داستان «هياهو» نویسنده «محمد جواد محمدی»

چاپ تاریخ انتشار:

mohamadjavad mohamadi

از دور وقتی نگاهم به بازپرس افتاد یک لحظه خشکم زد. او کسی نبود جزآقای آزاد. رفتم نزدیک و سلام کردم. سرش را بلند کرد و گفت به به آقای نادر اسماعیلی شما کجا اینجا کجا !چی شده.؟ برگه های بازجویی را خوانده ام زودباشید زنگ بزنید سند بیاورند وگرنه کار سخت می‌شود و رفتن به ندامتگاه مرکزی برای خانم‌تان مناسب نیست

آن روز صبح اول رفتم ملاقات آقای آزاد استاد حقوق دوره کارشناسی‌ام .استاد محمد حسین آزاد. مرد میانسالی با هیکل کمی چاق ولی بسیار مهربان و خوشقلب .هر از چندی می‌روم سراغ او و درباره دعاوی حقوقی اداره مشورت می‌گیرم .هنوز با او در ارتباطم .

حوالی ساعت ۱۱ بود که آمدم خانه تا مهسا و پریناز را ببرم بیمارستان برای انجام آزمایش‌های مربوط به بچه دوم. من اصلاً بچه نمی‌خواستم ولی مهسا خیلی بچه دوست دارد. بارها به او گفتم دو تا بچه برای ما که هنوز سرپناهی نداریم زیاد است ولی به خرجش نرفت ‌که نرفت .ما بیشتر از بچه دار شدن باید به فکر تهیه مسکن باشیم .باید کاری کنم که ارتقاء شغلی بگیرم و بتوانم و امی را از طریق اداره دست و پا کنم تا آلونکی در تهران تهیه کنیم. ولی مهسا عقیده دارد بچه باعث گرمی خانواده است روزی را خدا می‌رساند .نباید ترسید. حرفی که من اصلا با آن موافق نیستم .من فکر می‌کنم با این روزگارسخت نباید آینده بچه ها را به خطر انداخت نمی‌دانم شاید هم تقصیری ندارد من هم اگر مددکار اجتماعی باشم و مدتها با مشکلات مدد جویان دست و پنجه نرم کرده باشم باید امیدم به زندگی بالا باشد.

پریناز صندلی عقب ماشین خواب بود من پشت فرمان بودم و مهسا هم داشت با گوشی اش ور می رفت که صدای هیاهو توفضا پیچید. مهسا سرش را از گوشی برداشت و پرسید: "صدای چیه؟ تو شهر بزرگی مثل تهران با این همه آلودگی صوتی این قبیل صداها خیلی دور از انتظار نیست. شاید صدای هواداران فوتبال باشد که به استادیوم می‌رفتند. ولی نه امروز مسابقه ای در کار نیست .آره مسابقات لیگ دوروز پیش برگزار شده بود که توی شرط بندی اداره باخته بودم .یادم می‌آد با بچه ها سر برد و باخت تیم ها شرط بسته بودیم که اتفاقاً ناهار افتاد گردن من. غذای اداره که غذا نیست بیشتر شکل غذاست تا .خود غذا از همه چیزش میزنند برای همین هم هست که بچه ها هر چند وقت یکبار سر ناهار بیرون شرط بندی می‌کنند. راستی صدای چی می‌توانست باشد! مهسا دوباره رو کرد به من :و گفت نادر صدای هیاهو داره نزدیک میشه .کمی جلوتر رفتیم که خیابان قفل شد ترافیک وحشتناکی بود. آدم را یاد شلوغی های شب عید می‌انداخت .گفتم لابد تصادف شده .خدا کنه زودتر راه باز بشه. چرخش سریع عقربه های ساعت مچی که به آن زل زده بودم ، مغزمن را هم به چرخش در آورده بود. کلافه شده بودم .خواستم سیگاری روشن کنم که مهسا سرم دادزد :"بچه تو ماشین خوابیده ."شیشه ماشین را هم نمی‌شد پائین آورد . سوز و سرما زیاد بود .بابیقراری رادیو را روشن کردم. داشت ترانه پخش می‌کرد حوصله .نداشتم با غیظ آن را خاموش کردم .

نیم ساعت بود که در ترافیک فشرده گیرافتاده بودیم .یکباره صدای آژیر خودروهای آتش نشانی از دور بلند شد. چه می‌توانست باشد؟ حتما جایی آتش گرفته ولی هیچکس چیزی نمی‌دانست. فقط چند دقیقه بعد دیدیم که ماشینهای آتش نشانی با سرعت از خط ویژه عبور کردند و جلو رفتند .به طوری که دیگر از نظرها محو شدند .پریناز. که از سروصداها بیدار شده بود آمد جلوی ماشین و پرید بغل مادرش. مهسا از کیفش یک آب میوه و یک کیک درآورد و پریناز را با آنها مشغول کرد.

با دور شدن خودروهای آتش نشانی ،انبوهی از نیروهای انتظامی با موتور از خط ویژه گذشتند. صدای تیراندازی بلند شد. دود غلیظ گاز اشک آور از دور نمایان بود. موتورسوارانی برخلاف مسیر خیابان به سمت ما در حرکت بودند چند جوان که ۱۸ تا ۲۵ ساله بودند به طرف ما می آمدند. مدام عقب را می پائیدند و قصد داشتند از کوچه های فرعی فرار کنند. کمی بعد راه بندان باز شد و ماشین‌ها به حرکت درآمدند .صدای بوق خودروها بلند شده بود همه سعی داشتند به جلو بروند. من که از ترافیک کلافه شده بودم ،ماشین را کنار زدم تا چند دقیقه ای توقف کنم از ماشین خارج شدم و سیگاری گیراندم. فاصله ماشین ها از همدیگر زیاد و زیادتر می‌شد به طوری که ترافیک روان شده بود ولی صحنه خیابان عادی نبود. عده ای در حال فرار بودند و فقط نگاهشان به جلویشان بود و برخی با سروصورت سیاه دنبال جایی برای پنهان شدن می‌گشتند. اغلب سرو صورت خود را با چفیه، دستمال و یا ماسک پوشانده بودند تا شناخته نشوند برای یک لحظه متوجه شدم دو نفر موتور سوار یک زخمی را که پایش خونریزی داشت به طرف ماشین من می آورند. بلافاصله خودم را انداختم داخل ماشین و آماده شدم تا ماشین را روشن کنم. آنها درست کنار ماشین من ایستادند یکی از آنها پیاده شد و بدون هیچ حرفی در عقب را باز کرد و سپس هر دو موتورسوار جوان مجروح را انداختند روی صندلی عقب .پریناز ترسیده بود و گریه می‌کرد. مهسا با دو دست او را در بغل گرفته بود .مرد جوان از پایش خونریزی داشت و لباسش غرق خون شده بود. دو جوان موتورسوار رو به من گفتند چرا ایستادی زود برسونش به بیمارستان .نزدیکترین بیمارستان با ما حدود ۲ کیلومتر فاصله داشت. من ماشین راروشن کردم و راه افتادم. در این موقع بود که درگیری من و مهسا شروع شد .گفتم چه روز شومی! ببین تو چه دردسری افتادیم. حالا این زخمی را چطوری ببریم داخل بیمارستان ؟چی توضیح بدهیم. خودمان راهم می‌گیرند و بازداشت می‌کنند . صدای ناله جوان زخمی بلند بود و خداخدا میکرد. مهسا با اوقات تلخی سرمن داد زدو گفت : الآن" وقت این حرفها نیست زودتر برسونش بیمارستان " گفتم چطور است نزدیک بیمارستان بگذاریمش پائین تا مردم ببرندش داخل .جوان از درد به خودش می‌پیچید و ناله می‌کرد ولی مهسا یک دنده و لجباز سرم داد کشید: "به تو میگم فقط برو بیمارستان ."این بار پا را گذاشتم روی گاز و از میان ماشینها لائی کشیدم .صدای ترمز ماشین جلوی بیمارستان چند نفر از رهگذران را متعجب کرد . می‌خواستند بپرند به من که این چه وضع رانندگی یه. دویدم داخل بیمارستان و یک برانکارد خواستم .جوان زخمی از هوش رفته بود. پارچه سفیدی که دور پایش بسته بودند قرمز شده بود. خیلی سخت است که در چنین وضعیتی نگاه سرد و بهت آمیز حاضرین روی صورتت آوار شود. و این دقیقا همان چیزی بود که در فاصله ی بردن مجروح تا اتاق عمل برای من و مهسا پیش آمد. در دفتر بیمارستان از من مدارک خواستند بعد هم چند برگه سفید گذاشتند روبروم و گفتند مشخصات و شرح حادثه را بنویس. صدای خش خش بیسیم بازجو درآمد با بیسیم تماس گرفت و موضوع را گزارش داد چند دقیقه نگذشته بود که دو نفر موتور سوار وارد اتاق شدند و مقابل من نشستند. افسر مسن تر که چهار ستاره بردوش داشت رو کردبه من.

افسر :گفت : گل پسر شغلت چیه؟

نادر گفت: مدیر حقوقی یک شرکتم که فقط این آقا را آوردم بیمارستان همین .

افسر گفت: گل پسر اون منطقه چکار داشتی؟

نادر گفت :داشتیم می‌رفتیم آزمایشگاه .

افسر گفت: آزمایشگاه؟ آدرسش را توورقه بازجویی بنویس و بعد ادامه داد: این مجروح توماشین شما چکار میکنه؟ متوجه هستی که با گلوله مجروح شده چه توضیحی داری؟

 افسر گفت: گل پسر از کجا بدونیم شاید این جوان چند نفرو کشته یا زخمی کرده؟

آنوقت بودکه‌ رو کردم به مهسا و گفتم :چندبار التماس کردم این کارها به ما نیومده چقدر بهت گفتم این آدم و نرسونیم بیمارستان ولی گوش نکردی حالا بیا درستش کن .

مهسا گفت: جناب سروان این کارت شناسایی من .روی کارت نوشته شده بود مددکار اجتماعی درجه یک .کار اصلی من امدادرسانی به مردمه .اونوقت از من انتظار دارید یک مجروح روتوی خیابان به حال خودش رها کنم ؟

 افسرگفت ‌:عرض می‌کنم که سرکار خانم شرایط در اینجا فرق می‌کنه ما پرونده رو تکمیل می‌کنیم و می فرستیم برای بازپرسی .همه چیز دست بازپرسه . ممکنه قرار منع تعقیب صادر کنه.

نادر گفت :قرار چیه جناب سروان .من کارمند اداره ام اگه سر کارم نباشم اخراج می‌شم .تازه امروز هم سرکارنبوده ‌ام.

افسر گفت :آقاجون روال قانونیش اینه که .می گم باید طی بشه .شاید لازم باشه چند روزدیگه هم سرکار نری.

افسر گفت :استوار! خودروی خانم و آقا را بازرسی کن . هر دو بازداشتگاه.

 مهسا گفت: من بچه کوچیک دارم . چه طوری برم بازداشتگاه !حداقل اجازه بدبدشوهرم با بچه برن خونه.

افسر گفت :باید از رئیس کلانتری کسب تکلیف کنم. تلفن زنگ می‌زند .انگار افسر مافوق است .افسری که مقابل ما نشسته بود با احترام حرف می‌زد بله قربان چشم ...... چشم .حتما همین کار را می کنم .افسر گفت: کارت شناسایی و سوئیچ ماشین را بگذاریداین‌جا. پدر با بچه آزادند. خانم هم اعزام به کلانتری. روز بعد صبح مهسا را اعزام کردند دادسرا ، در حالی که دستنبد به دستش زده بودند و کنار یک پلیس زن نشسته بود به شعبه ۸ بازپرسی رفت. مدتی پشت در انتظار کشید تا منشی او را صدا کرد.  وارد اتاق بازپرس شد .سلام کرد و ایستاد ولی باز پرس اوراشناخت بازپرس دستور آزادی مهسا را با قید ضمانت صادر کرد. با آزاد شدن مهسا خبر رسید که جوان مجروح بهوش آمده .بلافاصله کار تحقیقات از او شروع شد. میلاد صمدی دانشجوی حقوق ۲۲ ساله این اولین چیزی بود که برای پلیس مشخص شد. مأمور برگه بازجویی را داد به دستش بازپرس بعد از مطالعه کامل برگه های بازجویی به اسم متهم خیره شد بود و دو بار آن را به زبان آورد .میلاد صمدی .انگار اسم برایش آشنا بود. اسم او شبیه اسم دانشجویش بود.

سال ۹۸

داستان «هياهو» نویسنده «محمد جواد محمدی»