داستان «پارادوکسی میان من و اوست» نویسنده « سمیه جهانگیری زرکانی»

چاپ تاریخ انتشار:

somayeh jahangiri

احساس سردرگمی تمام وجودم را فرا گرفته ، در فضای تاریک خانه قدم زدم . پرده های بلند و ضخیم سرتاسری را با یک حرکت کنار زدم که بارش دانه های نقل مانند برف بر روی آشیانه ی پرندگان ، من را غافلگیر کرد . مثل سرنوشت که می تواند ما رو در ابهام قرار دهد و به یکباره در بُهت، در درونش ببلعد و نابود کند.

دستم را روی شیشه پنجره گذاشتم تا کمی از التهاب درونم کاسته شود . رشته افکارم به گذشته پیوند خورد ، در آن جایی که در امتداد خط صاف زندگی سرگردان بودم و روزهای معمولی را یکی پس از دیگری سپری می کردم. مدت ها بود که قلمم خشک شده بود و با خود می جنگیدم تا چیز تازه ایی برای نوشتن در ذهنم متولد شود ، اما تهی تر از این حرف ها بودم که بتوانم داستانی بنویسم یا کاراکتری را خلق کنم . تا اینکه از طریق دوستم که خبرنگار روزنامه مشهوری بود ، به یک جشنواره دعوت شدم . تردید داشتم که در آخر با اصرار دوستم راضی شدم تا شاید ایده ایی بگیرم.

بعد از اتمام وقت اداری به سالن محل برگزاری رفتم . من اصولا گوشه گیر بودم و نویسندگان زیادی را از روی چهره نمی شناختم و با خواندن کتاب های متعدد غرق در دنیای خود بودم.

 در گوشه ایی دنج و جایی که به همه جا دید داشت ، نشستم و آمدن آدم هایی با ظاهر و شخصیت های متفاوت را نگریستم، تا اینکه سخنران ، مجلس را در دست گرفت. پس از گذشت دقایقی، حرف را به سمت و سوی نویسنده ایی کشاند که اسم کتابش آن روزها وِرد زبان ها بود، اما من نخوانده بودم. از نویسنده دعوت کرد چند دقیقه ایی سخنرانی کند . چشمم بین حضار گشت و به گمانم زنی با تجربه بلند می شود و از تجربیات و کتاب های متعددش سخن می گوید، اما دختری قد بلند از جا برخاست . با خود گفتم لابد مادر یا مادر بزرگش نیاز به کمک دارد ، اما موقرانه دامن بلندش را تکان داد و با شکوه خاصی به سمت صحنه رفت . مات گام هایش شدم و گمان کردم شاید از طرف کسی آمده ، اما صدای کف زدن حضار گوش فلک را کر کرد و با صلابت ، صریح و با اعتماد به نفس کامل شروع کرد . از یک جایی به بعد مسخش شده بودم ، طوری که دیگر صدایی نمی شنیدم.

 مثل گوش دادن به یک سمفونی ، یا نگاه کردن به یک نقاشی هنرمندانه ، همان قدر جذاب و چشم نواز ، تا اینکه با صدای کف زدن به خودم آمدم . از روی صحنه پایین رفت اما مردمک چشمم با هر گامش تعقیبش می کرد . تمام معادلات ذهنم در یک آن فرو ریخت و افکارم درگیر شد .

بعد از اتمام مراسم ، از سالن بیرون رفتم و در راهرو منتظر ماندم که ناگهان از کنارم گذشت. مضطرب شدم و نتوانستم سر حرف را باز کنم و دست از پا درازتر به خانه برگشتم.  

هر کجا که می رفتم و هر کاری که انجام می دادم، در افکارم غرق شده بودم، تا اینکه طاقت نیاوردم و به دیدن دوست روزنامه نگارم رفتم .

مشغول صحبت در مورد مسائل مختلفی فلسفی و جوامع حقوق بشری و... شدیم تا اینکه غیر مستقیم در مورد خانم از او پرسیدم. موشکافانه مردمک چشم هایم را کاوید و شروع به تعریف کردن از خانم نویسنده کرد که در خانواده فرهنگی بزرگ شده و از کودکی نوشتن رو شروع کرده. گرم گوش دادن به حرف هاش شدم . باز به نمایشگاهی دعوتم کرد که خانم نویسنده هم در آن حضور خواهد داشت. مشتاقانه قبول کردم. روز موعود فرا رسید. کت جدیدی گرفتم و آراسته تر از هر زمان دیگری ، آماده شدم ، زیرا برای من شب خاصی بود.

به نمایشگاه رفتم. قرار بود در ساعات پایانی از کتاب خانم سرمه موحدیان رونمایی شود و من مشتاقانه منتظر نیمه شب بودم. به ساعت مچیم زل می زدم و با انگشت به آن ضرب می زدم و هر ثانیه برایم مثل هزار سال می گذشت. از استرس به تابلوهای نقاشی خیره ماندم تا اینکه چراغ بالای نقاشی ها خاموش شد و لامپ گوشه ی سالن روشن شد و نگاه ها به در ورودی دوخته شد. سرمه خانم را دیدم که وارد سالن شد و با دیدن گام هایش در درونم جنگی بر پا شد. اعتماد بنفسم در حال تحلیل رفتن بود و همه کلماتی که کنار هم چیده بودم و با خود مرور کرده بودم، از ذهنم فرار کرد.

سرمه خانم پشت میز نشست و چند کلامی با حاضرین صحبت کرد و بعد مشغول امضا کردن شد. کتابی که از قبل آماده کرده بودم را در دستم فشردم. باید فرصت را غنیمت می شمردم. چند دقیقه ایی صبر کردم تا اینکه دور میز خلوت شد و در حالی که قلبم ناآرام به قفسه ی سینه ام می کوبید، از نیمه تاریک سالن به سمت میز گام برداشتم و به همراهش تپش قلبم شدت گرفت. سعی کردم نفس عمیقی بکشم و کتاب را روی میز گذاشتم. به چشم هایم نگاه کرد و پرسید: اسمتون ؟.

چند ثانیه هول کردم و با مکثی گفتم: منصور هستم، نقبی

سری تکان داد و نفسی عمیق کشیدم. نتوانستم به امضایش نگاه کنم و سعی کردم آرام باشم. با تشکری کتاب را گرفتم و باز به گوشه ایی تاریک پناه بردم. طولی نکشید که مراسم تمام شد و همگی یکی پس از دیگری رفتند و من هم رفتم و در راهرو منتظر ماندم. نفر آخر ، سرمه خانم بود که با خانمی دیگر صحبت می کرد و بعد خداحافظی کرد و از سالن خارج شد.

چراغ های سالن خاموش و راهرو نیمه تاریک شد و از کنارم گذشت. با استرسی که داشتم کف دست هایم عرق کرد و این فکر که ممکن بود این تنها فرصت من باشد، من را دیوانه می کرد. جسارتم را به یکباره جمع کردم و صدایش زدم: خانم موحدیان

قدم هایش آهسته شد و ایستاد، اما برنگشت. آرام و با لرزشی که در صدایم مشهود بود گفتم: من، حقیقتش من میخواستم بگم (نفس عمیق کشیدم ) میشه صحبت کنیم؟ من از شما خوشم اومده. یعنی ... نمیدونم چطور بگم.

مضطرب شدم، شاید فکر بد کند، چون هیچ واکنشی نشان نداد. سریع گفتم: قصد بدی ندارم باور کنید.

اما برنگشت و جوابی نداد. دستم را مشت کردم و فشردم و لب هایم را گاز گرفتم. گام های محکمی به جلو برداشت و چشم هایم به قدم هایش خشک شد. صدای پاشنه کفشش با هر قدمی مثل پتک بر سرم می کوبید، تا اینکه از سالن خارج شد و نور امید در قلبم خاموش شد. به بیرون سالن قدم تند کردم. همیشه این را می دانستم که آدم ها با شرایط مختلف، عکس العمل های متفاوتی از خودشان بروز می دهند که خودشان هم مبهوت و انگشت به دهان می مانند؛ مثل الان که چطور به تقلا افتاده ام.

به بیرون رفتم اما فقط من بودم و برگ های خشک پاییزی که در زیر نور ماه و سرمای ناامیدی، خودنمایی میکرد. با حالت زاری به خانه برگشتم. خیلی پکر بودم و باز توی خود فرو رفتم و انگار نه انگار این اواخر جرقه ایی در زندگیم رخ داده باشد. به روزمرگی هایم برگشتم. چند روز گذشت و در اداره مشغول بودم که صدای آشنایی نظرم را جلب کرد و همان طور که روی پرونده ایی خم شده بودم و در حال بررسی بودم، از زیر عینک نگاه کردم که با دیدن سرمه خانم متعجب و صاف نشستم. لحظه ایی مات ماندم که متوجه من شد و با متانت خاصی نگاه کرد و آرام لب زد: سلام

اما من آن قدر شوکه بودم که نتوانستم جوابش را بدهم و او مشغول صحبت با رئیس بخش شد و موقع خداحافظی به سمت من چرخید و باز لب زد : خداحافظ

این بار جواب خداحافظیش را دادم، اما باورم نمی شد که مثل آشناهایش با من برخورد کرده. افکار بهم ریخته ام را دور ریختم و باز به کارم ادامه دادم.

غروب همان روز ماشین همکارم را گرفتم و برای خرید به فروشگاه رفتم. کمی طول کشید تا چیزهایی که می خواستم را گرفتم. موقع برگشت، تقریبا مغازه ها در حال تعطیل شدن بودن و شب پاییزی در سکوت و انزوا فرو رفته بود. کسی در خیابان نبود. سوار ماشین شدم و به سمت خانه رفتم. از کنار پارک محله ام رد می شدم که دیدم شخصی بر روی برگ های خشک می پرد و می خندد. متعجب، چند ثانیه ایی به او زل زدم که وقتی صورتش را دیدم از شوک، پایم را روی پدال ترمز فشردم و چند دقیقه ایی خیره شدم.

وقتی شب می شود، آدما در تنهایی و تاریکی، رنگ دیگه ایی به خود می گیرند؛ رنگی که واقعیت آن ها را به نمایش می گذارد.

دوباره در وجودم تمنا موج زد. می خواستم دنیایش را کشف کنم و سعی کردم باز جسور باشم. ماشین را پارک کردم و وقتی نزدیک شدم، در حال خودش بود و وقتی متوجه حضورم شد، جا خورد. انگار که توقع حضور کسی را در آنجا نداشت و ترسید.

گفتم: ببخشید نمی خواستم بترسونمتون

نفس های عمیقی کشید و گفت: اشکال نداره

گفتم: من این طوری نبودم

خیلی راحت و بی پروا گفت: چطوری ؟

سرم را پایین انداختم و گفتم: اینقدر بی حیا

_خب، الان که شدی

_این کار من نیست

_پس کار کیه؟

آرام زمزمه کردم: کار دله، شیفته شدم. تقصیر من نیست.

هول کردم و عجولانه گفتم: منظور بدی ندارم خواهش می کنم فکر بد نکن، قول میدم اون قدری خوب باشم که خوشبخت باشیم.

_ اگه نشدیم؟

_ من قول میدم

کمی از رک بودن خودم در مقابلش جا خوردم اما ترجیح دادم محکم باشم .

در سکوت زجر آور نیمه شب، متفکرانه بهم زل زد. با ترید، اما آرام، زمزمه کردم: اگه جوابتون منفیه، قول میدم دیگه مزاحمتون نشم.

اون قدری، نمی شناختمش که جمله تاثیر گذاری بگویم و بتوانم نظرش را به نفع خودم تغییر دهم، اما عجولانه پیش رفتم و مطمئن نبودم چه چیزی پیش خواهد آمد، اما نمی توانستم زیر حرفم بزنم.

بعد از مکثی طولانی با جدیت گفت: می تونیم امتحانش کنیم. همه چیز توی این دنیا آزمون و خطاست.

باورم نمیشد، مبهوت شدم، هرچند جمله ی زمختی بود، اما برای من شیرین ترین واژه های زندگیم بود.

اوایل فقط شیفته ش بودم. هر بار که می دیدمش یک مدل دیگر بود که گیجم می کرد و در حاله ای از ابهام فرو می رفتم و این خاص بودنش من را بیشتر جذب خودش می کرد. تا اینکه آنقدر عاشقش شدم که لحظه ایی نمی توانستم نبودش را تصور کنم. برای همین بر روی ازدواج اصرار کردم و با آشنا شدن خانواده هایمان که مخالفتی هم نداشتند، محرمیت خواندیم. سرمه با تئوری خاص خودش خانوادش را راضی کرد که همه چیز در سادگی برگذار شود. حس کردم او همیشه چند قدم از من جلوتر است و چطور قبول کرد با من هم قدم شود.

زندگی مشترکمان را در خانه ای ساده شروع کردیم. سرمه مهربان ، اما پرکار بود و متوجه شدم دلیل تغییر در رفتارش، نوشتن مطالب متفاوتش است. اوایل برایم جذاب بود اما بعد ازدواج نگران شدم. چیزی عین خوره داشت من را از درون می خورد. فکر کردم شاید چون او پر کار است و من کم کار، حسادتم شده، اما بعدها فهمیدم آن حسادت نیست و یک جور ترس است؛ ترس از دست دادن. از آن لحظه بود که نگرانی را با تمام وجودم لمس کردم و حواسم را بیشتر جمع کردم. به او خیره می شدم و تک تک حرکاتش را زیر نظر می گرفتم. من شاد بودم و خوشبختی به یکباره به من رو کرده بود و وارد زندگی بی رنگم شده بود. نمی خواستم هیچ جوره تمام بشود و باید تا آخر ادامه داشته باشد، چون این چیزی بود که من می خواستم.

یک سال و سه ماه و ده روز گذشت. همه دقایقش در ذهنم ثبت شده. دیگر خیالم راحت شده بود و با آرامش بیشتری در کنار سرمه زندگی می کردم، تا اینکه یک روز از سرکار به خانه برگشتم و سرمه بر خلاف برخورد هر روزش که به استقبالم می آمد، اما متوجه ام نشد و حواس خود را معطوف به کتابی قطور ، با جلدی ضخیم و سبز رنگ کرده بود.

نزدیک شدم و بالای سر او ایستادم. سایه ام روی کتاب افتاد و به خودش آمد و کتاب را بست و در بغلش فشرد. با لبخند ولی گیج بهم خیره شد و آرام گفت: خوبی؟ ناهار آماده ست الان میارم.

کمی متعجب شدم اما چیزی نگفتم. سر میز، سرمه به نظر مشوش بود و گه گاهی سر خود را به سمت کتاب می چرخاند، اما نتوانستم اسم کتاب را بخوانم و این من را کنجکاو کرده بود. بعد ناهار رادیو را روشن کردم و چشم هایم را بستم تا استراحت کنم که با صدای تق تق دکمه های ماشین تایپ، کمی لای چشم هایم را طوری که سرمه متوجه نشود، باز کردم. بی وقفه تایپ می کرد و فکر کردم خب حتما ایده جدیدی دارد. لبخند زدم، چرا که موفقیتش باعث خوشحالی من می شود و بعد با خیال راحت خوابیدم.

صدایی شنیدم و سریع چشم هام رو باز کردم و دیدم سرمه کتاب هایش را از کتابخانه بر می دارد و بر زمین می کوبد.  باز چشم هایم را به حالت نیمه باز در آوردم، نمی خواستم در کارهایش دخالت کنم.

سرمه با چهره ایی سرگردان، طول و عرض اتاق را قدم می زد، گاهی کتاب قطور را باز می کرد و با پشت دست، صورتش را پاک می کرد. به سمت ماشین تایپ رفت و برگه های کنارش را به گوشه ی اتاق پرت کرد و با کتاب، به بیرون اتاق رفت. نمی دانستم باید چه واکنشی نشان بدهم. چند دقیقه ایی گذشت که صدایش را شنیدم: منصور

چشم هایم را باز کردم که لبخندی زد و با مانتویی بلندی که به همراه روسری بلندی به سر داشت گفت : من می خوام برم بیرون کار دارم.

خواستم بلند شوم که اشاره کرد، بخواب.

گفتم: می رسونمت

 اما گفت: استراحت کن، من خودم میرم.

نتوانستم نه بیاورم. کلا اخلاقم این طور بود، نمی توانستم وراجی کنم یا دلیل بخواهم. سرمه رفت و اتاق مرتب شده بود. کل اتاق را گشتم تا کتاب و کاغذ ها را پیدا کنم، اما نبود و انگار هر چه دیدم فقط خواب بوده و بس.

مدت زمانی که رفت، طولانی شد و چشمم به عقربه های ساعت بود. گویی زمان، وزنه ایی را یدک می کشید و به سختی می گذشت. کلافه شده بودم که دم دمای غروب برگشت، اما نگاهی هم به من نکرد و با سلامی، به اتاق رفت. به دنبال او به داخل اتاق رفتم و با نگرانی پرسیدم: خوبی؟.

سری تکان داد و باز عجیب شد و روی دیگری از خودش نشان داد که تا به حال ندیده بودم. او منزوی، آرام و تودار شده بود. چند روزی به همین منوال گذشت تا اینکه یک روز صبح، شبیه به همین الان، به سردی همین طلوع زمستانی از خواب بیدار شدم و اما سرمه نبود.

از جایم بلند شدم و قهوه درست کردم و در فنجان ریختم و بر روی مبل، جلوی پنجره نشستم و به پاشیدن ذرات طلایی خورشید در حال طلوع، بر روی برف چشم دوختم.

آن روزها همه جا را زیر و رو کردم، اما خبری از او نبود. حتی خانواده اش از من طلبکار شدن. انگار هیچ وقت سرمه ایی وجود نداشته و همه، توهمات و تخیلات ذهنی من بوده. تنها یک دست نوشته ثابت می کرد که من دیوانه نیستم و  بعد رفتنش پیدا کردم که نوشته بود: من می روم در جستجوی حقایق، به امید رسیدن به آزادی.

زندگیم به یکباره در ناباوری کامل در انزوا فرو رفت و من دیگر آن پرنده ی شاد سبک بال در آسمان نبودم و با عشقی که در دل داشتم، با خود کلنجار می رفتم. یعنی او عاشقم نبود؟ اصلا چرا رفت؟ چرا من را با خودش نبرد؟.

چراها عین خوره وجودم را در هم می نوردید و له می کرد. جلوی چشم هایم فقط او بود و بر سر زبانم فقط سرمه. این رفته رفته باعث شد چراغ قلبم خاموش و بی فروغ شود.

واژه ها در وجودم رنگ گرفتند و مستانه رقصیدند و من را به حصار کشیدند؛ گویی با من حرفی داشتند. تا به خود آمدم، رمانی در مورد سرمه نوشتم تا شاید جانم آرام گیرد. رمان رفته رفته به شهرت زیادی رسید و غروری را در وجودم شعله ور کرد. من دیگر آن منصور قبل نبودم . پنج سال گذشت و بجای آنکه با رمان نوشته شده ام  سبک شوم ، سنگین و سنگین تر شدم. آنقدر که احساس کردم این شهر دیگر هوایی برای نفس کشیدنم ندارد و من در قفسی هستم که خود ساخته ام و از آن رهایی ندارم . تصمیم گرفتم مهاجرت کنم تا شاید در محیطی دیگر، زندگی جدیدی را شروع کنم، تا اینکه تماسی من را از خود بی خود کرد.

فنجان را روی میز گذاشتم و سیگارم را در آوردم و روی لبم گذاشتم و با فندکم بازی کردم و در آخر سیگار را روشن کردم و پک محکمی زدم و به پرواز دود در هوا خیره شدم.

گفتند اسم سرمه در لیست است و قرار است آزاد شود. متعجب بودم از اینکه بعد سال ها، اسمش را از زبان شخص غریبه ایی می شنیدم. جنگ دو سالی است که تمام شده. مبهوت ماندم، تا اینکه تماس قطع شد. هنوز در افکارم سردرگم بودم تا اینکه به خودم آمدم و باز تماس گرفتم و دقیق تر پرسیدم. به دیوار زل زدم و نمی دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت یا شاکی؟!. حالم دست خود نبود. ناخودآگاه اشک از چشم هایم سرازیر شد. ندانستم چرا؟! شاید دیوانه و بی قرار شدم. در خانه شروع به قدم زدن کردم و دیگر هیچ جوره آرام نمی شدم. از دیگران شنیده بودم سیگار می تواند آدم ها راآرام کند. کشیدم تا سرم را پر کند و سنگین شوم و از شر افکار مزاحم خلاص شوم، اما چاره ش این نبود و تا روز موعود، لحظات را که خیلی سخت گذشت، شمردم. به ساعت نگاه کردم، شش صبح بود. از جایم بلند شدم و قدم زدم و مضطرب شدم. یعنی چه باید بگویم؟. صدای پیکان سواری را از کوچه شنیدم و به سمت پنجره رفتم و پرده را کنار زدم و بی قرار به بیرون زل زدم. ماشین مقابل آپارتمان ما توقف کرد.

به سمت در رفتم و دستم را روی دستگیره گذاشتم، اما مکثی کردم و دست نگه داشتم تا زنگ بزند و چشم هایم را بستم و شمردم و نفس های عمیق کشیدم. باز صدای حرکت ماشین به گوشم رسید . پس الان باید زنگ بزند. عقربه ها به حرکت در آمدند، اما زنگی زده نشد. نتوانستم طاقت بیاورم و در را باز کردم و بیرون رفتم.

در آخر کوچه، زنی را با کاپشن سبز کلاه دار دیدم که کلاه روی سر خود کشیده و می رود. دقیق شدم، کیف روی دوشش آشناست، اما این نمی تواند سرمه باشد، این غیر ممکن است، اما کیف ...

ناباورانه به سمتش دویدم؛ صدا در گلویم خفه شده . متوجه من شد و برگشت. با دیدنش، شوکی به من وارد شد و مردمک چشم هایم غیر ارادی و تند در حدقه چرخید و ذره ذره وجودش را کاوید. باز جستجوگرانه چشم چرخاندم، خودش است اما خیلی تغییر کرده. انگار در زمان گیر کرده. سرمه دیگر شبیه به شخصی که من می شناختم نیست. خیلی تکیده و فروخورده شده به طوری که نمی توانم باور کنم.

در  چشم های تهی و خاموشش ، دیگر هیچ برقی وجود ندارد . از درون یخ زدم . پشت کرد و به جلو گام برداشت. کجا می خواهد برود؟!. اصلا اگر می خواست برود، چرا آمد؟!. باید حرف های انباشته شده بر روی دلم را بگویم، دیگر طاقت ندارم و یک دنیا گله دارم. در حالی که پشت به من داشت می رفت زبان به گلایه باز کردم و گفتم: تو که رفته بودی به خیال آزادی!. (کنایه آمیز و با صدای بلندتر) پس چرا در بند شدی؟.

برنگشت، اما آرام و مستحکم و بم گفت: آزادی درد داره، دردی که عین اسید تا مغز استخونت رو می خوره و تا به خودت بیای، دیگه چیزی ازت باقی نمی مونه.

منم درد کشیدم و آروم زمزمه کردم: پس آخرش چی شد؟ اصلا به آزادی رسیدی؟

برگشت و در چشم هایم زل زد. ته دلم خالی شد.

گفت : مگه نمی بینی؟

ناامیدانه گفتم: نه، شکسته شدی.

گره ایی بین ابروهاش انداخت و نگاهش جدی شد و گفت: آزادی تاوان داره، بهاش سنگین بود، اون قدر که همه چیزمو ازم گرفت، اما سرزمین من آزاد شد و به آرامش رسید.

گفتم: اصلا کی به این چیزا اهمیت میده؟.

احساساتی که چالش کرده بودم در من جوشید. طغیان کردم و داد زدم: پس من چی؟ چرا هیچ وقت منو ندیدی؟ اصلا تا حالا حتی یکبار دلت برام تنگ شده؟.

گُر گرفتم، می توانم سرخ شدنم را احساس کنم . قلبم فشرده شد و گفتم: تو ظالمی، تو به دنبال آزادی رفتی، اما منو به قفل و زنجیر کشیدی، من هر روز عذاب کشیدم.

به او نزدیک شدم و آرام اما عاجزانه زمزمه کردم : من امروز با تمام غرورم باز شکستم. چرا؟ فقط بگو چرا  من هزار قدم به سمتت برداشتم اما تو چی؟ خیلی خودخواهی، از این خودخواهیت متنفرم.

_دلی که شیفته ی ظاهر بشه یکی بهترشو که ببینه دلباخته ی اون میشه

دلگیر گفتم: پس چرا اینطور نشدم؟.

_شاید اشتباه کردی

منگ شدم، امروز توانستم ضعف هایش را ببینم. به قلبم رجوع کردم و یک لحظه مکث کردم و گفتم: می خواستمت.

انگار آب سردی رویم خالی شود. پایم به زمین چسبید و مردمک چشم هایم در چشم هایش قفل شد. نمی توانستم شاید هم نمی خواستم که باز او را از دست بدهم. با تمام وجودم می خواهمش اما غرورم ...

 صدای قارقار کلاغ شنیده شد. به سمت کوله ش متمایل شد و از جیبش، پاکت کرم رنگی را بیرون کشید و بدون آنکه به من نگاهی کند، آن را به سمتم گرفت. به پاکت زل زدم و با مکثی از او گرفتم و او در سکوت با گام های بلند، از من دور شد.

یک چشمم به خانه و یک چشمم به آخر کوچه ماند و نتوانستم حرکت کنم. پاکت در دستانم را لمس کردم و به رده های خشکیده قهوه ایی آب بر روی پاکت چشم دوختم و نفس عمیقی کشیدم و کاغذ را از داخل پاکت خارج کردم.

به نام ایزد منان

برای همسرم منصور

با سلام

 می نویسم برایت اما نمی دانم به دستت خواهد رسید یا خیر. قرار نبود این دوری ، طولانی شود ، اما با اتفاقی که ناخواسته برایم افتاد ، دست و بالم بسته شد و به درازا خواهد کشید.

شاید با خود بارها اندیشیدی که چرا بی خبر رفتم ، اما من توان توجیه کردن را نداشتم و نمی دانستم چطور باید چیزی که در درونم می جوشد و می خروشد را توضیح دهم. روزی در دنیای خودم زندگی می کردم بدون آنکه به دنیای پیرامونم دیدگاهی داشته باشم . از وقتی که چشم باز کردم و با اندیشه های جدیدم مواجه شدم، چقدر خود قبلیم را سطحی پنداشتم . از آنجا به بعد با مطالعه و تحقیق کتاب هایی که قبلا پوچ می دانستم ، به معنای زندگی پی بردم ، که چقدر می تواند باورها و اندیشه ها بر عشق مان پیشی بگیرد . انسان هایی که با اعتقاداتشان از جان خود می گذرند و من خود را مسئول این دیدم که تاریخ را با مستندات خویش ثبت کنم.

در همین حین به لطف خدا با زنی عرب آشنا شدم که مادر چند رزمنده بود . قرار بود ما به پشت جبهه نزدیک شویم و مستنداتی را برای نوشتن کتاب پژوهشی خود، جمع آوری کنیم. ماشینی کرایه کردیم و با راهنمایی ام حبیبه به جاده زدیم، اما از یک جا به بعد ما در بیابان بی انتها گم شدیم. در جایی که هیچ نشانی از موجودات زنده نبود. در زیر خشم آفتاب سوزان و بدون آبی از حال رفتیم و وقتی به هوش آمدیم که دورمان را عراقی ها گرفته بودند و ما اسیر شدیم. خدا را شاکرم که به حقیقت پی بردم و در راه حق قدم برداشتم .

نمی دانم روزی بتوانم ببینمت یا خیر ، یا اگر ببینمت بتوانم طلب بخشش کنم یا خیر . اما از خداوند می خواهم که عاقبت به خیر شوی .

سرمه موحدیان


چرا به تنهایی تصمیم گرفت؟ چرا من را به دنیای جدیدش دعوت نکرد؟ شاید هم قدم می شدیم!. باید با سرمه صحبت کنم . به سمت آخر کوچه دویدم و نامه را در دستم فشردم ...

داستان «پارادوکسی میان من و اوست» نویسنده « سمیه جهانگیری زرکانی»