داستان «نشانه» نویسنده «سپیده عابدی»

چاپ تاریخ انتشار:

Sepideh abedi

اواخر پاییز بود، بعدازظهرِ آذرماه سردی که تمام برگ‌ها را از روی درختان پاک کرده بود، پرندگان دسته جمعی روی شاخه‌ها پف کرده، گربه‌ها روی کاپوت ماشین‌ها لمیده و کوچه در سکوت سنگینی به چرت رفته بود. با بسته شدن در آهنیِ حیاط و پیچیدن ارتعاشِ صدایش، پرندگان از روی شاخه‌های لخت پریدند، گربه‌ها زیر ماشین‌ها پناه گرفتند و تنها برگ زرد کم جان، از بزرگ‌ترین درخت توت کوچه هم افتاد.

 

چرخید و چرخید و درست زیر پای «میم» وسط کوچه نشست. ثانیه‌ای مکث کرد و پای راستش که با فاصله میلیمتری روی برگ مانده بود، کمی جلوتر گذاشت. برگ را رو به آسمان گرفت، کمی نگاهش کرد و با شنیدن صدای ترمز ماشینِ کنار پایش بی‌تفات به راننده نگاه کرد. قدم به عقب برداشت و بی‌توجه به بدوبیراه گفتن راننده قدم برداشت و برگ را زیر برف پاک کن ماشینِ مادرش گذاشت و به سمت خیابان به‌راه افتاد.

خیابان اصلی کمی شلوغ بود، تمام صداهای بوق، حرکت یا ترمز ماشین‌ها، قدم زدن‌های زنان و توقف‌های یکباره‌شان برای تماشای ویترینِ لباس‌های پر زرق و برقِ مغازه‌ها و نگاه‌های ملتمسانه شوهرانشان برای اتمام خرید که البته راه پیاده ‌رو را هم کاملا بسته بودند، بی‌توجهی به صدای گریه‌های کودکانشان برای جلب توجه یا خستگی، فریادهای دستفروشان برای آخرین حراج و خنده‌های بلندِ دختران جوان در کنار خیابان، که منتظر ماشین بودند، همه باعث شدند تا «میم» به هندزفری گوشی پناه ببرد و دست به دامن موزیک‌های تکراری‌اش شود.

کمی با قدم‌های بلند و سریع‌تر خارج از پیاده‌رو راه رفت و از خیابان شلوغ گذشت. بعد از رد شدن از میدان اصلی به خاطر وجود گاردریل‌ هایی که فضای خیابان و پیاده‌رو را از هم جدا کرده بود به اجبار در مسیر پیاده‌رو با ریتم موزیک و قدم‌های آهسته‌تری به راه‌رفتن ادامه داد. کم شدن جمعیت باعث شد تا آرام‌تر راه برود و ضربان قلبش هم آرام‌تر شد و به افکار قبل از بیرون آمدن با چاشنی اتفاقات چند روز قبل بازگشت. گاه با خودش حرف می‌زد، گاه می‌خندید و ناگهان ایستاد، بی‌توجه به نگاه رهگذران تا جایی‌که دلش آرام گرفت گریه کرد.

بینی گرفته‌اش را با دستمال له شده در ته جیب ژاکتِ سیاهش، پاک کرد و دوباره به قدم زدن ادامه داد. با خودش فکر می‌کرد چرا هر زمانی که شاد و بیخیال یا غافل‌تر هستیم زمانه برایمان دنیا را با رنگ بهتری نشان می‌دهد، یا چرا در این برهه از زندگی که از لحاظ روحی واقعا آماده نبودم باید این اتفاق می‌افتاد، یا چرا اصلا برای او باید پیش می‌آمد، اگر جواب آزمایش آن‌چنان که او می‌خواست نباشد باید چه کار می‌کرد و چراهای بسیار و بی‌جواب ماندن‌های فراوان.

کم‌کم داشت به ساختمان پزشکان نزدیک می‌شد که خودش را از مرداب افکار سنگین و مهم‌تر از آن، گوشش را از شر هندزفری خلاص کرد و بیرون کشید. نگاهی به ساعتش انداخت، با اینکه کل مسیر را پیاده طی کرده بود باز هم طبق عادت زود رسیده بود، پس با این حساب برای از کشتن زمانِ باقی مانده بالا رفتن از پله را جایگزین آسانسور کرد. به پاگرد طبقه سوم که رسید به نفس‌نفس افتاد، اضطراب  همه وجودش را به لرزه انداخته بود که به طبقه چهارم رسید. نفس عمیقی کشید و به سمت میز منشی که با آرایش عروس و به جدیت یک جراح و لبخند مصنوعی خشک شده روی صورتش خودنمایی می‌کرد، رساند.

بعد از معرفی، منشی از او خواست تا قبل از این‌که نفر قبلی برمی‌گردد برای گرفتن جواب تست به طبقه منفی یک برود و زود به مطب بازگردد. «میم» برای این‌که زمان را از دست ندهد این‌بار با آسانسور خود را به طبقه منفی یک رساند، جواب آزمایش در دستش سنگینی می‌کرد و دوباره به طبقه چهارم بازگشت‌. چند نفری منتظر در نوبت نشسته بودند و نفر قبلی هنوز بیرون نیامده بود، پس روی صندلی کنار در اتاق نشست و با جواب آزمایش در دستش منتظر ماند.

جرات نداشت درِ پاکت را باز کند، فقط محکم و با دو دستش نگه داشته و خیره به در مانده بود که نفر قبلی با قیافه درهم بیرون آمد. با دیدن پریشانی چهره نفر قبلی بند دلش پاره شد. منشی به اتاق رفت و بعد از چند ثانیه برگشت و «میم» را به اتاق فرستاد. زمان زیادی نگذشت که کارش تمام شد و بیرون آمد. با این‌که حال خوبی داشت و آرام شده بود ولی تحمل استرسی که کشیده بود برایش سنگین‌تر از توانش بود، حال و حوصله پیاده برگشتن به خانه نداشت، پس بیرون از ساختمان پزشکان منتظر ماشین ماند. به خانه رسید، به سمت ماشین مادرش رفت، برگ کوچکی که زیر برف پاک کن ماشین گذاشته بود هم‌چنان سرجایش بود، برگ را نگاه کرد و برداشت، با حالتی که انگار درِ گوشی با برگ حرف می‌زند گفت:


تو نشانه خوشحالی امروز من بودی، جواب آزمایش مثبت بود، حالا با خیال راحت می‌توانم کلیه‌ام را به مادرم هدیه دهم. برگ را بوسید و داخل پاکتِ جواب آزمایش گذاشت و با خوشحالی در آهنی را بست.

داستان «نشانه» نویسنده «سپیده عابدی»