داستان «رقص خون» نویسنده «هوشنگ عسگری»

چاپ تاریخ انتشار:

hooshang asgarieh

تیک­تیک ساعت پتک می­زند به مغزش. بدنش را نمی­تواند تکان بدهد. سرما وجودش را گرفته است. لرزشی که از انگشتان پایش شروع شده است، کم­کم دارد خودش را بالا می­کشد. می­ترسد سرش را بلند کند.

صورتش روی زمین است و خون در سمت راست صورتش جمع شده و نگاهش از گوشۀ چشم، به ساعت روی دیوار میخ­کوب شده است. حرکت عقربه­ها کند می­شود، اما صدایش در اتاق و گوش چپش می­پیچد!

            «تیک تیییک تیییک...»

            «تاک تاااک تاااک...»

 صدای سنگین پایی از بیخ گوش راستش دور می­شود...

       «گوم ممم... گوم ممم»

      صدای در اتاق بلند می‌شود. سرش را نمی‌تواند بلند کند. حس می­کند بدنش کوبیده و کرخت، روی قالی اتاق پخش و له شده است. پرزهای قرمز قالی فرو رفته است در چشم راستش. چشم چپش را دوخته است به در. سوزِ سرما، بدن بی­پوششش را سوزن­سوزن می‌کند. نوذر دارد پیراهنش را می‌کُند توی شلوارش و میان درگاه اتاق ایستاده است. انگار درگیر رفتن یا نرفتن است! به او نگاه می‌کند با آن قد بلند و صورت ته‌ریش­دار و سبیل چخماقی‌اش! دیگر آتشی در چشم‌های بی‌فروغش نیست! انگار کم­سو شده، بی‌رنگ شده، دود شده است ... سوز همچنان از بین پاهای نوذر نفوذ می‌کند داخل و بدن او را می‌لرزاند. می‌نالد: «فرزادجان کجایی؟...»

***

       نگاه فرزاد به او خیره مانده بود، اما او نمی‌توانست خیلی به چشمانش خیره شود. نگاهش کرد، لبخندی کم­رنگ بر لبانش نشست. فرزاد گفت:

«زیبا جان! تو چرا هنوز خجالت می‌کشی؟ نگاه نگاه، صورتت شده عین لبو! اگر بخوام ببوسمت چه می‌کنی؟!»

زیبا سرش را انداخت پایین و به آرامی گفت:

«چه کنم، دست خودم نیست! نمی­دونم، شاید این­که همه می­دونن الآن با توام، باعث خجالتم می­شه. شاید هم می‌ترسم، اما نمی­دونم برای چی!»

فرزاد خنده­ای کشدار زد وگفت:

«بی‌خیال! زیاد نگران نباش! پنجشنبه به بعد خوب می­شی. چه پنجشنبه شبی داشته باشیم ما دوتا...»

     زیبا نگاهش را از پنجره دوخت به خیابان شلوغ. فکر کرد همه مردم متوجه او و حرف­هایش هستند. به آرامی گفت: «پنجشنبه، پنجشنبه! چه دور چه نزدیک؟ » حس ­کرد بیشتر داغ  شده‌ است. فرزاد دستش را گرفته بود و گفت:

«حالا قهوه­ات رو بخور، دیر شد. باید برگردیم.»

          از کافی شاپ بیرون زدند. نسیم پاییزی صورت را می­آزرد، برگ­های خشک و زرد شده از درختان چنار و نارون مقابل صورتشان سقوط می­کردند. فرزاد دست او را در دستانش می‌فشرد. حس می کردگرمای وجود او دلش را گرم می‌کند. به‌سمت خانه راه افتادند. سایۀ سنگینی در مسیر حرکتشان حس کرد. سنگینیِ سایه داشت خفه­اش می­کرد. به­سختی نفسش در می­آمد. فرزاد همچنان از گذشته و حال و آینده حرف می‌زد. نزدیک خانه شده بودند. نمی‌توانست بی­توجه باشد. برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. خودش بود. نوذر داشت دنبال آنها می‌آمد! نگاهی به فرزاد که دستانش را می‌فشرد و خندان حرف می‌زد، انداخت. دستش را از دست او بیرون کشید. فرزاد تعجب کرد و پرسید:

«چی شد، نگرانی؟ چرا اینقده اضطراب داری. نکنه چون توی محله­تونیم، خجالت می­کشی؟درسته که اینجا شهرکوچکیه و من­هم غریبم، اما ما که نامزدیم و پنجشنبه هم عروسی­مونه.»

«فرزاد جان برو! برو! نوذر داره می­آد این‌طرف! آدم خوبی نیست.»

«خوب نباشه! ما که کاری باهاش نداریم!»

«توروخدا زود برو. شَر می­شه برامون.»

     دست سنگینی روی شانه‌اش حس کرد و نتوانست حرکت کند. برگشت. نوذر بود. خشم صورت و چشمانش را قرمز کرده بود. وحشت ریخته شد در وجودش. فرزاد هاج­وواج نگاه می‌کرد. نوذر رو به زیبا داد زد:

«مگه نگفتم اینو ول کن؟!»

بوی چندش‌آور دهان او زد توی صورتش. فرزاد بهت‌زده نگاهش می‌کرد. فرزاد پرسید:

«آقا نوذر معلوم هست چی می­گی؟! اصلاً تو چه­کاره­ای؟ با زن من چه­کار داری؟»

نوذر نگاهی از گوشه چشم به او انداخت و گفت:

« بچه تهرون، اینقده لفظ قلم حرف نزن، پیزوری پفیوز! زن من؟! هه! نچایی؟ این مال منه، از بچگی مال من بوده، کور خوندی! خدا روزیت رو جای دیگه حواله کرده خودت خبر نداری! برگرد برو همون شهرتون، از این بهتر توی خیابوناش ریخته!»

«چی می­گی آقاااا؟ نامزدمه و می­دونی که قراره آخر هفته هم عروسی کنیم.»

نوذر دست راستش را زیر چانه فرزاد زد و گفت:

«بی­خود کردی! نه تا من هستم!»

       مشت نوذر روی صورت فرزاد که نشست زیبا خودش را کشید کنار دیوار. زبانش بند آمده بود. دیگر چیزی نمی‌دید. دیگر چیزی نمی‌شنید. توان جداسازی آن‌ها را نداشت. مشت و لگد از هر طرف بارش گرفت. جمعیت کم‌کم جمع شدند. اشک از چشمانش جاری شده بود. مردم هم فقط تماشا می‌کردند. تصویرهای درگیری را از داخل گوشی اطرافیانشان می­شد ‌دید! خجالت می‌کشید. آسمان داشت توی­هم می­رفت و هوا سنگین شده بود. تنفسش به‌سختی انجام می‌شد. زیر نور آفتاب تیغۀ چاقویی برق زد. نتوانست تحمل کند. حس کرد باید برود سراغ مادر و عمو. جیغ زد و به‌سمت خانه گریخت. نفهمید چگونه در را باز کرد. خود را انداخت داخل خانه و به پشت در تکیه داد. بغض گلویش را می‌فشرد. داد زد:

«مامان! مامان!»

جوابی به کمکش نیامد. به‌سرعت به اتاق رفت.

***

       سرما بیشتر شده است و لرز بیشتری بدنش را می‌گیرد، نوذر هنوز میان درگاه مانده و سایۀ بدنش از رویش رد شده و روی دیوار پشتش افتاده است. روی دیوار مقابل سایۀ سرش بازی می‌کند. نه می‌رود و نه می‌ماند! سرعت حرکت عقربه‌های ساعت بازهم کمتر شده است. نمی‌تواند خیلی حرکت کند. بدنش کوبیده است. به‌سختی چشم‌هایش را به اطراف می‌چرخاند. سفیدی ملافۀ پتوی پهن­شدۀ کنار دیوار، توی چشمش می‌زند. توانی برای دسترسی به آن ندارد. سعی می‌کند در خودش مچاله شود. بدنش تیر می‌کشد. مانتوی پاره­شده‌اش را روی خودش می‌کشد. نمی‌تواند برگردد. «آشغال کثافت!» در ذهنش می‌چرخد. حس کرد نوذر از رفتن منصرف شده است و به سمتش برمی‌گردد. با پا او را می­چرخاند. دوباره او پهن می‌شود روی قالی. چشمش از روی ساعت رد می‌شود و به سقف نقاشی­شده، مات می‌ماند. مانتو از رویش کنار می‌رود. فرزاد را می­بیند. اطراف سرش با لباس خونی درحال پرواز است ...

***

       اطراف پذیرایی را مبل‌ها و مبل‌ها را هم مهمان‌ها پر کرده بودند. مادر با آن چادر گل‌گلی پشت به او و رو به مهمان‌ها بود. کنار او مادر فرزاد با مانتوی کرم­رنگ روی مبل دونفره لم داده بود. روسری یاسی‌رنگ گلدارش عملاً از سرش لیز خورده و به پشت سرش افتاده بود. جوان‌تر از سنش می‌زد. کنار آن‌ها پدر فرزاد با کت‌وشلوار سرمه‌ای‌رنگ و پیراهن سفید و کراوات عنابی‌اش داشت با عموی زیبا صحبت می‌کرد. عمو هم سعی کرده بود شیک‌ترین کت‌وشلوارش را بپوشد، اما برایش گشاد بود. زن‌عمو هم در کنار عمو درحالی‌که سعی می‌کرد به بیشترین حالت صورتش را بپوشاند، با چادر خال­دار خاکستری نشسته و خیره شده بود به مادر زیبا و فرزاد.

       مادر فرزاد با دیدن زیبا درحالی­که لبخندش تا بناگوشش رفته بود و دندان‌های صدفی‌اش از پشت رژ جیغش خودنمایی می‌کرد، گفت: «به‌به! عروسمون رو ببینین. چه خانم و چه زیبا!»

      زیبا سینی چای را به‌سمت پدر فرزاد برد. موهای بلندش از روی شانه‌اش ریخته شد جلوی سینه‌اش. نگاه پدر فرزاد خیره به او بود و گفت:«ماشاءالله، ماشاءالله! انگار فرزاد حق داشت ما را از تهران کشوند اینجا»

       سینی چای را مقابل مادر فرزاد گرفت. هنوز درحال تعریف کردن بود اما او حواسش به فرزاد بود که کنار مادرش نشسته بود و نگاهش به پنجرۀ پشت او خیره مانده بود و متوجه حرف‌های مادرش نمی‌شد. به‌سمت فرزاد رفت. مقابلش رسید. فرزاد از سینی چای را برداشت، درحالی‌که به چشمان او خیره شده بود. یادش رفت از گز و پولکی بردارد. خجالت کشید بگوید. زیبا لحظه‌ای نگاهش کرد و به آرامی گفت: «تو دانشگاه که اصلا خجالت نمی کشیدی.» فرزاد با سرش به پشت سر او اشاره کرد. زیبا سرش را برگرداند. نوذر از پشت پنجره به آنها خیره شده بود. لبخند زورکی زد و گفت:

«نوذر، پسرعمومه.»

       با این حرف، عمو و مادر هم که در گوشه‌ای نشسته بودند، صورتشان را به‌طرف پنجره برگرداندند. مادر با دست به نوذر اشاره کرد که بیاید داخل. زیبا اصلاً دلش نمی‌خواست او بیاید. چای را مقابل عمو گرفت. برنداشت. اخم صورت پرچروکش را پر کرده بود و با عصبانیت به او خیره شده بود. زیبا از قبل می­دانست عمو خیلی دلش با این مراسم نبود. سینی را روی میز گذاشت. مبلی خالی ندید. صندلی آورد و کنار مادرش نشست. نوذر به داخل نیامد، پشت پنجره هم نبود. مادرش رو به پدر و مادر فرزاد کرد و گفت:

         «چایی­تون رو بفرمایین، سرد نشه! داشتم می‌گفتم بعد از اون خدابیامرز به چه سختی، «زیبا» رو بزرگ کردم. البته عمویش هم در حق ما خیلی محبت داشتن.»

       با این حرف‌ها، مادر نگاه و لبخندش را حوالۀ عمو ‌کرد. نگاه زیبا و فرزاد باهم حرف می‌زد و خودش را درگیر حرف‌های مادر و عمو نکرد. هنوز روی صندلی جا نیفتاده بود که مادر گفت:

«زیبا جان، برو شیرینی بیار و پذیرایی کن!»

       با اکراه از جایش بلند شد، می­خواستند دربارۀ زمان و مکان عروسی صحبت کنند. وارد آشپزخانه شد. از حضور نوذر در آشپزخانه جا خورد. نوذر با غیظ گفت: «بی‌حجاب هم که شدی! زیبا، ردش کن، تو حق منی!»

«نوذر جان، می­دونی من فقط مثل برادر نداشته‌ام به تو علاقه دارم. چرا همچین می‌کنی آخه؟!»

نوذر چشم‌هایش را گشاد کرده بود و طوری داد زد که بقیه هم بشنوند:

« چی فکر کردی؟ فکر کردی اینقده بی­غیرتم که بزارم دخترعموم با هرکس و ناکسی سَر و سِر پیدا کنه. من این چیزا حالیم نمی­شه! همین حالا ردشون کن تا خودم نریختمشون بیرون!»

       زیبا فقط نگاهش کرد.

***

       نوذر این­بار با لباس خودش را روی زیبا می­اندازد و رویش می­نشیند. دستان زمختش از روی بدنش رد می­شود و روی صورت و گلوی زیبا می­ماند. صدایش در گوش زیبا می­پیچد «تو مال منی!» سرما اتاق را پر کرده است. نفسش در سینه مانده است. سرش این‌طرف­وآن­طرف می‌رود. دیگر عقربه‌های ساعت حرکت نمی‌کنند. رنگ‌های سقف به‌هم‌ریخته شده­اند. رنگین‌کمانی از سقف به کف زمین می­رسد. دیگر وزنی روی بدنش حس نمی‌کند. پدر گوشۀ اتاق کز کرده است. داد می­زند: «بابا کمکم کن.» حس می­کند دادش صدا ندارد. نگاه ملتمسانه‌ زیبا به او مانده است. نگاه پدر هم به او مانده است.

***

       در خانه را که باز کرد، ازسروصدای داخل حیاط جا خورد. حس غریبی وجودش را گرفت. کیف مدرسه­اش از روی دوشش به پایین لیز خورد. به حیاط نگاهی انداخت. خانوادۀ عمو و عمه و خاله همه در حیاط بودند. جنب‌وجوش عجیبی حیاط را پر کرده بود. مادر پشت حوض نشسته و ماتش برده بود به آسمان و دائم می­زد روی پایش. شیر آب حوض باز بود و آب به­شدت می‌خورد به سطح حوض و لَمبر می­زد. امواج دایره‌ای غلت می‌خوردند و تصویر خردشدۀ مادر را می‌ریختند در پاشویه. نگرانی­اش بیشتر شده بود. خودش را رها کرد روی دیواره حوض:

«چی شده مامان؟! چه خبره؟!»

       سکوت حیاط را گرفت و نگاه‌ها به‌سمت او بر‌گشت. دهان‌ها خشک شده بود مثل زمین داغ تیرماه! مادر نگاهش روی او ‌ماند و نگاه زیبا روی صورت مادر. عمو مقابل مادر نشسته و به او خیره شده بود. انگار زیاد نگران نبود. با حرف زیبا به ‌سمت او برگشت:

 «چیزی نیست عمو جان، نگران نباش! بابات انگار یه تصادف کوچیک کرده و ما اومدیم با مادرت بریم بیمارستان پیشش.»

بغض پرید توی گلویش و زیر پلک‌هایش به خارش افتاد: «بابام؟! وای نه، چی شده؟! منم می­آم...»

        «کجا عمو جان؟ بچه‌ها رو که راه نمی‌دن داخل بیمارستان. ما می­ریم و زود برمی‌گردیم. بقیۀ بچه‌ها هم اینجا پیش تو می­مونن. نوذر، بیا برو پیش زیبا!»

       نوذر خوشحال و خندان به‌سمت او ‌دوید. به ذهن زیبا دوید:"یک جای کار درست نیست، یک جای کار می‌لنگه!" نگاهش به مادر ‌ماند و نگاه مادر همچنان او را می­پایید. عمو همچنان به مادر خیره شده بود.

***

       درِاتاق باز می‌شود. مادر و چند نفر دیگر وارد می‌شوند. ملافۀ سفید دستشان است. مادر صورتش را چنگ می‌زند. می‌خواهد خودش را روی او بیاندازد، دیگران نمی‌گذارند. با خودش می­گوید: «من که ناراحت نمی‌شم، مامان که سنگین نیست!»  ملافه را روی او می‌اندازند. اما او هنوز همه را می­بیند. سرما هنوز هست. پدر هنوز در گوشۀ اتاق ایستاده و با آرنج دست راستش، صورت و چشمانش را پوشانده است. گوشۀ دیگر اتاق، فرزاد خیره شده است به او. لباسش خونی است. چیزی نمی‌گوید. ماتش برده است. زیبا با چشمانش التماسش می‌کند.

***

       صدای در خانه آمد. زیبا از جایش ­پرید:« باید مامان باشه.» در اتاق را باز کرد. سایۀ سنگین نوذر، ولو شد روی او و اتاق. نگاهش کرد. خون روی لباسش و آتش داخل چشمانش ریخته شده بود. لرزش گرفت. گفت:

«اینجا چه­کار می‌کنی؟ عوضی کثافت! با فرزاد چه کردی نامرد؟»

«هه! اون پسر سوسول الدنگ رو فرستادم لا دست بابات!»

نوذر بعد از کمی مکث به او نزدیک‌تر شد و گفت:

         «بهت گفتم، نه یک‌بار، صدبار! تو مال منی. خودت هم خوب می­دونی. از بچگی تا حالا. همه هم می­دونن! نمی‌ذارم  یه بچه قرتی از یه شهر دیگه بیاد ببرتت. نمی­ذارم زن کس دیگه­ای بشی، می­دونی که عاشقتم.»

زیبا خودش را کشید عقب و دست راستش را آورد جلو نوذر و گفت:

«بی­خود می‌کنی عاشقمی! می­دونی دوست ندارم. منم چند دفعه بگم! خجالت بکش...»

نوذر نزدیک­تر شد. حالا دیگر کف دست زیبا روی سینه نوذر بود. چشمان نوذر تنگ شد و گفت:

«التماست می‌کنم زیبا جان، اون رو ول کن! من قول می‌دم خوشبختت کنم.»

اشک تا پشت پلک‌های زیبا جمع شد. نمی‌دانست چه­کار باید بکند، با بغض گفت:

          «نوذر! نوذر! تو پسرعمومی! باور نمی‌کنم تو این­کارا رو می‌کنی! من و تو باهم بزرگ شدیم، خواهش می‌کنم، التماست می‌کنم برو نوذر! توروخدا برو، پنجشنبه عروسیمه. چرا نمی‌فهمی؟ من فرزاد رو دوست دارم.»

اسم فرزاد انگار آتشفشان نوذر را فعال کرد. هولش داد عقب. مانده‌ بود چه کند! گفت:

«نمی­ذارم زن اون بچه ژیگول بشی! نمی­ذارم!»

صورت زیبا کم­کم سرخ شد. اشک روی گونه‌هایش ‌غلتید پایین. با حرص گفت:

«برو، برو بیرون، وگرنه جیغ‌وداد می‌زنم!»

نوذر در اتاق را پشت سرش بست. پوزخندی زد و صدایش را بلند کرد:

«بی­خود خودتو خسته نکن. مامانت خونۀ ماست. مثلاً رفته با ننه­ام، کارات رو درست کنه.»

     زیبا همچنان داد می‌زد. صورتش از دست سنگین نوذر داغ شد. به پشت زمین خورد و روی زمین ولو شد. شوری خون را روی لب‌هایش حس کرد. داد زد:

«ازت متنفرم! گورت رو گم کن!»

      چشم­های نوذر هم قرمز شده بود. خودش را روی زیبا انداخت. این­بار پشت دست نوذر به شدت طرف دیگر صورتش نشست. اشک چشمانش را پر کرد. سرش گیج رفت. سنگینی بدن او را نمی‌توانست تحمل کند. احساس نفرت وجودش را پر کرده بود. دست­هایش در دستان بزرگ نوذر قفل شده بود. صورت نوذر روی صورت او می­چرخید. بوی تند الکل دهان و بدنش چندش‌آور شده و زمان ایستاده بود. دیگر رمقی در بدنش نمانده بود. خون بینی و لبانش یکی شده بود. نوذر دستان زیبا را رها کرد و لباس و بدن او را چنگ ‌زد.  جای دستِ خشک و خشنش روی بدن زیبا یخ می‌زد. صدای زیبا دیگر در نمی‌آمد. دیگر توان دست‌وپا زدن نداشت. نمی‌توانست بدن بی‌حسش را جابه­جا کند. اتاق به‌همراه ساعت و نوذر دور سرش می‌چرخید. سر نوذر مثل یک توپ روی بدنش غلت می­زد و از چشمانش همچنان خون می­بارید! نگاه نوذر  بر چشمان زیبا خیره ماند. اشک‌های نوذر قطره‌قطره از چشمانش سُر ‌خورد بیرون و از لبۀ سبیل‌هایش روی صورت زیبا چکه کرد. با بغض همچنان زمزمه می‌کرد:

«تو مال منی! تو عشق منی! نمی­ذارم از پیشم بری! تو هر جا بری منم میام دنبالت!»

       نگاه زیبا به سقف مانده بود و دیگر توان داد زدن نداشت. تکه‌های لباسش در فضای اتاق پرواز می‌کرد. درد سنگینی وجودش را فراگرفته بود. با تکان شدیدی بدنش به عقب پرت شد. چند لحظه نوذر تکان نخورد و باردیگر به صورت زیبا خیره ماند. لذت نفرت‌انگیزی آمد و رفت و درد به‌جا گذاشت. از ذهنش حرف فرزاد رد شد: «چه پنجشنبه شبی داشته باشیم ما دوتا...»گل بزرگ سقف رنگ خون گرفت و شره­شره از سقف رویش می‌ریخت. خون تمام اتاق را پر کرد. پدر در گوشۀ اتاق چمباتمه زده و صورتش را روی دستانش گذاشته بود و می‌لرزید. فرزاد گوشۀ دیگر اتاق، نگاهش به او خیره مانده بود و خون لزج با حباب از سینه‌اش لیز می‌خورد به پایین. مادر دم در ملافه به دست منتظر مانده بود. رگه‌های دیوارها بازشده و خون فواره می‌کرد. داد زد صدایش درنمی‌آمد: «مامان!» خون اتاق را پر کرده و او در آن شناوربود...

***

       رنگین‌کمان به‌هم‌ریختۀ سقف، تمام‌شدنی نیست. انگار آزاد شده‌ است. پدر یک گوشه با چشمان گرفته‌شده و فرزاد با پیراهن خونی­اش در گوشۀ دیگر ایستاده‌اند و نوذر، او دیگر میان درگاه در نیست در کنارش افتاده اما انگار نه او رفته گوشۀ دیگر اتاق را گرفته و به او خیره شده است. از چاقوی خون­آلود در دستش خون می­چکد. چه خط قرمز قشنگی روی گلوی نوذر جا خوش کرده است. خطی که با جوی باریکی از خون به زمین وصل شده است. انگار سند آزاد شدن او است. از همه‌جا خون می‌بارد و می‌رقصد؛ اما او دیگر خونی حس نمی‌کند.

       سکوت اتاق را گرفته و بیرون همهمه است. از جایش بلند می‌شود. ملافه ابری می‌شود و از روی بدنش سر می‌خورد. دیگر بدنش کوبیده نیست. با وجود اینکه پوششی به بدن ندارد اما دیگر خجالت نمی‌کشد. از در اتاق بیرون می‌زند. حیاط شلوغ است! حس می­کند در بیرون و در حیاط همه به او اشاره می­کنند. ترس برش می­دارد. آیا در کوچه و بازار به او سنگ پرتاب نمی­کنند. مسخره­اش نمی­کنند. محکومش نمی­کنند. اما انگار کسی به او توجهی ندارد. مادر در گوشه‌ای تاریک پشت حوض ماتش برده است به آسمان! بازهم شیر آب توی حوض باز است و آب به­شدت می‌خورد به سطح حوض و لمبر می­زند. امواج دایره‌ای غلت می‌خورند و تصویر خردشدۀ مادر را می‌ریزند در پاشویه. پاشویه سیاه شده است و آسمان هم سیاه است. ستاره‌ای نیست. همه‌جا سیاه است. عمو دیگر به مادر خیره نیست و سرش را در دستانش مخفی کرده است. حس می­کند سبک شده‌ است. از بین جمعیت رد می­شود. کسی به او توجه­ای ندارد. درِ خانه چهارتاق است و مردم می­آیند و می­روند. حس می­کند او هم دیگر باید برود. از خانه می‌زند بیرون ...

داستان «رقص خون» نویسنده «هوشنگ عسگری»