داستان «بچه‌ها دروغ نمی‌گویند» نویسنده «بیتا ثابت»

چاپ تاریخ انتشار:

zzzz

نیمه شب بود. نور مهتاب از لای پرده به روی دست های کبود لادن افتاده بود.همه جا ساکت بود.دست بیجانی از کمد بیرون زده بود و او تلاش می کرد در را طوری ببندد که دست بیرون نیفتد.انگشتهای پر حرارتش دست بیجان را گرفت و هل داد توی کمد و در را بست.با خود گفت صبح به همه چیز رسیدگی می کند.

پلکهایش سنگین بود و تب داشت.رفت روی تخت.دانه های عرق از روی پیشانی و کنار گوشها می چکید روی گردنش. خسته و کوفته بود و حس می کرد وزنه سنگینی روی تنش افتاده و نمی تواند تکان بخورد. هرچه کرد نتوانست تکانی به انگشتانش بدهد.چشمانش که به زور باز بود بسته شد و همه چیز خاموش شد.

در چشم بر هم زدنی صدای جنب و جوش شوهرش را کنار خود شنید. داشت شلوار می پوشید. با صدایی لرزان از گفتگویی که از شب پیش با مرد به خاطر می آورد گفت:

تو باورت نمی شه من زدمش.. میشه؟

این را گفت و نشست روی تخت. خودش را در آیینه ی میز آرایش می دید با موهای پریشان و به هم ریخته و چشمهای پف کرده. رویای شب قبل به طور محوی در نظرش زنده شد. به کمد نگاهی انداخت و سرش را به سرعت برگرداند. مرد را در آیینه می دید که پشتش به او بود و داشت شلوار می پوشید. فکر کرد شاید نشنیده باشد ولی صدای  بم او را شنید:یعنی می گی خودش خودشو زده؟

-من نزدمش

-معلومه

-یعنی چی؟ یعنی من دروغ می گم؟

مرد ایستاد کنار تخت.پشت به زن.موهای قهوه ای رنگش هرکدام به سمت و سویی رفته بود.

-وقتی باهات ازدواج کردم بهت گفتم این بچه رو به هیچ قیمتی از دست نمی دم. نمی ذارم بره خونه مامانم.بچمه.می فهمی؟

لادن نگاه دیگری به کمد انداخت و زیر لب گفت:خب مگه من چی گفتم؟

مرد برگشت سمتش و او نگاهش را از کمد و آیینه گرفت و به پاهای لختش دوخت.

-چرا حالیت نیست؟ چرا زدیش؟ چرا هر شب گریون می یاد سراغ من ؟ منو بگو شش ماه فکر می کردم دروغ می گه

لادن سرش را برگرداند تا او را ببیند:یعنی تو باورت شده من زدمش؟ مگه تو منو نمی شناسی؟ به نظرت من اینجوری با یه بچه رفتار می کنم؟

-چه می دونم. من اصلن نشناختمت. تو روی بدت رو از من قایم کردی

لادن از جایش بلند شد و گفت: یعنی چی؟ وقتی می گم نزدمش یعنی نزدمش چرا باورت نمی شه؟

مرد که ابروهایش را درهم کشیده بود پرسید:پس اون زخما چیه؟

لادن صاف توی چشمهایش نگاه کرد و گفت:فکر کردی من مثل وحشیا چنگ و پنجول نشون می دم؟

مرد اصرار کرد:پس اون زخما چیه؟ چطوری خودش کمر خودش رو کبود کرده؟

لادن مکث کرد.نگاهش افتاد به کمد و سریع آن را به تخت و ملافه های در هم پیچیده انداخت و گفت: دخترت روانیه.فکر کردی من برات نقش بازی می کنم ؟یا وقتی نیستی ذات پلیدمو نشون می دم؟ یه کم منطقی باش

-من منطقی باشم؟ من منطقی هستم. شما زنها منطق حالیتون

لادن حرفش را قطع کرد: این بحثای تخمی رو برای من راه ننداز. زنها منطق حالیشون نیست.کجای حرف من بی منطق بود؟

-خیلی خب. چرا سعی نمی کنین با هم کنار بیاین؟ چرا به زدن می رسه؟

لادن صدایش را بالا برد و گفت:وای خدا. چرا نمی فهمی؟ می گم نزدمش .نزدمش .نزدمش. من دستمو به اون دختره ی نکبتت نزدم

لحظه ای خیره به هم نگاه کردند. ابروهای هر دو در هم رفته بود و چشمهایشان از خشم برق می زد.لادن پشتش را کرد به او و مرد دستی به ریش و سبیلش کشید.لادن با نگاهش دنبال چیزی گشت تا خودش را سرگرم کند.مرد گفت:می برمش خونه مامان

لادن گفت:آره ببرش خونه مامانت تا کل فامیل بگن دست رو بچت بلند کردم

در آیینه سایه ی او را دید که به شتاب از اتاق بیرون رفت.صدای شرشر آب را در دستشویی شنید؛قلبش به تندی می تپید و پاهایش هم از تپش تند قلبش اندکی می لرزید.یاد دست توی کمد افتاد.

 به نرمی از تخت بیرون خزید و رفت سمت کمد،چون ناگهانی بلند شده بود،سرگیجه گرفت؛چشمهایش را که بست تصویر دست سرد و بی جان دخترک در کمد در ذهنش جان گرفت،تپش قلبش با هر قدمی که به سوی کمد برمی داشت بیشتر می شد.همانطور که چشمهایش را بسته بود با سر انگشتانش در کمد را باز کرد،انگار زمان را متوقف کرده بودند.یادش به دستهایش دور گردن دخترک افتاد.اما سر و صدایی درکار نبود و چیزی از کمد به بیرون پرتاب نشد.درد در قفسه ی سینه اش به اوج رسید. لای پلکهایش را گشود و وقتی چشمش به تاریکی عادت کرد، جز لباسهای تاشده چیزی ندید،نفس عمیقش را بیرون داد و در را تا آخر باز کرد و زاویه های کمد چوبی را وارسی کرد و زیرلب گفت خدایا شکرت،وقتی سنگینی نگاه مرد را حس کرد،چند بار سرفه کرد تا مبادا حرفش را شنیده باشد و دامنی سرخ را از زیر لباسهای تا شده بیرون کشید تا جای لباس خواب بپوشد.دراز کشید روی تخت و بالش را در آغوش کشید و با انگشتانش محکم فشار داد.زمزمه کنان با خود گفت: خواب بود..فقط خواب دیدم...خواب...

-خواهرت کی می یاد؟

زیر لب گفت:الان می رسه

مرد کمربندش را از کشو بیرون کشید و گفت:من باید برم سر کار. مگه نگفتی خواهرت میاد؟

-آره ...تازه ساعت هشته

-می دونم. کی میاد؟

-میادش بابا. نترس نمی زنم دخترت رو

-من فقط می خوام ببینم تو خونه م چه خبره.همین

-من قبلن بهت گفتم تو خونت چه خبره

بالش را پرت کرد کنار.صدای زنگ در که آمد مرد رفت بیرون. صدای احوال پرسی مونا را شنید.رفت سمت در و نگاهی دیگر به کمد انداخت و باز دردی در قفسه ی سینه اش حس کرد.رفت بیرون و در اتاق خواب را محکم بست. مرد بدون اینکه به او نگاهی بیندازد از خانه رفت بیرون و لادن رفت تا مونا را ببوسد.

-سلام

-سلام خوبی؟

مونا جواب داد:نه بابا.چه خوبی ...اول صبحی همه رو زا به راه کرده

-صبحونه چی می خوری؟

-الان که نه. فقط یه چایی بده من خوابم بپره.دیشب مثلن اومدم زود بخوابم. تا ساعت دو تو یوتیب بودم به دیدن کلیپهای چرت.آخرم رغبت نکردم گزارشام و تموم کنم. تا چشم باز کردم دیدم دو نصفه شبه. خوابم نبرد تا سه ...آخر نمی دونم چطور بیهوش شدم

مونا مانتواش را زد سر چوب لباسی و شالش را که در انبوه فرهای موهایش گیر کرده بود بیرون کشید و گره ای را که موها به شال خورده بودند باز کرد. آن را سر چوب لباسی روی مانتوی آبی رنگش گذاشت. لادن رفت سمت راست و از چند پله بالا رفت تا وارد آشپزخانه شود. آشپزخانه با همان دو سه پله به اتاق  نشیمن وصل می شد .کتری را برداشت و صدای شر شر آب که بلند شد دختری جوان از توی اتاق بیرون آمد و به آنها خیره شد. پشت لب و روی پیشانی اش خطی پر از جوش های سرخ بود و اندامی استخوانی داشت با شیارهای سرخ و کبودی روی بازوانش .ابروهای پرپشتش هرکدام به سمتی رفته بود. سینه لاغرش را داد جلو و مثل خروسی که آماده ی قوقولی قوقو باشد ایستاد. داد زد:من خوابم مثلنا

-مگه ما چی گفتیم؟

-هیچی اول صبحی عربده می کشین.از خواب پریدم

لادن بدون اینکه به او نگاه کند گفت:برو تو اتاقت

-نمی خوام. دلم نمی خواد

-نرو هر کاری می خوای بکن

همانطور دست به سینه به آن دو نگاه می کرد.لادن پشتش را کرد به او و رفت تا کتری را روی گاز بگذارد. دخترک همانطور که با چتری هایش بازی می کرد گفت: هرکاری هم بخوام می کنم.که چی؟چی فکر کردی

برگشت سمت اتاقش. پشت بازوی کبریت مانندش چند خط عمیق یک سانتی افتاده بود انگار با چیزی سوخته باشد.

لادن زمزمه کنان پرسید:جای زخما رو دیدی؟

مونا سرش را تکان داد و گفت: باید همون کار رو که گفتم بکنی

-الان؟ این همش خونست. کی بذاریم؟ کجا بذاریمش اصلن؟کی بیان وصل کنن این نباشتش؟

از آن بالای آشپزخانه نگاهی به خانه ی مستطیلی شکلش انداخت. نگاهش از روی دیوارهای لخت آبی رنگ که جای تابلو هایی  روشن تر از باقی دیوار روی آن دیده می شد رد شد و اضافه کرد:می فهمه

-به درک که می فهمه

-تو چای لازمی...

هردو وارد اتاق خواب او شدند و لادن بدون اینکه نگاهی به کمد بیندازد روی تخت دراز کشید،مونا کنار او دراز کشید و پلکهایش را روی هم گذاشت.

مونا به در و دیوار لخت اتاق اشاره ای کرد و بدون اینکه پلکهایش را باز کند،پرسید: تابلوهات کوش؟عکسا رو چکار کردی؟

لادن با سر به اتاق دخترک اشاره کرد و گفت: بردم آموزشگاه،ترسیدم باقیشم خراب کنه

نگاهی به مونا انداخت که موهای فرش صورتش را قاب گرفته بود.

-خوابم پریده...خستمه ولی خوابم نمیاد

دستی به موهای کوتاه قهوه ای رنگ خود کشید و به سقف اتاقش خیره شد.مونا چند نفس عمیق کشید و گفت:بیدارما...فقط چشام خسته است

لادن رو کرد به او و پرسید:.کارت چطوره؟سفر خوش گذشت؟

-نه بابا...اصلن به خودم بود نمی رفتم...منظره عالی بود ها...همه جا پر مه بود...کل جنگل رفته بود توی مه و ابر...به قله که میرسیدی انگار داشتی ابرا رو نفس می کشیدی ...ولی خب با هر کسی خوش نمی گذره...اونم تیم ما...همه می خوان سایه ی همو با تیر بزنن

-باید با من می رفتی

-میدونم

-من میرم صبحونه آماده کنم

لادن رفت و چند چیز از یخچال در آورد و روی میز چوبی گذاشت،مونا هم چند دقیقه بعد آمد، لادن ظرف پنیر و شیشه ای مربا برداشت و روی میز سراند و رفت تا نان ها را توی فر گرم کند.وقتی بوی نان گرم پیچید توی آشپزخانه مونا را دید که آب جوش را در فلاسک ریخت و روی میز گذاشت.

-اصلن یادم نیست کی اونجا بودم...پونزده سال پیش...خدایا...پونزده سال شد...

لادن نان ها را گذاشت روی میز و همانطور که ایستاده بود به دستهایش زل زد.ذهنش صحنه خواب را واقعی درست مثل همین لحظه به یادش آورد. حتا به ور ور مدام خواهرش گوش نمی داد که اینبار داشت در مورد چایی زغالی حرف می زد و یک دسته همکار احمق.

لادن همچنان به دستهایش زل زده بود.گفت: مونا؟

نگاهش را از روی دستهایش برداشت و نشست پشت میز.دستهایش را چند بار کشید به دامنش انگار بخواهد پاکشان کند. زمزمه کنان گفت:

دیشب خواب دیدم دارم می کشمش...

نگاه وحشت زده اش را به میز دوخت.مونا به خواهرش زل زد که رنگش پریده بود. یک استکان چایی جلوی او گذاشت و گفت:خواب بوده

-بعد توی خواب، راستش...

صدایش را پایین آورد که تنها او بشنود: خواب خیلی ناجوری بود،خواب دیدم بهم حمله میکنه و من نمیتونم حرکت کنم،یا خیلی آروم حرکت میکنم و نمیتونم تند از کنارش رد شم، خواب...

حرفش را قطع کرد و نگاهی به خواهرش انداخت. گفت:این اواخر بدترشده؛ وضوحش، نه سیاه سفیده، نه مات و کدر،مثل همین الان که من و تو کنار هم نشستیمه،دقیقن مثل الان و مغزم تشخیص نمیده...یا گولم میزنه که ...مثلن پرواز کنان اومد سمتم و من شک نکردم که خوابه

-آره خب این جوری میشه

مونا به او نگاه کرد که دستهایش را لای دامنش پنهان کرده بود و با هر جمله رنگش بیشتراز پیش می پرید:

-آره...بعد انقدر منو نیشگون گرفت که آخر گردنشو گرفتم و خفش کردم

با چشمانی گرد از تعجب به او نگاه کرد:نمیخواد درآیی بگی اینا عادین...چون نیستن...

-قرار نیست همه خوابا واقعی از آب دربیان...فقط چیزی رو نشون میدن که بیشتر همه میخوای یا بیشتر همه ازشون می ترسی ...همیشه همین بوده

وقتی دید لادن چیزی نمی خورد دستی به بازوی او زد.

-اگه واقعن این کارو کردم چی؟

مونا غرید:ههه. .مزخرفه...مزخرف نگو

-راستش از انتخابم مطمئن نیستم...

-ببین...فقط به خاطر اضطرابه،...تو آزارت به مورچه هم نمیرسه

-اگه برسه چی؟

مونا دستش را بیهوده جلو برد و چشمهای عسلی اش را به چشمان خواهرش دوخت.از جیبش پاکتی بیرون کشید و به او تعارف کرد:بیا...باید از اضطرابت کم کنی...همین

لادن زمزمه کرد:دیوونه شدی...همین مونده بفهمه تو سیگار می کشی

و با آرنج استخوانی اش پاکت را هل داد عقب: همین که فهمید می رم پیش روانکاو خودش خیلیه. صدام می زنه روانی زنجیری حالام بتو بگه معتاد

-معتاد چی،تفریحیه

این را با نیشخندی گفت و دستش را با ولع به پاکت کشید. لادن چیزی نگفت.مونا انگشتهایش را که به پاکت سیگار کشیده بود،بو کشید و زبانش را به انگشت ها کشید تا خواهرش بخندد.با لبخند گفت:می دونی اگه سطح اضطرابت رو میاوردی پایین باز یک چیزی...حالا بره بگه به همه....مگه مهمه

-مهمش می کنه...

-شاید سیگار خوابای اله بله ات رو کم کنه

-می دونی از خوابام نمی ترسم...نمی ترسیدم...فقط... اولش تو خواب سرش داد می زدم. بعدش شروع کردم به زدنش. حالا هم که... بعضی وقتا عجیب و غریب می شن... اولاش خواب میدیدم ظرف غذاش دستشه و نشون باباش داد.کلی نمک داشت از ظرف می ریخت بیرون.اشاره کرد به من گفت این می خواد منو بکشه...وقتی هم که...میدونی.... اوضاع مسخره تر هم شد. خودش افتاده بود روی زمین . اونوقت یه نسخه ی دیگه اش اومد توی اتاق.محمد هم کنارم سبز شد. برگشت جسد خودش رو به محمد نشون داد و گفت ببین بابا.بهت گفته بودم منو می کشه...اونوقت من...

دستهایش را محکمتر لای چین های سرخ دامنش فشار داد و رنگش مثل دیوار پشت سرش سفید شد.

-اینو بخور،رنگت پریده

لادن سرش را به چپ و راست تکان داد. مونا گفت: اینها فقط خوابه...واقعی نیست

-نه...پس چرا اینقدر واقعی بود؟اگه پیش آگاهی باشه چی       

-پیش آگاهی دیگه چه مسخره بازیه

-یعنی از قبل بدونی ... چی توی آینده اتفاق بیفته؟

-انقدر خزعبل نگو دختر...خودمم می دونم پیش آگاهی چیه...فقط گفتم مسخره بازیه...واقعی نیست...ببین من که اصلن خواب نمی بینم...یا چمی دونم..می بینم ولی هیچی یادم نمی یاد ازشون...تو فقط به یه استراحت ...فاصله...هرچی باشه نیاز داری ...همین...ذهنت خسته است

لادن بار دیگر به لقمه ای که مونا گرفته بود نگاهی انداخت و اخم کرد.مونا اصرار کرد : بخور این رو...رنگت خیلی پریده...باید با من بیای بریم سفر....می ریم نیس...با هم...یک هفته می تونی در بری؟

-اگه آموزشگاه قبول کنه آره...

-برات خوبه

-کاش همین الان می رفتیم

-آره...ولی خب شنگن خودش بیست روز طول می کشه تازه وقتم باید بگیرم...

-راستش داشتم فیلم چرنوبیل میدیدم

مونا خودش لقمه را خورد و لقمه ی دیگری گرفت:همون نیروگاهه اتمیه؟

-آره...یه جاش بود مامور شدن برن حیوونای اون منطقه رو بکشن...بعد...پسره جوون بود و نمیتونست...آخر که یه سگ پیدا کرد و شلیک کرد بهش حالش بد شد،نمیتونست کارش و رو تموم کنه.فقط....دوستش بجاش کار و تموم کرد، میگفت حس میکنی دیگه هیچوقت خود قبلیت نمیشی...درحالیکه روز بعد پا میشی و میبینی از اولشم همون بودی...

-اینا چه ربطی به تو دارن؟اینها کوچکترین ربطی به تو ندارن...

-تو روزنامه خوندم یبار...که نامادری بچه ش رو همینجور کشته...اونم خیلی روی اعصاب می رفته...ولی...

مونا این جمله را از روی لبهای خواهرش لب خوانی کرد و گفت:چرت نگو.اینها همش خوابه...بی معنی و گیج و آشفته مثل همه ی خوابهای دیگه من هیچوقت از خواب و رویا خوشم نیومده،اصلن بذار یه چیزی نشونت بدم...انقدر تو فکر نرو

ضربه ای ملایم به سر لادن زد و گفت:تو دفتر یه خاله خامباجی برام آوردش...

بلند شد.رفت و یک دسته کارت تاروت از کیفش در آورد و برگشت توی آشپزخانه.در حالیکه کارتها را روی میز می چید گفت:

هفتاد و چهار تا کارت اینجا دارم...هربار احتمالای مختلفی میاد...فقط بخش جالبش اینه که هیچ کدومشون واقعن اتفاق نمی افته...هیچ کدومشون در واقع...اما بببین من تو ذهنم مسافرت دارم و انگار هربار که بر زدم توی فال اومده...

موهای فرش را زد کنار

:به نظرت جالب نیست؟ به نظرم قدرت ذهن خودمونه که باعث میشه هربار...

او که کارتها را روی میز میچید و یکی یکی برعکس میکرد ادامه داد:...بیاد بالا...

کارتی که مردی را نشسته بر تخت با دو ابولهول نشسته روی زمین نشان می داد را بالا گرفت.

-کی بهت داده اینها رو؟

-قبل سفر بود... این زنه اومد توی دفتر من،دو نفر رو مسموم کرده بود، بهم گفت شماره ام رو یکی از مشتری هاش بهش داده...متوجه شدم آدم معمولی ای نیست،نه ظاهری،نه...گرچه ظاهرشم همچین به آدمهای عادی نمیخورد،با اون دستکش خزش توی این گرما یا مانتو و شال زرق و برق دارش،بهش می خورد چهل و پنج سالش باشه...با بوتاکس زیاد و موهای شرابی...یه جورایی بچگونه...وقتی باهام دست داد انگار توی دستش برق داشت،میگفت بیست ساله فالگیری میکنه و درآمد خوبی هم داره؛گرچه آدم پول جمع کنی نیست و هرچی درمیاره برباد میده برای لباس و دکور خونش،گفت دلایل موجهی داشته که اون دو تا خانم میخواستن اول مسمومش کنن و بعد بهش حمله کنن و اون رو بکشن، وقتی گفتم دلایل موجهش چیه،این دسته کارت رو بیرون کشید و پهن کرد روی میزم،یکی بود که انگار از پشت بهش خنجر زده بودن ...آها این کارت...

مردی را که دسته های شمشیر در بدنش فرو رفته بود نشان داد.

-گفت کارتها مدام اون هفته داشتن بهش هشدار میدادن....گرچه به نظرم شر و ور میومد،یک مشت خزعبلات، انگار متوجه فکرم شد

لادن به او نگاه کرد که با اشتیاق حرف می زد و دستهایش را موقع حرف زدن تکان می داد.مونا جرعه ای چایی نوشید و لادن پرسید: یعنی چی که متوجه فکرت شد؟

-توی چشمام نگاه کرد،چشماش مثل چشمهای بچه های دوساله می درخشید،گفت میدونه من دارم به چی فکر میکنم...من هم لبخند زدم خیلی مودبانه و گفتم سراپا گوشم...هیچ قضاوتی نمیکنم،نه تا پایان جلسه مون!اونم گفت چرت میگم و الان توی فکر اینم که توی این سن،شال زرد براق به اون نمیاد و اینکه میدونه من فکر میکنم خرعبلات میگه،راستش موهای تنم یکم سیخ شد،چون به ادبیاتی که استفاده میکرد،نمیومد هیچوقت از کلمه ی خزعبلات استفاده کنه،بهم نگاه کرد و ادامه داد:حتی میدونم قصد داری با عزیزت که به تازگی ازدواج کرده برین فرانسه،ولی مطمئن نیستی اون باهات بیاد

-خب؟

مونا کارتها را یک دستی از روی میز جمع کرد.بلند شد و همه آنها را درکیفش ریخت،تا ننشست چیزی نگفت،آنگاه جرعه ای چای نوشید و گفت:داشتم فکر میکردم برم نیس،ولی به تو هم نگفته بودم

-شاید یه چیزی پرونده،تو که نمیخوای بگی فال و این "خزعبلات به قول خودت " باورت می شه؟

-نه...من خودش رو باور کردم،من...به هیچکس نگفتم تو دوباره ازدواج کردی، به هیچ کدوم از همکارامون،اون از کجا میدونست؟

-شاید ایسنتاتو چک کرده

-عزیزم، میگم که من تا اون روز ندیده بودمش،اولین جلسه اش بود.ایسنتای منم خصوصیه...فقط شما رو دارم.همکارا هم که بلاکن

همشون؟

-همشون به جز ابطحی...

-اتفاقی پرونده یا شاید از ابطحی شنیده

-ابطحی اهل چیت چت و خوش و بش و حرف زدن نیست...راستش اصلن ندیدم بیست تا جمله با هم رد و بدل کرده باشیم

وقتی لادن دهانش را گشود تا چیزی بگوید مونا دستش را بالا برد و گفت:

حالا صبر کن تا حرفم تموم شه،انفدر بیقراری نکن،من داستان گوی بدیم،ولی شنیدنش ارزشش رو داره،به تو هم ربط داره..حالا ربطشو میبینی....بهش گفتم قصد سفر ندارم، لبخند زد و گفت بهتره تنها نرم نیس،حتی اسم شهرو هم آورد.ازش پرسیدم چرا و گفت اونجا حتما خاطراتی هست که تنهایی از پسشون برنمیام

-اون حتما از همکارات شنیده با فریبزر رفتی نیس،یا عکستو دیده

-عکس شوهر من رو ازکجا دیده؟

لادن به خواهرش زل زد.دوست داشت بحث را طوری تمام کند اما خودش ادامه داد:خب چی میخوای بگی؟به نظرم که یکی از همکارات خواسته سربه سرت بذاره،نگو طرفدار فالگیرا شدی

مونا لبخند کجی زد و گفت:نمیذاری حرفمو بزنم،من تا حالا به کسی...حداقل به همکارام نگفتم قبل عروسی با فریبزر رفتیم نیس...کسی هم قرار نبود بدونه ما قبل عروسی با هم بودیم.من فقط میخوام بگم این زن خیلی توانایی عجیبی در ذهن خوانی داره،انگار فکرای آدم...مثل...مثل انرژی از سرش بیرون بزنه و اون بتونه بخونه...

مونا ساکت شد.لادن نگاهی به او انداخت و دهانش را بازکرد،اما بست و دوباره بازکرد و گفت:فکر مگه از ذهن ...بیرون میزنه؟

-نمیدونم...فقط...چیزی که باعث شد شک ام بیشتر شه تو و فریبزر بودین،و نیس...راستش، با اینکه خیلی تعجب کردم و فکرکردم میتونه ذهن آدم رو بخونه...انگار ذهن چیزی بیرون مغز آدمه یا همچین چیزی...بهش گفتم من نیس نرفتم...و عزیزی هم به این مشخصاتی که گفتین ندارم

لادن حس کرد دستهایش انرژی دارند و این انرژی یا کبودی از دامنش به قلبش می رسد و قفسه ی سینه اش درد می گیرد. دستهایش را از لای دامن در آورد و انگار تازه شسته باشند پایین انداخت تا با بدنش تماسی نداشته باشد و برای اینکه بیشتر به آن صحنه کمد فکر نکند پرسید:

-باور کرد؟

-نه؛لبخند زد و گفت می دونه که فکر می کنم شیاده و متقلب...مشتری های ثابتی داشته و یک روز توی ویلاش ...آره ویلا...سپیدان ویلا داره با کلی درخت سیب ...توی حیاط بوده و برای این دو تا مشتریش فال می گیره...در مورد فروش خونه بوده که خوب میاد.با سرکتاب و فال قهوه و این چیزا.ولی مشتری ها می رن و خونه یا زمین رو می فروشن و

مونا بشکنی زد و ادامه داد:یهو قیمت خونه سر به فلک می کشه...اونهام می رن پول قرض کنن و دو تا کوچه پایین تر یه خونه کوچک تر از اولیه می خرن با کلی قرض. حالا قضیه اونجاش جالبه که این خانم به جای پول بی ارزش طلا و سکه و نیم سکه می گیره

مونا به دست های لادن نگاهی انداخت و دست او را گرفت و روی میز گذاشت.لادن لبخندی عصبی زد و گوشه لبش چندبار پرید. گفت:شوخی میکنی

-نه

-من تو آموزشگاه کمرم خورد می شه از صبح تا شب...برای چندرغاز

-میدونم...خلاصه اون دو تا خانم با باجه تلفن بهش زنگ می زنن و میگن که باید حتمن ببیننش و اون روز هم شوهر و نوه اش رفته بودن کوه پیمایی تا آویشن کوهی و سیرموک بچینن،فهمیده که زیرنظر گرفتنش و فکر کرده اگه در و باز نکنه حتما در رو می شکنن یا از دیوار میان تو،اونم دو تا قهوه آماده می کنه و تا در رو باز می کنه می گه خوب کردن که اومدن و خواب بدی در موردشون دیده و خانوادشون در معرض خطر جدی ان و بهتره سریع فال بگیرن

لادن دست مونا را پس زد و با دست لرزان برایش چایی ریخت.حس می کرد دستهایش همه چیز را آلوده می کند:

اونام فال گرفتن؟

-ظاهرا هشدارش موثر افتاده،هردوشون میان و میشینن زیر درخت سیب کنار هال و قهوه میخورن و تا ته فنجون و برگردوندن روی نعلبکی و آروم گذاشتنش روی میز...حالشون بد شده و اون تونسته فرار کنه بیرون و در و قفل کنه و زنگ بزنه به پلیس

-چرا همون اول زنگ نزده پلیس؟همون وقت که از باجه زنگ زدن

مونا شانه ای بالا انداخت و گفت این هم حرفیه،اما...گفت باجه درست سرکوچه بوده و سی قدم تا خونه فاصله داشته

- پس چجور توی سی قدم  قهوه دم کرده؟

-به نظرم برای دست به سر کردن ما داستانی سرهم بافته بود،اما دراینکه باهوشه و حس ششمش قویه شکی نیست،کافیه یه نگاه به صورتت بندازه تا بفهمه چته

-اینو که همه میتونن،این روزها کی دیگه احساسات خودشو کنترل میکنه؟همه میفهمن چه مرگته...توچی حدس میرنی؟چی به ابطحی گفتی؟

-راستش زنگ زدم وگفتم مورد جالبی برام فرستاده و خواستم نظرش رو بدونم.اونم گفت دوتا زن بزور وارد خونه نشدن.ولی پلیس توی کیفشون چکش و پیچ گوشتی پیدا کرده

-احتمالن می خواستن کارش رو تموم کنن

لادن دستش به استکان چایی خورد و آن را برگرداند. ولی خالی بود. مونا که او را زیر نظر گرفته بود گفت:

-آره...من که نمیتونم بگم واقعا اون دو تا زن قصد چه کاری داشتن؟تو دادگاه فقط با چیزی که سرت اومده کار دارن،نه چیزی که قرار بوده سرت بیاد

-زنها چی شدن؟

-رفته بودن برای معاینه همون شب و خب تنشون سالم بوده.موقع شستشوی معده ابطحی کامل معاینشون میکنه تا ببینه زخمی شدن یا کتکی خوردن یا خیر، می بینه فقط مسمومیت درکاره،اما روز بعد اون دوتا خانم بهش مراجعه میکنن و زخمهایی رو نشون میدن که ادعا میکردن آذر خانم فالگیر باعثش شده

-وا...

-میرن توی اتاق برای معاینه،ابطحی میفهمه هر کدوم رو اون یکی کتک زده تا نگن خودشون خودشون رو زدن

-ولی...

-دیر اقدام کردن...ابطحی بهشون میگه دست از مسخره بازی بردارن چون دیروز صحیح و سالم بودن و اون کبودی ها به هیچ وجه قابل قبول نیست و لخت و عور توی اتاق ولشون میکنه و میره بیرون

مونا خندید اما لادن به او نگاه کرد و گفت:پس...میشه ثابت کرد که خود زنی هست یا نه؟

مونا سرش را تکان داد و گفت :ابطحی سی ساله داره کار میکنه،دستتو ببری جلوش میدونه تا کجاش کار گاز سگه و تا کجاش خودت بودی،

-پس...اگه...

-حتما باید بریم پیشش،اون وروجک هم باید بیاد،نمیتونم دیگه تنهاتون بذارم

لادن دستهایش را در دامنش فرو برد.

 صدای بلند موسیقی هر دو را از جا پراند.مونا به لادن نگاهی انداخت و به پیشانی اش چین انداخت:این دیگه چیه؟

-آزار صوتی

نیم خیز شد تا برود سمت اتاق اما پشیمان شد. در کرمی رنگ اتاق دخترک با تابلوی مزاحم نشوید و اسکلتی روی آن رو به رویش بود.لادن بدون اینکه در بزند راهش را کج کرد سمت اتاق خودش. بدون اینکه به کمد نگاهی بیندازد از روی میز دسته ای کاغذ و یک مداد برداشت و برگشت.

دختر بدون قطع کردن صدا در اتاق را باز کرد و در حالیکه روی پنجه های پاهای لاغر و استخوانی اش راه میرفت پایش را روی فرش پرزدار و دستباف قشقایی گذاشت.

-اگه همسایه ها اومدن سرت به خاطر سر و صدا،خودت باید جوابشون و بدی

لادن که از کنارش می گذشت این را گفت و برگشت توی آشپزخانه.دخترک رفت سمت سرویس بهداشتی. مونا پرسید:چرا مادربزرگ عزیزش کاری نداره بهش؟

لادن جوابی نداد. به صدای آهنگ گوش دادند که از اتاق بیرون می آمد.صدای موزیک با جیغ و کلماتی نامفهوم همراه شد.مونا پرسید:درساش چطوره؟

-می گن قبل ما... باباش می گفت نمره اول کلاسه...ولی الان

لادن سرش را به چپ و راست تکان داد،دسته ای کاغذ برداشت،فاصله ی بین چشم و گوش و بینی پرتره ها را با مداد اندازه گیری میکرد و روی برخی علامت می زد و اندازه لب یا شکل و خطوط کنار بینی را تصحیح میکرد.مونا بلند شد تا ببیند او در هال چه می کندو زیر لب گفت:کم مونده اینجا بشاشه قلمروش رو مشخص کنه.لادن به زمزمه ی مونا خندید.

صدای مونا را شنید و باز به دستهایش نگاهی انداخت که کبود نبود و مداد را محکم فشار می داد.

-سلام فسقل جون

-فسقلی عمته

-این چه آهنگیه...تو مثل تفی کف خیابون؟به چی سگ بری؟تو اصلن می فهمی اینها یعنی چی بچه...این چه خواننده ایه دیگه؟

-خوبم می فهمم...تو لازم نیست فضولی کنی...خودش کم بود خواهر نکبتیش هم آورده خونه من

وقتی حرف می زد سیم کشی روی دندان هایش مشخص می شد و دستش را جلو دهانش می گرفت.برگشت توی اتاقش.

-تن سعدی تو گور لرزید با این شاعرای جدید...چرا انقدر شعراشون زننده شده لادی؟

مونا برگشت سر میز و با اشتها مشغول خوردن نان و کره و مربا شد.

-نمیدونم...برام مهم نیست...

ولی داشت به داستان آن نامادری که چند سال پیش در روزنامه خوانده بود فکر می کرد. پشیمان شده بود چنین خبری را خوانده و دیگر صحنه حوادث را نخوانده بود. همین دختر, همین قصه و آخر سر, نامادری سر بچه را بیخ تا بیخ در حمام بریده بود. لرزشی سر تا پایش را گرفت که از چشم مونا دور نماند و رنگش بیشتر پرید. مونا برای اینکه حواسش را پرت کند سرش را تکان داد و گفت:گناه داره اینم. یادمه اون جوشای زشت رو که داشتم از همه بدم می یومد...یادته چند بار با بابا دعوامون شد؟...

وقتی دید خواهرش چیزی نمی گوید گفت:چی بپزیم ناهار؟ بلند شد و به زور لقمه ای را در دهان لادن گذاشت. لادن لقمه را به آرامی جوید و زیر لبی  گفت: ولش کن...یه چیز سفارش می دیم

به هیچ وجه نمی خواست داستان حوادث روزنامه را برای خواهرش بگوید. حس می کرد همان هایی را هم که تعریف کرده زیادی بوده و خوب نبوده است. یادش به داستان دیگری در حوادث افتاد. پدری سه پسرش را کشته بود.

مونا بلند شد و ظرف کره و مربا را برگرداند توی یخچال. میز را تمیز کرد و هر دو از آشپزخانه بیرون آمدند و روی مبل رو به روی تلویزیون نشستند.

مونا پرسید:ناهار چی بخوریم؟ لادن سرش را تکان داد و گفت:پیتزا می خوریم

دخترک ایستاد در چهارچوب در اتاقش و آنها را زیر نظر گرفت. دستش را برد سمت جوش های روی صورتش که سعی کرده بود با کرم پودر بپوشاند و  یکی را با دو انگشت گرفت و ترکاند. مونا زل زد به دخترک که داشت محتویات جوشش را می کشاند به تاپ خاکستری رنگش و گفت: اینجور خل بازی در میاری فقط خودت اذیت می شی

-مهم نیست. می خوام از اینجا بره

-با چی خودتو زخم و زیلی کردی؟

دخترک نیشخند زد و جوشش را بیشتر فشار داد.اینبار از جای جوش خون بیرون زد.

لادن نقاشی ها را تصحیح می کرد و مونا تلویزیون را روشن کرد و نفهمیدند دختر چطور از پشت سرشان سر در آورد.شاید از عمد شاید هم نه پایش لیز خورد و زد زیر آرنج لادن. تخته شاسی و کاغذها پخش شد روی زمین.لادن لبهایش را جمع کرد ولی چیزی نگفت. به جایش مونا داد زد: پناه بر شیطون. دختر تو چه مرگته؟ چرا اذیت می کنی؟

-من اذیت نکردم.اگه بخوام اذیت کنم دوستام کلی توصیه داشتن... من دختر خوبی بودم کاری نکردم...وگرنه اینقدر اذیتش می کردم دمشو بذاره روی کولش و فرار کنه بره همون قبرستونی که اومده. اینجا خونه ی منه. نه پناهگاه یک مشت گدای بی صفت بدبخت

لادن پوزخند زد. مونا ابروهایش را برد بالا و گفت: پناهگاه چی ؟ اینو از کجا یاد گرفتی؟

-از جایی یاد نگرفتم. تو چقدر احمقی... شما بدبختا با بابای من به نون و نوا رسیدین

لادن زد زیر خنده.مونا که چشم از او برنمی داشت گفت: دختر با این کارات خودت دیوونه می شی

دخترک ابروهایش را در هم کشید و به لادن نگاه کرد که هنوز می خندید. گفت: زهرمار. پیرزن اکبیری.چرا از خونه ی من نمی ری بیرون؟ من نمی خوام بابامو با کسی شریک بشم

مونا که هنوز ابروهایش بالا بود و نمی دانست چطور به او نگاه کند،بلند شد تا کاغذها را از روی زمین جمع کند و گفت:خب سخت بچسب به بابات. شاید بزرگ که شدی بتونی باهاش ازدواج کنی

لادن اشک هایش را پاک کرد و گفت: بس کن تو رو خدا.منو می کشین امروز

دختر بغض کرد وگفت:من نمی خواستم بابابم زن بگیره

مونا حرف لادن را قطع کرد و گفن: خب چکار کنه؟ اگه بابات زن نمی گرفت چکار می کرد؟با تو ازدواج می کرد؟

لادن نفس عمیقی کشید و دخترک انگشتان وسط هردو دستش را آورد بالا  و داد زد: تو پیرزن وقیح ...عوضی

دوید سمت اتاقش، از توی اتاق داد زد: به بابام می گم چی گفتی

مونا طوری که او حتمن بشنود داد زد: عه؟ خب بگو.اینجوری می فهمه تو اونو فقط واسه خودت می خوای و شریک نمی خوای. لادن که هنوز می خندید گفت:مونا ...خفه شو.

دخترک در چهارچوب در ظاهر شد و به لادن زل زد و گفت:میدونی چیه،من شبها میام توی اتاق،بالای سرتون که یک وقت کاری نکنین،یه بار تا صبح بیدار بودم،شش بار چکتون کردم،یه بارم پای تخت خوابیدم

هر سه ساکت شدند و دو زن به دخترک زل زدند.لادن طاقت نیاورد و گفت:چون دیوونه ای...روانی

دخترک تف انداخت روی فرش و برگشت توی اتاق،در را به هم کوبید و صدای شکستن گلدانی و شیشه ای به گوششان رسید. به هم نگاهی انداختند و لادن دوید سمت اتاق. دخترک ایستاده بود کنار پنجره ی باز اتاق و داشت خودش را با صورت به دسته صندلی می کوبید.دست هایش را داده بود عقب. لادن دم در میخکوب شده بود و به این صحنه نگاه می کرد اما مونا دوید سمت دختر. دستهایش را از پشت گرفت تا او را از صندلی دور کند.دخترک در دستانش تقلا می کرد و از دستش لیز خورد و شروع کرد به کوبیدن پیشانی اش به صندلی که دیگر خون افتاده بود. تنها زمانی بس کرد که صدای لادن را از کنار در شنید که می گفت:خب ادامه بده خانم... فیلمت اینجاست

دخترک برگشت و موبایل را در دستش دید. خون از کنار چشمش جاری شده بود و لیز می خورد پایین سمت چانه اش.پلک چشم راستش را بست تا خون در چشم هایش نرود و داد زد: بدش به من

-نمی دم

دوید سمت او ولی مونا برایش جاپایی گرفت و افتاد روی زمین و گفت: 

-حالا بابات می فهمه چه جونوری هستی

دخترک بلند شد و دوید سمت لادن.مونا هم دوید سمت آن دو. لادن پشت میز ناهارخوری پناه گرفت.دخترک سرخورد و میز را گرفت تا زمین نیفتد و داد زد:بدش به من

-بگیرش اگه می تونی

لادن این را گفت و ایستاد پشت میز و به خیال اینکه دخترک می دود سمتش هر دو راه احتمالی فرار را در نظر گرفت.اما دختر پرید روی میز و با خونی که می چکید روی میز به سمت او آمد.

لادن جیغی زد و رفت کنار یخچال روی انگشتان پایش ایستاد.دستش را برد بالا و موبایل را پرت کرد روی سر یخچال. دخترک او را کنار زد و صندلی چوبی آشپزخانه را کشید سمت یخچال.مونا او را متوقف کرد: خب حالا اون رو بگیری ازش.این یکی رو میخوای چکار می کنی؟

دخترک روی صندلی برگشت تا به مونا نگاهی بیندازد که با موبایلش داشت از او فیلم می گرفت: خودت زدیم...چرا منو زدی باز؟

و نوک پا ایستاد و دستش را در جستجوی موبایل روی سر یخچال کشید.

-بسه.انقدر فیلم بازی نکن.قدت هم نمی رسه

دو زن کنار هم ایستادند.

دخترک یک دستش بالای یخچال بود و دیگر تکان نمی خورد ولی نگاهش را هم از آن دو نمی گرفت.لبخندی زد و گفت:باشه...اگه فیلمارو حذف نکنی

دستش را پایین آورد.از روی صندلی پایین پرید و بدون اینکه آن را سر جایش بگذارد قدم قدم رفت سمت اتاقش.چند قدم  آخر را دوید و جیغ زنان گفت:می زنم خودم و می کشم تا حرصتون بگیره

صدای قفل کردن در و  تالاپ و تولوپ افتادن چیزی در اتاق آمد. مونا که باورش نشده بود ادای او را در آورد:می زنم خودمو می کشم تا حرصتون بگیره

لادن رفت سمت اتاق. چندبار دستگیره را کشید سمت خودش و در را هل داد ولی  باز نمی شد: در رو باز کن

-نمی کنم

-بهت می گم در رو باز کن

-حالا می بینیم .بابا تا آخر عمر بهت سرکوفت می زنه

صدای کشیدن صندلی روی سرامیک به گوش رسید. لادن برگشت سمت مونا. دست هایش را تکان داد و گفت:مونا. یه کاری کن

مونا همانطور که می آمد سمت اتاق داد زد: ببین وروجک ما طبقه دومیم اگه خودتو پرت کنی پایین آخر آخرش چشمت از حدقه می پره بیرون یا قطع نخاع می شی. فکر نکن مردن همین جور الکیه. یا یکی از استخونات خورد می شه

لادن بازوی او را گرفت و همان لحظه انگار دستش برق داشته باشد رها کرد و داد زد:مونا

مونا توی چشمهای نگران او نگاه کرد و سرش را تکان داد: خیلی خوب ...نترس

و بعد رو به در داد زد: ببین می دونم سخته برات یکی جای مامانتو بگیره. منم پدر خونده دارم ولی هیچ وقت بهش نگفتم بابا

لادن به مونا نگاه کرد و مونا شانه هایش را بالا انداخت و گفت:من نمی دونم چی بگم.نمیتونم با این دهه هشتادیا حرف بزنم

صدای هق هقی خفیف از پشت در به گوش می رسید. لادن او را کنار زد و گفت: ببین نازنین جان اصلن هر چی تو بخوای. بیا این فیلمه رو بهت پس می دم

مونا از پشت قاب فرفری موها به او نگاه کرد و انگشت هایش شصتش را برد بالا.زیر لب گفت:آفرین. لادن لبخند زد و با صدای بلند گفت:باشه؟

صدای تالاپی دیگر آمد و دخترک گفت: قسم بخور

مونا رفت سمت کیفش. دیگه نمی شه. سیگار می خوام. وروجک گه

لادن به مونا نگاهی انداخت که سیگار را گذاشته بود گوشه ی لبش و فندک را روشن می کرد. سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.لادن گفت: خیلی خب قسم می خورم. تو فقط قول بده دیگه بلا سر خودت نیاری

-به قران قسم بخور

لادن شانه هایش را انداخت بالا. مونا که سیگارش را روشن کرده بود داد زد: قسم الکی واسه چی بخوره؟ بذار به من قسم بخوره

لادن انگشتهایش را در هم گره کرد. نمی دانست چه بگوید. به مونا نگاه کرد که دود سیگار را داد توی هوا و گفت: آدم باید به هر چی دوست داره قسم بخوره.بهش بگو به جون مونا. اونم همه کاری می کنه برات

-خفه شو. کسی با تو حرف نزد اکبیری. گفتم فقط به قران قسم بخور

لادن سیگار را از انگشت مونا بیرون کشید و پکی عمیق به آن زد. لادن گفت: باشه.قسم می خورم

-قشنگ جمله تو تموم کن

-به قران قسم می خورم فیلم رو بهت بدم

چند پک به سیگار زد و مونا سیگار را پس گرفت و ادایش را در آورد:معتاد به سیگاری تو

در باز شد.اندام لاغر دخترک در چارچوب در که ظاهر شد شیرجه زد تا او را بگیرد.

-دروغگوهای عوضی ...ولم کنین

مونا دستهایش را گرفت و دخترک خواست دستش را گاز بگیرد که لادن محکم صورتش را با دو دست گرفت تا تکان نخورد. دوست نداشت به او دست بزند اما چاره ای هم نداشت.دستهایش می لرزید و نازنین به لرزش دستهای او خیره شد:بهت گفتم روانی هستی!

مونا همانطور که دستهای دخترک را با دو دست گرفته بود سیگار گوشه ی لبش را دود می کرد : که فیلم بهت بدم؟آره؟ احمق روانی

-تو... دروغگوی کثیف دروغگوی عوضی.گمشو بیرون.برای چی اومدی خونمون

-آروم بگیر بچه

-بچه عمته عوضی.زنک

دخترک تقلا کرد و ساق دست لادن را گاز گرفت. درد در دستش پیچید و از او دور شد. نازنین گفت:راستی دیدی چه بلایی سر نقاشی خوشگلت اومده؟

مونا به او نگاهی انداخت و دستهایش را فشار داد تا دردش بیاید.صدای بمی باعث شد هر سه زن به او نگاه کنند:اینجا چه خبره؟

-بابایی،بابا اینا می خواستن منو بکشن

مونا دود سیگار را از گوشه لب داد بیرون و نگاهی به مرد انداخت و گفت:صبرکن...اصلن اینجوری نیست که بنظر می رسه

مرد گفت بسه.مونا سیگارش را که به انتها رسیده بود و خاکستری چند سانتی به آن چسبیده بود تکان داد. ضربه ای به آن زد و تمام خاکسترها ریخت روی سر دخترک و گفت:خب پس

مونا رفت تا سیگار دیگری بردارد. لادن هم دستهایش را که از تماس با دختر گر گرفته بودند در هم قفل کرد و از کنار مرد رد شد تا به خواهرش بپیوندد. محمد کیف چرمش را روی مبل توی هال گذاشت و به دخترک نزدیک شد، با دستهایش صورت جوان دخترک را گرفت و به رد خونی که روی آن نشسته بود نگاهی انداخت.دختر هق هق کنان گفت:من و زدن

و شروع کرد آرام اشک ریختن و در آغوش پدرش فرو رفت.

در آشپزخانه هر چهار نفر بدون هیچ حرفی کنار همدیگر نشسته بودند و محمد و مونا هردو سیگار می کشیدند. لادن که به سرفه افتاد بلند شد تا بوگیر را روشن کند.باندی روی پیشانی دخترک بود. محمد موبایل مونا را که صدای جیغ جیغی دخترک از آن می آمد روی میز گذاشت و به دخترش نگاهی انداخت که معصومانه به او نگاه میکرد و خاکستر سیگار هنوز روی موهایش که دم اسبی بسته بود و تکه ای از آن را به مد روز صورتی کرده بود به چشم می خورد. نگاهی به جای دندان های روی دست لادن افتاد و خم شد تا موبایل را بدهد به مونا.بعد از دو زن خواهش کرد:میشه یکم خصوصی با هم حرف بزنیم؟

سیگارش را خاموش کرد و تعارف مونا را با دست رد کرد.مونا که بلند می شد بسته ی سیگارش را گذاشت توی کیفش.وقتی از آشپزخانه بیرون رفتند لادن رو کرد به مونا و گفت:میای بریم یه بستنی بخوریم؟

مونا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت: آره...پیشرفت کردی به جای بریم آب کرفس بخوریم

لادن شانه ای بالا انداخت و هر دو شالی روی موهای فر و صافشان انداختند و با مانتو پا به پله ها گذاشتند.مونا کیفش را از روی جا کفشی دم در برداشت.نگاهی به خواهرش انداخت و دید پیشانیش پر از چین شده و رنگش از قبل هم بیشتر پریده. بازویش را گرفت و گفت: خدا هم روز هفتم گرفت خوابید...بستنی خورد...به جای آب کرفس و معجون لاغری

کنار لب لادن باز می پرید. همانطور که از کنار دیوارهای سپید کوچه می گذشتند مونا فشاری به بازوی لادن آورد و گفت:معجون لاغریت مزخرفه جونم

لادن جواب داد:یعنی الان میفرستش دکتر؟

-نمیدونم

-به نظرت چی می گه بهش؟

-چه می دونم...گور باباش

لادن به او نگاهی انداخت و مونا خندید:می تونی بیای پیش خودم هر وقت خواستی ...می دونی که...

وقتی لادن جوابی نداد گفت:یه سیگار دیگه باید بکشم ...آخ... لعنتی وروجک پدرسوخته...

لادن گفت:سرم درد گرفته...داره می ترکه از درد

مونا قدمهایش را تند تر کرد تا به لادن برسد که به بچه ها در کوچه نگاه می کرد.لادن به توپی که کنارش افتاد اعتنایی نکرد و گفت:می دونی چقدر ناگواره...فکر می کردیم زندگی آسون می شه وقتی بزرگ شدیم

مونا دستش را گرفت و به چشمان ترسان و نگران او خیره شد: یه قهوه بخوری خوب می شی...ضعف کردی...

توپ را برای بچه ها پاس کرد و هر دو از بین آنها گذشتند تا به سر کوچه بروند.

بیتا ثابت

داستان «بچه‌ها دروغ نمی‌گویند» نویسنده «بیتا ثابت»