ناداستان «لحظه‌های کلیدی» نویسنده «نسرین عطیفی آذر»

چاپ تاریخ انتشار:

nasrin azar

دست‌هایم از سرما کرخ شده بود، پاهایم می‌لرزید، کم کم تمام بدنم بی حس می‌شد. همه چیز از همان صدای لعنتی شروع شد.

 کسی با شتاب درِ آپارتمان ما را می‌زد، بهتر بگویم با لگد می‌کوبید. گامب... گامب ... گامب، همزمان صدای جیغ و فریاد می‌آمد وکسی هم داد می‌کشید، زلزله. از جا پریدم، یک لحظه هنگ کردم، خدایا تنها چکارکنم؟ گلویم خشک شده بود و دست‌ها و پاهایم می‌لرزید، گیج و منگ و خواب آلود به سمت در آمدم. جلوی در، زیر چهارچوب امن‌ترین جای ممکن بود، بدون اینکه در را باز کنم. پاهایم خم شدند، دست‌هایم را گذاشتم روی سرم و چمباتمه زدم، با این قیافه ژولیده و دست و رو نشسته مایل نبودم، کسی مرا ببیند. قاطی شدن با همسایه‌ها را دوست نداشتم. در دلم خودم را به خدا سپردم هر چه باداباد، چند لحظه گذشت و خبری از زلزله نشد، تکانی هم اگر بود، رعشه بدن خودم بود، خدا رو شکر اتفاقی نیفتاد. دستم را به دیوارگرفتم و با پاهای لرزان آرام بلند شدم، از چشمی در نگاه کردم. راه پله پر از آدمهای ساختمان بود. صدای همهمه و فریاد، همه یکدیگر را هول می‌دادند تا زودتر از منزل بیرون بروند.

 دختر طبقه چهارم به خواهرش می‌گفت: «خدا کنه زلزله خرابی زیادی نداشته باشه.» با عجله پله‌ها را پایین می‌آمدند. آقای خُرمی با زیر پیراهن و پیژامه راه راه و همسرش شهلا خانم با لباس خواب قرمزکه یک پیراهن مردانه روی آن پوشیده بود و موهای ژولیده، معلوم بود با عجله یک چیزی تنش کشیده، از خونه بیرون آمدند. سمیرا خانم دست دو تا دختر خوشگل وکوچولوش روگرفته بود و از پله‌ها به سمت در خروجی می‌رفتند. آدم‌های غریبه هم بودند، خانمی بچه کوچک بغلش بود و آقایی که نامشان را نمی‌دانم همراه با شخص بزرگسالی که هر دو ژولیده بودند و دو پسر شیطانشان از پله‌ها پایین می‌آمدند. در دست یکی از پسرها چیزی بود، با دقت نگاه کردم، درست می‌دیدم؟

 وای نارنجک دستش بود و به منزل ما نزدیک می‌شد.

صدای مهیبی آمد و همه جا تاریک شد. نفسم بند آمده بود، نمی‌توانستم تکان بخورم، انگار فلج شده بودم. با کوبیدن قلبم به قفسه سینه‌ام، فهمیدم هنوز زنده هستم. صدای گامب ... گامب می‌آمد. پنجره اتاق خواب می‌لرزید. هر لحظه امکان

ریختن شیشه‌ها بود. صدای گامب ... گامب بلند، قطع نمی‌شد و یکدفعه با صدای فریاد عده‌ای از خواب پریدم، هراسان روی تخت نشستم. خیس عرق شده بودم، قلبم بدجوری می‌زد و صداش تو سرم می‌پیچید. سردرد و کمردرد شدیدی داشتم. به خودم آمدم، متوجه شدم دو پسر بچه در حیاط منزل که عمومی نیست و فقط مربوط به واحد ما و همسایه بغل ما می‌شد، مشغول توپ بازی درست زیر پنجره اتاق خواب بودند و توپ را چنان به دیوار و پنجره می‌کوبیدند، انگار انتقام سختی از دشمن دیرین خودشان می‌گیرند و همه را به توپ و تانک بسته‌اند. از جایم بلند شدم و پنجره را باز کردم. دو پسر بچه یکی حدود هفتسال و دیگری حدود پنجسال داشتند. تا بحال ندیده بودمشان، از پنجره حیاط به آنها گفتم: «سلام بچه‌ها، شما مهمان کدام طبقه هستین؟»

پسر بزرگتر بدون جواب سلام گفت: «مهمان نیستیم، طبقه سوم، واحد شش.»

 در دلم گفتم واویلا خدا بدادمان برسد، در حالیکه سعی می‌کردم لبخند بزنم، گفتم: «خوش آمدین بچه‌های گل، فقط چون تازه آمدین و نمی دونستین، حیاط جای بازی نیست و خیلی کوچک، در باغچه گل کاشتند و کسی اجازه ورود ندارد. پارک محل، خیلی به اینجا نزدیک، کلی وسیله بازی و فضای زیادی داره، بچه‌ها تو پارک بازی کنین، آفرین پسرهای خوب.»

حرفم را زدم، پنجره را بستم. صدای پاهایشان که بیشتر به کوبیدن سم اسب روی سنگ‌های حیاط بود، دل شوره به جونم انداخت. نگران گلها و گربه‌های حیاط شدم، با این بچه‌های بی تربیتی که دیده بودم، هیچ بعید نبود، اذیت کنند. سریع لباس‌هایم را عوض کردم، یک تونیک و شلوار بهاری پوشیدم و به بهانه سر زدن به گلها به تراس رفتم، به محض باز شدن درِ تراس سوز سرمای دیماه به صورتم خورد، سرمای خشک هوا به استخوانهایم نفوذ می‌کرد. به آسمان نگاه کردم، آسمان نیمه ابری و آفتاب هم کم جون بود.

بچه‌ها با دیدن من داخل پارکینگ رفتند. در حیاط هیچ گربه‌ای نبود. نگران عسل خان گربه کوچولوی خودم، شدم.

چند بار صدا کردم: «عسل ... عسل ...» گربه‌ای نبود، ممکن بود، از بچه‌ها ترسیده و قایم شده باشد.

کمی ایستادم تا بچه‌ها بر نگردند. صدای میویی از پارکینگ شنیدم و صدای خنده بچه‌ها، قلبم لرزید، با عجله داخل آمدم و درِ تراس را بستم. (درِتراس از داخل اتاق بسته می‌شد و از بیرون دستگیره نداشت.)

تند و سریع دویدم و مقداری غذای خشک گربه و یک کنسرو غذای بچه گربه، بطری آب و شال دم دستی‌ام وکلید درِ آپارتمان، برداشتم و با شتاب درِ منزل را بستم و از پله‌ها به پایین دویدم. (ساختمان جنوبی است و راهی به حیاط، غیر از پارکینگ ندارد و ما طبقه اول هستیم و فقط واحد ما و همسایه دیوار به دیوارمان اجازه ورود به حیاط منزل را داریم.) با عجله به پارکینگ رسیدم. همان وقت با آقای همسایه جدید طبقه سوم و دو بچه شیطان مواجه شدم، به مرد همسایه سلام کردم و او با غرور فقط کله‌اش را تکان داد، همراه بچه‌ها سوارماشین لکسوزشان شدند و از پارکینگ بیرون رفتند. در دلم خدا را شکرکردم، خطر دور می‌شد. با دلشوره و دلواپسی زیاد پارکینگ را گشتم و همزمان عسل را صدا زدم.

عسل خان گربه کوچولوی ترسوی من که زیر ماشین یکی دیگر از همسایه‌ها قایم شده بود، با شنیدن صدای من، از محل اختفا بیرون آمد و کنارم مشغول خُرخُرکردن، شد. درِ حیاط را بازکردم. (بخاطر امنیت ساختمان همیشه قفل بود، بچه‌های همسایه در را باز گذاشته بودند.)

داخل حیاط شدم. چند شاخه شکسته شده و زمین افتاده بود و همینطور چند جعبه کوچک که برای خانه گربه‌ها درست کرده بودیم، وارونه شده بودند. شاخه‌های شکسته شده را برداشتم و در خاک باغچه کاشتم. خانه گربه‌ها را هم در جاهای محفوظ‌تری گذاشتم. وقتی کار می‌کردم عسل خان هم با جست و خیز کمکم می‌کرد. با دیدنم داخل حیاط سر و کله دیگر دوستان گربه هم پیدا شد. آقایان: اشی، ژنرال و الکس و خانمها: لیدی و طلا و بلا و شکر خانم خواهر عسل خان از در و دیوار پایین پریدند. از کیسه غذای همراهم برایشان غذا ریختم و کنسرو را بینشان تقسیم کردم، ظرف‌های آب خوردنشان یخ زده بود، یخ‌ها را در باغچه ریختم و از بطری آب همراهم آب تازه ریختم. دیگه خیالم راحت شده بود و می‌خواستم برگردم منزل و استراحت کنم. سردرد و کمردرد داشتم و هنوز قلبم تند می‌زد و اثر از خواب پریدن، بود. برگشتم داخل پارکینگ در را بستم. باید قفل و کلید حیاط را می‌آوردم. از پله‌ها بالا آمدم. به واحد خودمان رسیدم. کلید را داخل قفل چرخاندم، در باز نشد. دوباره، دوباره امتحان کردم. یکدفعه نگاهم به جا کلیدی همراهم افتاد. ای وای، آنقدر با عجله بیرون آمدم، کلید منزل مادرم را اشتباهی برداشتم. خدایا الان چکارکنم؟ چه خاکی بر سرم بریزم؟ کاش موبایلم را برداشته بودم. وقتی از خواب پریدم ساعت نه صبح بود. یکساعتی گذشته است. امروز پنجشنبه است و همسرم ساعت یک قرار هست، به منزل بیاید. سه ساعت وقت دارم باید یک جوری بگذرانم. بیرون منزل بدون کلید و با این لباس‌ها نمی‌توانم، بروم، درِخانه قفل می‌شود و در خیابان می‌مانم. منزل همسایه‌ها نمی‌توانم، بروم. همسایه بغلی واحد ما، خارج از ایران هستند و ما فقط با همسایه طبقه بالا که خانواده محترمی هستند، سلام و علیکی داریم. ماشینشان نبود، یعنی منزل نیستند. باید یه جوری خودم را سرگرم می‌کردم. ناچار به پارکینگ برگشتم، هوا سرد بود، با خودم گفتم عیبی ندارد شاید همسایه بالایی زود برگردد. داخل پارکینگ جایی برای نشستن نبود. نمی‌توانستم داخل انباری هم بروم، کلید نداشتم. مانده بودم چکارکنم. کمی در پارکینگ قدم زدم و بعد تمرین تنفس انجام دادم، یک دم، نگه داشتن نفس و بازدم. چند بار اینکار را تکرار کردم، حالم کمی بهتر شد.

یکی دو تا از گربه‌ها، متوجه حضورم در پارکینگ شده بودند، پشت درِ حیاط به صف منتظرم نشسته بودند. برای وقت گذرانی کنار آنها رفتم. کمی با بچه گربه‌ها مشغول بازی شدم. عسل خان گربه طلایی رنگ من، عادت داشت هر روز داخل خونه بیاید، گیر داده بود، درِ تراس رو باز کنم با هم داخل منزل برویم. یک لحظه با خودم گفتم شاید فکر بدی نباشد، اگر بتوانم درِ تراس را یک جوری باز کنم. ارتفاع حیاط ما تا تراس حدود یک و نیم متر است و من مثل زن عنکبوتی میله تراس را گرفتم و موفق شدم پاهایم را به سنگ دیوار بگیرم و بالا بروم، هر طوری بود بدون توجه به درد کمرم، پایم را از روی نرده رد کردم و داخل تراس کوچکمان شدم. کمی با کلید و میله‌ای که برای نگه داری گلدان آنجا بود، تلاش کردم لای در را باز کنم، اما درِ تراس از بیرون بسته بود و فقط از داخل باز می‌شد. حالا که داخل تراس بودم، تصمیم گرفتم کمی آفتاب بگیرم. این آفتاب کم جون کمی گرمم می‌کرد. عسل خان هم دور و برم می‌چرخید. گوشه تراس نشستم، از پنجره اتاق، قسمتی که پرده را برای نور خوردن گلدان پشت پنجره کنار زده بودم، داخل اتاق و ساعت دیواری را دیدم، ساعت یازده بود. تصمیم گرفتم یکساعتی را مراقبه کنم و برای اینکه لباسم مناسب این فصل نیست و سردم نشود، تمرین دیگری هم انجام بدهم. (تمرین ماندن در لحظه حال، برای متعادل کردن بدن با دمای محیط وکمتر شدن درد بدن). این تمرین را گاهی برای کمتر شدن درد و هر چیزیکه آزارم می‌داد، انجام می‌دادم. ساعتی مراقبه کردم، حس خوبی گرفتم و در این مدت سرمای هوا اذیتم نکرد، ساعت دوازده و ربع شده بود. خوشحال شدم چون فقط یکساعت دیگه باید صبر می‌کردم. از جایم بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم و همینطور پشت در منتظر ایستادم. مدتی گذشت، شکمم به قار و قور افتاده بود و دوباره سرمای موذی دیماه به بدنم نفوذ می‌کرد.

عسل خان هم رفته بود رو دیوار و آفتاب گرفته بود. صداش کردم، پیش من بیاید، به حرفم گوش کرد و از روی دیوار پرید داخل تراس بغلش کردم تا کمی گرم شوم، در همان حال روی زمین نشستم. عسل یه مدت تحمل کرد و بعد حشره‌ای را دید، رفت دنبالش و شروع کرد به بالا و پایین پریدن و بازی کردن. با دیدن عسل، فکری به ذهنم رسید، کاری انجام بدهم که گرم شوم و تحرک داشته باشم. بروم، حیاط را جارو کنم. از تراس با ترس داخل حیاط رفتم. به دنبال جارو در گوشه حیاط گشتم، اما آقایی که برای تمیز کردن حیاط می‌آمد همه وسایل را در انباری گوشه حیاط گذاشته بود و در را هم قفل زده بود. از خیر اینکار گذشتم. برگشتم داخل ساختمان شاید داخل واحدها کسی آمده باشد. از شانس قشنگ من، کل ساختمان هیچکس نبود. (ساختمان ما هشت واحد است، در دو واحد آن کسی ساکن نیست و پنج واحد دیگر هم منزل نبودند و فقط من بودم و درهای قفل شده بدون کلید.)

چند بار پله‌ها را بالا و پایین رفتم. (منزل ما آسانسور ندارد.) تا پشت درِ، پشت بام هم رفتم، درِآنجا هم بسته بود وکلید نداشتم. تجربه جالبی بود، در منزل خودم گرفتار شده بودم و هیچ دسترسی به چیزی یا کسی نداشتم. حسرت یک فنجان چای داغ با یک عدد خرما، یک لیوان شیرکاکائو داغ در حالی که بخار از روی لیوان رقص کنان بلند می‌شود با پیراشکی گرم، فکر کردن به این خوشمزه‌های داغ کمی سر حالم کرد، تصورشون هم حس خوب ایجاد می‌کرد. بعد از چند دور بالا و پایین رفتن، ساعت یک شده بود. خوشحال رفتم، داخل پارکینگ و از آنجا دوباره داخل تراس شدم و پشت درِ اتاق نشستم. مدتی گذشت پاهایم زیر بدنم خواب رفته بود و سوزن سوزن می‌شد. ساعت داخل اتاق را نگاه کردم، ساعت یک و نیم بود، حالا علاوه بر سرما، گرسنگی و درد، دلنگرانی هم اضافه شد.

گلاب به رویتان بد جوری دستشویی لازم شده بودم. خدایا چکار کنم؟

داخل تراس به خودم می‌پیچیدم. سعی کردم با خواندن شعری حواس خودم را پرت کنم. از جایم بلند شدم، کمی نرمش و بپر بپرکردم تا گرم بشوم. گربه قشنگ و ترسوی من از این حرکتم ترسید و پرید رو دیوار و کمی من را با حیرت تماشا کرد، بعد سری از روی تاًسف تکان داد، که کار از کار گذشته عقلش و از دست داده است و خونسرد من را تماشا می‌کرد و جمله: (طفلکی هنوز جوان است.) خاصی در چشمهاش موج می‌زد.

سعی کردم با زمزمه کردن آوازی، همچنان خودم را مشغول کنم و انرژی مثبت بفرستم. ساعت دو بعد از ظهر شد، دیگر فقط به دستشویی رفتن فکر می‌کردم و هیچ چیز جز توالت رفتن، نمی‌خواستم. چند بار به پارکینگ برگشتم، شاید همسایه‌ای آمده باشد تا بتوانم با همسرم تماس بگیرم یا با عذرخواهی منزلشان بروم و از توالت استفاده کنم. ولی دریغ و افسوس هیچکس نبود.

زن عنکبوتی دوباره به تراس برگشت. بیشتر از پنج بار از تراس بالا و پایین رفته بودم. داخل تراس چمباتمه زدم. دستهایم از سرما کرخ شده بود، حتی قلبم از سرما یخ زده بود و احساس می‌کردم فَکم هم می‌لرزد. به خودم نوید دَم نوش دادم. دل و روده‌ام به هم ریخته بود، دل پیچه شدیدی گرفته بودم، با وجود یخ کردن پیشانی‌ام، خیس عرق شده بود، دیگه طاقت نداشتم. علاوه بر دل پیچه، حالت تهوع هم گرفته بودم و صورتم و لبهایم بی حس شده‌اند، احساس می‌کردم هر لحظه ممکن است، بیهوش شوم.

نگاهم به توالت قدیمی و خراب گوشه حیاط افتاد. چطور تا حالا آنجا را ندیده بودم؟ انگار معجزه شده باشد. پریدم تو حیاط و با هر بدبختی بود، در توالت که با طناب بسته بودند، باز کردم. از قدرت خودم تعجب کردم در شرایط عادی حتی یک نخ طناب را نمی‌توانستم، بازکنم. دست‌هایم زخمی و خون آلود شده بود، اهمیتی ندادم و داخل توالت پریدم، آنجا بسیار کثیف بود. یک شیرآب سرد شکسته و آفتابه کهنه و درِ توالت هم قفل و بست نداشت. شیر آب رو باز کردم، خدا رو شکر آب داشت. با هر چندش و بدبختی بود، خودم را خالی کردم و با همان آب سرد شستشو کردم و با خودم گفتم، وقتی به خانه بروم اولین کاری که می‌کنم، با لباسهام داخل حمام می‌روم. از توالت بیرون آمدم، دوباره طناب را بستم. خدا را از ته دل برای این معجزه شکر کردم، بودن این توالت برای من حکم تخت پادشاهی داشت. حالا چشمهام باز شده بود، متوجه شدم برف شروع به باریدن کرده است. اولین بار بود، بدون سوسول بازی با همان لباس نازک زیر برف بودم. زن عنکبوتی قدرتمند مثل یک صخره نورد مهار به تراس رفت. پشت در نشستم و ساعت را نگاه کردم. ساعت سه شده بود. چه چیزهایی که از ذهنم نگذشت، به یاد بی پناهان و همه موجودات بی پناه و مکان افتادم، کسانی که سرپناه، لباس گرم و حتی جایی برای خوابیدن ندارند. از خدا خواستم به من و همه موجودات کمک و یاری کند، سرمایه و امکانات کافی داشته باشم، دستی از جانب خدا بشوم و بتوانم چند گرمخانه برای انسانها بسازم تا بی پناهان حداقل یک وعده غذای گرم بخورند، حمام بروند و جای خواب داشته باشند و همینطور چند پناهگاه برای حیوانات بی پناه، بخصوص سگ‌ها وگربه ها تأسیس می‌کنم. از ته دل با همه وجودم می‌فهمیدمشان، خودم را مثل آن‌ها می‌دیدم، در خانه خودم یک بی پناه شده بودم. غرق افکارم بودم. صدای ماشین همسایه بالایی، خیالم را بر هم زد. به ساعت نگاه کردم حدود یکربع به چهار بود.

سریع از تراس به حیاط رفتم و ظاهرم را مرتب کردم، چند ضربه به صورتم زدم تا از کِرخی بیرون بیاید و حالت طبیعی بگیرد و دست‌هایم را به هم مالیدم تا کمی گرم شوند. با صورت عادی و بی تفاوت طوری وارد پارکینگ شدم و وانمود کردم یکربع پشت در مانده‌ام و کلیدم را جا گذاشته‌ام، لطف کنند و با همسرم تماس بگیرند، زودتر به منزل بیاید. همسایه خیلی تعارف کرد به منزلشان بروم و آنجا منتظر بمانم. تشکر کردم و قبول نکردم، منتظر ماندم تا همسرم برسد. ساعت چهار بود، همسرم نگران به منزل رسید. همسایه که هنوز مشغول مرتب کردن ماشینش بود، با دیدن همسرم شروع به تعریف کردن از مشکلات ساختمان و بیماری مادرش و غیره کرد. ما هر دو عجله داشتیم زودتر منزل برویم و من که از درون می‌لرزیدم، با کلی زحمت ایستادیم و درآخر مجبور شدیم به نوعی دست به سرش کردیم، خداحافظی کردیم. سرانجام من وارد بهشت خودم شدم. حالا من مانده بودم با نگرانی‌ها و سرزنشهای همسرم که می‌گفت: «من مُردم از اضطراب، جلسه فوری پیش آمد، از ساعت یازده هر چه به خونه وگوشیت زنگ می‌زنم، جواب نمیدی، خیلی نگران شدم، ساعت سه دیگه راه افتادم، می‌خواستم با خانواده و دوست هات تماس بگیرم که آقای همسایه زنگ زد و گفت کلیدت را جا گذاشتی.»

همسرم هم ناهار نخورده بود. تا از دل نگرانیهاش می‌گفت، کتری را آب تازه ریختم و روی شعله گاز گذاشتم و غذای شب مانده داخل یخچال راگذاشتم گرم بشود و به همسرم گفتم: «هر چی گفتی حق داشتی عزیزم، تا غذا گرم بشه میرم دوش بگیرم. بعد از ناهار موقع چای خوردن برات تعریف می‌کنم، چه اتفاقی افتاد.»

 سریع داخل حمام رفتم، دوش آب گرم رو باز کردم، چند دقیقه زیرش ماندم، لیف و شامپو زدم و بیرون آمدم. حالم بهتر شده بود. موقع خواب قرص سرماخوردگی با دَم نوشی که به خودم وعده داده بودم، خوردم. (اتفاق خوبی که افتاد، تا چند هفته بعد از آن روز سخت، مریض نشدم، در حالت عادی من زود سرما می‌خوردم و حتی سردردم هم زودتر خوب شد. نتیجه گرفتم، تمرین نیروی حال و مراقبه خیلی برای من مفید بود و جواب خوبی گرفته بودم.)

 اتفاق آن روز را به یادم می‌سپارم، تجربه تلخ و آموزنده‌ای بود.

بی خود نیست از قدیم می‌گفتند: «عجله کار شیطونه ...» ■

ناداستان «لحظه‌های کلیدی» نویسنده «نسرین عطیفی آذر»