داستان «تو هرگز نمیدونی یه اتفاق خوبه یا بد» نویسنده «سارا افلاکی»

چاپ تاریخ انتشار:

sara aflaki

پشت میز نشسته بودم و به تابلوی نقاشی بالای میز مطالعه خیره  شده بودم. خودم را در کوهای بهم چسبیده تابلو جستجو می کردم. یکی از کوه ها بلند قامت تر و مستحکم تر از بقیه در وسط تابلو دیده می شد. ابرهای سفید گلوله گلوله به هم گره خورده بودند و دورتا دور قله این کوه بلند قامت را پوشانده بودند.

انگار که ابرها بازوی خود را به دور نوک قله پیچانده بودند و کوهی با این عظمت را در آغوش گرفته و با او همدردی می کردند. هر وقت که به این تابلوی زیبا نگاه می کنم درون وسعت آن غرق می شوم و با خودم فکر می کنم حتی گاهی کوه ها با این همه استقامت خود به آغوش گرمی نیاز دارند. چند لحظه بعد سرم را به سوی کاغذهای رنگی چرخاندم به جملات زل زدم روی برگه سبز نوشته بودم. تو هرگز نمیدونی یه اتفاق خوبه یا بد....

آهی کشیدم و صندلی مشکی که روی آن نشسته بودم به سمت میز کشیدم. نور چراغ مطالعه روی خودکارهای رنگی و دفترچه سبز می تابید و من را به یاد چمن های زیبای اطراف خانه پدربزرگم می انداخت. آن روزها را به یاد می آوردم که بر روی چمن ها رها و آزاد دراز کشیده بودم و به آسمان صاف و آبی نگاه میکردم باد چمن ها را نوازش می کرد. انگار همراه باد به این سو و آن سو می رفتم. یک لحظه احساس کردم که انگار به دنیای دیگری پاگذاشته ام. دفترچه و یک خودکار آبی آسمانی را برداشتم و تلاش کردم تمام ذهنم را متمرکز کنم. حرف های جورواجور و نیمه تمام ذهنم را آشفته کرده بود. با خودم گفتم: «دیگه آخرای رمانم... اگه بفهمن چی میشه... نه نباید... خب بلاخره چی... وای بابام... وای علی... نه بابا درک میکنه... اونو درک... چه خوش خیالی... ناامید نشو....».

اینقدر این حرفها در سرم می آمد و می رفت که با صندلی به عقب رفتم و با خودم گفتم: «بسته دیگه رها کن... و بعد با خودم گفتم خب کجا بودم... آهان فهمیدم». در همین لحظه در اتاق باز شد.

علی گفت: «دیوونه ای. چرا تو تاریکی نشستی». چراغ ها را روشن کرد. چشمم را بستم به نور کم عادت کرده بودم سرم درد گرفت همین طور که چشمم را بهم فشار می دادم به سمتم آمد. دستش را به دورم حلقه کرد. پاشو بیا بریم بیرون.

گفتم: «نه کار دارم».

گفت: «بازم کار، کار... آخه چه کاری؟»

چیزی نگفتم بعد کمی مکث کرد و گفت: «اصلا شام چی داریم؟»

گفتم: «کتلت».

به من خیره شد ابروهایش درهم رفت. کمی بعد سرش را به سمت دفترچه برد، دستش را روی دفتر گذاشت. تند دستم را روی دفتر گذاشتم که بازش نکند. دوباره به من نگاه کرد و چشمانش را ریز کرد. لبم می لرزید. تپش قلبم تند شده بود رنگم پریده بود. با خودم گفتم «نکنه دفتر رو بازکنه». دهان باز کرد چیزی بگوید که نگفت فقط سرش را تکان داد و از اتاق بیرون رفت. بیرون اتاق فریاد زد.

شام شام ....

از جا بلند شدم به آشپزخانه رفتم میز شام را آماده کردم و دخترم را صدا زدم سه نفری بر سر میز شام نشستیم و شام خوردیم دخترم گفت: «بابا فردا با دوستم می خوام تائتر برم »

 علی  به طرف من گفت: «تو بهش اینا رو یاد دادی».

گفتم: «چیا رو؟». گفت: «خودت رو نزن اون راه».

گفتم: «اه چی میگی؟»

یک دفعه محکم به میز کوبید و با نگاهی تلخ از جا بلند شد و رفت.

گفتم: «بیا شامت بخور». فریاد زد: «سیر شدم».

اخر شب به اتاق دخترم رفتم. بر روی تخت دراز کشیده بود و کتاب می خواند. در را که باز کردم گفتم: «عزیزم ناراحت نشو بابا منظوری نداره».

 رها گفت: «مامان من مثل تو نیستم».

گفتم: «مگه من چه جوری هستم؟»

چند لحظه سکوت کرد بعد بلند شد و کنارم نشست و گفت: «چرا ادامه میدی؟».

از جایم بلند شدم و گفتم: «بخواب فردا صبح باید مدرسه بری».

دستم را گرفت و گفت: «من کمکت می کنم».

از اتاق بیرون رفتم. روی کاناپه نشستم یاد سه سال پیش افتادم. یک روز رها از مدرسه آمد و گفت: «مامان میدونی من عضو تاتر مدرسه شدم».

 علی روی مبل نشسته بود و اخبار نگاه می کرد یک دفعه به سمت ما برگشت و گفت: «چی؟ چی کار کردی؟»

من با صدای لرزان گفتم: «هیچی هیچی نمیره اصلا شرکت نمیکنه».

بعد با لبخند مصنوعی گفتم: «فقط بهش پیشنهاد شده».

 اما ناگهان رها گفت: «چی میگی من هفته دیگه باید نقش بازی کنم امروزم تمرین داشتیم معلمون گفت تو خیلی با استعدادی».

 علی یهو داد زد و گفت: «غلط کردی اصلا شرکت نمیکنی وگرنه نمیذارم حتی مدرسه بری».

رها فریاد زد و گفت: «من شرکت میکنم فهمیدی شرکت می کنم».

علی از جاش بلند شد و سیلی محکمی بهش زد. من وسط دست و پای علی افتادم و تلاش می کردم که رها را نجات بدهم و رها در همین حین با صدای بلند گریه می کرد و می گفت: «من شرکت می کنم من شرکت می کنم...».

 اصرارهای مکرر رها بعد از آن شب و اعتصاب های غذا باعث شد علی اجازه شرکت به او بدهد. یادم هست که نوشتن را بعد از این ماجرا شروع کردم. اولین داستان کوتاهم اسمش استقامت بود. همین طور که غرق در فکر بودم یک دفعه علی من را صدا زد و از فکر بیرون آمدم. گفت: «نمیخوابی؟».

 گفتم: «چرا الان میام».

فردا صبح دخترم گفت: «مامان من امروز بعد از مدرسه با ریحانه تاتر میرم ساعت 6 عصر خونه میام نگران نشو».

علی نگاه تندی به رها کرد و گفت: «دیگه کار از کار گذشته اون از مادرت اینم از تو».

کمی همدیگر را نگاه کردند و رفتند.

به اتاق خواب برگشتم پشت میز مطالعه نشستم و شروع به نوشتن کردم. غرق نوشتن بودم که تلفن زنگ خورد.

«سلام دخترم».

«سلام مامان».

«خوبی؟ چی کار می کنی پاشو بیا خونه ما خاله اینا اومدن دور هم ترشی بپزیم».

«نه مامان کار دارم».

«چی کار داری؟ پاشو میگم بیا»

«مامان نمیتونم»

«نمیتونم نداریم به علی هم زنگ زدم گفتم ناهار بیاد خونه ما».

«چرا زنگ زدی؟ چرا قبلش به من نگفتی؟»

«اوه خوبه خوبه چی بگم مثلا...»

«باشه خداحافظ».

آهی کشیدم و آهسته آهسته لباس هایم را عوض کردم. آماده شدم برق پذیرایی را روشن کردم اجاق گاز را چک کردم و از خانه بیرون رفتم از پله ها به طبقه پارکینگ رفتم و ماشین نشستم و به سمت خانه پدرم رفتم. در راه علی زنگ زد. گفت: «کجایی؟ گفتم: تو راهم دارم میرم خونه بابا اینا».

گفت: «بلاخره از اون میز دل کندی....». جوابی ندادم.

گفت: «ها چیه ساکتی خانم روشنفکر و خندید».

گفتم: «ظهر می بینمت خداحافظ» و گوشی را قطع کردم.

دوباره تلفن زنگ خورد. گوشی را جواب دادم.

«سلام خانم دانا بهتون تبریک میگم چه متن زیبایی محتوای عالی داشت ادامه بده».

«سلام اقای اندیشه ممنونم».

«اهان راستی این هفته پنجشنبه جلسه گردهمایی تحلیل داریم حتما بیا».

«از دعوت شما ممنونم سعی خودم رو میکنم».

«نه حتما بیا لازمه در این محافل با این ذوق و استعداد باشی».

«باشه چشم میام».

گوشی را قطع کردم کل مسیر به این فکر می کردم که چطور به جلسه برم تا اینکه به خانه بابا رسیدم پیاده شدم و زنگ خانه را زدم و مادرم در را باز کرد وارد شدم با خاله و خانواده اش سلام و احوال پرسی کردم و نشستم. خاله گفت: «چی کار میکنی دخترم چه خبر؟».

مادرم گفت: «هیچی والا چسبیده خونه و اون میزش نمیدونم اخه خوندن و نوشتن نون و آب شد». همه خندیدن.

سرم را پایین انداختم و سکوت کردم بعد خاله گفت: «خواهر خبر داری دختر کبری خانم دکتری گرفت نشست خونه دختر اکرم خانم هم همین طور. دختر لیلا خانم می خواست ادامه تحصیل بده مثل دختر تو ما دیگه اینقد رفتیم با مادرش حرف زدیم که نذاشتن بخونه. گفتم بهش لیلا اگه بخونه شوهر نمیکنه ها اصلا کی میاد یه دکتر بگیره به فرض بگیره اگه بخونه مثلا چی میشه. آخرش چیه همه شون باید خونه داری کنن».

مادرم گفت: «اره بابا. تازه کله شون هوا برمیداره». هیچی نگفتم و فقط تو دلم حسرت میخوردم نه برای خودم برای اینا که....

بلاخره ظهر شد ناهار خوردیم و بعد به خانه برگشتیم به شوهرم گفتم: «پنجشنبه باید خونه مامان برم یه دورهمی دارن».

گفت: «باشه مشکلی نیست به نظرم اینجاها برات خوبه البته باز خودت میدونی تو آزادی هرجور میخوای زندگی کنی».

سرم رو بلند کردم و به چشمهایش خیره شدم و چند لحظه بعد گفتم: «باشه ممنونم».

گفت: «چیه چرا این طوری نگاه می کنی؟».

از پنجره اتاق به بیرون نگاه کردم و گفتم: «اونجا رو ببین آسمون چقدر صافه مثل آدمای صاف و سادس که....».

گفت: «من که نمیفهمم چی می گی».

سرم را به سمتش برگرداندم و به چشمهایش خیره شدم. چشمهایش را بست. من هم چشمهایم را بستم و گفتم: «تاریکی هم عالمی داره آدم تو تاریکی نیاز نیست به هیچی و هیچ کس جواب بده».

جوابی نداد. سالها بود که سکوت بین ما خانه کرده بود. من هر چند دقیقه این پهلو و آن پهلو می شدم ذهنم درگیر پنجشنبه بود از یک طرف هیجان زیادی براش داشتم از طرف دیگه بهش فکر می کردم نفسم بند می آمد و تپش قلبم زیاد می شد عرق روی پیشانی ام سرازیر می شد. داغی هیجان تنم را می سوزاند. اگه بفهمه چی می شه؟

شب چهارشنبه رمانی که قرار بود تحلیل کنم را تمام کردم خیلی زیبا و جذاب بود. تا ساعت 3 شب تحلیلم را نوشتم. البته مجبور شدم یک بار ساعت 12 شب به رختخواب برم تا علی بخوابد بعد آرام آرام از تخت پایین آمدم به سمت میزم رفتم دفترچه را برداشتم و به پذیرایی رفتم و شروع به نوشتن کردم. اصلا نفهمیدم که چطور ساعت 3 شد. بعد به تخت رفتم اما خوابم نمی برد. به سقف خیره شده بودم و به فردا  فکر می کردم. به محفلی از آدمهایی که به من انرژی مثبت و حس خوبی می دادند. بلاخره خوابم برد. صبح زودتر بیدار شدم صبحانه آماده کردم میز را با گل رز تزیین کردم و شوهرم را صدا زدم. دخترم خوابیده بود بیدارش نکردم. دو نفری برسر میز نشستیم.

علی نگاهی به من انداخت گفت: «برا خونه مامان اینا اینقد خودت رو درست کردی و خوشحالی؟ چته؟».

من من کنان گفتم: «خب مهمون داریم».

غذا را خوردیم از جایش بلند شد و لباس پوشید که به سرکار برود. دم در بغلم کرد و گفت: «امروز خیلی جذاب شدی. غروب زودتر میام».

گفتم: «باشه عزیزم».

بعد از رفتنش آماده شدم لباس پوشیدم و سوار ماشین شدم و به موسسه رفتم.

حدود ده نفر در اتاق نشسته بودند با همه احوال پرسی کردم و نشستم یکی یکی نقد و بررسی خودشان را گفتند من فهمیدم که چه چیزهای جالبی را ندیدم. ناگهان یکی از حضار جمله ای زیبا گفت: «این نویسنده می خواد بگه اگه یه چیز خاص رو به عنوان ارزش خودمون انتخاب می کنیم، باید براش تره خورد کنیم و برای اینکه یه چیز رو برای خودمون ارزش قلمداد کنیم باید چیزهایی که اون چیز نیستند رو کنار بزاریم».

به فکر فرو رفته بودم یک دفعه با صدای آقای اندیشه از جا پریدم. خانم دانا نوبت شماست. گفتم: «چشم».

تحلیلم را خوندام سرم را که بلند کردم دیدم همه با تعجب نگاهم می کنند. گفتم: «من نتونستم خوب تحلیل کنم یعنی... من تازه کارم سررشته ای ندارم. ببخشید».

بعد از چند لحظه نظرشان را راجع به تحلیلم گفتند. از میان آنها یک دفعه آقایی گفت: «خانم تحصیلاتتون چیه؟»

گفتم: «لیسانس فیزیک هستم».

گفت: «واقعا. فکر کردم رشته ادبیاتی، روانشناسی، جامعه شناسی خونده باشی. یه تحلیل جالب و عالی از متن داستان داشتی».

چشمانم درشت شد و مات و بهوت نگاه میکردم و گفتم: «واقعا؟»

همه سر تکان دادند آقای اندیشه شروع کردند من را معرفی کردند که تازه وارد گروه شده ام و از این حرفا. اما من انگار که روی ابرها بودم چون همیشه فکر می کردم استعدادی ندارم و استعدادم آشپزی هست. همه می گفتند: «دختر تو برای آشپزی زاده شدی».

همیشه فکر می کردم این یک رویای دست نیافتنی هست که بتوانم در این محافل باشم و قلم به دست بگیرم.

جلسه تمام شد. از موسسه خارج شدم سوار ماشین شدم و دیدم که 30 بار گوشی زنگ خورده بود. علی، مامان و بابا زنگ زده بودند. دلم یهو ریخت و نفسم بند آمد احساس کردم در یک قفس بدون هوا حبس شدم. ضربان قلبم تند شد. رنگ و رویم پریده بود. گلویم خشک شده بود.  با خودم گفتم: نکنه لو رفتم. حالا به کی زنگ بزنم؟چی بگم؟

به رها زنگ زدم و گفتم: رها تو خونه ای؟ گفت: «نه مامان. ساعت 10 بابا با عصبانیت اومد خونه بعد عزیز به من زنگ زد و گفت رها سریع لباست بپوش با بابا بیا خونه ما».

گفتم: «نمیام».

 اما یک دفعه عصبانی شد گفت: «باید بیای».

 بعد من گوشی رو قطع کردم و آماده شدم. وقتی خونه عزیز رسیدیم. عزیز و آقاجون آماده و لباس پوشیده بودند. آقاجون هی از این سر حیاط به اون سر حیاط می رفت. بابا گفت: «بیاین بریم» و سه نفری رفتند.

داشتند می رفتند به بابا گفتم: «یه شارژ برام بفرست».

گفت: «باشه». «اما نفرستاد می خواستم بهت خبر بدم که اینجا هستم. مامان چی شده؟ تو کجایی؟».

 گفتم: «هیچی دخترم ما دنبالت می آیم. مراقب خودت باش. خداحافظ». فهمیدم که اوضاع بد بهم ریخته.

بعد به علی زنگ زدم گوشی را برداشت با صدای بلند گفت: «زود بیا خونه» و تلفن را قطع کرد.

 به خانه رفتم مادرم و پدرم و علی خانه بودند به محض ورودم شروع به فریاد کشیدن و فحش دادن کردند. مادرم گفت: «ای دختره خراب».

پدرم گفت: «گذاشتم درس بخونی که این بشی».

شوهرم گفت: «راستش بگو با کی سرو سر داری....» همین طور میگفتند خانه به دور سرم می چرخید لال شده بودم بر سر جایم یخ زده بودم بعد از چند دقیقه هیچ چیز نمی شنیدم فقط صداهای مبهمی به گوشم می رسید. ناگهان تعادلم را از دست دادم و به زمین افتادم و دیگر نفهمیدم چه شد. در بیمارستان چشمم را باز کردم. دکتر بالای سرم بود به علی گفت چندتا آزمایش گرفتیم خبرشو بهتون میدهیم. مادرم گریه می کرد پدرم سرش را بلند نمی کرد. سرم را برگرداندم و به چشمهای علی نگاه کردم. گیج و منگ به دیوار تکیه داده بود. چنگ به موهایش انداخته بود و مثل بچه ای بی پناه گوشه ای ایستاده بود.

بعد از سه ساعت از بیمارستان مرخص شدم به خانه آمدیم همه ساکت بودند. مادرم گفت: «دخترم تو برو استراحت کن من غذا درست میکنم».

گفتم: «نه من خوبم خودم درست می کنم».

پدرم گفت: «نه برو دخترم». لحن کلامشان تغییر کرده بود با تعجب به هر سه نگاه کردم و بعد به اتاق رفتم.  

روز بعد علی برای ناهار به خانه آمد و گفت: «میتونم چند دقیقه باهات حرف بزنم».

 گفتم: «اره چی شده؟».

گفت: «تو دیروز کجا بودی؟».

در همه این 16 سالی که باهم زندگی کرده بودیم هیچ وقت فرصت حرف زدن نداشتم. من هم شروع کردم. گفتم کجا بودم گفتم عشقم نوشتن و خواندن است گفتم من با نوشتن احساس رهایی و آرامش می کنم. به چشمانم خیره شده بود با نگاهی شرمنده و توام با غم حرفهایم را تایید می کرد. احساس می کردم علی دیگر علی گذشته نیست. بعد از حرفهایم گفت: «تو آزادی هر چقدر میخوای اینجاها بری و بنویسی».

پوزخندی زدم و گفتم: «اره میدونم من تو همه این 16 سال آزاد بودم».

آهی کشید و گفت: «حق داری» و دیگه چیزی نگفت.

عصر همان روز شروع به نوشتن ادامه کتابم کردم. دیگه نیاز نبود وقتی همه خوابند خودکار به دست بگیرم وقتی علی به خانه آمد من هنوز می نوشتم و چیزی نگفت با تعجب چند بار از اتاق بیرون آمدم و به او نگاه کردم روبه روی تلوزیون نشسته بود و فیلم می دید. بار سوم گفت: «چیه؟».

 گفتم: «تو چته؟».

گفت: «هیچی اتاق نیومدم حواست پرت نشه».

گفتم: «باشه» و برگشتم و تا آخر شب مشغول بودم. هر روز تمام وقتم را برای نوشتن صرف می کردم و هیچ کس چیزی نمیگفت.

گاهی احساس سرگیجه خفیف می کردم که با خودم می گفتم: «از فشار و سختی کاره ولی میارزه.» من الان رهایم. واقعا اون روز داشتم سکته می کردم ولی امروز.....

وقتی کتاب کوچکم را نوشتم به آقای اندیشه دادم و نقدش کرد و اصلاح کردم و بعد از آن جلسه ای برای نقد و بررسی کتاب پیش از چاپ گذاشت به جلسه رفتم. شب قبل از جلسه را زود خوابیدم دیگر نیاز به نقشه چیدن نداشتم. صبح به جلسه رفتم بعد از نقد و بررسی نکات حضار را یادداشت کردم و به علی زنگ زدم این روزها خودش من را می برد و می آورد، نمیگذاشت رانندگی کنم. من تحریم رانندگی را به آزادی نوشتن ترجیح می دادم و اعتراضی نمی کردم. به خانه که آمدیم چند قدم که از در به سمت اتاق رفتم ناگهان احساس کردم زمین لرزه آمده. خانه به دور سرم می چرخید سرم را گرفتم و فریاد می زدم همه جا سیاه و مبهم شده بود. هیچ چیز نمی دیدم فقط صدای دخترم و علی را میشنیدم که گریه می کردند و ناگهان صدا قطع شد دیگر هیچ چیز نشیندم و دوباره در بیمارستان چشم باز کردم.

دکتر بالای سرم بود گفت: «خانم باید متاسفانه یه حقیقتی رو بگم. شما باید تحت معالجه باشین».

سکوت سنگینی در اتاق جاری بود.

گفتم: «خطرناکه؟».

فقط سری تکان داد. منم هم لبخند زدم.

علی جلو تختم آمد و دستم را گرفت و ملتمسانه گفت: «چرا می خندی؟».

گفتم: «تو هرگز نمیدونی یه اتفاق خوبه یا بد...».

داستان «تو هرگز نمیدونی یه اتفاق خوبه یا بد» نویسنده «سارا افلاکی»