مثل هرروزداخل کافه نشسته بودم و به صندلی خالی همیشگی نگاه میکردم، اما انگار آن روز کسی روی صندلی نشسته بود، کسی که برق نگاهش را میشناختم و سالها با آن زندگی کرده بودم؛ با همان چشمهایی به من زل زده بود که از حسرت نداشتنش دلم آب میشد واین حسرت مثل ذراتی به درشتی شبنم از انگشت روزگارم چکه کرده بود؛ خیره به چشمهایم گفت: «باز که تنها اومدی اینجا، خسته نمیشی از اینهمه تنهایی!»
فقط نگاهش کردم، میخواستم حسرتی که بر دلم بود کمی آرام شود که نمیشد، این حجم از تنهایی اگر دود میشد و به هوا هم میرفت، باز به چشم خودم بازمیگشت.
نگاهم طولانی شد؛ همراه یک دلتنگی شکنجهآور که نوچ بود و چندشآور !
سرم را زیرانداختم و به داخل فنجان قهوه نگاه کردم که سیاه بود و سیاه! سرم را بالا آوردم، رفته بود! صندلی هم خالی شده بود؛ اصلاً شاید از اول هم، توهم بود! شاید هم واقعاً آنجا نشسته بود؟ نمیدانم، دیگر مرز بین خیال و واقعیت را گم کرده بودم! پروانهای بیرون از کافه دور سر عابری میچرخید، عابر از بالای شانهاش نگاهی به داخل کافه و بعد به من انداخت و سرعتتش را کم کرد!
نمیدانستم خواب میبینم یا در بیداری دیدن او را تجربه میکنم؛ شده بودم همان فیلسوفی که شبی خواب دیده بود پروانه شده است و بعد از آن همهٔ هستیاش تغییر کرده بود و بین انسانبودن و پروانگی سرگردان مانده بود!
از روی صندلی بلند شدم، آن را سر جایش برگرداندم و پول قهوه ای را که نخورده بودم حساب کردم و از کافه بیرون زدم. باران میبارید و هوای دلگیر دم غروب، بوی پاییزو خشخش برگهای زیر پایم، حالم را بدتر از آنچه بود، میکرد.
به تمام پاییزهایی فکر میکردم که بدون او سر کرده بودم، به اینکه آدمیزاد چقدر توان دارد که میتواند این حجم از تنهایی را تاب آورد؟ شاید بیست پاییز بدون او سپری کرده بودم! این چیزی نبود که در توان من باشد؛ واقعاً چطور دوام آورده بودم؟
برای اولین ماشین دست بلند کردم؛ داخل ماشین گرم بود و دود سیگارِ راننده یا شاید هم مسافرهای قبلی فضا را پر کرده بود؛ از شیشه بیرون را نگاه کردم، به عابرینی که شاید گم کردهای داشتند، به مردمی که با دلخوشی به طرف خانههایشان میرفتند، به ریختن برگها، به ابرهایی که انگار تا روی زمین کش آمده بودند و فضا را وهمآلود میکردند و من همچنان، مثل تمام این سالها بین این مردم دنبال چهرهای آشنا میگشتم! راستی، اگربعد از اینهمه چشمانتظاری پیدایش میکردم و من را نمیشناخت، چه عکسالعملی باید نشان میدادم؟!
راننده چنان پرشتاب و با سرعت میراند، گویا او هم دنبال نشانی از گمکردهاش باشد.
پس چرا از داخل آینه نگاه مشمئزکننده اش را از صورتم بر نمیداشت؟ شاید اصلاً گمشدهای نداشت و فقط دنبال کسی برای سرگرمی بود؛ آنهم بین مسافرهای هرروزهاش؛ اصلاً شاید کار هرروزش بود؛ یکی را سوار میکرد، تمام ریز و درشت صورتش را بهخاطر میسپرد و باز مسافر بعدی؟ اگر زن داشته باشد چه؟! خودم را جمعوجور کردم؛ گویا مسؤل چشمچرانی مردک هم من بودم که اینهمه معذب شده بودم.
خودم را با گوشیام سرگرم کردم؛ فکر کردم شاید تماسی داشتهام که آن را ندیده بودم ؛ اما روی صفحهٔ نمایش گوشی، فقط عکسی از دخترکی بود که گوشهٔ پنجره، در شبی بدون ستاره تنها نشسته بود؛ شاید او هم انتظار کسی را میکشید!
به خانه رسیدم؛ از راه پلهٔ تاریک رد شدم و پشت در خانه فالگوش ایستادم؛ میترسیدم در را باز کنم، فکر میکردم نکند کسی داخل خانه باشد؛ مثلًا زنی با لباس نامناسب؛ مثل آن روز!
کلید را در قفل چرخاندم، کمی مکث کردم و دوباره کلید را در فقل چرخاندم و همزمان چشمانم را بستم؛ کاش در، با معجزهای بازمیشد و آن سوی در، باغی پر از بیخیالی، بدون درد و رنج و عذاب هرروزهٔ من بود؛ باغی که سبز بود و چشمانی در انتظارم بودند، همان که سالها بود در چشم عابران، دنبال آن میگشتم.
خوشحال شدم که داخل خانه تاریک است؛ این یعنی من تنها بودم و گرچه تنهایی بعد از ازدواج، از تنهایی درروزگارمجردی دردناکتراست؛ اما باز خوشحال بودم!
چراغها را روشن کردم؛ تمام خانه را گشتم، دنبال چه بودم؟ خودم هم نمیدانستم! شاید وسیله ای که جا مانده باشد، شاید ردی ازغریبهای با لباس قرمز؟ یا بویی زنانه که دیگرمثل بار اولی که حسش کرده بودم برایم غریبه نبود؟ غریبه نبود و بازهم غریبه بود!
در خانه سرگردان بودم؛ به قابهای خاک گرفته، ظرفهای شسته نشده، بوی ماندگی که نشانی از زندگی در آن نبود وبه گلدانهایی که در حسرت آب بودند و خاکشان مثل لبهای من خشک و ترکخورده شده بود، نگاه میکردم؛ با سر انگشتم روی صفحهٔ تلویزیون کشیدم؛ انگار روی آن را با لایهای از غبار، قاب گرفته باشند؛ مثل دل و جان من، مثل زندگی ام که پر از غبار بود و با هیچ طلسمی هم پاک نمیشد!
به اتاق خواب رفتم و در تاریکی سرم را زیر لحاف بردم و منتظر ماندم تا به سرزمین خوابهای دنبالهدارم بروم!
در بستر دراز کشیده بودم و خیره، سقف تاریک را نگاه میکردم؛ اما خبری از خواب نبود، بلند شدم و در تاریکی اتاق کورمال کورمال قرص خوابم را پیدا کردم؛ همان که دکترم گفته بود فقط وقت اضطراب بخورم و حالا من هرروز با خوردن آن کمی از اضطرابم را کم میکردم؛ من و قرصهای سبز کوچک به هم انس گرفته بودیم ، مثل من و یاد آن نگاه!
جایی خوانده بودم مصرف زیاد این قرصها باعث فراموشی میشود! خوب، بشود؛ چه بهتر از این؟ فراموش کردن گذشتهای که لبریز از حسرت بود چطور میتوانست بد باشد؟
و خیلی زود خواب من را با خودش به سرزمین بیخیالی و رویاها برد.
کنار رضا ایستاده بودم؛ دستهایمان درهم، گره خورده بود و کنار هم راه میرفتیم، حرف میزدیم و در مسیری سبز گام بر میداشتیم.
حال خوشی داشتم؛ کنار رضا ملال و اندوه به دورترین جای ذهنم میرفت؛ فکر کردم باید زودتر صاحب فرزند شویم، شاید با وجود بچه بتوانم بیشتردر این دنیا بمانم، بچهای که از پیوندی در خواب، میان من و رضا باشد؛ با رنگ نگاه رضا، با آرامش رضا و با اسمی که رضا برایش انتخاب کرده باشد، آن وقت وصل من به این دنیا ممکن میشد، چون چیزی، در شکلی فرازمینی از من خلق شده بود که ماندم را در این ُبعد و این مکان ممکن میساخت!
خانهمان در محلهٔ قدیممان بود؛ کنار همان نهر قدیمی، بین دو ردیف از درختان سروی که کهن سال بودند و ازهمان روزهای اول آشناییمان شاهد رازهای مشترک من و رضا بودند.
رضا کنارم نشست و موهایم را نوازش میکرد: «چرا دوباره تنها رفته بودی کافه!»
چیزی به یاد نداشتم؛ حالا فقط من و او بودیم و حافظهام از اتفاقات دنیای بیداری پاک شده بود، این را میدانستم که خواب هستم اما بیداریام را به یاد نمیآوردم! این همان چیزی بود که برای من دلنشین و گواربود، حتی گواراتر از رودی در جنگلی بکر!
به چشمانش نگاه کردم که چقدر مهربان بود؛ من فقط میخندیدم؛ کنارش بودم و بویش را حس میکردم و این برای منِ حسرت زده، تجربهٔ رفتن به بهشت را داشت؛ اصلاً شاید هم بیداربودم، کاش بیدار بودم! کاش این خوشی، یخ تلخ واقعیت را آب میکرد و من دوباره زندگی کردن را به یاد میآوردم!
میگویم:«امشب چی دوست داری برات درست کنم؟»
«هیچی، بیا بشین میخوام فقط نگاهت کنم!»
«گرسنه نیستی؟»
میخندد، دستم را میگیرد: «نه، وقتی اینجا هستیم گرسنه نمیشم!»
چه خوب که اینجا هستیم؛ چه خوب که در این دنیا با او بودن را تجربه میکنم؛ چه خوب که چیزی از بیداریام به یاد ندارم و چه خوب که اینجا او از آن من است، فقط من! هیچ دغدغه ای ندارم؛ دوباره بیست ساله شدهام؛ اینجا دنیای عجیبی است و رضا دراین دنیا، مثل نقش برجستهٔ یک قالی، نقشی زیبا بر زندگی من میزند.
گویا من هر روز دوتا زندگی را تجربه میکنم؛ گرچه گاهی خودم را گم میکنم و نمیدانم چه وقت بیدار هستم، چه وقت خواب؟ اما آرام هستم و سبک!
اصلاً شاید خیانت، غریبه، بیهمزبانی و تنهایی را در خوابهایم تجربه کرده باشم؛ شاید زندگی با رضا در بیداری باشد؟ چه میدانم! فقط این را میدانم که باید زودتر بچه دار شوم تا بتوانم ساکن دائم این سرزمین جادویی بشوم.
صدای تلفن در گوشم پیچید، نمیخواستم از این رویا کَنده شوم؛ دستم از دست رضا را رها شد و با ناخوشی قدم به بیداری گذاشتم.
باز روی تخت خانه ام بودم؛ گیج و منگ از جایم بلند شدم وتلفن را جواب دادم، سیاوش بود: «سلام، خوبی؟خواب بودی؟ من دیشب خیلی دیر برگشتم خونه ولی یه هدیه برات دارم؛ برو کنار تخت رو نگاه کن!»
و تلفن قطع شد؛ حتماً باز گندی زده بود که میخواست ماست مالیاش کند!
کنار تخت بستهای کادوپیچ قرار داشت؛ بیحوصله بسته را باز کردم، درون بسته گردنبندی بود با سنگ کبود، به کبودی زیر چشمهایم وقتی برای اولینبار مچ غریبه را در خانهام گرفته بودم.
برق سنگ در چشمانم جا خوش کرد، همانجا که میتوانست جایی برای برق نگاه سیاوش باشد و او با خیانتهای گاهوبیگاهش، آن جای امن را به رضا داده بود.
سنگ زیبا بود، با خودم فکر کردم حتماً اینبار گند بزرگی بار آورده که اینهمه ولخرجی کرده است!
حال خوشی داشتم؛ البته نه به دلیل رشوههای گاه و بی گاه سیاوش؛ بلکه به دلیل خوابهایی که من را از درد و تنهایی نجات میداد.
دقیق یادم نبود خوابها از چه زمانی شروع شده بود؟ شاید از وقتی فهمیده بودم بچهدار نمیشوم یا شاید هم از روزی که برای اولین بار رد غریبه را در خانه ام پیدا کرده بودم.
غریبه رفته بود و شیشهٔ عطرش را کنار تخت من جا گذاشته بود؛ شیشه عطر را که معروف بود و در شامهٔ من بوی کافور میداد جلوی سیاوش گرفته بودم: «این چیه ؟»
چشمهایش را ریز کرده بود، شیشه را از دستم قاپ زده بود و با لحنی لوس گفته بود: «عطر! سواد نداری یا تا حالا عطر ندیدی؟»
با پرخاش گفته بودم: «مزه نریز! این عطر، زنونهس.»
کنترل را از روی میز برداشته بود و بیحوصله گفته بود: «دوباره شروع نکن، شام رو بیار که مُردم از گرسنگی.»
گفته بودم: «تو خجالت نمیکشی؟»
برنامهٔ رازبقا را با دقت تماشا میکرد: «من باید خجالت بکشم یا تو که نمیتونی یه بچه هم پس بندازی!»
و با خونسردی چشم دوخته بود به صفحهٔ تلویزیون که آهویی در چنگال شیری درشت اندام گیر افتاده بود و سعی در نجات خودش داشت.
چشمان از حدقه در آمدهام را که دیده بود کنترل را به سمتم پرت کرده بود، بعد خیلی خونسرد اندام درشتش را روی کاناپه رها کرده بود و بیتفاوت نگاهی سرسری به چشمم انداخته بود که زیر آن طوقی همرنگ یاقوت افتاده بود.
با بغض و نفرت فکر کرده بودم، یعنی غریبه با آن بوی تند و معروف و لباس قرمزی که چندبار کمربندش را هم روی کاناپه دیده بودم، چند دفعه به خانهٔ من آمده بود، روی کناپهام لم داده بود و ...!
روز بعد، سیاوش به خیال خودش برای دلجویی سفارش یک دست مبل و میز نهارخوری را که مدتها میشد چشمم دنبال آن بود، داده بود؛ به خیال خودش میخواست از دلم در بیاورد؛ اما دل آدمیزاد مگر چقدر توان بخشیدن و تحقیرشدن دارد؟
آن شب مادرم مهمانمان بود؛ از در وارد شده بود و با ذوق به مبلها اشاره کرده بود، بعد آرام در گوشم گفته بود: «بیا، این هم از خواستگاری که برات دست و پا کردم، میبینی؟ اگه با اون پسرهٔ گدا عروسی کرده بودی الان چی داشت؟ هیچی! فوقش توی یه آلونک اجاره ای با چند تا بچهٔ قد و نیمقد مجبور بودی از صبح تا شب جون بکنی که بتونی خرج زندگیت رو دربیاری؛ اما حالا!»
مادرم چه میدانست که آرزوی من، همان چند بچهٔ قد و نیم قد با همان پسرهٔ به قول خودش گدا بود؟ چه میدانست من چه دردی دارم و هیچ نمیگویم؟ چرا! چون بچه دار نمیشدم!
با دست دور تا دور خانه را نشان داده و ادامه داده بود:« اما حالا واسه خودت داری خانمی میکنی!»
و انگار برای خودش تعریف کند ادامه داده بود: «اگه اون چهار تا مجلس رو همراهم نیومده بودی که معلوم نبود حالا نصیب کی شده بودی؛ اما الآنت رو که میبینم حض میکنم، به خدا همه حسرت زندگیت رو میخورن!»
و اشکی که از گوشهٔ چشمش روی گونهاش نشسته بود با سر انگشت پاک کرده و گفته بود: «خدا رو شکر!»
بعد نگاهی سرسری به زیر چشم من که قرمز شده بود انداخته بود: «چشمت چی شده مادر!؟»
سکوت کرده بودم. فکر میکردم بغض و سکوتم را که ببیند پی به رازم میبرد؛ اما نفهمیده بود!
«خرده گوشهٔ میز!»
برایم اسپند دود کرده بود و همانطور که دود آن را دور سر من و سیاوش میگرداند، گفته بود: «امان از چشم شور مردم!»
فکر میکنم اولین بار، بعد از سالها همان شب رضا به خوابم آمده بود؛ در دنیای تازهام هیچ کس نبود؛ فقط من بودم و او، در دنیایی که تنها نبودم و گلها هم بویشان بیشتر از بیداریام بود، پروانهها رنگارنگ بودند، آسمان، روز و شب و آفتاب و ستاره و ماه را با هم داشت و زمین آنچنان کوچک بود که از هر سو میرفتیم باز به هم میرسیدیم؛ خوابهایم مثل سریالی دنبالهدار و دوستداشتنی ادامه پیدا کرده بودند؛ هربار دردی در زندگی داشتم، بدون اینکه به رضا بیندیشم، او به خوابم میآمد!
شب اولی که به دیدنم آمد از گذشتهٔ مشترک مان گفت؛ از آن محله ، از درختهای سرو و آن نهر و روزهای خوش قرارهای پنهانی، از روزهای دوری که با هم داشتیم و اگر زمین و آسمان دستبه دست هم نمیداند ما تا ابد با هم میماندیم؛ آن وقت شاید آسمان آبی تر بود، از خاک، فقط سبزه میرویید و من اینهمه تنها نبودم؛ شاید بچهای داشتیم که یک دستش میان انگشتان من و دست دیگرش میان انگشتان پدری بود که من عاشقانهتر از قبل دوستش داشتم!
رضا در دنیای رویا از من خواستگاری کرد و من خیلی زود قبول کردم.
میدانستم خواب هستم؛ اما به همین اندک هم راضی بودم، به اینکه یک سوم از زندگیام کنارش باشم! دیگر نیاز به اجازه از کسی نبود؛ دیگر از نبودنش هراس نداشتم و بلندتر از تمام بچهها میخندیدم و رضا مثل پروانه دورم میچرخید و من آنقدر خوش بودم که در تاریکی شب هم چراغی روشن نمیکردم، من در این دنیا خودِ خورشید را داشتم؛ دیگر چه نیازی به نوری بالاتر از خورشید داشتم؟!
گردنبند را پرت کردم روی میز.
به خیابان رفتم؛ روی گوشی پیغامی آمد: «من چند روز به مأموریت میرم، اگه دوست داری برو پیش مادرت!»
در خیابان قدم میزدم، حوصلهٔ خانهام را نداشتم وباز در چهرهٔ آدمها دنبال چهره ای آشنا میگشتم.
شب بود؛ در خانه نشسته بودم و به سیاوش فکر می کردم که احتمالًا با غریبه است، از این فکرها حالم بد میشد؛ اما دست از سرم بر نمیداشتند؛ دردی شدید در قلبم پیچید، بعد درد آرام آرام پخش شد، دست چپم را درگیر کرد و من با سماجت به پیشامد این درد فکر میکردم.
درد، عضلاتِ فک و قلبم را میفشرد و کمکم نفسم تنگ میشد. حالا درد، تمام بدنم را در حالتی بین کرختی و رخوتی دلچسب فرو میبرد و من دلم نمیخواست شمارهای را که تنها سه تا عدد بود روی تلفن بفشارم؛ من، این درد را دوست داشتم!
روی تخت دراز کشیدم؛ صدای رضا در گوشم پیچید: «حواست کجاس؟»
«چیزی شده؟»
«حالت بهتره؟ حالت تهوعت بهتر شد؟!»
مگر حالت تهوع داشتم؟ او از کجا میدانست؟ بعد یادم آمد که او همیشه حالم را بهتر از خودم میدانست!
میخندم. روی تشک غلط میزنم. به آسمان نگاه میکنم. شهابی در آسمان مثل آبشار فرو میریزد و من بلندترمیخندم، میدانم که خواب نیستم؛ انگار مرده باشم از بالای اتاق به تختخوابم نگاه میکنم که بیجان روی آن دراز کشیدهام.
بوی غریبه، کمربندش و تمام تنهاییام کمکم محو میشود و جایی ،در باغی سبز چشمانی را میبینم که منتظر من هستند.
فکر میکنم چه خوب است که دیگر در چشمان عابرین دنبال نگاه تو نمیگردم و چه خوب است که هنوز من را به خاطر داری!