟»، «آقا دستکش نمیخواین؟»، «آقا فندک دارید؟»، «آقای رضایی...؟»
_ آقای رضایی؟
_ بله؟
_ دخترتون رو منتقل کردیم طبقهی بالا. اتاق بیستوچهار.
_ ممنون.
_ سلام آقای رضایی؛ بهترین؟
_ دخترم بهتر شد؟
_ ببینید آقای رضایی، شرایطِ دخترتون خیلی پیچیدهست و در حال حاضر کاری از دست ما بر نمیاد. در حقیقت باید معجزه بشه و دخترتون چشم باز کنن.
_ معجزهای نشد؟
_ من حال شما رو درک میکنم، میدونم که براتون سخته ولی اینم بدونید که چند تا بچّهی طفل معصوم دیگه هستند که فرصتِ زندگی کردن رو دارند اگه شما اون برگه رو امضا کنید.
ناگهان حالم گرفته شد. دستم را بر روی قلبم گذاشتم و خم شدم. نمیتوانستم صاف بایستم. اصلاً شبیه تیرکشیدن نبود. بیشتر به این میماند که عدّهای پوستت را بکنند و قفسهی سینهات را بشکنند و با دست-هایشان قلبت را دربیاورند. این چه انتظاری است؟! راضی شوم جانِ دخترم را بگیرند تا دیگران فرصت زندگیکردن داشته باشند؟! چرا نمیفهمند که نمیتوانم بگذارم دخترم را تکّهتکّه کنند و به بچّههای دیگر بدهند؟ خندهام گرفت. آخر تا قبل از تصادف، آنقدر بازیگوش بود که همیشه در خانه و بیرون از خانه باید دنبالش میگشتم. حال اگر قبول میکردم، باید دنیا را میگشتم تا تمام تکّههایش را پیدا کنم.
دکتر را به کناری زدم و وارد اتاقی شدم که دخترم در آنجا، به انتظار بر روی تختی دراز کشیده بود. اتاق تماماً سپید بود. از دیوارش که حتّا یک ترک هم برنداشته بود تا لباسی که تنِ دخترم کرده بودند. همهچیز برای تمام کردنِ جانِ دخترم آماده بود. دستانش را گرفتم. گرمیِ دستانش امیدی باطل در وجودم زنده کرد. امیدی که به واسطهی دستگاه تنّفسی بود که جانِ دخترم را دارا بود.
امروز کلاسِ نقّاشی داشت. از جیبِ کُتم، دفترش را با بستهی مدادرنگی و از پلاستیک، بستهی قیسی را درآوردم و کنارِ تخت، بر روی میزی گذاشتم. دوباره خندهام گرفت. کائنات به یکباره مرا یاد قیسی-خوردنهای بامزهی دخترم انداخت. بعضیهایشان را که سِفت بود، میمکید تا نرم شوند. با بعضیهایشان هم به جنگ میافتاد ولی همهشان را با ذوق و شوقی دخترانه میخورد و در آخر، تشکّری معصومانه به سبکِ دخترکِ عروسک بهدست میکرد.
_ بابایی؟ امروز کلاس نقّاشی داشتیا. یادت رفته؟! برات دفتر نقّاشی و مدادرنگیاتو آوردم. نگاه کن این صفحه رو، یادته با هم کشیدیمِش؟ من علفا رو رنگ کردم تو هم آسمونو. نگاه کن این اوّلین نقّاشی بود که خورشید رو کج کشیدی؛ مثلاً داره غروب میکنه. پاییزِ پارسال بود؛ یادته؟ یه خوراکیم آوردم. اگه گفتی چیه؟ قیسی هلو، همونی که خیلی دوست داشتی. بابایی؟ صدامو میشنوی؟ اگه صدامو میشنوی انگشتاتو تکون بده. تو رو خدا بابایی رو اذیّت نکن. آخه میبینی چی میگن؟ میگن برگه رو امضا کن تا بقیّه زنده بمونن. پس تو چی؟ نمیخوای پاشی؟
آنقدر خسته بودم که ترجیح میدادم همراهِ دخترم به خواب بروم. یک هفتهای میشود که نمیتوانم درست بخوابم. باید دنبال بیمارستانِ جدیدی باشم تا منتقلش کنم. اینجا فقط میخواهند کار خودشان را راحت کنند. در راه دوباره از آن خیابانی گذشتم که دخترک را دیدم. ولی این بار فقط بساطشان پهن بود. خودشان نبودند. وسطِ خیابان، بینِ آنهمه آدم، به خودم بد و بیراه میگفتم که چرا گذاشتم تنها به آن طرفِ خیابان برود؟ کاش اصلاً در آن روزِ کذایی بیرون نمیآوردمش. کاش فقط خودم میرفتم. کاش دستش را وِل نمیکردم. کاش...
به قدری با خودم هذیان گفتم، که ناگهان خود را جلوی بیمارستانِ قبلی دیدم. نای دوباره راه رفتن نداشتم. وارد که شدم بوی موادّ ضدعفونیکننده یا به قول دخترم، بوی بیمارستان، هوش از سَرم برد. چشمانم سیاه شد. دیگر چیزی به یاد نیاوردم تا اینکه خود را در تختخوابی آبیرنگ کنارِ پیرمردی رنجور دیدم. سِرُم تا نصفه خالی بود. پرستاری وارد شد و حالم را پرسید. گفتم که خوب هستم و میخواهم دخترم را ببینم امّا وقتی چیزی به سِرُمم اضافه کرد و گفت تا تمامشدنش نمیتوانم بلند شوم؛ بهناچار منتظر ماندم. آنقدر به سقفِ آبیرنگ و آن چراغِ سپید خیره شدم و به دخترم که در همین بیمارستان بر روی تختی دیگر خوابیده بود، فکر کردم که پلکهایم سنگین شد و به خواب رفتم. با کَنده شدنِ چیزی از روی دستانم بیدار شدم. پرستار بود که داشت سِرُم را از دستم جدا میکرد.
بلند شدم و به طبقهی بالا، پیشِ دخترم رفتم. هنوز خواب بود. دکتر را کنارش دیدم که با حالتی تأسّفبار لیستی را نگاه میکرد. من را که دید، دستم را کشید و به طرفِ اتاقی برد که صدای شیوَن و زاری از آن شنیده میشد. درِ اتاق را باز کرد و به پرستار گفت که مادر را از اتاق خارج کند. مادر، صورتش را با شال گرفته بود و گریه و دعایش را به سختی میشد از هم تشخیص داد. رو به دختری که بر روی تخت دراز کشیده بود گفت:
_ این دختربچّه ماههاست که منتظرِ پیوندِ کلیه است. گروهِ خونیِ دخترِ شما با این دختر یکیه و همه-چی آماده است برای پیوند؛ اگر شما اون برگهی اهدای عضو رو امضا کنید؛ باور کنید که...
حرفهای دکتر برایم نامفهوم بود. اهمّیّتی نمیدادم. چرا که تسلیم آن چشمانی شدم که به عروسک موبلوند نگاه میکرد. چشمانتظارِ آن برقِ کمسوی امیدی شدم که در آن چشمانِ بیرمق پنهان بود. در ذهنم جنگی بود میانِ مقاومت و تسلیم شدن. برایم دشوار بود که چرا باید به مرگِ دخترم راضی شوم تا چند نفرِ دیگر جان بگیرند؟! چه تناقضِ عجیبی! برایم سخت بود، قبولکردن و قبولنکردن. برایم سخت بود، ندیدنِ قیسیخوردنهای دخترانهاش و ندیدنِ تشکّرِ معصومانهی آن دخترک. چه کنم؟! کائنات مرا در دوراهی تنگ و تاریکی قرار داد که انتخابِ هرکدامشان، جز پشیمانی و حسرت چیزی برایم نداشت. دخترم ممکن بود هیچوقت بیدار نشود و دخترکِ عروسک بهدست بمیرد. حال اگر قبول میکردم، چگونه کنار میآمدم با زندگیِ بدون دخترم؟ پاهایم سست شده بود و عرقی سرد از پیشانیام برخاست. دوباره صدای شیون و زاری مادر را شنیدم. نمیتوانستم مقاومتی بکنم. نمیتوانستم بهانهای بیاورم برای دورشدن از واقعیّتی انکارناپذیر.
_ آقای رضایی؟ رضایت میدین؟
_ معجزهای نشد؟
_ خیر.
_ برگه رو بیارید...