داستان «چرا رفتی؟» نویسنده «رها زارع» ۱۱ ساله

چاپ تاریخ انتشار:

raha zareكنار كلاس زبانمان منتظر سرويس بوديم تا به خانه برويم. سرم را به سمت اسمان گرفتم و از سرماي آن لحظه لرزيدم. سرماي هوا توي وجودم رفت. هليا کوله‌پشتی‌اش را جابه‌جا می‌کرد و انگار نگران بود. كمي مِن‌مِن كرد و گفت:

«رها... ما داريم خونمون رو عوض می‌کنیم.»

گفتم: «بله؟ می‌شه توضيح بدي؟ دوباره می‌گی؟ نمی‌فهمم!»

 قلبم تند می‌زد. درست شنيده بودم؟ سرم گيج می‌رفت و چشمانم خيس شد. بغضم را قورت دادم. گفت:

«فكر كنم همديگه رو مي بي... »

پريدم وسط حرفش: «چرا؟ نه خير! همديگه رو نمی‌بینیم. حالا... كجا ميريد؟»

گفت: «نياوران.»

جواب دادم: «خيلي دوره كه! زنگ تفریح‌ها در مدرسه چی‌کار كنم؟ از تنهايي...»

ادامه ندادم ولي آه كشيدم.

«مدرسه‌ات رو هم عوض می‌کنی؟»

گفت: «آره ديگه...»

 بغض كرده بود. مثل من. وقتي حرف می‌زد بخار از دهانش می‌آمد و دماغش قرمز می‌شد. همه‌جا از برف سفيد بود. آسمان داشت تيره می‌شد و خورشيد هم غروب می‌کرد و قرمزی‌اش به تلخي همان لحظه بود. غم تمام وجودم را مال خودش كرده بود و حس تنهايي هم با غمم شريك شد. سال ششم در مدرسه چطور بدون او می‌شد؟ يعني آن‌قدر ساده رفتنش را از ته قلبم قبول می‌کردم؟ دويدم سریع‌تر از هميشه. صداي له شدن برف‌ها كه مثل يك آه بلند و طولاني بود از زير پاهايم می‌آمد. زدم زير گريه. ديگر نتوانستم بغضم را نگه‌دارم. از دور صداي هليا را می‌شنیدم كه می‌گفت:

«رهااا وايسا ببين منم ناراحتم وايساااا!...»

داستان «چرا رفتی؟» نویسنده «رها زارع» ۱۱ ساله