جلیل با سرعتی دیوانهوار در جادهٔ خاکی میراند، پوست لبش را میجوید، گوشهٔ پلکش میپرید و سیگار پشت سیگار روشن میکرد؛ انگار غباری از اضطراب همراه با دود سیگار، در فضای خفه و بستهٔ ماشین، ریههایم را پر کرده باشد تهوع و دلهره به جانم چنگ میزد. از آینهٔ بغل نگاهی به پشت سرم انداختم، کسی نبود؛ خدا را شکر کردم و نفس آرامی کشیدم!
یاد آینهای افتادم که روزی من و صالح را در خود قاب گرفته بود؛ مادرم و بقیه در آینه معلوم نبودند؛ من در لباس سفید عروس کنار صالح نشسته بودم، در خاطرهام انگاردورتادورم را با نوری از جنس نور کرمهای شب تاب روشن کرده باشند؛ جایی برای این خاطره در یادم باز شد و ناخودآگاه لبخندی روی لبانم نقش بست.
ضربهای به شیشهٔ پشت سرم خورد؛ برگشتم، از پشت برقعام صالح را دیدم که در لباس سیاهش با ریش بلند و نامرتب رعبآور شده بود؛ پشت رگبار، آمادهٔ تیراندازی بود و من خداخدا میکردم لازم نباشد از آن استفاده کند، لازم نباشد دوباره صدای تکراری و مسلسلوارش در گوشمان بپیچد! از این صدا میترسیدم؛ دیگر توان تکرار شدنش را در خودم نمیدیدم!
هوا گرم و شرجی و جلویمان سراب بود. خوشحال از اینکه تنها خودرو در جاده هستیم زل زدم به دخترم که روی پایم تکان میخورد و پسرم که خوابیده بود، معذب به جلیل نگاه کردم: « آقا جلیل، میشه چند لحظه کنار جاده وایسیم!؟»
با تعجب نگاهم کرد؛ فکر کرد حتماً دیوانه شدهام: «اینجا! کار واجب دارید؟»
معذب بودم بگویم بچه ها گرسنه هستند و باید شیرشان بدهم؛ اما یاد گرسنگیشان دلم را به درد میآورد!
برگشتم، از پشت شیشه به صالح اشاره کردم یعنی باید توقف کنیم؛ اوهم تعجب کرد؛ مثل همان روز که من گفته بودم: «چی شد؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟ خب دوستت دارم. باهام عروسی میکنی!؟»
گرچه مدتها از آن روز و آن خاطره میگذشت، اما یک دلخوشی کوچک در این روزهای بد و سیاه هم برای من غنیمت بود و این چیزی بود که باید در وجودم تقویت میشد؛ دلخوشی های کوچک برای فرار از دردهای بزرگ!
آن روز صالح گفته بود: «تعجب نکردم، از دختر جسورخوشم میآد!»
و همین جسارتِ من، او و این دو بچه را کشانده بود عراق!
نگاهی به صورت گرد وسرخ دخترم انداختم؛ وقتی مادرِ صالح برای اولینبار دخترم را دید با لخند گفته بود: «چقدر شکل خودته؛ مبارکت باشه!»
من و صالح عاشق دخترمان بودیم؛ پسرم بیقرار بود، جیغ میزد و بادلیل وبیدلیل گریه میکرد.
صالح میگفت: «طفل معصوم از صدای بمبارون عاصی شده!»
میگفتم:«پس چرا این یکی عاصی نمیشه؟!»
صالح میخندید: «چون مثل خودت خیرهسره! ببین ما رو کجا کشوندی؛ مگه کار و کاسبیمون توی ایران بد بود که حکم کردی بیاییم اینجا وسط این جهنم؟»
من، چه میدانستم بین داعش و جنگ اسیر میشویم؛ من، چه میدانستم سرگذشتم میشود نقل خانههای فامیل و من چه میدانستم حسرت و داغ را با هم تجربه میکنم!؟
جلیل نگاهی به من و نگاهی به جاده انداخت، سرش را سمت جاده برگرداند و عرق پیشانیش را پاک کرد و باز سیگاری روشن کرد، صدای ضبط را زیاد کرده بود؛ شاید به خیال خودش میخواست آرامش را به وجودمان بازگرداند؛ اما نمیدانست با هر فراز و فرودی که در صدای خواننده میافتاد، چطور حال من دگرگونتراز قبل میشود!
تهریش سفید صورت جلیل، دانههای ریز و درشت عرق که از شیارهای پنجه کلاغی گوشهٔ چشمهایش روی چانهاش میچکید، صورتش را تکیده و خسته کرده بود؛ قربیلک فرمان را یکدستی چسبیده بود، سرش را چرخاند رو به صالح :«خانمت میگه وایسیم؟ چه کار کنم آقا ؟»
با اشاره به صالح فهماندم بچه شیر میخواهد و به دخترم که از گریه سیاه شده بود اشاره کردم؛ انگارطفلکم را عقرب نیش زده باشد، به خودش میپیچید!
پسرم خواب بود، خوابی آرام و راحت؛ به چشمان معصومش نگاه کردم. پلکهایش آرام روی هم چِفت شده بود، مثل در قلعهای که سفت بسته باشند تا کسی پی به رازش نبرد؛ بر عکسِ همیشه که در خواب هم پلکش میپرید و قرار نداشت، اینبار چنان زیبا خوابیده بود که دلم برای معصومیتش کباب شد!
بالاخره ایستادیم، بچه ها را پیاده کردم و لباسشان را تمییز کردم؛ درست وقتی میخواستم شیرشان بدهم، صالح چادرم را کشید و من و بچهها را تقریباً پرت کرد داخل ماشین و فریاد زد: «جلیل، یالله یالله، برو؛ بی ناموسا دارن میآن!»
ماشین با صدای هولناکی از جا کنده شد؛ از آینه پشت سرم را دیدم؛ دو نیسان سفید با نماد (لا اله الا الله) با سرعت سمتمان میآمدند؛ با حرکاتی مارپیچ طول جاده را طی میکردند و همین مانع از نشانهگیری درست صالح به ماشین آنها میشد؛ زمین و زمان را غبار، دود یا چه میدانم شاید گرد بدبختی من بود که پر کرده بود؛ آفتاب باسماجت ومستقیم به صورتمان میخورد. جلیل با سرعت میراند؛ بچه ها را، هردوشان را، در آغوشم میفشردم و زیر لب هر چه ذکر در یاد داشتم، میخواندم و در دل به خودم لعن و نفرین میفرستادم.
چند وقت بعد از تولدشان، وقتی افسرگی بعد از زایمان سراغم آمده بود دکترم گفته بود: «هرچی بیشتر توی بغلت باشن بیشتر باهاشون انس میگیری!»
نگاهم به صالح افتاد که َردای سیاه به تنش چسبیده وپیشانیش خیس عرق شده بود؛ گریه میکردم، از دست لجبازیام، برای جلیل که اسیر ما شده بود و خانوادهاش را در آن محشر رها کرده بود؛ با خودم فکر میکردم آیا با آرامش روی خاک کشورم قدم خواهم گذاشت، مادرم را در آغوش خواهم کشید و... ؟!
مادرم به صالح گفته بود: «داماد، مگه آدم اینقدر به حرفِ زن گوش میکنه؟ یهکم جدی باش؛ این که نشد زندگی، هر چی این دختر میگه، تو میگی چشم!»
صالح گفته بود:«خب، چشمامه مادر!»
ای کاش همان روزهای لجبازی کودکانهٔ من، بر دهانم میکوبید تا حالا اینطور انگشتانم را با فشارِ دندانهایم خرد نمیکردم!
صالح شلیک میکرد، نیسانها مثل دو هیولای سفید پشت سرمان می راندند و جلیل بیشتر گاز میداد؛ صورتش سرخ شده بود و هرازگاهی به چهرهٔ ترسان من نگاه میکرد و انگار مقصر باشد، زیر لب به خودش ناسزا میگفت و باز بیشتر پایش را روی پدال میفشرد.
جلیل با فریاد گفت: «اونوقت که میگفتم اینجوری نمیشه از دست این بیشرفها فرار کرد اون هم با زن و دوتا بچه ، صالح لج کرد. بیا؛ حالا این وضع ما، تازه شانس اوردیم من این ماشین و لباسها رو تونستم براتون جور کنم وگرنه این بیهمهچیزا تا الان پوست کلهٔ همهمون رو کنده بودن!»
چه خوب که حداقل جلیل نمیدانست مسبب تمام این بدبختیها من هستم!
نگاهم در آینه به چادر سیاه و پوشیهٔ روی صورتم ثابت ماند؛ چقدر شبیه زنان داعش شده بودم!
باز یادم آمد که چطوروسط بازار، پوشیه را از صورتم کنار زده بودم و چطور صالح دستم را کشیده بود: «برقعت رو بنداز، اگه الان وسط این بازار من رو با اینهمه جنس قاچاق تیکهتیکه کنن، میدونی چه بلایی سرت میآد!»
بدنم یخ کرده بود، حال بد و دردناکی که از نبودن صالح به جانم چنگ انداخت، گرچه خیالی زشت و وهمآلود بود، اما حتی وقتی به این فکرهم میکردم که چطور باید باقی عمر را کنار مردان داعش سر کنم، دیوانه میشدم! اصلاً مگر بدون صالح میتوانستم دوام بیاورم؟
یکی از نیسانها به سمت تپهٔ کنار جاده منحرف شد و چپ کرد.
صالح بلند فریاد زد:«گلوله خورد وسطِ فرقِ سر نجِسش!»
دست میزد و با صدای بلند میخندید، جلیل هم میخندید؛ با آرامشی که مدتها بود از یادم رفته بود، روی صندلی جابهجا شدم؛ دست کوچک بچهها را در دست فشردم و با عشقی مادرانه نگاهشان کردم!
صالح با شدت بیشتری به سوی نیسان دیگری که با سرعت پشت سرمان بود تیراندازی میکرد؛ دومی را هم زد.
جلیل و صالح با هم فریاد میزدند؛ در دلم روزنهای از امید گشوده شد که شهری میتوانست از آن بگریزد واهالی آن شهر میتوانستند به جایی امن و سرزمینی بدون جنگ پناه ببرند.
صالح در بازار خندیده بود: «اگه همینجوری پیش بریم کار و کاسبیمون رونق میگیره، دیگه سختیها داره تموم میشه!»
اما داعش که پایش به عراق باز شد سختیهایی که داشت تمام میشد دوباره شروع شد!
بچه ها آرام بودند؛ صالح خیس عرق، صورتش زخمی وگوشه سرش خونین بود. جلیل کنار جاده ایستاد و از ماشین پیاده شد؛ پسرم را به او دادم تا اول دخترم را شیر بدهم بعد پسرم را.
نگاهم به دخترم افتاد؛ به آن صورت گرد و سرخش!
شیرش را خورد، سرحال آمده بود؛ گونه اش را بوسیدم و در آغوشم تکانش دادم؛ خیلی زود به خواب رفت؛ حالا نوبت پسرم بود.هر دوهم شکل، هردومعصوم و هردو یکرنگ و یکشکل لباس پوشیده بودند؛ بلوزهای سبز و شلوارهای آبی. پسرم خواب بود و شیر نمیخورد؛ دلم نیامد بیدارش کنم، فکر کردم حتماً سیر است که اینطور راحت خوابیده است!
صالح گفته بود چرا به هردولباس یکجور پوشاندی؟ ای کاش چنین نکرده بودم! کاش لباسهایشان فرق داشت و حالا من... !
پرستار گفته بود: «جنست یکدفعه جور شد، دیگه راحت شدی!»
و باز یاد مادر صالح افتادم که گفته بود: «دخترت شکل خودته، مبارکت باشه!»
و یاد صالح افتادم که گفته بود دخترمان شکل من است؛ خیرهسر!
پسرم آرام بود؛ جیغ هم نمیکشید... اما، گویا نفس هم نمیکشید... !
نمیفهمیدم چه شدهاست! ساکت و بدون جیغ در آغوشم بود، چرا تکان نمیخورد؟ دستم را جلوی بینیاش گرفتم؛ هیچ گرمایی از نفسش دستم را نوازش نمیکرد؛ انگار سالها میشد که به خواب رفته باشد!
به جای تمام جیغهایی که موقع حملههای هوایی نکشیده بودم تا اذیت نشود ،از اعماق وجودم جیغ زدم، هوار زدم؛ انگار دوباره وقت زایمانم باشد؛ انگار درد زایمان و رنج نبودن عزیزترین داراییام را یکجا تجربه میکردم و باز دونیسان سفید از پشت سر می آمدند و باز مبارزهٔ مردانه شروع شد ومن فقط جیغ میکشیدم!
باز از دست دو نیسان جان سالم به در بردیم که ای کاش جان بهدر نبرده بودیم!
جلیل نگاهم کرد، او هم فهمیده بود چه شده و چه بر سرم آمده؛ با چشمانی سرخ گوشه ای ایستاد؛ صالح، همسر نازنینم مات و حیران بود!
جلیل پسرم را با زور از بین بازوانم بیرون کشید؛ پافشاری من برای نگه داشتن بچه در آغوشم فایده نداشت؛ جلیل در حالیکه با پشت دست اشکش را پاک میکرد گفت: «عزیزم بچه مُرده، معصیت داره، باید دفنش کنیم. من اینجاها رو مثل کف دستم میشناسم، خودم برمیگردم و برات میارمش؛ زود باش الان دوباره پیداشون میشهها!»
بچه را از دستم کشید؛ بچهام را، پارهٔ تنم را در خاک سرد سرزمینی غریب گذاشت و من خودم را بیچارهتر و دردمندتر از تمام زنان دردمندی که میشناختم، دیدم؛ اصلاً مگر میشود این درد را تحمل کرد؟ کاش لااقل مادرم، کنارم بود!
من و صالح از محل دفن پسرم فاصله گرفتیم، جلیل نگذاشت روی بچهام را ببینیم؛ رویش را پوشاند و تکه ای سنگ، برای نشانه، بالای مزار کوچکش گذاشت. انگار آهنی داغ بر قلب من گذاشته باشند؛ انگار مرده باشم؛ انگار آوار بر سرم ریخته باشد و انگار بخواهم قفسهٔ سینهام را از درد پاره کنم! انگار محشر را تجربه میکردم؛ باید سینهٔ زمین را میشکافتم و بچهام را روی سینهام میگذاستم؛ مثل وقتی زنده بود و روی سینهام، با صدای نفسهایم آرام میگرفت. آرامش! چیزی که قرار نبود هرگز به قلب و وجودم بازگردد!
صالح زیر بغلم را گرفت؛ کشانکشان سوار شدم. من و صالح و جلیل و بچهٔدیگرم که خواب بود و سفت به خودم چسبانده بودم، روی صندلی جلوی ماشین نشستیم.
سرم را روی شانهٔ صالح گذاشتم ودیگر هیچ نفهمیدم.
از تکان شانهٔ صالح بیدار شدم؛ گریه میکرد؟ نه، زجه میزد! خاک سرد و جای غریب بچه ام جلوی چشمهایم رژه میرفت و هیچ کاری نمیتوانستم بکنم.
وقتی پسرم کمی جان گرفته بود و اطرافش را میشناخت، همانوقت که هنوز نفسش میرفت و میآمد؛ همانوقت که زنده بود؛ صالح گفته بود: «به الان این بچه نگاه نکن، بذار بزرگ بشه، اونوقت خونهمون دوتا مرد داره!»
دلم ضعف رفته بود!
دلم ضعف رفت، حتما بچه هم گرسنه شده بود! نگاهم به جاده بود؛ صالح دستم را میفشرد.
به ایران رسیدیم؛ همان که نباید ترکش میکردم، همان که آرزویم این بود که دوباره قدم روی خاکش بگذارم و حالا با یکی از بچههایم برگشته بودم!
گوشه ای استادیم؛ روی دخترم را کنار زدم که شیرش بدهم.
دو دوستی بر فرق سرم کوبیدم.
پسرم سرد و بیجان میان آغوشم بود؛ عقربی گوشه بلوزش چسبیده بود و دخترم با صورت گرد و سرخش میان خاک سرد خوابیده بود... !
کاش لباسهایشان یکشکل نبود... !
نویسنده: گلبرگ فیروزی.