داستان «سرگذشتِ صبا» نویسنده «صدیقه پاشایی»

چاپ تاریخ انتشار:

sedigheh pashaei

در پیله ای بنام رحم مادر، خودم را شناور می دیدم. از صدای قلبش احساس آرامش میکردم. میچرخیدم ومی خندیدم ومیرقصیدم،البته باید بگویم که مواظب بندِ نافم بودم ،نکند که پاره شود و تمام زندگی ام فنا شود!!

کم کم داشتم بزرگ می شدم وفضا داشت برایم کوچک و کوچکتر میشد. دست و پایم را به سختی حرکت می دادم و این باعث شده بود که مادرم سختی زیادی بکشد. مادرم عاشق میهمانی رفتن ومیهمانی برگزار کردن بود؛

هر چه من بزرگتر می شدم عرصه برای مادرم تنگتر می شد کمتر در مجالس شرکت میکرد، و این باعث شده بود که انسانی پرخاشگر و عصبی شود. در خوابِ آرامی بودم،که ضربۀ هولناکی از خواب بیدارم کرد.

صدای فریادهایش گوشم را کر میکرد!

لعنتی!!

خستم کردی !!

بخاطر تو از همه زندگی عقب ماندم،فکر بدنیا آمَدَنت آرامش را از من گرفته

 این چه ناخواسته ای بود که من را گرفتار کرد.

ازشنیدن این کلمات به خودم می پیچیدم و دور خودم میچرخیدم ؛

دیگر دوست نداشتم توی پیله شناور باشم،دست وپا میزدم تا به این زندگی شناور پایان بدهم.

با این دردها مادرم را به بیمارستان رساندند  دیگر وقت تمام شده بود و من آماده بدنیا آمدن بودم.

بعد از پاره شدن پیله، پا به دنیایی ناشناخته گذاشتم،که همه چیزش با دنیای عادی دیگران

فرق میکرد.

پروانه ای شدم در حسرت یک گل،تمام وجودم را شعلۀ لرزان شمع سوزاند.

قفسی بنام یک اتاق،با کلی وسایل رنگارنگ که من نیازی به آنها نداشتم.

بجای شیرِ مادر ، بطری ِ شیشه ای در دستان کوچکم، با یک پیرِزن  بجای مادرم ،که از بچگی در خانۀ  ما بزرگ شده بود.

آغوشِ گرمِ  مادرم و سینۀ پر از شیرش،جایش را به شیشۀ  شیرو لالاییِ زنی داده بود که

 از غمِ روزگار پیر شده بود؛

تنها چیزی که به او یاد داده بودند، بله خانوم، چشم خانوم بود.

حالا هم پرستارِ روزهای سخت من شده بود.

سال ها می گذشت و من بزرگتر میشدم و مشکلات هم با من بزرگ و بزرگتر میشد.

من کلمۀ پدر را از دهانِ پیر زن شنیده بودم.ولی خودش را ندیده بودم.

 از صبح که از خانه خارج میشد یا سر کار بود یا دور همی های شبانه، وقتی هم که می آمد یا خواب بودم یا اجازه دیدنش را نمی داد؛یک شب وقتی صدای باز شدن در را شنیدم ،بطرفش دویدم ولی با پرخاشگری من را از خودش دور کرد؛

من از ترس گریه کنان به اتاقم فرار کردم و درآغوشِ پیر زن پنهان شدم.

روز به روز بزرگتر می شدم، در قفسی بنام اتاق که از بدو تولد در آن زندگی می کردم؛

زندانی که فقط به نسبت بزرگتر شدنم وسایل آن عوض میشد.

خانۀ  بزرگی داشتیم با چندین اتاق که مخصوص نور چشمی هایِ پدر ومادرم بود.

***

با همۀ سختیها دوران مدرسه را به پایان رساندم.

سخت درس می خواندم وخودم را برای امتحانات کنکور آماده میکردم.

 احساس می کردم که از قبولی من در دانشگاه خوشحال می شوند وحالا که بزرگتر شدم

 رفتارشان با من تغییر می کند.

ولی برای آنها فرقی نمیکرد، بچۀ نا خواسته ای بودم که هر کدام از آنها دیگری را مقصر

 می دانست.

تاوان این ناخواسته بودن را با تک تکِ سلول هایم می دادم.

از همه بیزار شده بودم از اینکه جوانی و عمرم به هدر میرفت و امیدی به رهایی نداشتم.

دلتنگ بودم و ازدیوارهایی که دورم کشیده شده بود خفه می شدم.

***

بعد از چندین ماه از ورود به دانشگاه ، با پسری بنام علی آشنا شدم که هم رشتۀ  خودم بود.

علی پسری با کمالات وبی همتا بود،در یک خانواده متوسط بدنیا آمده بود.

در ارتباط با او اوایل فکر میکردم چون خودم خیلی سختی کشیده ام او را مهربان می بینم.

خانواده مهربان وفهمیده ای داشت. در کنارش ،سختی های زندگی را به دست فراموشی سپرده بودم.

شبها دیرتر به خانه میرفتم ، در کنارش احساس آرامش میکردم .

 اوقات فراغتمان را با دوستان به سینما یا کوه می رفتیم.

ولی علی همیشه نگران این موضوع بود،نگران اینکه برادرهایم در این مورد عکس العملِ بدی

 نشان بدهند و بارها از من خواسته بود که با خانواده ام صحبت کنم تا با خانواده اش به

 خواستگاری بیایند.

من در این باره هیچوقت جرأت نکرده بودم ،با خانواده ام حرفی بزنم.

به اصرار علی وقتی با مادرم حرف زدم ،با لبخندی تمسخر آمیز گفت:«چشم ودلم روشن !

پسر دانشجو پولش کجا بود که ازدواج بکند...من از طرف پدرت هم میگویم این پسر به

خاطرِ ثروتِ پدرت پا پیش گذاشته، نظرِ من و پدرت "منفیه" .»

از عصبانیت دندان هایم را بهم میفشردم و قطره های اشک از گوشۀ چشمانم جاری میشد.

آنها فقط به پسرهایشان فکر میکردند ،هر شب به ضیافت اعیان واشراف میرفتند که برای

پسرها دختری انتخاب کنند.

کمی آب خوردم با زبانم دور لبهایم را خیس کردم،گفتم :«مادر،ما قصد ازدواج داریم.مدت

زیادی است که همدیگر را دوست داریم.»

انگار که پدرم پشت در فال گوش ایستاده بود وارد اتاق شد با صدای بلند گفت:«ما نون خورِ

 اضافی نمی خواهیم، مگه من خودم کس و کار کم دارم که تو رو به یک گدا گشنه بدم.

آخرین بارت باشه که از این حرفها توی این خونه میزنی،وقتش که برسه تو رو هم شوهر میدیم.»

دست مادرم را گرفت و از اتاق بیرون رفتند.

***

گاهی از اوقات درد را نمی توانی فریاد بزنی،فقط باید سکوت کنی و بغضی که در گلو داری

در سینه حبس کنی،چشمانم از شدت ناراحتی مانند کورۀ آتش می سوخت و اَشک ،آبی بود برای

خاموش کردن این کوره.

چند روزی به دانشگاه نرفتم،میدانستم که علی دل نگران میشود.

ولی در توانم نبود،سر درد داشتم، ضربان قلبم زیاد شده بود،میترسیدم از خانه بیرون بروم.

دوستم یک روز به بهانۀ اینکه از طرف دانشگاه آمده به دیدنم آمد.

با هم صحبت کردیم.

گفت:«علی خیلی نگران است میخواست به خانه شما بیاید ، گفتم:من بروم بهتراست.»

با دوستم در مورد علی صحبت کردم ،گفتم : «خانواده ام با ازدواج من و علی مخالف هستند.»

در حین صحبت  باز حالم بد شد سرم گیج رفت  واز هوش رفتم ، وقتی بهوش آمدم

که روی تخت بیمارستان بودم.

یک دستم توی دست علی ودست دیگرم سُرُم بود ،رگِ دستم خشک شده بود و می سوخت.

لبانم خشک شده بود و زبانم به سقف دهانم چسبیده بود.

 علی اشک میریخت با انگشتانِ بی رمقم صورتش را پاک کردم ولبخندی در گوشه لبانش نمایان شد.

با یک کیسه قرص از بیمارستان بیرون آمدیم.

دوست نداشتم به خانه برگردم ،ولی مانند حیوانِ خانگی به خانواده ام عادت کرده بودم.

فکر می کردم اگر از خانه بیرون بروم حتما توسط انسان هایی که حیوانات را آزار میدهند

من هم مورد آزار و اذیت قرار میگیرم ویا از گرسنگی و دربدری از پا در می آیم.

اما علی قول داد همیشه در کنارم می ماند .

دوستم قبول کرد برای مدتی در خانه آنها میهمان باشم تا علی سر پناهی برایمان پیدا کند.

آن شب وقتی به خانه برگشتم،صبر کردم که پیرزن بخواب برود.

چمدانی از لوازم ضروری که میدانستم به آنها نیاز خواهم داشت را برداشتم .

از این همه بی احترامی خسته شده بودم ،مگر من از مادرم به جز محبت چیز دیگری انتظار

داشتم؟

انتظار یک مادر نمونه را نداشتم ولی به عنوان یک مادر ،باید به زندگی من اهمیت می داد.

همیشه در برابر سختی ها گذشت میکردم که بعدها شرمنده آنها نشوم، ولی درد و رنجم از

نهایت گذشته بود ، با آگاهی به اینکه بودن ویا نبودنم برای آنها فرقی نداشت با یک چمدان از خانه بیرون رفتم...

گاهی رفتن به معنای بی وفایی نیست بلکه حفظ نمودن رابطه بین خانواده است.

***

برای مدتِ کوتاهی در خانۀ پدریِ دوستم ماندم.

پدر و مادرِ دوستم با اینکه می دانستند که من خانه پدرم را ترک کرده ام هیچ رفتار ناشایستی

 بامن نکردند.

به عنوانِ میهمانِ دخترشان از من استقبال کردند،آنها می دانستند وقتی علی خانه بگیرد از

آنجا می رویم.

علی با مبلغی که خانواده اش به او داده بودند با پدرِ دوستم هر روز برای یافتنِ خانه به هر جایی سر می زدند.

علی با توجه به مشکلات و بیماری  من هیچوقت نخواست مرا رها کند،ما عاشق هم بودیم.

بر خلافِ حرفهای پدر و مادرم که می گفتند:«اون بخاطرِ ثروتِ این خانواده پا پیش گذاشته.»

***

با کمکِ پدرِ دوستم،علی توانست خانۀ کوچکی در پایینِ شهر اجاره کند.

با وسایلی که در انباری خانه شان خاک می خورد ،زندگیمان را شروع کردیم.

البته وقتی خانه آماده شد پدرِ دوستم همراه خانوادۀ علی ما را به یک دفترخانه رسمی بردند و بین

 من و علی عقدِ رسمی جاری شد، و ما با دعایِ خیرِ آنها راهیِ خانۀ خودمان شدیم.

باید سعی میکردم که زندگی ام راطوری شروع کنم که در زمانهای سخت احتیاجی به

کسی نداشته باشم.

باید دلی را که مدام با خستگیِ روزگار به درد آمده بود با سکوت وامید آرام میکردم.

***

سالها مانند برق و باد می گذشت وما سخت کار میکردیم.

با تلاشِ علی کارمان رونق گرفت و ما توانستیم خانه ای هرچند کوچک برای خودمان

بخریم.

در تمام این مدت هیچ یک از خانواده ام به ما سرنزدند،بارها به برادرهایم ومادرم پیام

دادم که اجازه بدهند به دیدنشان بروم ولی قبول نمی کردند.

صبوری می کردم که شاید یک روزی این اتفاق بیفتد.

بی تابی برای مادری میکردم که حرفش همیشه حرف پدرم بود و هیچ اهمیتی به من نمی داد.

چند روزی بود که حال خوشی نداشتم پرخاشگر و عصبی شده بودم.

نیمه شب بود که با سردردِ عجیبی از خواب بیدار شدم.

نگاهی به علی انداختم از خستگی مانند یک بچه آرام خوابیده بود.

به آرامی از تخت پایین آمدم،هنوز قدم دوم را برنداشته بودم که سرم گیج رفت و بیهوش

به زمین افتادم؛نمیدانم چه مدتی در این حال بودم، وقتی بهوش آمدم که زیرِ سُرُم بودم.

اطرافم را نگاه کردم هیچ آشنایی را ندیدم ،سردم بود ،از درون می لرزیدم.

دستم را دراز کردم که زنگ بزنم ،علی با لبخند وارد شد.

پرسیدم:« چه خبر شده؟ چرا اینجا هستیم؟!»که ضربه ای به در خورد و دکتر وارد شد...

به آرامی سلام کردم، دکتر گفت:«خوشحالم که بهوش آمدید.»

تا خواستم حرفی بزنم، گفت:میدانم چه میخواهی بپرسی ،ولی جواب همۀ سؤالها بماند برای

زمانی که نتیجۀ تمامِ آزمایشاتی که گرفتیم مشخص بشود.به همسرتان گفتم:که باید چند ماهی

میهما ن ما باشید.

گفتم:آخه من فقط کمی خسته ام؛بعضی موقع ها فکر میکنم آنقدر دارم برای زندگی میجنگم

که وقتی برای زندگی کردن ندارم.

خیلی آزرده خاطر شدم به یادِ مادرم افتادم که در این سالها نگفت ، اصلاً این دخترکجا رفت؟

از کجا آمد؟چرا بود؟چرا نیست؟

باید به توصیه پزشکان و رضایت همسرم به کمای مصنوعی میرفتم.

من خوشحال از این مسئله بودم.

در این مدت که 2یا4 ماه طول میکشید مغزم کمی استراحت میکرد و بی خبر از این دنیا

میشدم.

فکر می کردم چقدر از هر آنچه که دوست داشتم زود می گذشتم و چقدر پر شدم،از نداشته

ها...دلم به درد می آمد از این همه بی تفاوتیِ خانواده ام.

وقتی که برای بردنِ من به اتاقِ مراقبت های ویژه آمدند علی دستم را گرفت،چشمانش مانند

ماهی درآب غوطه ور بود و بخاطر من خودش را آرام نگه داشته بود.وقتی دستش از دستم جدا شد با صدای بلند گفت:زود خوب شوصبا جان ، ما بهم احتیاج داریم.

زمانی که در کما بودم گاهی صداها را می شنیدم صداهایی که امید به زندگی را در وجودم

نوید می داد.گاهی زمزمه ای همچون موسیقی دل انگیز که صوتش گوشم را نوازش میداد ولی توان هیچ حرکتی را نداشتم .

***

زمانی به هوش آمدم که 4ماه ازبهترین روزهای زندگیم را روی تخت بیمارستان بودم.

باز دستهای مهربانِ علی بود که دستانم را نوازش میکرد...

یک جورایی انگار از خوابِ زمستانی بیدار شده بودم،تمام تنم کرخت وسست شده بود.

حس نداشتم حتی لب هایم را از هم باز کنم به آرامی دستهای علی را فشار می دادم و با

لبخند از بودنش در کنارم قدردانی می کردم.

علی آرام سرش را نزدیکِ گوشم آورد و گفت:خوشحالم که هستی و تنهام نگذاشتی.

ادامه داد،صبا جان یک مژده برات دارم ! مادرت به دیدنت آمده؛

انگار قلبم از تپش ایستاد، آهی بلند کشیدم، صورتم را به طرف دیگر چرخاندم وسرم را به علامت

 "نه"تکان دادم.

برای کسی که ناخواسته بدنیا آمده وبه تنهایی بزرگ شده،عمری از دستهای نوازشگر پدر و

مادر دور بوده و در غمِ تنهایی و بی کسی سر در گریبان برده بود، الان چه نیازی به مادر

است.

"نه" علی من را هر چه زودتر از اینجا ببر.

من در کما هم که بودم سعی کردم مانند آن جزیره ای باشم که موجهای دریا با تمام

قدرتشان نتوانستد سرش را زیر آب کنند.

علی آرام دستش را از دستانم جدا کرد و بیرون رفت؛

بعد از چند دقیقه پرستارِ بخش با لبخند وارد شد و بعد از کلی سوال و جواب گفت:

الان که مشکلی نداری ، فردا دکتر هم اگر تشخیص داد که مشکلی نداری میتوانی به خانه بروی...

***

سالها گذشت و من زندگیِ آرام و بی دغدغه ای درکنار علی داشتم.

ولی همچنان مجبور بودم  قرصهایی را که دکتر داده بود بخورم تا زمانی که جایم در سینۀ سردِ خاک باشد.

در این مدت چندین بار خانواده علی ودوستم به دیدنم آمده بودند و همیشه حالم را می پرسیدند.

 در یکی از روزها که حالم خیلی خوب بود آنها را به خانه ام دعوت کردم.

انسانهای خوب و مهربانی بودند و من همه این زندگی را مدیون آنها بودم.

***

 

نسیمِ بهاری همراه با عطرِگلها پرده آشپزخانه را آرام کنار می زد و صورتم را نوازش می کرد.

داشتم صبحانه درست میکردم که حالت تهوع به من دست داد،خودم را به دستشویی  رساندم و بصدای من علی از اتاق بطرفم آمد.

باچشمان از حدقه در آمده گفت:وای صبا جان  چی شده؟!!

گفتم:چیزی نشده،فکر کنم بوی تخم مرغ حالم را بد کرد.

با سابقۀ بیماری که داشتم،علی پیشنهاد داد هر چه زودتر پیش دکتر برویم.

خوشبختانه بعد از گرفتن نتیجه آزمایشات متوجه شدیم که ما بزودی پدر و مادر می شویم.

از طرفی خوشحال بودم،از طرفی دیگر قلبم گواهی نمی داد.

ترسیده بودم،نا خودآگاه فکر کردم که بچۀ من چگونه باید بزرگ شود؟

قرار بود پا در مسیری بگذارد که همۀ آن چیزهایی که من در زندگی نداشتم و برایم محقق

نشده بود ،برایش فراهم باشد؟  اما "نه"...

من مانند کوه مقاوم بودم و آگاهانه بزرگش می کردم .

***

الان پسرم تقریبا هم قدِ من شده بالا بلند و زیبا وخوش خنده و مهربان مانند پدرش.

او در کنار من وعلی خیلی احساس خوشبختی می کند.

من لحظه ای در زندگی تنهایش نگذاشتم،همیشه دلتنگش بودم، درکنارش آرامش میگرفتم.

همیشه در خیالم با مادرم حرف می زدم،اگر زنده ماندم یک روزی کنارت مینشینم

و برایت تعریف می کنم که این سالها چقدر برایم سخت گذشت ، اگر تا آن زمان دیر نشده باشد...

هیچ مادری از مرگ نمی ترسد تنها ترسش از مرگ این است که فرزندش را چه کسی بزرگ

می کند، ولی تو هیچوقت من را نخواستی وکلمۀ "ناخواسته"را از تو یاد گرفتم و تا زمانی که

 جان در بدن دارم از خاطرم پاک نمی شود.

من با هر بهانه ای تو را یاد می کنم.

ناراحتم برای چهل سالگی ام

ناراحتم برای با تو نبودن ها

ناراحتم برای همه لحظات تلخ وشیرینی که تنها بودم...

حالا وقتی به فرزندم نگاه می کنم،با لبخندی در گوشۀ لبم به او می فهمانم که درکنارش

همیشه می مانم، من برای آن لبخندی که درد دارد ،ناراحتم...

 

"رازی که بر غیر نگفتیم ونگوییم

با دوست بگوییم که او محرم راز است"

اگر من دوستم را نداشتم، معلوم نبود الان چه به روزگارم آمده بود؛

همیشه فکر می کنم...

زندگی خلاصه ای است  از ناخواسته به دنیا آمدن، ناگهان بزرگ شدن،

دیوانه وار عشق ورزیدن و عاقبت در حسرت آنچه دل میخواهد و منطق نمی پذیرد...

صدیقه پاشایی           28  تیر 1402

   

داستان «سرگذشتِ صبا» نویسنده «صدیقه پاشایی»