الوین و دنیز را به باغ گل میرسانم برادرم با اشارهی چشم و ابرویش به من یادآوری میکند که این کار مهم را انجام دهم من هم بدون اینکه حرفی بزنم، دستم را روی چشمم میگذارم و خداحافظی میکنم. هر جا میروم مغازهها بسته و کرکرهها پاییناند. ساعتم را نگاه میکنم یازده صبح است هوای سرد دی ماه همه چیز، حتا بینی و دستهایم را منجمد کردهاست.
نور سفید بیگرمای خورشید از بالای کوههای برف گرفتهی البرز روی تهران ریختهاست.
روبروی الوین مینشینم و نان سنگک را در کاسههای گل سرخی تلیت میکنم نگاهم که به او میافتد همین طور که پیشانیاش چین افتاده و با حرص نانها را خرد میکند
میگوید: «نمیدونم با اینحافظۀ صاحب مردهم چیکار کنم؟ کاش انقدر سرم شلوغ نبود! و یادم نمیرفت دسته گل رو زودتر سفارش بدم. این رو تو انجامش میدی؟ فقط یادت باشه رز سفید باشه سفید»
پیکان جوانانم را سوار میشوم در پارکینگ که باز میشود پژوی سفید رنگی را میبینم که جلوی در پارک شده و راه را بسته است. صدای بوقم کوچه را بر میدارد بالا و پایینش را میپایم پرنده پر نمیزند.
همین طور که پیاز را در دهانم میگذارم میگویم: «باز کن اون سگرمههاتو. دِ باز کن ناسلامتی دامادیها! چرا زودتر به من نگفتی؟»
نمکدان را بر میدارد و میگوید: «یادم رفت. بابا مگه این دوییدن دنبال یه لقمه نون میگذاره؟»
چند قطره آب لیمو در آبگوشت میریزم و میگویم: «داداش بسپرش به من.»
لبخندی میزند و میگوید: «نکنه دیر بشه بی دسته گل بمونمها؟»
دستگیرهی در پژو را میگیرم صدای دزدگیر شبیه آژیر آمبولانس بلند میشود. به پنجرهها نگاه میکنم ببینم کسی سرک میکشد یا نه؟
با خودم فکر میکنم کجای شهر گلفروشی بیشتر است که به همان سمت برانم؟
دنده را که عوض میکنم گوشیام زنگ میزند. آیدین است میگوید: «رفیق آب دستته بذار زمین بیا خونهی من.»
«چرا صدات میلرزه چیزی شده؟»
«نپرس! فقط خواهش میکنم زودتر بیا عاطفه.!»
«عاطفه چی؟»
تا من بپرسم چه خبر شده گوشی را قطع میکند.
مچ دستم را میچرخانم و ساعتم را نگاه میکنم.
«داره دیر میشه کلی وقتم اینجا تلف شده نمیدونم این ماشینه رو چطور از سر راه برش دارم.»
سر کوچه را نگاه میکنم احمدی همسایۀ روبرویی سر تاسش را میخاراند و نزدیک میشود..
ماشین وسط بلوار خاموش میشود استارت میزنم. دوباره....پیاده میشوم محکم با دستم میکوبم روی ماشین دستم درد میگیرد.
«آخ.. آخ.. دستم. تازه داده بودمش تعمیر نمیدونم چه مرگشه یه چند وقتییه ادا درمیآره. آیدین بیا هلش بدیم ببریمش کنار جاده!»
گوشتکوب را بر میدارم و میگویم: «این چه حرفیه داداش؟ قول میدم همهی سعیم رو بکنم. فقط یه مشکلی هست اونم اینه که روز جمعهست و همه جا تعطیل بعید میدونم گلفروشیها باز باشند.»
لیوان پر از دوغ را بر میدارم و از ترشیاش لبهایم را جمع میکنم و دستی به پشت لب تازه سبز شدهام میکشم و میگویم:
«ولی بازم چشم داداش، سبیلم که ندارم بگم به تار...»
کلافه توی کوچه قدم میزنم.
«سلام آقای احمدی»
«سلام جوون چرا گرفتهای؟» انگشت اشارهام را سمت ماشین میگیرم و میگویم: «این پژو راه رو بسته گرفتار شدم.»
«اینومیگی؟ این ماشین رو انگار من میشناسم بذار فکر کنم! آهان!.. این مال برادر همسایه بغلییه کارش همینه همه از دستش شاکیاند.»
زنگ همسایه را میزنم خانم همسایه میگوید: «پژو مال برادرمه. دیشب هر کاری کرد که روشنش کنه نشد. ببخشید تو رو خدا!»
«پس چیکار کنیم احمد آقا؟ من که دیگه عقلم به جایی قد نمیده.»
کمی فکر میکند و میگوید: «بیا هلش بدیم و از سر راه برش داریم!»
صدای نفس نفس زدن آیدین هنوز میآید.
«هی بهت میگم ورزش کن این شیکم رو آبش کن شبیه زنهای حامله شدی.»
لبخندی میزند و میگوید: «تو حرف نزن ترکهای قد دراز بد قواره.»
هر دو میخندیم. کاپوت را باز میکنم سیمهای باطری ماشین را جابهجا میکنم پیچگوشتی را بر میدارم آیدین هاج و واج نگاهم میکند و میپرسد: «چرا حواست پرته؟ این که با پیچگوشتی باز نمیشه.»
«بهت نگفته بودم عروسی الوینه؟ همهش میترسم یه وقت نکنه نتونم دستهگل رو سر وقت به الوین برسونم.»
«نه بابا. نگفته بودی. پس چرا دسته گل رو زودتر سفارش نداده؟»
مادر که تا به حال بیصدا ناهارش را میخورد و به حرفهای ما گوش میداد همین طور که سفره را جمع میکند
میگوید: «نگران نباش پسرم خدا بزرگه.»
«آیدین اون آچار شیش رو بده به من.»
در سمت راست جعبه ابزار سفید رنگ را با صدای قژی باز میکند آچار را سمتم دراز میکند
«این نه, این که هشته. تو هم که بدتر از منی. برو استارت بزن! روشن شو دیگه لکنته!...اَه... »
با پا میکوبم به لاستیک ماشین.
«باید برم زیر ماشین... حتمن روغن ریزی داره»
زیر ماشین را وارسی پیچها را سفت میکنم.
«خب دبگه برو استارت بزن، یه بار دیگه!»
ماشین خروخری میکند و روشن میشود. عاطفه از صندلی عقب آخ بلندی میگوید. همین طور که دست و صورتم را با دستمالی که آیدین دستم داده پاک میکنم گوشیم زنگ میزند.
«الو, شمایی داداش؟»
«آره، الآن کجایی؟»
کمی فکر میکنم و میگویم: «بیمارستان.»
«بیمارستان چرا چیزی شده؟»
«نه نگران نباش!»
«تو الآن باید دنبال..»
«گرفتار شدم داداش, آیدین زنگ زد زنش حالش خوب نبود نمیتونستم نه بهش بگم, چیکار کنم؟»
بیمارستان شلوغ است راه ورود به اورژانس و جلوی پذیرش را چند مرد و زن بستهاند.
آیدین بلند میگوید: «برین کنار برین کنار اورژانسییه!»
ضربهای با سر انگشتانم به شانهی آیدین میزنم و میگویم:
«تو برو کارهای بیمهشو انجام بده من با ویلچر میبرمش کنار اون تخت خالی» با انگشت اشاره تخت را نشانش میدهم.
نزدیک تختی چرمی سمت راست ورودی میایستم دستی به تخت میکشم سرد سرد است. بوی الکل همه جا را پر کرده است.
عاطفه از درد به خود میپیچد آیدین که کارش تمام شده با دیدن گریههای زنش فریاد میزند:
«پس این دکتر کجاست؟ دکتر کجایی؟ بیا که زنم از دست رفت»
پرستاری انگشت اشارهاش را روی لبش میگذارد و میگوید: «آقا ساکت! اینجا بیمارستانه.»
دکتر از بخشی دیگر خودش را میرساند و زن را که روی تخت مچاله شده معاینه میکند.
. «خدایا چیکار کنم گرفتار شدم اگه نتونم دسته گل رو به موقع برسونم چی؟
انگار همه چیز دست به دست هم داده تا نتونم این کار رو انجام بدم. دیگه نمیدونم چه کنم امیدم فقط به خداست و بس.»
آیدین خوشحال به طرفم میآید و بغلم میکند
«دیگه خیالم راحت شد بیا بریم دنبال دسته گل رفیق! هر چی زنگ زدم ماشین نبود. که زنم رو برسونم بیمارستان اگر تو نبودی نمیدونم چی میشد.»
پشت چراغ قرمز میایستم می پرسم: «جایی رو برای گل سراغ داری؟»
«آره»
«کجا؟»
«برو سمت مغازهی من.»
«مگه اونجا گل فروشی هست؟»
«آره»
«پس چرا من ندیدم؟»
آیدین با لبخند میگوید: « خب مغازۀ من.»
«مگه تو کتابفروشی نداشتی؟»
«چرا یه ماهییه گلم میفروشم اون اتاق کجه کوچیکه یادته؟ اونو گلفروشی کردم.»
نگاهی تند به آیدین میکنم و میگویم: «اینو حالا باید به من بگی مرد مؤمن؟»
«خب چیکار کنم فکرم مشغول بود.»
دستهایم عرق کرده فرمان در دستم لیز میخورد توی دلم رخت میشویند.
الوین تماس میگیرد و میگوید: «ما جلوی درِ خونه منتظریم تا مامان بابا حاضر بشن توهم خودتو به ما برسون. تو کجایی؟»
«آخ آخ ببخش داداش داره خیلی دیرمیشه تالارم که اون سر شهره.»
« دارم میآم... دارم میآم.»
«دسته گل رو چیکار کردی؟»
گوشیام هشدار خاموشی میدهد: «داداش ببخش شارژ گوشیم داره تموم...»