داستان «روز کوچ» نویسنده «بیتا ثابت»

چاپ تاریخ انتشار:

zzzz

باران از سر شب گرفته بود و تند تر شده بود و قطرات درشت آن به برزنت روی چادر می خورد.سانای به صدای باران گوش می داد.می دانست این حجم باران دردی از چیزی دوا نمی کند.وقتی چادر کنار می رفت و کسی وارد می شد زمین خشک و ترک ترک را می دید که قطره ها را گویی پیش از رسیدن به سطح به درون می کشید و بییشتر می خواست. دشت داشت به بیابان بدل می شد.

به صفحه سیاه و خاموش تلویزیون در چادر خیره بود.به استخوان های برجسته گونه و لبهای درشت و ابروهای کشیده اش نگاه می کرد.موهای سیاه پیچ داده اش مثل قابی صورت و شقیقه هایش را پوشانده بود. با این حال خود را زیبا نمی دید.بینیش کمی افتاده بود و آفتاب پوست صورتش را سرخ کرده بود. خشکی و کک و مک روی پوست گونه اش را خاراند. به صدای موش ها که پشت وسایل جا به جا می شدند گوش داد. دلش می خواست باران نمی آمد و دلش می خواست الان تلویزیون سیاه بیست و چهار اینچی شان روشن بود و می شد یکی از آن شوهای ترکی را دید با ماشین های آنچنانی و خانه های آن چنانی و خدمتکارهای آن چنانی یا دعواهای آن چنانی!

نام ماشین ها را نمی دانست.با صدای شر شر باران زیر چادر فکرش می رفت به سمت آن خانه های رویایی. یک در سپید با دستگیره  ی نقره ای در نظرش می آمد و او صاحب خانه, آن را با کلیدی درخشان باز می کرد و یک سالن بزرگ درخشان اندازه زمین فوتبال با راه پله های پیچ در پیچ به نظرش می رسید که به اتاق های بی شمار طبقه بالا منتهی می شد. خودش را می دید با لباسی ابریشمی و سپید و لاغرتر نه مثل حالا با پهلوها و چربی آویزان که پشت میز می نشست و شوهرش به استقبالش می آمد.هر دو پشت میزی مجلل با غذاهای فروان می نشستند.عجیب بود چرا در هر فیلم ترکی سر میز دعوایشان می شد و می توانستند با شکمی گرسنه آن غذاهای خواستنی و خوشبو و رنگارنگ و گرم را رها کنند و با شکمی خالی به تختخواب روند.

در سریالهایی که می دید دعوا سر دختری جوان و دلفریب بود.دختر, شوهر دیگری را اغوا کرده بود یا پیرمردی او را با پول فراوان. در رویاهای خودش هم شوهرش مثل همین سریال های ترکی بود. همین ده دقیقه پیش شوهرش در هتلی مجلل به او خیانت کرده بود و حالا او با گردنبند مروارید زیبایش پشت آیینه ای در اتاق خودش نشسته بود و داشت اشک می ریخت. موبایل تا شو اش صدایی می داد و او گوشی را برمیداشت و می دید عشق سابقش که برای تحصیلات به سوئیس یا آمریکا رفته بوده و همانجا هم ماندگار شده از حال و احوالش می پرسد. او هم نفس عمیقی می کشید و با دستمالی نرم که مارک آن گوشه ی دستمال دوخته شد بود اشک هایش را پاک می کرد: بله عزیزم؟

و از صدای گریه ,آن عشق قدیمی می گفت همین الان برای بردنش به سراغ او خواهد آمد.

صدای رعدی او را از آن اتاق با تخت خواب پرده دار و آیینه تمام قد برگرداند به چادر. رختخواب ها و یک چراغ نفتی و چند صندوق فلزی همه در تاریکی فرو رفته بود.زن با نفرت به صدای باران گوش داد. گویی دشمنی قدیمی است. گرچه دشمنی قدیمی هم بود.نبود؟ یادش به کوچ پس از زاییدن پسرش افتاد و اینکه باران گرفته بود و او نمی توانست تکان بخورد. توی همین چادر نشسته بودند. گرچه آن وقت ها همه چادرها با موی سیاه بز بود. مادر شوهرش تمام وسایل را پشت خر و چند قاطر چیده بود. داشت میگفت خودش پس از زاییدن هر فرزند, به راه زده و هیچکس را معطل نکرده. اما او نمی توانست. از سر شب موقع شروع دردش, باران باریده بود و او با صدای هر رعد و هر سوز و سرمایی که با کنار رفتن چادر داخل می آمد می خواست جیغ بزند.

صبح خونریزی اش تازه بند آمده بود و باران آرام گرفته بود. تمام آن دستمال های پر خون با بوی بدشان را در پلاستیک کهنه ای کنار چادر چپانده بودند و همین هم حالش را بد می کرد. چشمانش سیاهی می رفت و می خواست از بوی خون خشک شده بالا بیاورد. ضعف داشت و حس می کرد اگر کوچکترین تکانی به دست یا پاهایش بدهد باز موجی از خون از دلش به روی دستمال که همان موقع هم سنگین بود روانه می شود و همین هم دلش را می لرزاند.

مادر شوهر با لباس زرد پولک دوزی شده اش دست به کمر ایستاده بود و وقتی دید او توان پاسخ به نیش و کنایه هایش را ندارد رفت و برادرش به دادش رسید. سواری وانتی آورد و او را بغل زد و پشت سواری روی پتویی خواباند و زیر همین باران که نم نم می بارید او را به بهیاری روستایی در نزدیکی ایل برد. تمام هفته باران باریده بود.روی یک تخت سفت اما همانطور که همیشه آرزویش را داشت تنها, خوابیده بود و آنقدر عمیق که حتا آرامش بخش هم به او نداده بودند.برادرش نوزاد را تر و خشک می کرد. تنها سرم بود و قرص های تقویتی و ضد عفونت.از پنجره اتاق به روستاییان نگاه می کرد که برای کشت پاییزه آماده می شدند. گاوها و گوسفند های لاغر را می دید و زمین زرد رو به رویش که به کوههای خاکستری و تیره در انتهای دشت می رسید پر از درختان بنه و بادام وحشی.

اما برادرش به یاری آمده بود نه محمد. تمام هفته روی تخت دراز کشیده بود و از پنجره بهیاری به درخت نارون بیرون چشم دوخته بود و با یادآوری شوهرش دلش می گرفت. از او انتظار داشت مثل دیگر زوجها که برای هم کارهای قشنگ و دوست داشتنی می کنند ,مثل شمع روشن کردن موقع شام یا گرفتن هدیه های جور واجور برای غافلگیری, او هم حرفی قشنگ یا کاری قشنگ برایش بکند. اما مرد اینطور نبود. می رفت چرا. وقتی برمیگشت تنها قلیان می خواست و چایی تازه و شام. وقتی سانای ناراحت می شد نه بلد بود چطور ناز بکشد نه بلد بود چطور با او رفتار کند تا آرام بگیرد.با او همان برخوردی را داشت که با مردها و زنهای دیگر.دیگر نه عشقی به مرد در خود حس می کرد نه انتظاری داشت.مثلا روزی از آن روزها سر برسد و بگوید عزیزم برایت در شیراز یک خانه خریدم! خانه! نه شاید برادرش این کار را می کرد اما محمد نه.

بازهم رعدی زد و هوا روشن شد. صدایش چند لحظه بعد به گوششان رسید.

-آدم چکار کنه تو این بارون؟

در حالیکه زیر لب غر می زد وارد چادر شد. پلاستیک ضخیم روی ژاکت جین آبیش را بیرون کشید و آب از آن چکه چکه پایین ریخت.پلاستیک را با دست چپش در آورد و آویزان کرد به میخ کنار ورودی و آمد داخل. چراغ نفتی می سوخت اما روشنایی ضعیفش به گوشه های چادر که در تاریکی محو بودند نمی رسید.

زن با تاریکی یکی شده بود. محمد چراغ را برداشت و گفت: چرا تو تاریکی نشستی؟ شمعا تموم شد؟

-هاا

برای اینکه کودک پنج ساله شان برای مدرسه رفتن فارسی یاد بگیرد با هم فارسی حرف می زند. اما بچه سختش بود و مدام آنها را نیشگون می گرفت تا ترکی حرف بزنند.

-تو تاریکی

بچه که خوابش برده بود سرش را کمی تکان داد. محمد پرسید:ایلسی چطوره؟زنگش زدی؟

سانای سرش را تکان داد و به دروغ گفت:خوب بود

-چیزی نمی خواس؟گوشتی برنجی؟

-نه

-یکم گوشت یادم بیار براش بفرستم

-خب

ناگهان رعد زد و چادر سیاه با تشک ها و پشتی ها و صندوق و لباسهایی که روی تشک ها چیده شده بود یک آن روشن شد.

سانای گویی با خودش حرف می زد گفت: عبدی گفت گوشت گرون شده

-خب ؟

-خب که خب

-باز میگی بریم شهر؟

-نریم که چی؟ کی بیاد دخترت رو بگیره؟ نکنه از همین ایل؟

-نه پس بدمش دست بچه سوسول شهری

-خودش می گه دلش نمی خواد برگرده ایل

-پس دیگه نذارم بره دانشگاه

-ها بگیر بیارش اینجا بدبختش کن مثل من پیشونی سیاه

مرد کاسه چدنش را برداشت و کمی آب برداشت تا با صابون کف درست کند. نگاهی به زنش انداخت که هنوز به تلویزیون خیره بود. چراغ را برداشت و رفت دم ورودی چادر نشست. وقتی به اندازه کافی کف, کاسه را پر کرد کف را به صورتش مالید و تیغ تیزی در مکینه گذاشت و در نور ضعیف چراغ, آیینه را بالا برد و شروع کرد به اصلاح صورتش.

ایلسیتمیرا سال آخر دانشگاه بود و زنان ایل به طعنه می گفتند دختران همان ترم اول در شهر برای خود شوهری دست و پا می کنند و ایلسی  بی دست و پاست. یاد دختر لاغر و قد بلندش افتاد با ابروهای کمانی و چشمانی سبز. آخرین دعوایشان سر دوست پسر السی بود. یاد عکس بوسه ی پسر روی گونه دخترش روی گوشی ایلسی افتاد و فوران خون در صورت دخترش. شوکه شدن او و فحش ها و ناسزاها و نیشگون هایی که دور از چشم محمد به او می داد و می گرفت.

-بهش بگو بیاد خواستگاریت یا ازش شکایت می کنی یا بابات می یاد شهر جفتتون می کشه

-دلم نمی خواد...آبروم میره بگم ننه بابام تو چادر زندگی می کنن...خجالت می کشم

دیگر چه کسی در ایل او را می گرفت؟ چقدر هم گفتنش آسان بود:دخترت عاشق شده...دخترت قرار می ذاره...

سرش را تکان داد. دوست پسر ایلسی باهوش بود و قرار بود برود کانادا.چیز دیگری نمی دانست. خوش قیافه و چهار شانه بود و جوان.شاید می شد دخترش را هم با خود ببرد.او هم مثل ایلسی, خود را در آن خانه های رویایی در جایی دیگر می دید که زندگی این همه اسباب زحمت نباشد.

یاد دعوای آخرشان دور از گله وقتی محمد و پسر کوچک پیششان نبودند آزارش می داد.وقتی او را بی شرم و حیا و و خراب خوانده بود دخترک با چشمان سبز زیبایش به او زل زده بود و گفته بود:از بچگی صداتون هم می شنوم هیچی نمی گم. حالا به من می گی خراب؟

حالا سه هفته بود از او بی خبر بود...نه دلش می خواست به او فکر کند نه به بدبختی هایش.صدای خش خش تیغ تیز را می شنید. در خیالاتش فرو رفت.موهای بلند سیاهش پیشانی اش را مثل پرده ای پوشانده بود.موها را با دستهای نرمش زد پشت گوشش و وارد توالت خانه اش شد.

توالت هم آیینه ای داشت تا بتواند زیبایی و جوانی خودش را در آن تماشا کند. به لباس بلندش دستی کشید و مردش را, مرد تازه همان عشق قدیمی, نه آن شوهر خیانتکار را بوسید. روی انگشتان پایش بلند شد تا قدش به مرد بلند قامتش برسد و او که داشت ریشش را همینطور خرچ خرچ می تراشید لحظه  ای از کارش دست می کشید و در آیینه به او لبخند می زد. در خیالاتش مرد را هم متفاوت می دید. مردی با موهایی قهوه ای نه سیاه و چشمهای آبی آبی و نه عسلی. آبی مثل چشمهای پدربزرگش.

و مرد که از اصلاح ریشش فارغ می شد برمی گشت و او را در آغوش می کشید و مثل همان فیلمهای ترکی می بوسید. لبهایش را.نرم و لطیف مثل پر پرنده ها یا پشم گوسفندهایی که تازه زده بودند.هر چه بود نرم بود. دستهایش نرم بود و هیچ پینه ای نداشت.

بعد از یک شب پرآرامش در تختی نرم دراز می کشیدند و می خوابیدند. پنبه های تشک هم آزارشان نمی داد. نه مثل این پنبه های برآمده تشک خودش.

بی اختیار برگشت و به تشک هایی که کنار هم انداخته بودند زل زد. پسرش در خواب جابه جا شد و وقتی مرد خواست نزدیک شود نه ای گفت و پشتش را کرد به او.چادر با رعدی روشن شد. مرد را دید که او هم قد بلند بود و چالاک اما دلش از خوابیدن با او روی آن تشک که هر جایش برآمدگی داشت به هم خورد.

-ای دشک دیگه به درد نمی خوره

-حالا جهرم رسیدیم می دم بزننش درست شه

-نمی شه همونجا بمونیم؟

-کجا

-جهرم

-که چی بشه؟چه کنم بعدش

-همون که آواره نباشیم خوبه... تموم راه از خفر تا جهرم نه علف بود پارسال نه آب

محمد چیزی نگفت. جهرم هم بدک نبود.ولی تعصب مردمانش چه؟ تنها خوبی جهرم این بود: از باران خبری نبود. زلزله بود و همه هم به زلزله عادت داشتند.اما نه از سرحد خوشش می آمد و نه از جهرم. هر دو حس تنفری عجیب را در او بیدار می کردند.شاید می شد بعد از جهرم به شیراز رفت. ما بین سرحد و جهرم مسیر زیبا بود و حتا چشم او هم نمی توانست آن را نادیده بگیرد. مثل نخل های توی راه از جهرم به خفر یا صنوبرها و کاج ها از خفر تا شیراز. درختهای رز و انار و مزارع جو و سیب زمینی و گوجه فرنگی.باغهای حصارکشی شده با درختان سرو و پیچک ها برایش جالب بود و هوس داشتن چنان باغی را به ذهنش می رساند.وقتی دید مرد هنوز ساکت است گفت:پسر کل مراد با روستایی ها دعواش شده

-دعواشون شده که شده.دروغ می گن این دهاتی ها

-علف نبوده تو کوه... بردتتشون سر زمینا

-زمینای اونا اون ور جاده ن. من ندیدم ببره

-ما زنها دیدیم.حق با اونا بود. تو هم طرف این پسر و نگیر. تنبله به جای کوه می زنه تو زمینای مردم

-حالا چیزی نکاشتن که.کاشتن؟

-جو بوده

-جو این وقت سال...؟

-امسال زودتر بارون گرفته حتمن درمیاد...نرگس می گه یه قطره هم جهرم نیومده

-کی می گفت؟

-دیروزی...زنگش زدم

مرد ساکت شد. سانای باز رفت توی فکر. به این فکر کرد چطور توی فیلمها قهوه شان را در توالت می نوشیدند و موقع قضای حاجت روزنامه میخواندند.

باز رفت توی خانه سپید رویاهایش. پیانویی بزرگ در همان سالن تمام ناشدنی اندازه زمین فوتبال گذاشته بودند و او خیلی خوب می توانست بنوازد. سگ های خانه می دویدند سمتش مثل فیلم های ترکی.سگهایش تمیز بودند و از سپیدی برق می زدند.سگها سرشان را می گذاشتند روی زانوی او و موقع پیانو زدن به او گوش می دادند.

باران شدت گرفت و صدای جنب و جوش موش ها پشت بار و کارتونها شدت گرفت. با خود گفت در خانه سپیدش شاید می شد گربه ای هم داشته باشد.

ولی آیا همچین خانه ای موش دارد؟ این فکر از ذهنش گذشت و باز در رویای این فرو رفت که می شد از بیرون هم غذا سفارش داد و مدام خود را برای سیر کردن شکم در صبح و ظهر و شب به زحمت نینداخت. در خیالش از کنار ماشین ظرفشویی رد شد و گفت برای کم کردن زحمت حتا می توانند در ظرفهای یک بار مصرف غذا بخورند.

غرق شد توی سفارشهای تلفنی. می شد مثل همین فیلمهای ترکی بورک سفارش داد شاید هم اسکندر کباب یا شاید حتا پیتزا. با خود گفت وقتی مرد خیانت کار را تنها بگذارد می رود همان آمریکا یا کانادا یا سوئیس و با آن رفیق قدیمی ازدواج می کند. چون هنوزهم پس از گذر این همه سال زیباست و به قول فیلم های ترکی عشق اگر ریشه ای قوی داشته باشد هیچگاه فراموش نمی شود یا نمی میرد.

صدای باران تندتر شد.اگر فردا هم مثل امروز باران می بارید جمع کردن وسایل و چیدنشان غیر ممکن می شد و اگر فردا هم نمی توانستند به جهرم بروند دیرتر باید حرکت می کردند. صبح زود باید برمی خواست و صبحانه ی پسر و پدر را آماده می کرد. بعد نوبت جمع کردن وسایل می رسید. لابد باز هم باران می بارید و در گل و لای باید پوتین های سیاه پلاستیکی بلندش را که تا زانو می رسید می پوشید و دامنش را کمی بالا می گرفت تا گل و لای کثیفشان نکند. با خود گفت جدا کردن بره ها هم دردسری است و فکر درست کردن ناهار یا دوشیدن بزها.گوسفندهای مادر به بره ها حمله می کردند و آنها را قبول نمی کردند. باید حواسش به همه این چیزها می بود و از فکر انجام این همه کار خستگی عجیبی در خود حس کرد.

با خود گفت مرد هم همان مرد رویا. چه چیز این زندگی از این کوچ های دائم با پیاده روی های دائمی که زانویش را به درد آورده بود می توانست خوشایند باشد؟

اینکه مردم با دیده تحقیر در راه به آنها و لباسهای رنگارنگشان یا گله نگاه می کردند یا چپ و راست می خواستند عکس بیندازند همه و همه خونش را به جوش می آورد. او هم می خواست شهری داشته باشد و خانه ای. اما مرد, مرد صحرا و بیابان ها بود. حتا حالا که چشمه های کوهسارها خشک شده بود و نمی شد به گوسفندان آب داد. باقی چشمه ها هم که نشانشان کرده بود تا فاصله بین راهها را کوتاه تر کند خشک بودند و حتا وقتی به گل بستر چشمه دست می زد نمی حس نمی کرد.

اما تا چیزی می گفت چند کتاب بهمن بیگی را می کوبیدند توی سرش.نوشیدن از چشمه های خنک و آبی سبک بدون گچ های فراوان. شست و شو در همان رودخانه ها که برای مردها امکان پذیر بود نه زنها. زنها می بایست شب وقتی دیگر چشم چشم را نمی دید ترسان خود را به آب می زدند. در تاریکی و در صدای رود خروشان که سال به سال از خروشش کمتر می شد تا اینکه به باریکه آبی بدل شد و نمی شد در آن استحمام کرد. چقدر دوست داشت در حمامی داغ در وان خودش دراز بکشد و از همان نمک های آبی رنگ در آن بریزد و به کف زیبای روی وان نگاه کند. حالا از سر شب آب نخورده بود تا نخواهد قضای حاجت کند. به بهمن بیگی و سادگیش خندید. صدای خنده خودش در صدای رعد گم شد. خواهرش در جهرم ساکن شده بود و برادرش در صدرا در نزدیکی شیراز. خودش شیراز را به هر دو ترجیح می داد. شیراز برایش منبع قصه های عجیب و غریبی بود که می شنید. شراب های دست ساز سرخ.زنان با سبک لباسهایی متفاوت بی تفاوت به موهایی که از شال یا روسری بیرون می زد. درست مثل خودشان در میان ترک ها و این حس امینتی در او برمی انگیخت. سینماها و کنسرت هایی که گاهی دخترش می رفت و برایش تعریف می کرد. دیدن همایون شجریان از نزدیک در کنسرت نه روی صفحه کوچک تلویزیون. رفتن به سینما و تماشای یکی از آن فیلم های محبوبش در صفحه ای بزرگ با یک ساندویچ یا ذرت بو داده بدون اینکه خودش بخواهد آن را درست کند یا بعد از آن ظرفها را با آب سرد بشوید در حالی که مردان در چادر گرم گفت و گو بودند. تصور همه و همه برایش لذت بخش بود.

اما این اواخر فکر می کرد هر جا می شد اشکالی نداشت بماند. تنها دیواری باشد تا عقرب و مار و موشی در کار نباشد و بتواند راحت تر زندگی کند. با برق و آب لوله کشی. همین آب هم اگر به تلمبه کشاورزان نزدیک نبودند مایه دردسر بود. بیرون چادر تا صد متر علف و زمین بود و به جاده ای خاکی و مارپیچ می رسید و آن سوی جاده خاکی, زمین های کشاورزان روستا بود. شب های تابستان وقتی بیرون می نشستند برای شام,کهکشان بالای سرش را با ستاره های بی شمار می دید. نورشان اسرارآمیز بود. در شهر ندیده بود خبری از این نور باشد.دریاچه ای از نور از آن بالا فرود می آمد و او را در بر می گرفت. درخشش نقره ای عجیبی داشت و او ساعتها وقتی همه به خواب می رفتند به این ستاره ها و غباری که آنها را فراگرفته بود زل می زد.دشت تاریک بود. سگش کنارش می نشست و جنبش ها و صداهای روی زمین را با غرشی از او دور نگاه می داشت. چراغ های روستا در دوردست دیده می شد و او که شال بافتنی اش را دور خودش و گاهی سگ می انداخت به این فکر می کرد چقدر خوب است آدم جایی, خانه ای گرم داشته باشد. تاریکی دشت و چادرشان و آن دریاچه نقره ای برایش جذاب بود اما بیشتر دلش در سوسوی چراغ های خانه هایی آن سوی جاده بود که نمی توانست به آن برسد.

آنسوی جاده در زمین های زراعی, پیرمرد کشاورز شاید برای خودش شاید هم برای آنها اتاقکی ساخته بود با دوش و توالتی کوچک و به آنها اجازه داده بود از آن استفاده کنند. خودش دیگر دوست نداشت در طبیعت قضای حاجت کند. دوست داشت برود و ساعتها خودش را در جریان گرم آب گم کند. گرمای هوا آب را هم خوشایند حمام کردن می کرد و این هفته چهار بار رفته بود و خودش را در اتاقک حمام حبس کرده بود و پسرش را با سگها و بره ها و بزغاله های کوچک تنها گذاشته بود.

شبها می شد در تاریکی بر فراز ابرهای سیاه صدای مهاجرت غازهای وحشی را شنید. ارتفاعشان آنقدر زیاد بود که با چشم دیده نمی شدند.شاید هم خیال می کرد. همه ی رودخانه ها و دریاچه ها و تالاب ها و آبگیرها خشک بود و او خشک شدن و کم آب شدن بیشترشان را به چشم دیده بود. پریشان آبی نداشت تا پذیرای غازهای وحشی باشد و دیگر دریاچه ها هم. نمی دانست هنوز هم مهاجرت می کنند ؟ آیا نمی دانند همه چیز خشک شده است و دیگر آبی در کار نیست؟ از تلویزیون دیده بود جوجه فلامینگوها در پریشان گیر افتاده اند و مردم از لای گل و لای بیرونشان می کشیدند.   

دوست داشت کسی هم برای نجات او و دخترش می آمد.اما نه تنها از خیلی ها دیگر انتظاری نداشت حتا فکر کمک گرفتن از آنها ماجرا را سخت تر و بدتر می کرد.از شوهر خواهرش متنفر بود.هر بار صحبت به خرید خانه می شد به آنها می گفت مبادا گول زندگی شهری را بخورند.از او بیشتر از همه بدش می آمد. او را به همه چیز متهم می کرد. اینکه همیشه مرد تنبلی بوده و تن به کار نمی داده. یک بار هم گفت اگر زندگی در شهر انقدر براش دشوار است چرا خانه ای را که خریده نمی فروشد و دوباره به صحرا نمیزند؟

وقتی شوهرش در تاریکی برای نماز صبح از خواب برخاست از دیدن او در آن وقت ترسید و بسم اللهی گفت و دستی روی جای او کشید که خالی بود. خودش را کشید سمت زن. می ترسید پسرش بیدار شود. با صدای بم آهسته غرید: چت شده تو؟جنی شدی؟ ترسوندیم

سانای جوابی نداد.

-یه چی بگو خب

سانای خاموش ماند. ابرها هنوز بودند ولی دیگر باران نمی زد.خروسی در دوردست می خواند و او سر جایش نشسته بود و به تلویزیون خاموش نگاه می کرد. نور ماه دشت را روشن کرده بود. محمد بلند شد و زیر لب غری زد و لباسهای گرمی پوشید و از در زد بیرون. سوز سرما آمد داخل. برای رفتن خیلی دیر کرده بودند.

غمی روی دلش نشست. حس می کرد چیزی شادابش نمی کند. دیگر حتا تماشای میلیون ها ستاره ای که هر شب در کهکشان راه شیری می دید یا تماشای باغهای باران خورده و نیمه تر انگور که گاهی نیم متر هم بیشتر نمی شدند و باز بار می دادند جالب نبود. خستگی با همه ی این ها پیوند خورده بود. وقتی از باغها و زمین های خشک و نیم خشک می گذشتند تنها خستگی چند روزه از پیچیدن و بار زدن وسایل در خاطرش بود نه زیبایی راه.

آن روز و روزهای بعد سکوت ادامه یافت و ابرها هم تکه پاره بدون باریدن در آسمان ماندند. شبها به جای ماندن در چادر به تماشای ابرهای در حال حرکت و ستاره ها مشغول  شد.محمد او را می پایید و غذا درست می کرد.اما تمام تلاشهایش بی نتیجه ماند و هر چه می کرد او داخل نمی آمد.

نمی دانست چطور می تواند چیزی را که در سر دارد به شوهرش بگوید و از همین هم خشمگین میشد. خشم لحظه ای بود و دلسردی بیشتر می پایید. یاد سریال هایش می افتاد و اینکه زن قدرتمند داستان چطور همه را تحقیر میکند یا دشمنان و رقیبان عشقی اش را به عقب می راند و همه تنها با گفت و گو رخ می دهد. حال آنکه خودش تا حرف می زد توی سرش می کوبیدند که بهمن بیگی. برای همین کل هفته را به خواندن کتابهای مرد که در صندوق قدیمی دخترش بود گذراند و وقتی کتابی تمام می شد با ولع سراغ کتاب بعدی می رفت و در آنها تنها درد بریدن از طبیعت را می دید.   

کوچ تمام شده بود و آنها تنها در سر حد مانده بودند. شبها طولانی تر می شد و راه درازتر و هوا سردتر. محمد وقتی دید اوضاع از این قرار است او را که پریشان خاطر دنبال نور می گشت تا کتابش را تمام کند گرفت و شانه هایش را محکم تکان داد و تهدید کرد او را کتک مفصلی می زند. اما هیچ کدام لبهای سانای را از هم باز نکرد.

آخر محمد تنها دست به کار شد.کامیون و کارگری گرفت. گوسفندها را بار زد و وسایل را در وانتی ریخت و چادر را جمع کرد و همه با هم در سکوت راهی جهرم شدند. پسرش دستش را گرفته بود و او هم چیزی نمی گفت. گاهی می گریست و غذا می خواست و سانای تنها در این فکر بود چطور کلمات را پشت هم ردیف کند.چطور یک زن قدرتمند ترک را پیدا کند تا به محمد نحوه ی اندیشیدنش را توضیح بدهد و بگوید از این جابه جایی های مداوم, از این خشکسالی ها, سوختن در آفتاب, از ناامیدی های پی در پی ,از نبود علوفه برای گوسفندها,از گم شدنشان در کوه و یا غذای گرگ و روباه شدن خسته شده.از نیش عقرب های سیاه و زرد و مارهایی که گاهی از توی کفش یا پشت وسایلشان سر در می آوردند.از وحشت اینکه نکند اینبار پسرش را بگزند و او پیش از رسیدن به دکتر جان بدهد.اینکه دلش می خواهد یکجا بنشیند و آنقدر آنجا بنشیند تا ریشه بزند و ریشه اش را جایی حس کند. سه سگشان ساکت در وانت بودند و در حالی که با سرهای بالا گرفته زبانشان را بیرون آورده بودند گاهی با عبور بقیه ماشین ها زوزه می کشیدند و صدا می دادند.

اما کلمات تا خارج می شدند ترتیبشان را از دست می دادند.نمی دانست از کجا شروع کند و تا به جاهای مهم می رسید محمد قهر می کرد و می رفت. مردهای فامیل به خصوص شوهر خواهرش به او حمله می کردند و او حس می کرد ناتوان است و گریه اش می گرفت.باز رفت توی خانه رویایی و در خانه خود را دید رو به روی نامزد یا خواهان دخترش.رو به روی او ایستاده بود و با لحنی قدرتمند می گفت لایق دخترش نیست و بهتر است رابطه شان را بگذراند پای اشتباهات شیرین جوانی.

وانت بار تکانی خورد و از روی دست اندازی زد شد. بالا پرید و تمام تصوراتش از آن خانه رویایی فرو ریخت و از اینکه در جاده بود احساس حقارت و ضعف کرد.

محمد دید رد اشک روی صورت سانای دیده می شود و اشک ها بی صدا روی دامن سرخش می ریزد.احساس کرد قلبش آتش گرفته و ذوب می شود. اشک ها یکی یکی می چکید روی دامن زن و دید چقدر او با وجودی که لاغر و استخوانی نبود نحیف و شکننده است.

محمد وانت را نگاه داشت و او را جلو وانت نشاند و به برادرش زنگ زد ببیند چه کند. اما برادرش چیزی از زنها نمی دانست.وقتی به خفر رسیدند نشستند تا غذا بخورند. باران نمی بارید.هیچ ابری دیگر توی آسمان نبود و رطوبت و لطافت هوا از سرحد کمتر شده بود. وقتی به شیراز رسیده بودند رطوبت هوا به پایین ترین حد خود رسیده بود و در خفر خشکی را می شد به خوبی حس کرد. گلویشان خشک می شد و مرد از کلمن پلاستیکی پوسیده ای برای همه آب ریخت.تکه ای پلاستیک کهنه دور کلمن را کند و دور ریخت.

لب جاده در پارکینگ کامیون ها ایستاده بودند. مزرعه ی گوجه فرنگی روبه رویشان بوی خوبی می داد.سانای روی کنده ی درختی نشست و به درختان کاج انتهای مزرعه خیره شد. به سیاهی درخت ها نگاهی انداخت و دید یکی شان افتاده و جایش میان درختان دیگر خالی است.  

درختان, همان درختان پارسال و دوسال پیش و سه سال پیش و سالهای پیشتر بود.نفس عمیقی کشید و به جای خالی کاج خیره شد.به آبی آسمان نگاهی انداخت و از اینکه دیگر ابری در آسمان نبود در قلبش احساس خشنودی کرد.

محمد او را به حال خودش گذاشت و با صاحب مزرعه خوش و بش کرد. کشاورز سکویی سنگی در مزرعه لب جاده به آنها نشان داد تا آتش کنند. محمد زغالها را در آتشدان سنگی گذاشت و چند سیب زمینی روی آنها انداخت و بادمجان و گوجه و کدویی را هم که قبلتر برداشته بود روی آتش گذاشت تا کنار سیخ کباب آماده شوند.

ناهار را در آرامش خوردند. سگ بزرگشان آمد پیش سانای. نشست و سرش را گذاشت روی زانوی او و زوزه ای کوتاه کشید. سانای سرش را نوازش کرد. سگ همه را گاز می گرفت. حتا یکبار شوهرش را گاز گرفته بود. به هیچکس روی خوش نشان نمی داد جز او. وحشی بود و روباه و گرگها را در تپه و کوههای اقلید از گله دور می کرد.مثل دو سگ دیگر با محمد به کوه و تپه ها نمی زد و به او در رسیدن به بره هایی که مادرشان قبولشان نمی کرد کمک می کرد. همانجا کنار چادر می بردشان برای خوردن کنگر و سگ مواظب بود دور نشوند. دستی به سر سگ کشید و گفت: آخر هم تو اومدی سراغم...

به مردها نگاهی انداخت و دید شوهرش با یک بشقاب به او نزدیک می شود.غذا را گذاشته بود لای نان .سگ, سر سفیدش را با رگه های سیاه آن که از کنار گوشهایش تا پایین شکمش کشیده شده بود بلند کرد و به او غرشی کرد تا بیشتر به آن دو نزدیک نشود و مرد همانجا ایستاد. دستش را دراز کرد و سانای بشقاب را گرفت.  

 محمد گفت: حرف بزن

سانای سرش را تکان داد.شانه اش را بالا انداخت و به او زل زد.محمد اشکهایش را که از چشمان درشتش جاری شد پاک کرد و سانای به حرف آمد: ساکت باش...نشنون گریه می کنی مرد...

اما باز لبهایش را محکم بست و روی هم فشار داد.با دو دست سرش را گرفت و با درماندگی به نقطه ای کنار پای محمد زل زد.

گرسنگی به او غلبه کرد و سیخ را از توی بشقاب برداشت و برای اولین بار در چند روز اخیر شروع کرد به خوردن کباب و بادمجان. سگش ناله ای کرد و او تکه ای از کباب را جلوی سگ انداخت.

محمد حس می کرد دارد خفه می شود.می دانست زن برای تنبیه ش سکوت میکند. ارتباط با او از ارتباط با گوسفندان و سگ گله هم سخت تر به نظر می رسید.زهری در سکوتش بود و بارها با همین سکوت کارش را پیش برده بود. لحظه لحظه از سکوتش در عذاب بود.نمی توانست درست کار کند و مدام به این فکر می کرد این سکوت کی به پایان می رسد. اما حالا می دانست دعوای آخرشان بر سر محل زندگی این سکوت را کش داده است .تصور زندگی در خانه ای محصور بین خانه های دیگر بدون اینکه بتواند هر روز به تپه و کوه های آن بزند برایش غیر ممکن بود. بیشتر برای خودش اشک می ریخت تا برای زن. یاد پدرش افتاد. ده سال آخر عمرش را با درد مفاصل دست و پنجه نرم کرده بود و شش سال آخر در جهرم اتاقی گرفته بود و نمی توانست کوچ کند. اما مادرش او را در همان جهرم رها کرده و با ایل کوچ کرده بود.اما آیا توان خرید خانه آن هم در شیراز را داشت؟

یادش به روزهایی افتاد که به زور برای تحصیل به شهر فرستاده بودندش و می دید چطور زمستان به بهار می چسبد و بهار به پاییز و از این خوشش نمی آمد. دوست داشت برای هر کاری آماده شود نه اینکه از گرما و درخشش نور آفتاب روی پوستش بپرد توی سرمای سخت و تاریکی پاییز. دوست داشت آنقدر راه برود تا برای چنین کاری آماده شود. حتا اگر یک ماه باشد. این شیرجه زدن ها آزارش می داد و انگار روحش را می خراشید.  اما راه رفتن ها و پیاده روی های طولانی روحش را آماده می کرد.

ببین یک تاریکی و سرمایی هست و داری برای آن آماده می شوی.این را به خودش می گفت و به خودش نوید روزهای آفتابی در تپه های سرحد را می داد. در دل کوه می شد زمین های کشت شده را با رنگ های زرد و سبز و سیاه از آن بالا دید. به روزهای آفتابی آفتابی بدون تاریکی و سایه و سرما فکر کرد و اینکه ممکن است همه شان از دست بروند.

هیچ از تاریکی و سرمای پاییز و زمستان خوشش نمی آمد. حالا تصور آن تاریکی و سرما تنش را در گرمای پاییزی خفر لرزاند.زن با گوشه روسری سبزش اشک های او را پاک کرد و او به درخشش چشمهای زن و ابروهای کشیده اش نگاهی انداخت. می دانست دیگر از عهده کوچ برنمی آید. یک آن گویی همه چیز واضح بود. بلند شد. چند نفس عمیق کشید. دوست داشت قلیانی بگیراند اما نمی دانست آن را کجای بار گذاشته.با خود گفت فصل بعد را باید از جهرم تا سر حد پیاده برود. نگاهی به پسر کوچکش انداخت که داشت به بوته های گوجه فرنگی نگاه می کرد و کشاورز به او گوجه ای رسیده تعارف می کرد. اشک هایش را با پشت دست پاک کرد و با چوب دستی اش به پایش زد تا دردش بیاید و دیگر گریه نکند.

به زن نگاه کرد و گفت:پاشو...داره دیر می شه

داستان «روز کوچ» نویسنده «بیتا ثابت»