دوشیزه و سطلش
شیر دوشی در مسیر روستا قدم میزد و سطل شیری روی سرش میبرد. او از مزرعه خود به روستا میرفت تا این شیر را بفروشد. همانطور که او در مسیر راه می رفت، شروع به رویاپردازی کرد.
این سطل شیر را در روستا خواهم فروخت. با پولی که میگیرم باید حداقل سیصد تخم مرغ بخرم.
از این سیصد تخم، حداقل دویست تخم به صورت جوجه در میآید. صد و پنجاه تا از این جوجه ها را در زمان مناسب در بازار میفروشم. پنجاه جوجه باقی مانده در مزرعه خواهندماند و رشد خواهندکرد تا تخمهای بیشتری بگذارند.
با این همه پول میتوانم یک لباس مجلسی زیبا و جدید بخرم. این لباس را میپوشم و به جشنهای کریسمس میروم.
همه زنان جوان حسادت خواهند کرد و همه مردان جوان دوست دارند با من برقصند.
اما من به این راحتی قبول نخواهم کرد و با تکان دادن سرم به همه نه میگویم تا زمانی که خود شاهزاده از من بخواهد تا با او برقصم.
این را گفت و سرش را تکان داد. سطل پایین افتاد و تمام شیر روی زمین ریخت.....
کمانگیر و شیر
شکارچیای با تیر و کمان خود به دنبال شکار، به جنگل رفت.
همه جانوران و پرندگان اسلحه را در دستان او دیدند و از دید او فرار کردند.
بااینحال شیر به حیوانات گفت که نترسند زیرا او شکارچی را به چالش میکشد.
او در مقابل شکارچی ایستاد و آماده حمله به او شد.
اما شکارچی تیری بیرون آورد و به کنار شیر پرتاب کرد با این پیغام: « پیغاممو بهت رسوندم تا متوجه بشی وقتی بهت حمله کنم، چطوریام. »
شیر در جنگل دوید. روباهی که همه این اتفاقها را دیدهبود، شیر را تشویق کرد تا تسلیم نشود.
شیر پاسخ داد: « بیهوده نصیحتم میکنی. با این پیام ترسناکی که شکارچی فرستاد، چطوری در برابر حملهش مقاومت کنم؟ »