وارد که شدم، جا خوردم. انگار کوپه را اشتباه گرفته بودم. شمارهی کوپه را چک کردم، درست بود. کوپهی من دربست بود، ولی در اینیکی، دو نفر روی صندلیها نشسته بودند. یکیشان آقای مسنی بود با موهای کمپشت سفید و چشموابروی درشت مشکی که کتابی را با یک دستش گرفته بود و با دست دیگرش پیپ میکشید، گرچه هیچ دودی از پیپش بیرون نمیآمد
و مسافر دیگر هم یک پسر سیزده چهاردهسالهی گندمگون بود که از پنجره بیرون را نگاه میکرد. هیچکدام برنگشتند تا من را نگاه کنند. حالتشان طوری بود که انگار تمایلی به صحبت کردن نداشتند. به راهروی بیرون از کوپه نگاهی کردم که مسئول واگن را پیدا کنم، ولی کسی نبود. فکر کردم وقتی آمد تا بلیت را ببیند، ازش سؤال میکنم. من هم رفتم روی صندلی کنار پنجره، روبهروی پسر نشستم که بیرون را نگاه کنم. وقتی نشستم، نگاهی به عنوان کتاب مرد انداختم. اسم کتاب مشخص نبود، ولی رنگآمیزی و عکس روی جلد نشان میداد که بوف کور است. مرد نیمنگاهی از بالای کتاب به من انداخت و دوباره مشغول خواندن شد. نگاهی به پسر انداختم. اصلاً به من نگاه نمیکرد. نمیدانستم چه چیزی در بیرون اینقدر توجهش را جلب کردهاست. مدتی از پنجره بیرون را نگاه کردم، اما هیچچیز خاصی دیده نمیشد. همهجا بیابان برهوت بود و خشک. مدتی نشستم. احساس گیجی خاصی در سرم داشتم، انگار سرم خالی بود. فکر کردم حتماً مربوط به تکانهای قطار است. گوشیام را درآوردم تا کمی سرگرم بشوم که دیدم خاموش است. حتماً دوباره یادم رفته بود شارژش کنم. بلند شدم که از داخل ساکم شارژرم را دربیاورم و موبایلم را شارژکنم، اما هرچه گشتم ساکم را پیدا نکردم. ساکم کجا بود؟ چرا وقتی وارد شدم، چیزی دستم نبود؟ خاطرهی مبهمی در ذهنم جان گرفت. وقتی سوار قطار شده بودم، مسئول واگن کوپه را نشانم داده و گفته بود ساکَت را بگذار روی تخت بالایی که جلوی دستوپا نباشد. تخت بالا را باز کرده بودم و ساک را رویش گذاشته بودم. عجیب بود! پس بعدش کجا رفته بودم که حالا برگشته بودم؟ چرا چیزی به ذهنم نمیرسید؟ شاید تکانهای قطار باعث گیجیام شده بود. شاید قطار جای خالی نداشته و این مرد و پسرش را ‑ شایدهم نوهاش را‑ به کوپهی من آورده بودند و آنها هم برای اینکه جایشان بازتر شود، تخت را بسته بودند و ساک را جابهجا کرده بودند. از مرد سؤال کردم: «شما ساک من را ندیدید؟ آن بالا روی تخت بود.»
مرد با بیحوصلگی جواب داد: «نه.»
دیگر باید میرفتم مسئول واگن را پیدا میکردم. درحالیکه داشتم از کوپه خارج میشدم، دوباره به کتاب مرد نگاه کردم. انگار صفحاتش خالی بودند. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. کمی خودم را به جلو کِش دادم تا بهتر ببینم. بله، خالی بودند. مرد سرش را بالا آورد و چشمغرهای به من رفت. رویم را برگرداندم و از کوپه خارج شدم و به راهروی قطار رفتم. قطار خیلی تکان میخورد. همانطور که سعی میکردم تعادلم را حفظ کنم، جلو رفتم تا مسئول واگن را پیدا کنم و درحال رد شدن، زیرچشمی داخل کوپهها را نگاه میکردم. در هر کوپه سه یا چهار نفر نشسته بودند، ولی هیچکس با دیگری صحبت نمیکرد. همیشه وقتی با قطار سفر میکردم، عادت داشتم یک کوپهی دربست بگیرم و اغلب از صدای حرف زدن و خندیدن مسافرهای کوپههای مجاور و رفتوآمدشان عصبانی میشدم، بهخصوص مسافرهایی که بچه همراهشان بود، اما آن واگن خیلی ساکت بود و فقط صدای حرکت قطار شنیده میشد. درِ کوپهی مسئول قطار باز بود و مردی شیر آب ظرفشویی را باز و بسته میکرد، ولی آبی از آن خارج نمیشد. انگار سعی میکرد آن را درست کند. پرسیدم: «آقا، من یک کوپهی دربست گرفتهام، ولی دو نفر دیگر در کوپهی من هستند. ساکم را هم پیدا نمیکنم.»
سرش را بالا کرد و با تعجب من را نگاه کرد و گفت: «چرا از من میپرسی؟ مگر من مسئول اینجا هستم؟»
«ای بابا، پس مسئول قطار کجاست؟»
«مطمئنی اون توی قطاره؟»
خیلی عصبانی شدم. سرم را تکان دادم و گفتم: «یعنی چی؟ پس مسئول واگن کجا باید باشه؟» بعد نگاه تحقیرآمیزی به او انداختم و رویم را برگرداندم و درحالیکه زیر لب غر میزدم، بهطرف کوپهی خودم برگشتم. با خودم گفتم نکند فکر کرده من باهاش شوخی دارم. انگار دیگر برای مردم خانم یا آقا فرقی نمیکنه و هرطور بخواهند حرف میزنند.
دوباره داخل راهرو شروع کردم به جلو رفتن. این بار دقیق داخل کوپهها را نگاه میکردم. بهنظرم رسید همه ماتومبهوت هستند. یک لحظه فکر کردم شاید دوباره مرضی چیزی رایج شده و این قطار قرنطینه شده. خواستم از یکیشان در این باره سؤال کنم، ولی حالتشان طوری بود که فکر کردم ممکن است جواب سر بالا بدهند و بیشتر عصبانی بشوم. جلوتر رفتم و به قسمت آکاردئونی بین واگنها رسیدم که موقع حرکت قطار بازوبسته میشود و لق میخورد. هروقت در قطار باشم، مدتی میایستم و به آن آکاردئون بزرگ نگاه میکنم. جوری تکان میخورد که احساس میکنی الآن باز میشود و تو را به داخل میکشد. از این آکاردئون هم خوشم میآید و هم میترسم. انگار دری است به دنیایی دیگر، شاید به یک دنیای موازی. از آن قسمت گذشتم و بهسمت واگن بعدی رفتم. در کمال تعجب دیدم بیشتر کوپهها خالی هستند و فقط دو سه مسافر دیده میشوند.
از خودم پرسیدم، قطارها همیشه پر هستند، پس چرا امروز این قطار اینقدر خالی است! از آکاردئون دیگری رد شدم و به واگن بعدی رسیدم. در آن واگن تمام کوپهها خالی بودند، بهجز یکی که مردی در آن، رو به در، دراز کشیده بود و پاهایش را جمع کرده بود. چقدر آشنا بود! صحنهی مبهمی در ذهنم زنده شد. بله، در ایستگاه قطار دیده بودمش. پالتوی بلندی به تن داشت که قدش را بلندتر نشان میداد. کلاه کجی سرش گذاشته بود و خیلی صاف راه میرفت. چشمانش را نیمهبسته نگه میداشت و به این طرف و آن طرف نگاه میکرد، انگار میخواست همهی جزئیات را ببیند. خواستم ازش بپرسم چرا اینجا اینطوری است، که دیدم چشمهایش را بست و رویش را بهسمت دیگر چرخاند.
سرم را که برگرداندم، دیدم مرد بلندقد و چهارشانهای کنار پنجرهی راهروی قطار ایستاده و بیرون را نگاه میکند. سرش را برگرداند و مستقیم به چشمهای من نگاه کرد. نگاهش بسیار نافذ بود. چشمهایش هم خیلی درشت بود و رنگ آنها... نمیتوانستم تشخیص دهم که سبز است یا آبی یا طوسی. طوری نگاه میکرد که میخکوب میشدی و نمیتوانستی چشم ازش برداری. انگار مجبور بودی فقط به چشمهایش نگاه کنی. یکدفعه سرمایی را در تیرهی پشتم احساس کردم. بهسختی نگاهم را برگرداندم و سریع از کنارش رد شدم و بهطرف واگنهای دیگر رفتم که خالی بودند. دوباره از قسمتهای آکاردئونی رد شدم و به واگنهای دیگر سر زدم. همه خالی بودند. داخل کوپهها را میگشتم بلکه ساکم را پیدا کنم، ولی هیچ خبری از آن نبود. بالاخره بهطرف واگن خودم برگشتم و فکر کردم اگر ساکم را پیدا کنم، میروم و در یکی از آن کوپههای خالی مینشینم، اما هرچه جلو میرفتم، کوپهی خودم را پیدا نمیکردم. عجیب بود. حالا دیگر حتی آن چند مسافر هم دیده نمیشدند. کجا رفته بودند؟ یکدفعه داخل یکی از کوپهها زن و مردی را دیدم که همراه یک کودک هفت هشتساله نشسته بودند. ایستادم و سؤال کردم: «ببخشید. مسئول قطار را ندیدهاید؟ من جداً گیج شدم. بقیه کجا رفتهاند؟»
زن و مرد با حالتی مات و مبهوت به من نگاه کردند.
همانموقع بود که قطار تکان شدیدی خورد. تعادلم را از دست دادم و نزدیک بود که داخل کوپه بیفتم. و بعد صدای گوشخراش اصطکاک چرخهای قطار با ریلها بود و تکان شدید قطار و افتادن من، صدای مهیبی که خبر از برخورد قطار میداد و هر لحظه یک تکان شدید و یک صدای بلند و خشک فلزی و پرت شدن من. هر بار میخواستم بلند شوم، دوباره یک تکان ناگهانی بود و پرت شدن مجدد من به سمتی دیگر. انگار همهی واگنها بههم میخوردند و واژگون میشدند و من هم از یک سمت به سمتی دیگر میافتادم. کوپه واژگون شده بود و غلت میخورد. در تمام لحظههایی که میافتادم و با دیوار واگنی که غلت میخورد برخورد میکردم، درد در تمام قسمتهای بدنم میپیچید و من حتی فرصت نمیکردم خودم را جمع کنم. ناگهان میلهای را دیدم که از بالا ‑ سقفی که کج شده بود‑ بهطرف من میآید. آن وقت بود که همهی صحنهها، تکتک، جلوی چشمهایم جان گرفت. دستم را به درِ کوپه گرفتم و مرد و زن و بچه را نگاه کردم. هرسه از پنجره بیرون را نگاه میکردند و توجهی به من نداشتند. انگار پردهای از جلوی چشمانم کنار رفته بود. حالا همهچیز برایم روشن شده بود. آهسته به راهروی واگن برگشتم. زن جوانی را دیدم که جلو میآمد و با تعجب داخل کوپهها را نگاه میکرد. وقتی به من رسید، با حالتی خاص نگاهم کرد. انگار میخواست سؤالی بپرسد. حتماً دنبال کوپهاش میگشت. رویم را برگرداندم و جلو رفتم.
کمی بعد مرد چشم سبزآبی رادوباره دیدم که کنار پنجرهی راهرو ایستاده بود و با چشمان نافذش من را نگاه میکرد. دلم نمیخواست نگاهش کنم. رویم را برگرداندم و از کنارش رد شدم و داخل یک کوپهی خالی شدم. کنار پنجره نشستم.
مبهوت و منگ شدهام. چشمهای سبزآبی مرد درشتهیکل از ذهنم پاک نمیشود. از پنجره بیرون را نگاه میکنم. بیابان برهوت است. نمیدانم حالا به کجا میرویم. نمیدانم چقدر گذشته، اما میدانم که این پردهی آخر است و بالاخره زمانش رسیده که با انتها روبهرو شوم. حالا دیگر وقتش است، گرچه اضطراب دارم و تشویش و بهت همهی وجودم را گرفته، اما کورسوی شوقی را هم در دلم احساس میکنم. مرد چشم سبزآبی را میبینم که به من نگاه میکند و لبخند زنان از کنار کوپهام رد میشود. یکدفعه بهطرز عجیبی احساس آرامش میکنم و درحالیکه برهوت را نگاه میکنم و لبخند به لب دارم، به انتظار پردهی آخر مینشینم.