داستان «داستان «خاک سرد» نویسنده «لیلی انواری»

چاپ تاریخ انتشار:

zzzz

افسانه از پنجره به بیرون نگاه کرد. زنگ تفریح بود و بچه‌ها با سر وصدا در حیاط بازی می‌کردند، امّا افسانه خودش را در شادی آنها شریک نمی‌دید. هوا ابری و غمناک بود. احساس کرد قلبش تیر می‌کشد. آیا بیماری قلبی داشت؟ آیا به زودی می‌مرد؟ شاید بله و شاید نه. قصه همیشه همین بود.

 سرش را برگرداند. نگاهش با نگاه خانم معلم تلاقی کرد. چقدر او را دوست داشت. خانم معلم او را صدا کرد. افسانه از جای بلند شد و بطرف میز او رفت. کسی جز آن دونفر در کلاس نبود. خانم معلم با مهربانی پرسید:

  • چی شده؟ چرا اینقدر رنگت پریده؟
  • آخه مادرم رفته مسافرت.
  • کجا رفته؟
  • رفته دیدن مادرش. هر سال زمستون یه ماهی می‌ره.
  • تو دلت برا مادرت تنگ شده؟
  • آره.
  • پس عزیزم خوب فکر کن. مادرتم دلش برای مادرش تنگ می‌شه. آیا نباید به دیدنش بره؟
  • چرا. ولی من غصه می‌خورم.
  • تو باید قوی باشی. اون به زودی برمی‌گرده. مگه نه؟
  • بله.
  • کی برمی‌گرده؟

دختر کوچک اندکی فکر کرد.

  • دو هفته... نه سه هفتۀ دیگه.

خانم مهربان کاغذی از کشوی میزش بیرون کشید و روی آن از شمارۀ 1 تا 21 را نوشته بعد به افسانه گفت:

  • می‌دونی سه هفته چند روزه؟
  • بله سه ضرب در هفت.
  • که می‌شه؟
  • خب من روی این کاغذ از یک تا 21 رو نوشتم. 21 روز دیگه مادرت برمی‌گرده. آخر هر روز یک عدد رو خط بزن و هر بار که خط زدی برای فردات یه برنامه‌ای بذار. مثلاً بگو فردا یه قصه می‌خونم یا با دوستم بازی می‌کنم و هر روز دو سه خط نامه هم برای مادرت بنویس. اونوقت می‌بینی که زمان چقدر زود می‌گذره و تا چشم بهم بزنی مادرت برگشته. باشه؟
  • باشه.
  • پس کاغذ رو بگیر و برو بازی کن.

آن شب موقع خواب، افسانه عدد یک را از روی کاغذ خط زد و بعد نامه‌ای برای مادرش نوشت. از معلمش برای او گفت. خانم معلم نامش سپهری بود امّا افسانه در ذهنش اسم او را "ماریا" گذاشته بود. آخر شخصیت خانم سپهری، زیبائی آرام و دخترانه‌اش و حتی داستان زندگیش، "خواهر ماریای" فیلم مشهور "اشک‌ها و لبخندها" را به یاد او می‌آورد. او هم مانند ماریا با مردی خوش قیافه امّا میانه سال ازدواج کرده بود. شوهر خانم سپهری هم مانند شوهر ماریا، همسر اولش فوت شده و چند بچه برایش به یادگار گذاشته بود. هم ماریا و هم خانم سپهری برای بچه‌های شوهرشان چون مادری واقعی رفتار می‌کردند و بچه‌ها هم دوستشان داشتند.

سال‌ها گذشت. افسانه بزرگ شد، ازدواج کرد، بچه‌دار شد و مهاجرت کرد. از ماریای دوست داشتنی فقط خاطرۀ همان روز در ذهنش باقی ماند.

 روزی اوبه شهرش بازگشت. با تعجب با خیابانهایی روبرو شد که گاه بیگانۀ بیگانه بودند و گاه آشنای آشنا. تا مدتی سر زدن به کوچه‌های تلخ و شیرین خاطره‌ها برایش سرگرمی‌ای شده بود. چندین بار به خیابانی که مدرسۀ قدیمی‌اش در آن قرار داشت، رفت. مدرسه سر جایش بود. امّا وای که حالا چقدر به نظر کوچک می‌رسید. مغازه‌ها، ساختمان‌های اطراف، همه تغییر کرده بود. دفتر آقای سپهری وکیل پایه یک دادگستری، شوهر معلم مهربانش

دیگر آنجا نبود. به جای آن یک خانه چهار طبقه ساخته بودند. از بقالیها که حالا سوپر نامیده می‌شدند و از مغازه‌های اطراف سراغ گرفت امّا کسی وکیلی به نام سپهری را نمی‌شناخت. ماریای مهربان او چه شده بود؟ گویی آب شده و در زمین فرو رفته بود.

خانم سپهری، معلم دلسوز افسانه امّا نزدیکتر از آن بود که او می‌پنداشت، شهر کنجکاویها او را فراموش نکرده بود. نه خوبیش را و نه آن خرابی را که روزی به بار آورده بود.

شبی در یک میهمانی افسانه با دوستی صحبت می‌کرد. صحبتشان که تمام شد، یک لحظه سنگینی سکوت فضا را دربرگرفت. افسانه نفهمید چه شد که پرسید: شما خانم سپهری رو نمی‌شناسید؟ بچگی‌ها معلممون بود. خیلی مهربون و دوست داشتنی بود.

قیافه آن دوست اخمو شد. حتی حالت نفرتی به خود گرفت و گفت: شمسی رو می‌گید؟

  • اسم کوچکش رونمی‌دونم. ولی شوهرش آقای سپهری وکیل مشهوری بود.
  • بله شمسی. اینجا نیست. با شوهر و دو بچه‌اش رفتند خارج. عجب داستانی داشت این شمسی. اون و سپهری یه شب توی یه مهمونی همدیگه رو دیدند وعاشق شدند. سپهری مرد خوش قیافه‌ای بود امّا متأهل بود و دوتا دختر بزرگ داشت.
  • متأهل؟ امّا می‌گفتند زنش مرده.
  • نه. زن داشت. بعد شمسی رو هم گرفت. به زنش گفت من میارمش تو این خونه، تو می‌خوای برو می‌خوای بمون. زن بیچاره هم موند. جایی نداشت که بره.
  • ولی چطور بود که دخترهای آقای سپهری اونقدر دوستش داشتند؟
  • خب چکارمی‌تونستن بکنن. مگه چارۀ دیگ‌های هم داشتند؟

افسانه با دهان باز به او گوش می‌داد. یعنی امکان داشت؟ یعنی فرشته‌ای که در آن روز ابری معجزه وار دل یک دختربچهً ده ساله را شاد کرده بود، زمانی هم اینچنین سنگدل بوده؟ چنین خانمان براندازی بوده؟

آن شب خواب به سختی به چشمان افسانه می‌آمد. از جای بلند شد و به طرف کامپیوتر رفت. حالا دنیا کوچک شده بود و این صفحۀ جادوئی اطلاعات زیادی در خود نهفته داشت. افسانه نام فیلم اشکها و لبخندها را تایپ کرد. جالب بود. آن فیلم از روی زندگی یک خانوادۀ واقعی اطریشی ساخته شده بود. رنگ و آبش

داده بودند. مثلاً خواهر ماریای فیلم و بچه‌ها چندان هم بی‌گناه نبودند و رنگی از زن باباها و نابچه‌ای‌های قصه‌های قدیمی و زندگی واقعی، داشتند. افسانه آنگاه با اکراه نام خانم سپهری را وارد کرد.

عکسی بر روی صفحه ظاهر شد. زنی جوان در کنار شوهر و دو پسرش در حالیکه لبخندی بر لب داشت، نشسته بود. خاطرات افسانه بسیار دور بودند. اما شکی نداشت. خود خانم سپهری بود، با همان صورت ناز و مهربان و آقای سپهری همان مرد خوش قیافه‌ای بود که افسانه بارها نزدیک مدرسه دیده بودش. پس دخترهای شاد و مهربان آقای سپهری کجا بودند؟

با گذشت زمان، با عمیق‌تر شدن چروکهای کنار چشمانش، دید افسانه به جهان بازتر شده بود. او دیگر نه خودش و نه دیگر انسانها را سیاه و سفید نمی‌دید. همه خاکستری بودند. شاید گاه کمرنگتر و گاه پررنگتر. آن شب آرزو کرد که‌ای کاش چنین نبود. خاکستری آدمها دل او را به درد می‌آورد.

او همان اوّل که قصه را شنیده بود، معلم مهربانش را بخشیده بود. بالاخره او عاشق شده بود و عشق برای خودش هر چیز را توجیه می‌کند. گذشته از آن اگر او خانه‌ای را خراب کرده بود بی گمان خانه خودش نیز در آن شرایط نمی‌توانسته چراغانی باشد. با این وجود افسانه می‌دانست که همیشه تأسف خواهد خورد که چنین شد. ای کاش هرگز جستجو نکرده بود. ای کاش ماریای مهربان او هر چند دروغین، دست نخورده در قلبش جاودانه می‌شد. ■

داستان «داستان «خاک سرد» نویسنده «لیلی انواری»