بعدازظهر پاییز خشکی بود، مرد با قدمهای مردد در مسیر پیادهروی پارک به سختی قدم بر میداشت و گاهی قبل از رسیدن، به برگهای خشک نارنجی و قهوهای مرده روی زمین مکث و کمی نگاه میکرد و برای شنیدن له شدن و خرد شدن برگ زیر پایش محکم روی آنها پا میکوبید و باز قدم میزد.
آخرین برگ خشکی که زیر پایش شکست او را به زمین انداخت، با کپل بزرگش به زمین کوبیده شد و متعجب به ریگ کوچکی که زیر برگِ له شده، پنهان شده بود نگاه کرد. بلند شد کمی پشت و پاهایش را از خاک زمین و برگهای خشکی که به تن و لباسش چسبیده شده بود دستی کشید و لگد محکمی به ریگ زد و از زیر برگهای خشکی که رویش را پوشانده بود تکان خورد و غلتید و کمی جلوتر پرتاب شد و یکجا نشست.
مرد کمی خم شد و با نگاه دقیق و عمیقتری به ریگ نگاه کرد. احساس میکرد روی ریگ طرح صورتی را میبیند ولی از آنجاییکه عینکش همراهش نبود از بررسی دقیق منصرف شد و لگد دیگری به ریگ زد. اینبار متوجه سنگینی وزنش شد چون با توجه به لگدی که برای دومین بار به او زده بود باید در فاصله دورتری پرت میشد در صورتیکه به فاصله کمتر از یک قدم جلو پای او افتاده بود. همانطور که نگاهش به ریگ بود قطرات درشت باران پاییزی روی زمین نشست، ریگ را از روی زمین برداشت و در جیب کتش گذاشت و با قدمهای بلندی پارک را به مقصد خانه ترک کرد.
با هر قدمش ریگ در جیبش تکان میخورد و سنگینتر میشد و به خانه که رسید بدون آنکه لباسش را عوض کند مستقیم به آشپزخانه رفت، روی صندلی کنار پنجره نشست و از پاکت سیگارش، سیگاری روشن کرد و بعد از زدن اولین پُک به سیگار چشمانش را بست و دستش را در جیب کتش برد. ریگ به قدری بزرگ شده بود که دستش در جیب جا نمیشد، سیگارش را روی زمین انداخت و بدون اینکه خاموشش کند وحشتزده کتش را از تنش در آورد و روی میز انداخت. جیبش تکانهای ریز و کوچکی میخورد و یکباره از فشاری که به جیب وارد میشد درزهای کناری کت یکی یکی باز شد و چشمان گشاد شده مرد که روی ریگ و کت قفل شده بود، به هم کوک میخورد و درز دوختهای جیب کت یکی یکی باز و باز و بازتر میشد تا جاییکه جیب کامل از جا پاره شد و ریگ بیرون و روی میز افتاد.
مرد عرق سرد روی پیشانیاش را با لبه آستین چرکش پاک کرد و قدم آرامی به سمت کشو برداشت و میدید که با برداشتن هر قدم ریگ، هم تکان میخورد و همزمان به حجمش اضافه میشد و قدمهای سریعتر بزرگترش میکرد. از داخل کشو چکش کوچکی در آورد و نگاه تمسخر آمیزی به خودش، چکش و ریگ انداخت. صندلی روبرو را کمی عقب کشید چکش را روی زمین انداخت و روی صندلی نشست. ریگ کمی تکان خورد و روی میز به سمت صندلی غلتید و روی صندلی افتاد.
مرد نگاهش به میز بود تا جاییکه ریگ بزرگتر شود و کاملا روبروی هم قرار بگیرند. ریگ بزرگ و بزرگ تر میشد و مرد متعجب، حیرتزده و وحشت کرده به ریگ نگاه میکرد و میدید که کمکم از هیکل درشت مرد بزرگتر میشود. صندلی زیر فشار سنگینی ریگ تاب نیاورد و شکست، مرد میز را کنار زد تا کامل شاهد رشد ریگ باشد شاید جایی متوقف شود ولی بر خلاف تصور مرد، ریگ تقریبا تا زانوهای مرد پیش رفته بود و بزرگ و بزرگ تر و تبدیل به سنگ بزرگی شده بود.
صدای جیغ یک زن و فریاد دو مرد در کوچه شنیده شد، جمعیت دور جنازه مرد حلقه زدند و از یکدیگر سوال میپرسیدند. حتی اخبار ساعت ۹ شب هم ماجرا را برای همه بازگو کرد:
امروز مرد ۶۹ سالهای از طبقه چهارم خانه خود به دلایل نامعلومی خود را بیرون انداخت و خودکشی کرد، پلیس هیچ نشان و مدرکی که نشان از قتل داشته باشد در خانه نیافت، همه چیز سرجای خود بوده و به جز اثر انگشت خود مرد رد و نشانی یافت نشده است. ■