داستان «پلی همچون کشتی در خاک افتاده» نویسنده «حمید نیسی»

چاپ تاریخ انتشار:

hamid neisi

بی‌آنکه خود دلیلش را دریابم، از احساسی مرموز برآشفته شده بودم، چیزی گنگ و دردناک آزارم می‌داد. ناگهان کتاب از انگشتان خسته‌ام فرو افتاد. دردی جانکاه و ناگهانی که پیدا نبود از کجا سر برآورده بود بر دلم چنگ می‌زد.

آن درد، سر فرو نشستن نداشت. در زندگی‌ام هرگز این چنین دچار دلهره نشده بودم، هرگز چیز ترسناک، ناپیدا و آزاردهنده‌ای به آندازه‌ی این درد نامفهوم و ترس بی‌دلیل دلم را در هم نفشرده بود. این احساس وصف ناپذیر هر لحظه شدت می‌گرفت و راه گلویم را تنگ‌تر می‌کرد. دردی که من در دل داشتم از آن دست دردهایی بود که کودکان آشفته دل آن هنگام که در ظلمت شب ناگهان از خواب برمی جهند و خود را تنها می‌یابند در دل احساس می‌کنند. دوست داشتم با کسی گفت و گو کنم، مثل کسی بودم که مدت‌ها چیزی نگفته و ناگهان احساس کند که سکوتش عیبی بزرگ بوده. تا لحظاتی پیش تمام اتاق تا دورترین گوشه‌ها روشن بود اما یکدفعه همه چیز چنان حالتی به خود گرفته بود که گویی هرگز با چیزی جز تاریکی انس و الفت نداشته. تاریکی، من و همه چیز را در بر گرفته بود و لحظه به لحظه نزدیکتر می‌آمد. در اتاق چیز زیادی به چشم نمی‌خورد و فقط میز تحریری کنار پنجره و روی آن دست نوشته‌هایش و کتاب‌هایم و صندلی‌ام که عقب کشیده شده بود. ذهنم انباشته بود از وز وز اندیشه‌های گوناگون. اما یکباره اندیشه‌ای همچون نیایشی دردمندانه در درونم سر بر آورد. لباس پوشیدم و به خیابان رفتم. با خودم فکر کردم که آدم از عهده‌ی توصیف چیزی که از آن متنفر است خوب بر می‌آید. تنفر من از نقاب‌های چندش آوری بود که آدم‌ها با آن‌ها چهره‌ی خودشان را می‌پو شاندند، آدم‌هایی که به سختی می‌توانستم در میانشان نفس بکشم. تصور این که هر روز صبح با چشم باز کردن از خواب، به ناچار باید زیر فشار این آدم‌ها کارهای روزانه‌ی خود را سامان دهم، تا سر حد مرگ عذابم می‌داد. تا رسیدن به پارک و نشستن روی نیمکت همیشگی با این افکار سرگرم بودم. با خودم کاغذ و قلم برده بودم تا اگر ایده‌ای یا سوژه‌ای پیدا کردم سریع یادداشت کنم. به رفت و آمد آدم‌های نقاب دار با دقت چشم دوختن و تا چیزی به ذهنم خطور می‌کرد آن را می‌نوشتم. مردی بلند قد و لاغر اندام روبرویم ایستاد. سرم را بالا گرفتم:

»ببخشید، ساعت چنده؟ »

و صدای خودم را شنیدم که انگار از داخل بشکه‌ای بیرون می‌آمد:

»هشت، ساعت هشته»

مرد بدون اینکه اجازه بگیرد نشست کنارم:

»از زمانی که ساعتم رو گم کردم خیلی راحتم»

پیش خودم فکر کردم:

»این از همان عامل‌های دردم است، این آدم‌ها به جای اینکه درد را از من بردارن تازه وارد می‌کنند»

مرد پای راستش را روی پای چپش گذاشت و کمی خودش را به طرفم کشید. جوراب‌هایی به رنگ صورتی و روی آن‌ها پابندهایی طلایی به پایش بود. به چهره‌اش خیره شدم و متوجه گوشواره‌های کوچک چسبیده به لاله‌های گوش او که در روشنایی نور چراغ بالای سرمان برق می‌زدند، شدم. لبخندی گنگ و کم و بیش ابلهانه پیوسته بر کنج لبانش خودنمایی می‌کرد و هر از گاهی ابرو بالا می‌انداخت. یکدفعه گفت:

»ببینم می‌دونی سرخوردگی یعنی چی؟ »

پیش خودم فکر کردم:

»منظورش از این سئوال چی بود؟ »

وقتی ظاهرش را دیدم سخت سر در گم شدم. مرد چشمان سیاهش را به طرفم گرفت و گفت:

»سرخوردگی‌ای که کل زندگیت رو بگیره. سرخوردگی‌ای که از جوونی باهات باشه و دست از سرت برنداره»

من فقط نگاهش کردم و سرم را پایین انداختم اما او ادامه داد:

»می دونم از سر و وضعی که دارم حالت به هم می‌خوره»

راست می‌گفت، پیش خودم گفته بودم که می‌روم پارک و یک آدم درست و حسابی مثل خودم را پیدا می‌کنم و با هم گفت و گو می‌کنیم. اصلا آدم درست و حسابی یعنی چی؟ آیا آدم درست و حسابی معنی واحد دارد برای همه؟ سکوت کرده بودم. او به حرف زدنش ادامه می‌داد:

»اولین سرخوردگی‌ام اتفاقی بود که شما فقط تو کتاب‌ها و روزنامه‌ها ماجراش رو خوندین اما به چشم ندیدین و آن اتفاق سال پنجاه و هفت بود یعنی درست زمانی که من تازه وارد چهارده سالگیم شده بودم. آیا تو فکر می‌کنی می‌توانم این سرخوردگی رو از یاد ببرم؟ »

نگاهش کردم به نظر سن و سالش به آن دوران می‌خورد و دروغ نمی‌گفت. اصلا چرا آدم باید برای تعریف از سرخوردگی‌اش دروغ بگوید؟ مگر کسی می‌خواهد او را محاکمه کند؟ بعد از سکوتی چند ثانیه‌ای باز به حرف آمد:

»نگران نباش نمی‌خوام تمام سرخوردگی هام رو برات بگم فقط یکی دیگه که خیلی مهم بود را میگم و آن اتفاق دو سال بعد از اولی رخ داد یعنی تو سن شانزده سالگیم و آن هم شروع جنگ بود و اعزام به جبهه. تازه بعد از سرخوردگی اول می‌خواستم دنبال رویاهام برم که سرخوردگی دوم زمین گیرم کرد»

از روی نیمکت بلند شدم و کمی قدم زدم ولی او همانجا نشسته بود. پیش خودم فکر می‌کردم:

»دوست داشتم جای او بودم یا شاید او جای من»

برگشتم و در کنارش نشستم و سیگاری برای خودم روشن کردم. برگشت به طرفم و گفت:

»وقت دارین کمی قدم بزنیم؟ »

رفتیم طرف تپه‌ای که پایین پل بود. پلی شبیه کشتی‌ای که به خشکی افتاده بود. هر دو انگار از گفت و گو نفرت داشته باشیم ساکت بودیم. تند راه می‌رفت و مدام بر می‌گشت به من نگاه می‌کرد. من سعی می‌کردم به او برسم ولی با پاهای بلندی که داشت قدم‌هایش جلوتر از قدم‌های من می‌رفتند. به حرف زدنش ادامه می‌داد:

»این مسیر رو هر روز می‌آم و می‌رم و قدم هام رو می‌شمرم، البته تا آخرش نمی‌شمرم»

با صدای بلند و به عنوان اعتراض گفتم:

»گفتی قدم بزنیم نه اینکه مسابقه بدیم»

ایستاد و منتظر من شد و قدم‌هایش را با قدم‌های من هم خط کرد. باز در کنار هم به سمت پل حرکت کردیم. برای لحظه‌ای احساس کردم که می‌خواهد دستم را بگیرد برای همین دستم را گذاشتم داخل جیب شلوارم. هوا را با بینی‌اش به درون کشید و گفت:

»حال و هوای الان درست حال و هوای شبی را به یادم میاره که…»

و باز ساکت شد. نمی دانم چرا دوست داشتم به حرفش ادامه دهد برای همین گفتم:

»که چی؟ »

از سراشیبی که به پل می‌رسید رفتیم بالا و روی پل ایستادیم و به امواج آب که به صخره‌های دور از پل می‌خوردند نگاه کردیم. انگار دیگر دلش نمی‌خواست حرف بزند ولی این بار من مشتاق شنیدن بودم و در تاریکی‌ای که بین‌مان بود به چشمان او خیره شدم:

»خب، چرا حرفت رو ادامه نمی‌دی؟ »

همانطور که به امواج خیره بود گفت:

»من هزاران کتاب رو مطالعه کرده‌ام. مطالعه‌ی نویسنده‌های بزرگ ولی از آن‌ها بیزار شدم چون در گفته هاشون جز دروغ و تمسخر چیزی پیدا نکردم و می‌دونم شما هم با این کاغذ و قلمتون می‌خواید مثل اونا بشید»

سنگی را از روی زمین برداشت و به طرف موجی که داشت به صخره می‌خورد پرتاب کرد و یکدفعه بازوی خودش را گرفت و چشمانش را بست. بعد از چند ثانیه گفت:

»آدم یه موقعی به جایی می‌رسد که دوست داره همین جایی که من و شما ایستادیم بیسته، دست‌هایش رو باز کنه و فریاد بکشه، ولی من خیلی راجبش فکر کردم…گوشیتون با من هست؟ »

و من با حالت لکنت گفتم:

» بل…بله. . بله آقا داشتم به پایین نگاه می‌کردم»

باز به امواج زل زد و گفت:

»آره خیلی راجبش فکر کردم، آدم وقتی حرف می‌زنه مثل الان، البته شما آدم پر حرفی نیستید ولی همین که آدم خودش حرف بزنه حتی اگه جوابی هم نگیره نمی‌دونم ولی فکر می‌کنم می‌تونه حالش بهتر بشه. نظر شما چیه؟ »

»والا چی بگم تا حالا بهش فکر نکردم»

البته مطمئن نبودم. به چهره و ظاهرش نگاه می‌کردم و آن‌ها را با حرف‌هایی که می‌زد مقایسه می‌کردم. برای چند دقیقه‌ای گیج و منگ فقط به حرکات لب‌هایش را زده بودم

و نمی‌توانستم کلمه‌ای بگویم. روی پل نشستم و به میله‌های آن تکیه دادم. قلم به دست گرفتم و می‌خواستم روی کاغذ چیزی بنویسم که گفت:

»هر وقت روی بلندی‌ای ایستاده‌ام و پایین را نگاه کرده‌ام احساس سقوط به من دست داده. آره سقوط. راستی سقوط چه معنی‌ای میده؟ »

به بالا نگاه کردم و دیدم که دارد نگاهم می‌کند و منتظر جواب من بود گفتم:

»والا چی بگم بهش فکر نکرده ام»

»اگر فکر می‌کردین دروغ و دغل نمی‌نوشتین تو داستاناتون»

بالای سرم ایستاد و دستش را به طرفم دراز کرد:

»یه نخ سیگار به من بده»

پاکت را از جیبم در آوردم و نخی به او دادم و فندک را برایش روشن کردم. سیگار را گوشه‌ی آبان قرمزش گذاشت و زمانی که پک زد و میان انگشتانش گرفت لکه‌های قرمز روزه لبش را روی سیگار دیدم. خاک سیگار را با انگشتش روی زمین ریخت و با پوزخند گفت:

»فکر نکنی من نعشه ام، اتفاقا عقلم سر جاشه»

و من سکوت کردم و او ادامه داد:

»تا حالا از کسی خوشتون اومده؟ »

»آره خب، آدم از خیلی ها…»

پرید وسط حرفم:

»منظورم دوست و رفیق و خونواده نیست خودتون می‌دونید منظورم چیه»

منتظر جواب من نشد و شروع کرد به حرف زدن:

»سال‌ها پیش عاشق دختری بودم، موجودی لطیف و زیبا، دختری که آرزو داشتم دستش رو بگیرم و به خونه‌ای که خودم دوست داشتم بسازم ببرمش اما حیف که اون هم عاشق نوشتن بود و مثل شما همیشه کاغذ و قلم دستش بود و من شده بودم دومین عشقش و چند وقت بعد دیگه عشق دومش هم نبودم»

من هم همیشه دوست داشتم دختری مثل عشق آن مرد نصیبم می‌شد ولی هیچ گاه اتفاق نیافتاد چون تمام دخترهایی که دور و برم بودند همه یا عاشق آرایش کردن بودند یا عاشق لباس و… هیچ کدام از آن‌ها اصلا در مورد کتاب حرف نمی‌زدند و پیش خودم گفتم:

»خدا کی رو نصیب کی می‌کنه»

و او داشت حرف می‌زد:

»گفتم حال و هوای امشب هم حال و هوای شبی رو داره که با هم اومدیم روی همین پل. مثل شما کاغذ و قلمش رو آورده بود. درست روی اون صخره آخر پل ایستاده بودیم. بیا، بیا بریم روی همون صخره تا نشونت بدم»

مرد حرکت کرد ولی من انگار توانایی بلند شدن نداشتم. برگشت به طرفم و گفت:

»پس چرا نمی‌آی؟ »

از روی زمین بلند شدم و با هم رفتیم آخر پل که دیگر میله‌ای نبود و بالای پرتگاه پایین را نگاه می‌کردیم و ادامه داد:

»چهره‌اش حتی تو تاریکی هم زیبا بود. وقتی گوشواره‌ها را از گوشش کشیدم خونی شدند و جیغ کشید. روی زمین خوابوندمش و پابند و طلاهاش رو در آوردم و هر چقدر تقلا می‌کرد نمی‌تونست کاری بکنه و پرستش کردم پایین. ولی دیگه این قدرها هم بی‌رحم نبودم. همان پایین کنار صخره‌ها خاکش کردم. شما می‌دونید برای گودال کندن چقدر عرق ریختم؟ این قدر تف ریختم کف دستم تا طاول نزنه که دهنم خشک شده بود، حتی برایش گریه هم کردند »

کمی از او فاصله گرفتم و عقب رفتم ولی او پایین را نگاه می‌کرد:

»دقیقا الان ده سال می‌گذره و من از اون شب فقط لباس‌های او رو می‌پوشم»

چند دقیقه بعد که برگشت به طرفم من به فاصله‌ی زیادی از او دور شده بودم.

داستان «پلی همچون کشتی در خاک افتاده» نویسنده «حمید نیسی»